ادبی هنری
تجربه نشان داده است كه اولین دفاعات انسان های ضعیف«متهم كردن» است.
جمعه 2/12/1387 - 7:0
ادبی هنری
مایوس مباش زیرا ممكن است آخرین كلیدی كه در جیب داری قفل را بگشاید.
جمعه 2/12/1387 - 6:59
ادبی هنری
همیشه برای دلسرد شدن،زود است. ادامه دادن را ادامه دهید.
جمعه 2/12/1387 - 6:58
دانستنی های علمی
::..از تو حركت از خدا بركت..:: مرد مومنی به طرز ناگهانی تمام ثروتش را از دست داد. چون می دانست خدا او را به نحوی كمك خواهد كرد دست به «دعا» برداشت :« پروردگارا! بگذار كه من در بخت آزمایی برنده شوم.»او سالها و سالها دعا كرد اما همچنان فقیر باقی ماند.سرانجام روزی مرد. از آنجا كه مرد بسیار باایمانی بود بلافاصله به بهشت رفت. وقتی به آنجا رسید از وارد شدن سرباز زد. او گفت كه تمام عمرش را مطابق تعالیم مذهبیش زیسته است ، اما خدا هرگز اجازه نداده است كه در مسابقه بخت آزمایی برنده شود. با انزجار گفت: «هرچه به من وعده داده بودی، دروغ بود.»خداوند جواب داد:«من همیشه برای كمك كردن به تو آماده بودم. اما با وجود این كه من می خواستم كمكت كنم تو حتی یك بلیت بخت آزمایی هم نخریدی.»:::...دعای واقعی آن نیست كه از خدا بخواهیم به ما كمك كند بلكه این است كه به او اجازه چنین كاری را بدهیم...:::«خداوند به هر پرنده ای دانه ای می دهد ولی آن را در داخل لانه اش نمی اندازد.»
جمعه 2/12/1387 - 6:55
دانستنی های علمی
«سرگذشت دو سنگ» در یك موزه معروف كه با سنگ های مرمر كف پوش شده بود، مجسمه ی بسیار زیبایی مرمرینی به نمایش گذاشته بود كه مردم از راههای دور و نزدیك برای دیدنش به آنجا می رفتند. كسی نبود كه مجسمه زیبا را ببند و لب به تحسین باز نكند.شبی سنگ مرمرینی كه كف پوشسالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن كرد:« این منصفانه نیست، چرا همه پا روی من می گذارند تا تو را تحسین كنند؟ مگر یادت نیست، ما هر دو در یك معدن بودیم؟ این عادلانه نیست؟ من خیلی شاكیم!»مجسمه لبخند زد و آرام گفت:« یادت هست، روزی كه مجسمه ساز خواست رویت كار كند، چقدر سر سختی و مقاومت كردی؟»سنگ پاسخ داد:« آره، آخر ابزارش به من آسیب می رساند، گمان كردم می خواهد آزارم دهد، من تحمل این همه درد و رنج را نداشتم.»و مجسمه با همان آرامش و لبخند ملیح ادامه داد:« ولی من فكر كردم كه به طور حتم می خواهد از من چیزی بی نظیر بسازد، بطور حتم قرار است به یك شاهكار تبدیل شوم. بطور حتم در پی این رنج ، گنجی نهفته هست. پس به او گفتم هرچه می خواهی ضربه بزن، بتراش و صیقل بده!لذا درد كارهایش و لطمه هایی را كه ابزارش به من می زدند را به جان خریدم و هرچه بیشتر می شدند، بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم.امروز نمی توانی دیگران را سرزنش كنی كه چرا روی تو پا می گذارند و بی توجه عبور می كنند.
جمعه 2/12/1387 - 6:54
شعر و قطعات ادبی
اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود
اگر دفتر خاطرات طراوت
پر از رد پای دقایق نبود
اگر ذهن آیینه خالی نبود
اگر عادت عابران بیخیالی نبود
اگر گوش سنگین این کوچهها
فقط یک نفس میتوانست
طنین عبوری نسیمانه را
به خاطر سپارد
اگر آسمان میتوانست یکریز
شبی چشمهای درشت تو را
جای شبنم ببارد
اگر رد پای نگاه تو را
باد و باران
از این کوچهها آب و جارو نمیکرد
اگر قلک کودکی لحظهها را پس انداز میکرد
اگر آسمان سفرهی هفت رنگ دلش را
برای کسی باز میکرد
و میشد به رسم امانت
گلی را به دست زمین بسپریم
و از آسمان پس بگیریم
اگر خاک کافر نبود
و روی حقیقت نمیریخت
اگر ساعت آسمان دور باطل نمیزد
اگر کوهها کر نبودند
اگر آبها تر نبودند
اگر باد میایستاد
اگر حرفهای دلم بی اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود
اگر میتوانستم از خاک
یک دسته لبخند پرپر بچینم
تو را میتوانستم ای دور
از دوریکبار دیگر ببینم
جمعه 2/12/1387 - 6:49
ادبی هنری
ای هستی من ، بیا دستهایم را بگیر و از این تنهایی برهان هر روز گذر عابران کوچه را نظاره گرم شاید که بازآیی باور کن هر زمان که دلم می گیرد برای تو می نویسم حتی تن سفید این کاغذ هم به بودن با تو خو گرفته است باور کن تنها گفتن حرف دلم به این دفتر آسان استای امید من ، بیا و سایه انتظار را از نگاهم برداربیا و از عشق خود بگو و دلتنگیم را به دست باد بسپار بدان هنوز در انتظارم با چشمانی مانده به راه و دلی عاشق پر از تمنا ، که خواهان توست
جمعه 2/12/1387 - 6:39
ادبی هنری
مرا از زندان غم برهان و در قلب مهربانت اسیر کن
چرا که نمی خواهم هر روز غم
با دستان نامرئیش گلویم را بیش از بیش بفشارد
می دانم که در قلبت دیگر تنها نیستم
و حس دوست داشتنت هر روز با من همراه است
من را بخواه و در قلبت زندانی کن
حتی اگر سهم ماندنم تا پایان عمرم باشد
باز هم با تمامی وجود خواهان آنجا بودن
و زندانی شدن در بند قلبتم
من را برای همیشه در قلبت اسیر کن
چرا که قلب مهربانی جز قلب مهربان تو
برای زندانی شدن خویش سراغ ندارم
پنج شنبه 1/12/1387 - 4:46
ادبی هنری
در کنار دریا خیره به امواج آن مانده ام
امواجی که آرام و قرار ندارند
دریا خود را به ساحل می کوبد تا کمی غم دلش را به ساحل تحمیل کند
می برد با خود قسمتی از وجود ساحل را آن چه را که قبل نتوانسته است ببرد
و آنچه را که ساحل نداشته است با خود می آورد
او برده با خود عشق و خاطرات مرا
خیره مانده ام به دریا تا ببینم در عوض بردن داشته هایم چه چیزی را برایم به ارمغان می آورد
هنوز نگاه می کنم امواج خروشان را
امواجی که حال می طلبد تن مرا
پنج شنبه 1/12/1387 - 4:38
شعر و قطعات ادبی
حرفهای ما هنوز ناتمام ....
تا نگاه میکنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
زنده یاد قیصر امین پور
پنج شنبه 1/12/1387 - 3:46