• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1083
تعداد نظرات : 4769
زمان آخرین مطلب : 5024روز قبل
تست های هوش و روان شناسی و سرگرمی

 

 

 

 

  بنظر شما قطار به کدام سمت حرکت می کند؟


بدلیل متحرک بودن تصویر لطفا تا لود کامل کمی صبر کنید

 

mostafa2_gh
اگر قطار بسمت راست حرکت می کند بدین معنیست که نیمکره چپ مغز شما فعال و توسعه یافته است. این بخش از ذهن توانایی های زبانی شما را بعهده دارد. این نیمه از مغز گفتار و توانایی خواندن و نوشتن شما را کنترل می کند. همچنین حقایق، نام ها، تاریخ و نوشته ها را به یاد شما می آورد. سمت چپ مغز مسئول منطق و تجزیه و تحلیل است. به این معنی که تمام واقعیات را بررسی می کند. اعداد و سمبل های ریاضی توسط این بخش شناخته می شوند. اطلاعات از طریق نیمکره چپ مغز بترتیب پردازش می شوند.


اگر قطار بسمت چپ حرکت می کند بدین معنیست که نیمکره راست مغز شما فعال است. نیمکره راست متخصص پردازش اطلاعات تصویری و نمادهاست اما نه اطلاعات کلمه ای. این نیمه از مغز به ما فرصت خواب دیدن و خیالبافی را می دهد. با کمک نیمکره راست، ما می توانیم داستان های مختلف را با هم ترکیب کنیم. همچنین این نیمکره مسئول توانایی های موسیقی و هنرهای تجسمی است. نیمکره راست به طور همزمان می تواند بسیاری از اطلاعات مختلف را پردازش کند. این بخش می تواند مشکلات را بعنوان یک کل حل کند و نه با استفاده از تجزیه و تحلیل.
 
نمودار گویای نیمکره راست و چپ مغز انسان


mostafa2_gh

 


 

** *
چهارشنبه 13/11/1389 - 18:30
موبایل

 

 

 

Speed test internet!

 

 

 

 

 

سلام به همه دوستان گل

 

در این قسمت میتونید  سرعت واقعی اینترنت خودتون رو ببینید .

پیشنهاد میكنم هیچ كار دیگه ای انجام ندید موقع تست  كه تست رو دقیق نشون بده .

 

فقط یه مقداری طول میكشه كه لود بشه . كمی صبر كنید . فایل ها فلشه . دوتاست . اولی ساده تر و سریع تر باز میشه . دومی دیر تر اما كامل تره.

 

امیدوارم به دردتون بخوره ....

 

 

 

 

 

 

** *
يکشنبه 3/5/1389 - 17:24
طنز و سرگرمی

 

 

حکایت هایی از ملانصرالدین



mostafa2_gh

شاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده. ولی باید گفت که روایت های ملانصرالدین تنها متعلق به کشور ما و یا مشرق زمین نیست. شاید شخصیت او مربوط به دوران قدیم است ولی پندهای او متعلق به تمام فرهنگ ها و دورانهاست. ملانصرالدین شخصیتی است که داستان هایش تمامی ندارد و هنوز که هنوز است حکایات بامزه ای که اتفاق می افتد را به او نسبت می دهند و حتی او را با بسیاری از موضوعات امروزی همساز کرده اند. در کشورهای آمریکایی و روسیه او را بیشتر با شخصیتی بذله گو و دارای مقام والای فلسفی می شناسند. به هر حال او سمبلی است از فردی که گاه ساده لوح و احمق و گاه عالم و آگاه و حاضر جواب است که با ماجراهای به ظاهر طنزآلودش پند و اندرزهایی را نیز به ما می آموزد.
 

وظیفه و تکلیف

روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یكی گفت: "جناب ملا! شما كه دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تكلیف خودش را نمی‌داند. من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت از آن غافل نمی‌شوم."

mostafa2_gh

شیرینی

روزی ملا از شهری می گذشت، ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی افتاد به یکباره به سراغ شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد.
شیرینی فروش شروع کرد به زدن او، ملا همانطوریکه می خورد با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه مردمان خوبی دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به شیرینی خوردن می کنند!

mostafa2_gh

خر نخریدم انشاءالله

ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.
مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم.
مرد گفت: انشاءالله بگوی.
گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله!

mostafa2_gh

نردبان

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟
ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت: در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

mostafa2_gh

سپر

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

mostafa2_gh

بچه داری

روزی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد، که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

mostafa2_gh

عزاداری

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست، دخترکی در خانه بود و گفت: نداریم!
ملا گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا پرسید: مادرت کجاست؟
دخترک پاسخ داد: عزاداری رفته است!
ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

mostafa2_gh

قبر علمدار

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!
شخص پاسخ داد: این قبر علمدار امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!

mostafa2_gh

دانشمند

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت: آیا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت:اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

mostafa2_gh

مرکز زمین

یک روز شخصی که می خواست سر به سر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
ملا گفت: درست همین جا که ایستاده ای!
"اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد."



mostafa2_gh

خروس

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت.
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت: خروسم را بده! دزد گفت: من خروس تو را ندیده ام.
ملا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.

mostafa2_gh

الاغ

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد.
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

mostafa2_gh

سطل آب

روزی ملا با سطلش مشغول بیرون آوردن آب از چاه بود که سطل او به درون چاه افتاد.
ملا در کنار چاه نشست. شخصی که از آنجا عبور می کرد از او پرسید: ملا چرا اینجا نشسته ای؟!
ملا گفت: سطلم درون چاه افتاده نشسته ام تا از چاه بیرون بیاید!

mostafa2_gh

آرایشگاه

روزی ملا به دکان آرایشگری رفت آرایشگر ناشی بود و سر او را مدام می برید و جایش پنبه می گذاشت.
ملا که از دست او به عذاب آمده بود گفت: بس است دست از سرم بردار، نصف سرم را پنبه کاشتی بقیه را خودم کتان می کارم!

mostafa2_gh

مادرزن

ملا شنید که مادر زنش را آب برده است. پس بر عکس جهت رودخانه ای که او در آنجا غرق شده بود شروع به را رفتن نمود!
با تعجب از او پرسیدند چرا خلاف جهت آب به دنبال مادر زنت می گردی؟
ملا گفت: چونکه همه کارهای او برعکس بود احتمال می دهم که جنازه اش را هم آب برعکس برده باشد!

mostafa2_gh

مرگ

روزی ملا حسابی مریض شده بود و گمان می کرد که خواهد مرد.
به همین جهت زنش را صدا زد و گفت: برو بهترین لباست را بپوش و خودت را حسابی آرایش کن!
زن که ناراحت بود به گمان اینکه ملا می خواهد آخرین حرفهایش را به او بزند گریه اش گرفت و گفت: مگر من زن بی وفایی هستم که بخواهم در موقع مردن شوهرم خودم را آرایش کنم؟
ملا به او گفت: نه منظورم چیز دیگری است من می خواهم که اگر عزرائیل سراغ من آمد تو را آراسته ببیند و دست از سر من بردارد!

mostafa2_gh


دندان درد

ملا دندانش درد می کرد دستمالی به صورتش بسته بود، یکی از دوستانش او را دید و گفت: بلا دور است ترا چه شده است؟
ملا گفت: دندانم درد می کند، دوستش گفت اینکه کاری ندارد زودتر آنرا بکش.
ملا گفت: اگر در دهان تو بود می دادم آن را بکشند!

mostafa2_gh

درد

کسی نزد ملا رفت و به او گفت: موی سرم درد می کند دارویی بده تا خوب شوم.
ملا از او پرسید: امروز چه خوردی؟ مرد گفت: نان و یخ!
ملا گفت: برو بمیر که نه غذایت به آدمیزاد می ماند نه دردت!

mostafa2_gh

ستاره شناس

روزی ملا از همسایه اش که مردی دانشمند بود و ستاره شناسی میکرد پرسید فلانی مرا می شناسی؟
مرد گفت: نه!
ملا گفت: تو که همسایه ات را نمی شناسی چطور می خواهی ستارگان را بشناسی؟!

mostafa2_gh

گرسنگی

روزی ملا از دهی می گذشت گرسنه اش بود به روستائیان گفت: به من غذا بدهید و الا همان بلایی که بر سر ده قبلی آورده ام به سر شما هم می آورم!
روستائیان ترسیدند و او را غذا دادند، ملا پس از آنکه سیر شد و عازم رفتن گردید یکی از روستائیان از او پرسید: به ما بگو با روستای قبلی چه معامله ای کردی؟
ملا خندید و گفت: هیچ غذایم ندادند، رهایشان کردم و به سراغ ده شما آمدم!

mostafa2_gh

پیری

یک روز از ملا پرسیدند که چرا اینقدر پیر شده است؟ ملا با تعجب گفت: که اشتباه می کنید زور من با جوانیم اندکی فرق نکرده است.
چونکه آن زمان در گوشه حیات خانه ما یک گلدان سنگی بود که نمی توانستم آنرا بلند کنم اکنون هم که پیر شده ام نمی توانم.
به همین جهت زور بازویم هرگز کاهش نیافته است.

mostafa2_gh

بی خوابی

شبی ملا بی خوابی به سرش زده بود، به همین جهت از خانه خارج شد و بی هدف در کوچه ها می گشت.
یکی از دوستانش ملا را دید و از او پرسید: نیمه شب در کوچه ها چرا پرسه می زنی؟
ملا گفت: خوابم پریده، دنبالش می گردم شاید پیدایش کنم!

mostafa2_gh

باانصافی ملا

ملا مقداری چغندر و هویج و شلغم و ترب و سبزیجات مختلف دیگر خرید و در خورجینی ریخته و آن را به دوش انداخت. بعد سوار خر شد و به طرف خانه روان شد.
یکی از دوستانش که آن حال را دید پرسید: ملا جان چرا خورجین را به ترک خر نمی اندازی؟
ملا جواب داد: دوست عزیز آخر من مرد منصفی هستم و خدا را خوش نمی آید که هم خودم سوار خر باشم و هم خورجین را روی حیوان بیندازم!

mostafa2_gh

مدعی

شخصی که ادعای معلومات بسیار داشت روزی در مجلسی که ملا هم آن جا بود داد سخن می داد و اظهار وجود می کرد و خود را برتر از همه می پنداشت.
ملا که از دست لاف و گزاف او به تنگ آمده بود پرسید: این معلومات را از کجا فرا گرفته ای؟
آن مرد گفت: از کتاب های بسیاری که مطالعه کرده ام.
ملا گفت: مثلا” چند کتاب خوانده ای ؟
آن شخص گفت: به قدر موهای سرم!
ملا که می دانست آن شخص کچل است و حتی یک تار مو هم به سر ندارد، ذربینی از جیب در آورد و بعد از برداشتن کلاه او ذربین را روی کله بی موی او گرفت و پس از دقت بسیار گفت: معلومات آقا هم معلوم شد چقدر است.

 

** *
چهارشنبه 30/4/1389 - 9:6
بیماری ها

 

 چگونه تا آخر عمر کمر درد نگیریم؟


فقط با رعایت چند مسئله ارگونومی ساده، در محل کار، خانه و در زندگی روزمره، می‏توان از بیماریهای جسمی که معمولا در پیری به سراغ آدم‏ها می‏آد، راحت شد. تصور کنید که در هفتاد سالگی‏تان، به اندازه وقتی که 25 ساله هستید، بتوانید تحرک داشته باشید؛ بدون اینکه دردهای رایج دوران پیری به سراغ شما بیاید.

mostafa2_gh
نحوه صحیح بلند کردن اجسام



mostafa2_gh

mostafa2_gh
نحوه صحیح رانندگی



mostafa2_gh

mostafa2_gh
نحوه صحیح نشستن



mostafa2_gh

mostafa2_gh
نحوه صحیح برداشتن کودک از زمین



mostafa2_gh

mostafa2_gh
نحوه صحیح حمل کردن اشیا



mostafa2_gh

mostafa2_gh
نحوه صحیح ایستادن برای انجام هر کاری



mostafa2_gh

mostafa2_gh
یک نرمش کششی بسیار مناسب



mostafa2_gh

mostafa2_gh
انجام کشش عضلات به صورت خوابیده



mostafa2_gh

mostafa2_gh
انجام حرکات نرمش برای پا



mostafa2_gh

mostafa2_gh
نرمشی دیگر برای پا



mostafa2_gh


mostafa2_ghنرمشی جهت ستون فقرات



mostafa2_gh

mostafa2_gh
نرمشی جهت کشش عضلات

** *
دوشنبه 28/4/1389 - 20:22
بیماری ها

 

 

55 حركت انیمیشن برای لاغر كردن شكم


 

 


     

     

 
   

 
   

     

 
 
 

     

   
 

     

 
 
 

     

   
 

     

   

     

   
 

     

 
 
 

 

 


** *
شنبه 26/4/1389 - 21:11
طنز و سرگرمی

 

 

نبرد رستم و جومونگ.....

 

 

کنون رزم جومونگ و رستم شنو،

دگرها شنیدستی این هم شنو

mostafa2_gh

به رستم چنین گفت اون جومونگ!


ندارم ز امثال تو هیچ باک
که گر گنده ای من ز تو برترم
اگر تو یلی من ز تو یلترم



رستم انگار بهش برخورد، یهو قاطی کرد و گفت:



منم مرد مردان ایران زمین
ز مادر نزادست چون من چنین

تو ای جوجه با این قد و هیکلت
برو تا نخورده است گرز بر سرت



جومونگ چشماشو اونطوری گشاد کرد و گفت:


تو را هیچ کس بین ایرانیان
نمی داندت چیست نام و نشان

ولی نام جومونگ و سوسانو را
همه میشناسند در هر مکان

تو جز گنده بودن به چی دلخوشی
بیا عکس من را به پوستر ببین

ببین تی وی ات را که من سوژشم
ببین حال میدن در جراید به من

منم سانگ ایل گوکه نامدار
ز من گنده تر نامده در جهان

تو در پیش من مور هم نیستی
کانال ۳ رو دیدی؟ کور که نیستی




در اینحال رستم پهلوان، لوتی نباخت و شروع به رجز خوانی کرد:



چنین گفت رستم به این مرد جنگ
جومونگا ! تویی دشمنم بی درنگ

چنان بر تنت کوبم این نعلبکی
که دیگر نخواهی تو سوپ، آبکی

مگر تو ندانی که من کیستم؟
من آن (تسو) سوسولت! نیستم

منم رستم، آن شیر ایران زمین
(
بویو) کوچک است در نگاهم همین




بعد از رجز خوانی رستم پهلوان، جومونگ از پشت تپه ای که آنجا پنهان شده بود آمد:

mostafa2_gh

جومونگ آمد از پشت تل سیاه
کنارش(یوها) مادر بی گناه!

بگفت:هین! منم آن جومونگ رشید
هم اینک صدایت به گوشم رسید

(
سوسانو) هماره بود همسرم
دهم من به فرمان او این سرم

چون او گفته با تو نجنگم رواست
دگر هر چه گویم به او بر هواست!




و بعد از حرفهای جومونگ درد دل رستم آغاز گردید:



و این شد که رستم سخن تازه کرد
که حرف دلش گفت (پس کو نبرد؟!)

بگفت ای جومونگا که حرف دل است
که زن ها گرفتند اوضاع به دست

که ما پهلوانیم و این است حالمان
که دادار باید رسد بر دل این و آن!



و اینچنین شد که دو پهلوان همدیگر را در آغوش گرفتند و بر حال خود گریه سر دادند:


بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد بر حال ما جوانان!


** *
جمعه 25/4/1389 - 21:30
خاطرات و روز نوشت

 

   

آموخته ام …… بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای پیر ترین فرد دنیاست .
آ‌موخته ام …… وقتی که عاشق هستید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود.
آموخته ام …… تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید : تومرا . شاد کردی .
آموخته ام
…… داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد .
آموخته ام …… که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی ( نه ) گفت .
آموخته ام …… که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم .

آموخته ام …… که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد ،‌ همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم .
آموخته ام …… که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند .
آموخته ام …… که پول شخصیت نمی خرد .
آموخته ام …… که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام …… که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد .
آموخته ام …… که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان .
آموخته ام …… که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی از سوی ما را دارد .
آموخته ام …… که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.
آموخته ام …… که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم .
آموخته ام
…… که فرصتها هیچگاه از بین نمی روند ،‌ بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.
آموخته ام …… که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد.
آموخته ام……که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم اما می توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب کنم.
آموخته ام ……که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند ، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید .
آموخته ام……بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است : وقتی که از شما خواسته می شود ،‌ و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد .
آموخته ام …… که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست اوست و قلبی است برای فهمیدن وی .

آموخته ام که…… به انسان ها مانند سکوی پرتاب نگاه نکنم.
آموخته ام که…… هرگاه که ترسیده ام ، شکست خورده ام.
آموخته ام که…… غرور انسان ها را هرگز نشکنم.
آموخته ام که ……  انسان های بزرگ هم اشتباه می کنند.
آموخته ام که…… اگر مایلم پیام عشق را بشنوم ، خود نیز بایستی آن را ارسال کنم.
آموخته ام که
……  تنها نیازی که مرا کامل می کند نیاز به خداست.
آموخته ام که……در همه لحظات ودر هر شرایطی به خدا اطمینان داشته باشم.
آموخته ام که……دوست خوب مانند الماس است.
آموخته ام که……گاهی کوچک ترها بیشتر از بزرگترها می دانند.
آموخته ام که……خدا همیشه همراه من است.

آموخته ام که……وقتی ناامید می شوم خداوند با تمام عظمتش ناراحت می شود وعاشقانه انتظار می کشد که به رحمت او بار دیگر امیدوار شوم.
آموخته ام که……اگر راجع به چیزی نمی دانم با شهامت بگویم نمی دانم.
آموخته ام که
……قبل از رسیدن به هر هدفی باید ظرفیت وفرهنگ آن را در خود پرورش داد.
آموخته ام که……اولین شرط رسیدن به هدف،علاقه است.
آموخته ام که……انسان بزرگ در اندوه آنچه ندارد فرو نمی رود،بلکه از آن چه دارد لذت می برد.
آموخته ام که
……اگر نمی توانم ستاره باشم،لزومی ندارد ابر باشم.
آموخته ام که……ایمان یعنی خواستن بدون انصراف و توکل بدون انقطاع.
آموخته ام که……وظیفه سبب می شود تا کارها را به خوبی انجام دهم ،اما عشق کمک می کند تا آن را به زیبایی انجام دهم.
آموخته ام که……آینده مکانی نیست که به آن جا میروم بلکه جایی ست که خود آن را به وجود می آوریم.
آموخته ام که……همیشه آخرین کار من،بهترین کارم باشد،پس جا برای بهتر شدن همیشه باز است.
آموخته ام که……زندگی فعلی من حاصل تمام انتخاب هایی است که داشته ام ولی این بدان معنی نیست که نمی توانم از خود تصویر جدیدی رسم کنم.
آموخته ام که……هنگام مواجهه با کاری سخت،طوری عمل کنم که انگار شکست غیر ممکن است.
آموخته ام که……همیشه باباور هایم زندگی کنم و انگیزه هایم را شعله ور نگاه دارم.
آموخته ام که……هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.
آموخته ام که……زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم.
آموخته ام که……فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.
آموخته ام که……لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد.
آموخته ام که……کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم، بیشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم.

آموخته ام که ……زندگی را از طبیعت بیاموزم ، مثل ابر با کرامت باشم . چون بید متواضع باشم ، چون سرو ، راست قامت، مثل صنوبر ، صبور ، مثل بلوط مقاوم ،مثل خورشید با سخاوت و مثل رود ، روان.

 

جمعه 25/4/1389 - 10:6
خاطرات و روز نوشت

 

mostafa2_gh

 

 

سلام سلام سلام

 

سلام به همه ی دوستان گل ثبت مطلبی

 

خوب و خوشید ؟

 

چه خبرا ؟

 

مارو نمیبینید در چه حالید ؟

 

خیلی دوست داشتم برگردم و فعالیت كنم ولی نمیشد  چون هدف من ثبت مطلب نبود !  هدفم دوستان بود . اگر قصد ثبت مطلب بود هر روز میومدمو یه مطلبی میزدمو میرفتم . اما از اونجایی كه دوست ندارم بیام و به مطلب كسی نظر ندم نمیومدم كه شرمنده ی كسی نباشم . یادمه اون موقع ها یه ربع مطلب ثبت میكردم 2 ساعت مطالب بچه هارو میخوندمو نظر میدادم . و از اونجای كه شرمنده ی كسی نشم و بی ادبی نكرده باشم نمیومدم تا همچین اتفاقی نیفته .

و از همه دوستانی كه نظر دادن توی این مدت و من نتونستم جواب بدم معذرت میخوام .

 

امیدوارم بتونم در كنارتون باشم

 

موفق باشید ..

 

 

** *

 

 

mostafa2_gh
چهارشنبه 23/4/1389 - 22:51
دعا و زیارت

 

ایام فاطمیه را به تمام شیعیان و تبیانی های عزیز تسلیت عرض میکنم.
 
(پیشنهاد میکنم تا لود شدن کامل صفحه کمی صبر کنید)
 

 

 

mostafa2_gh

شبی در شهر پیغمبر
دل من خاطرات خلوت خود را تكرار می كرد:
به سوی خانه دخت پیمبر عزیمت كرد
دلم بی تاب می نالید
مدار چرخ و گردون و زمان گم شد
به سان نقطه ای گمگشته در افلاك می ماندم
شبی سرد و توان فرسا
شبی كه انتظار دیده ام فرجام تلخی را بشارت داد
شبی دلگیر
شبی در حسرت یك سقف
كه سالاران عالم را به زیرش سایبان باشد
چراقی و رواقی خواهش من بود یك شمعی
كه روشن باشدآنجا در بقیع خاطرات من
كجا زاری كنم ؟بر سر زنم ؟
بر باد بسپارم دفتر عمر تباهم را
برای سایبان های رهایی سایبانی نیست
برای پاسداران شرف منزلگهی در خور نمی بینم
چرا پیغمبر از این پاره های تن جدا خفتست؟
كدامین كینه چركین در این وادی رقم خوردست؟
بقیع خاطرات من دلش تنگ است
بقیع خاطرات من پراز داغ شقایق هاست
صبوری كرده این وادی برای آبی بامش
برای خاكی فرشش
برای مهر لبهایش
دل من با هزاران بی دل دیگر
تمام روزگاران ضجه خواهد زد بر بی بارگاهی امامانش
تمام قرنها
این قامت له گشته دل را
برای كاروانهای قرون تكرار خواهد كرد
نگو روح زمان مردست در اینجا
بگو روح زمان جاریست
بقیع خاطرات من پراز اسرار ربانی است

بقیع خاطرات من دلش تنگ است

 

 

  ** *

 

جمعه 24/2/1389 - 23:41
طنز و سرگرمی
 

حتما ! IQ  خودتون رو تست كنید !!

 

ســـلام!

*****

 

ابتدا بعد از کامل شدن صفحه گزینه English رو انتخاب کنید سپس از منوی بعدی گزینه Start    و در انتها نیز گزینه Start رو دوباره انتخاب کنید. حالا میتونید به مجموع 39 تست که به صورت پی در پی برای شما میاد پاسخ بدید، تست ها به ترتیب از آسان به سخت در نظر گرفته شده ، که تست ها به صورت هشت جوابی هوشمند به  همراه نمره منفی هستن وهر چه قدر تعداد بیشتری تست رو پاسخ بدید پاسخ تست شما دقیق تره... و  اگر وقت پاسخ گویی به همه تست ها را ندارین میتونید تا اونجا که قادر به پاسخ هستین ادامه  بدین در انتها و بعد از پاسخ به همه و یا قسمتی از تست ها با انتخاب گزینه Menu در گوشه سمت راست صفحه و زدن کلید Send میتونید پاسخ تست خودتون رو ببینید . وقت پاسخ گویی شما به کلیه سوالات 40 دقیقه ست. میتونید سوال هایی رو که قادر به پاسخ اون نیستید رد کنید و با دکمه فلش به سمت راست در پایین صفحه به سوال بعدی برید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

موفق باشید


 

  ** *

شنبه 7/1/1389 - 21:48
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته