درزمان خلافت عمر،جوانى به نزد اوآمد واز
مادرش شکایت کرد وناله سرمى داد که :خدایا!
بین من و مادرم حکم کن . عمر از او پرسید:
- مگر مادرت چه کرده است ؟ چرا درباره او
شکایت مى کنى ؟ جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه
مرا در شکم خود پرورده ودوسال تمام نیزشیر
داده . اکنون که بزرگ شده ام و خوب و بد را
تشخیص مى دهم ،مرا طرد کرده ومى گوید: تو
فرزند من نیستى ! حال آنکه او مادر من ومن
فرزند او هستم . عمر دستور داد زن را بیاورند.
زن که فهمید علت اظهارش چیست ،به همراه چهار
برادرش ونیزچهل شاهد درمحکمه حاضر شد. عمر
از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید. جوان
گفته هاى خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این
زن مادرمن است .عمر به زن گفت : شما درجواب
چه مى گویید؟ زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گیرم
وبه پیغمبرسوگند یاد مى کنم که این پسررا نمى شناسم .
اوبا چنین ادعاى مى خواهد مرا در بین قبیله و
خویشاوندانم بى آبروسازد.من زنى ازخاندان قریشم
وتا بحال شوهر نکرده ام وهنوز باکره ام .درچنین
حالتى چگونه ممکن است اوفرزند من باشد؟عمر
پرسید: آیا شاهد دارى ؟ زن پاسخ داد: اینها همه
گواهان وشهود من هستند.آن چهل نفرشهادت دادند
که پسردروغ مى گوید ونیزگواهى دادند که این
زن شوهرنکرده وهنوزهم باکره است.عمردستور
داد که پسر را زندانى کنند تا درباره شهود تحقیق
شود.اگرگواهان راست گفته باشند، پسربه عنوان
مفترى مجازات گردد. ماموران در حالى که پسر
را به سوى زندان مى بردند،با حضرت على علیه السلام
برخورد نمودند، پسرفریاد زد: یا على ! به دادم برس .
زیرا به من ظلم شده وشرح حال خود را بیان کرد.
حضرت فرمود:اورا نزدعمربرگردانید.چون بازگردانده
شد،عمرگفت : من دستورزندان داده بودم . براى چه
او را آوردید؟ گفتند: على علیه السلام دستور داد
برگردانید وما ازشما مکررشنیده ایم که با دستور
على بن ابى طالب علیه السلام مخالفت نکنید. در
این وقت حضرت على علیه السلام وارد شد ودستور
داد مادر جوان را احضار کنند و او را آوردند.
آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعاى خود را بیان
کن .جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود.
على علیه السلام روبه عمر کرد وگفت :آیا مایلى
من درباره این دو نفر قضاوت کنم ؟ عمر گفت :
سبحان الله !چگونه مایل نباشم وحال آنکه ازرسول
خدا صلى الله علیه وآله شنیده ام که فرمود: على
بن ابى طالب علیه السلام از همه شما داناتر است .
حضرت به زن فرمود:درباره ادعاى خود شاهد دارى ؟
گفت : بلى ! چهل شاهد دارم که همگى حاضرند.
دراین وقت شاهدان جلوآمدند ومانند دفعه پیش گواهى
دادند. على علیه السلام فرمود: طبق رضاى خداوند
حکم مى کنم همان حکمى که رسول خدا صلى الله
علیه وآله به من آموخته است . سپس به زن فرمود:
آیا درکارهاى خود سرپرست وصاحب اختیاردارى ؟
زن پاسخ داد: بلى !این چهار نفربرادران من هستند
ودرمورد من اختیاردارند. آن گاه حضرت به برادران
زن فرمود:آیا درباره خود به من اجازه واختیارمى دهید؟
گفتند: بلى ! شما درباره ما صاحب اختیار هستید.
حضرت فرمود:به شهادت خداى بزرگ وشهادت تمامى
مردم که دراین وقت درمجلس حاضرند این زن را به
عقد ازدواج این پسردرآوردم و به مهریه چهارصد
درهم وجه نقد که خود آن را مى پردازم .سپس به
قنبرفرمود:سریعا چهارصد درهم حاضر کن .قنبر
چهارصد درهم آورد وحضرت تمام پولها را در
دست جوان ریخت و فرمود: این پولها را بگیر
ودردامن زنت بریزودست اورا بگیر و ببرو دیگر
نزد ما برنگرد مگر آنکه آثارعروسى درتوباشد،
یعنى غسل کرده برگردى ! پسرازجاى خود حرکت
کرد وپولها را دردامن زن ریخت و گفت : برخیز!
برویم . در این هنگام زن فریاد زد: النار! النار! اى
پسرعموى پیغمبر آیا مى خواهى مرا همسر پسرم
قرار بدهى؟! به خدا قسم ! این جوان فرزند من
است . برادرانم مرا به شخصى شوهر دادند که
پدرش غلام آزاد شده اى بود این پسر را من از
اوآورده ام . وقتى بچه بزرگ شد به من گفتند:
فرزند بودن اورا انکار کن ومن هم طبق دستور
برادرانم چنین عملى را انجام دادم ولى اکنون
اعتراف مى کنم که او فرزند من است . دلم
ازمهروعلاقه اولبریز است ...مادر دست پسر
را گرفت و از محکمه بیرون رفتند...
سخن روز:تمام محبتت را به پای دوستت بریز
نه تمام اعتمادت را (امام علی علیه السلام)