نشانی ام را اگر فراموش کرده ای
من به تو خواهم گفت
تنها دو قدم پشت کعبه ات
ـ کعبه ی من انجاست
ـ کعبه ی من پیش از کعبه ی تو
ابراهیم من
پیش از ابراهیم تو ان را ساخت
اما روزگار سیاهی که تو برایم نقاشی کردی
ابراهیم ام را ازم گرفت
من مانده ام و همه بت های نشکسته ام
خدای من مسیح فرج ات
چه هنگام ابراهیم بت شکنم را زنده خواهد کرد
......نشانی ام
اگر هنوز فراموش ام نکرده ای
با توام با تو خدا
یک کمی معجزه کن
چند تا دوست برایم بفرست
پاکتی از کلمه
جعبه ای از لبخند
نامه ای هم بفرست
کوچه های دل من
باز خلوت شده است
قبل از اینکه برسم
دوستی را بردند
یک نفر گفت به من
باز دیر آمده ای
دوست قسمت شده است
یک دل قلابی
یک دل خیلی بد
چه قدر می ارزد؟
من که هر جا رفتم
جار زدم :
شده این قلب حراج
بدوید
یک دل مجانی
قیمتش یک لبخند
به همین ارزانی
هیچ وقت اما
هیچ کس قلب مرا قرض نکرد
هیچ کس دل نخرید
پس بیا این دل من مال خودت
من که دیگر رفتم اما
ببر این دل را دنبال خودت
زیباترین عکسها در اتاقهای تاریک ظاهر میشن ! پس هر وقت تو قسمت تاریک زندگیت واقع شدی .. بدون که خدا می خواد 1 تصویر زیبا ازت بسازه
تو به اندازه یک پروانه زیبایی
وقتی که امدم دلم از هر چه اشنایی شکست...
من هستم
مثل یک پرستوی مهاجر با حسی غریب
اما نه برای تو و نه برای هیچکس
در کنار این مردم
شاید حضور صدایی نتواند نگاههایی چنین سنگین را جا به جا کند
شاید برای باور وجودم اثباتی لازم باشد
اما من وجود دارم
برای تنهایی دیوارهای اتاق
برای انتظار قلبهای بدون عکس
برای ترک خوردگی روح باغچه
من هستم با قلبی شکسته اما در حال تپیدن جدا از همه بودنها
همانطور که آسمان هست
چند وقت است که ندیدمت ؟ نمیدانم . روزهاست؟ … نه ، سالهاست … نه ، سال کم است . قرنیست نیستی . راستی چرا نیستی ؟! نمیدانم کی و چطور ؟ اما در این تنهایی دلگیر فقط یادم میآید چه بهشتی بود روزهای با تو بودن . چه شبهای زیبایی بود از عشق گفتن . میدانی ؟! تمامی دل من آکنده از عشق بود و هست . تمامی لحظههای من پر شده بود از عطر نفسهایت و زیباییهای عالم ، چشمان مهربانت . یادت میآید ؟! وقتی خستگی و غم بر دوشم سنگینی میکرد ؟! چه باک ؟! … همیشه دستانت بود که آرامش را برایم هدیه بیاورد … چه عالمی داشت … ! امشب هم تنهایم . اما دیگر تو نیستی . پس من سر بر شانههای چه کسی بگذارم ؟! از کجا دستی مهربان طلب کنم ؟! راستی میدانی مدتهاست که تنها دیوارها صدای مرا میشنوند ؟! هیچ نمیگویند ، فقط گوش میکنند . تو فکر میکنی دلشان میخواهد گوش کنند ؟! اما دیگرفرقی نمیکند ؟! من دیگر نمیگویم . شبهای زیادی ست که سکوت کردهام . بر این دیوارها تکیه کردهام و میگریم . دیوارها تاب میآورند ؟! مهم نیست . دیگر دیوار هم نمیخواهم … سقف این اتاق چقدر کوتاه است ؟! احساس خفگی میکنم . اصلا مگر سقف آسمان چه عیبی دارد ؟ تازه ستارههایش مثل لامپهای رنگی این اتاق نمیسوزند . همیشه روشنند ... باید بروم … از این اتاق … خسته شدهام …
وجدان تنها محکمه ای است که نیاز به
قاضی ندارد