من گیاهی ریشه در خویشم من سکون آبشاران بلورین زمستانم من شکوه پرنیان روشن دریای خاموشم من سرود تشنه ی بیمار خیزان بهارانم مهر دوزختاب افسونسوز شبکوشم مرغ زرین بال دریا راز مهتابم چشمه سار نیلی خوابم چنگ خشم آهنگ پاییزم بانگ پنهان خیز توفانم بام بیدار گل انگیزم سایه سروم که می بالد نای چوپانم که می نالد آهوی دشتم که می پوید من گیاهی ریشه در خویشم که در خورشید می روید
م.آزاد
داریم دلی صاف تراز سینه صبح در پکی و روشنی چو ایینه صبح پیکار حسود با من امروزی نیست خفاش بود دشمن دیرینه صبح
مستان خرابات ز خود بی خبرند جمعند و ز بوی گل پرکنده ترند ای زاهد خودپرست باما منشین مستان دگرند و خودپرستان دگرند
ديرگاهي است در اين تنهايی
رنگ خاموشي در طرح لب است.
بانگي از دور مرا مي خواند،
ليك پاهايم در قير شب است.
رخنه ای نيست در اين تاريكی:
در و ديوار بهم پيوسته.
سايه ای لغزد اگر روی زمين
نقش وهمي است ز بندی رسته.
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادويي شب
در به روی من و غم مي بندد.
می كنم هر چه تلاش،
او به من می خندد.
نقش هايی كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هايی كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود.
ديرگاهی است كه چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نيست در اين خاموشی:
دست ها، پاها در قير شب است.