باز هم برای تو می نویسم
تا بدانی یاد تو در لحظه لحظه ی من جاری ست
باز هم از دیوارهای فاصله عبور میکنم
و در لحظه ی با تو بودن گم می شوم
و در آن لحظه ی رویایی
در دریای بی پایان چشمانت غرق می شوم
تا در آن لحظه در نگاه تو گم شوم
تا خود را بیابم و از زندان لحظه های بی تو بودن رها شوم
و بتوانم به رویای با تو بودن برسم
و چه رویای شیرینی ست رویای با تو بودن
رویایی که دستان مرا به دستان گرم تو می رساند
آنگاه من در دریای وجود تو ذوب می شوم
در آن زمان دیگر زبان از سخن گفتن عاجز ست
در این رویای دلنشین
تنها دل های ما هستند که با هم نجوا می کنند
گویی از پیوند دست های ما
روح ما هم به هم پیوند خورده
و چه زیباست رویای با تو بودن
کاش زمان نگذرد
کاش عقربه های ساعت دیگر به جلو نروند
این لحظه ی زیبا را از من نگیر ای ساعت بی وفا
لحظه ای که عشق را با تمام وجود حس میکنم
لحظه ای که با تمام وجود می فهمم عشق یک افسانه نیست
کاش این لحظه برای همیشه باقی بماند
و یک ثانیه نیز جلو نرود
می ترسم با گذشت زمان این عشق خیالی باشد
می ترسم از من سرد شوی
و این لحظه تکرار نشدنی باشد
می ترسم چشمهایم را باز کنم و ببینم که اینها همه یک خواب باشد
انگار که خواب نیستم
اشکهایی که در چشمانم حلقه زده ست را می بینم
اشک شوق به تو وعشقت
لبخندی از ته دل به عشق بودنت می زنم
کاش زمان نگذرد کاش این لحظه بایستد
ای روزگار دیگر نچرخ
بگذار لحظه ای با عشق شاد باشم
نه اینکه در خیال عاشق باشم و یا در خواب باشم
بگذارعشق را با تمام وجود حس کنم
بگذار دور از تنهایی خوشبخت باشم
بگذار خوشبختی را بعد از مدت ها بچشم
بگذار عشق ما پایانش به وصال بینجامد
بگذار این عشق به حقیقت برسد
بگذار این رویا رویایی باشد دست یافتنی
بگذار این عشق اولین و آخرین عشقم باشد
بگذار این عشق همیشگی باشد
بگذار من و او ما شویم
ای روزگار
من عشقم را دوست می دارم
و تا بینهایت زندگیم همیشه عاشقش هستم وخواهم بود
ای روزگار
من چشمانم را می بندم و او را در کنار بسترم حس می کنم
عطر او امشب فضای اتاقم را پر کرده
و من مست مست از استشمام عطر او وعشق پاکش
شمارش معکوس را آغاز می کنم
تا تو او را برای همیشه و تا ابد
مرغ عشق خانه ی دلم کنی
تا او برای همیشه های زندگی من در کنارم باشد
دوستت دارم ای عشق آسمانی من..........................مهتاب امشب به دیدن دوستی رفتم...یك دوست خوب.
و این دوست خوب چیزی برای من تعریف كرد كه هنوز یادآوریش مو به تنم راست میكنه....این دوست با اشكی كه در چشمهاش بود و بغضی كه توی گلو داشت برای من چیزی تعریف كرد كه من از خدا متشكرم به خاطر اینكه كمكم كرد كه اشكم سرریز نشه...
این دوست برای من چیزی تعریف كرد ، كه امشب...سر سجاده نمازی كه دیگه قضا شده...همه اشك نریختمو پیش خدا بریزم.
چیزهایی مثل سطح توقع...نجابت...شكستن...چیزهایی مثل...قول دادن...خجالت...سقف...
چیزی هایی گفت برای من كه از خودم خجالت كشیدم...و از ته دل خواستم كاش چیزی بودم تا می تونستم كاری بكنم...
نمی دونم چی بنویسم وچطور ادامه ش بدم و چطور تمومش كنم....دوست هم ندارم عین مكالمه رو اینجا بیارم...فقط می دونم دلم خیلی گرفته...
گمانم وقتی این شعر فروغ فرخزاد رو بخونید....كاملا به حسی كه الان دارم پی می برید...برام باورش سخته كه اونقدر مضطرب و دل گیر و بی حوصله هستم كه نمی تونم حتی احساسمو بیان كنم...شعر رو بخونید....هم این قسمتی كه می نویسم و هم در ادامه مطلب حتما متن کامل و به خصوص پاراگراف بعدی رو بخونید...:
((آیه های زمینی))
...
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب كرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوك
از وعده گاه های الهی گریختند
و بره های گم شده عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند...
...