• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1637
تعداد نظرات : 162
زمان آخرین مطلب : 3483روز قبل
حجاب و عفاف


مادرم اصرار میکرد چادر بپوشم ولی پدرم هیچ واکنشی نشان نمیداد با اینکه خیلی اهل تقوا بود ونماز شبش ترک نمیشد....خودم هم تعجب میکردم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.
اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

---------------------------------------------------------------------
16 ساله بودم وهنوز با مانتو وشلوار ولی تقریبا با حجاب به مدرسه میرفتم خواهرای بزرگترم چادری بودن و من هم قاعدتا باید دیر یا زود چادری میشدم ولی حس خوشایندی به این کار نداشتم چون معتقد بودم حجابم کامله و نیازی به چادر ندارم....

مادرم اصرار میکرد چادر بپوشم ولی پدرم هیچ واکنشی نشان نمیداد با اینکه خیلی اهل تقوا بود ونماز شبش ترک نمیشد....خودم هم تعجب میکردم....نمیدانم شاید منتظر زمانی بود تا به فرزندش معنی حجاب برتر را یاد بدهد نه فقط لفظ آن را....

و زمانی نگذشت که بهترین زمان را برای یک خاطره ی شیرین برای فرزندش خلق کرد....

یادم هست غروب بود نزدیک اذان مغرب پدرم همیشه عادت داشت به استقبال نماز میرفت یک عبای قهوه ای داشت که آن را بر دوش می انداخت ویک عینک ته استکانی برای خواندن قرآن مثل همیشه مشغول خواندن قرآن بود که مرا صدا زد کنارش نشستم از من خواست آیه ای از قرآن را با معنیش با صدای بلند بخوانم( سوره احزاب آیه 59 ) بعد با لحنی زیبا ومهربان با غیرتی پدرانه گفت: نه من میگویم نه مادرت ونه هیچ کس دیگری خدا میگوید چادر بهترین حجاب است.....

وای نمیدانید چقدر برایم لذت بخش بود با تمام سلول های وجودم فهمیدم پدرم چه میگوید

5سال است پدرم نیست که ببیند که هدیه ای زیبایش یار همیشگی دخترش شده است.
جمعه 7/9/1393 - 21:2
حجاب و عفاف


از ٥سالگی ارادت خاصی به حضرت عباس(ع)داشتم، چون مادرم از بچگی برایم از دلاوری ها و رفتارهای زیبای ایشان تعریف میكردند ،٦سالم بود كه می گفتم منو توی حرم حضرت عباس(ع)دفن كنید، اما همین بچه ی ٦ساله وقتی محرم تموم می شد دوباره …

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.
اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

---------------------------------------------------------------------

من امسال ان شاالله ١٣سالم میشه، توی خانواده ای بزرگ شدم كه پدرم نماز شبش ترك نشده و مادرم ختم قرآن دارن ، اما تو كل خانواده مون فقط یكی از خاله هام چادری هست دیگه بقیه حتی مادرم هم حجاب كاملی نداشتند، یعنی مانتوی بلند و پوشیده می پوشیدند موهاشونم زیاد پیدا نبود ولی خب كاملا هم پوشیده نبود. طبیعتا من هم حجاب كاملی نداشتم.

از ٥سالگی ارادت خاصی به حضرت عباس(ع)داشتم، چون مادرم از بچگی برایم از دلاوری ها و رفتارهای زیبای ایشان تعریف میكردند ،٦سالم بود كه می گفتم منو توی حرم حضرت عباس(ع)دفن كنید، اما همین بچه ی ٦ساله وقتی محرم تموم می شد دوباره  …

مدرسمون چادر رو اجبار كرده بود، دل خوشی از چادر نداشتم، وقتی وارد سال ٩٢شدیم حس كردم محرم امسال یه خبرایه…

من تا محرم ٩٢حتی از ادم بزرگ های فامیل هم بد حجاب تر بودم…محرم كه اومد مثل همیشه حرمت مراسم امام حسین(ع)رو نگه می داشتم و با چادر مراسم می رفتم (اینم بگم نماز توی خونه ی ما اجباری بود ولی من الكی نماز می خوندم) شب سوم محرم رفتم مراسم …شب سوم محرم مربوط به دختر كوچك امام حسین یعنی حضرت رقیه هست  برای خانم ها عجیب بود كه چرا یه دختر١٢ساله این طوری اشك میریزه؟ چرا ناله می كنه؟

من هنوز بدحجاب بودم اما حب اهل بیت كه تحت تاثیر محیط كمی در دلم كمرنگ شده بود دوباره برام یادآوری شد ،هرشب مراسم می رفتم تا شب هشتم محرم...

اون شب كه فرداش تاسوعا بود نمی تونستم برم مراسم و همون جا تو هیئت برای حضرت عباس(ع) گریه كردم، خخخخییییلللییی سبك شدم…

اون جا با چند تا خانم محجبه اشنا شدم و وقتی فهمیدم می خوان برن كربلا یه نامه برای حضرت نوشتم و گفتم بندازن توی ضریح،یه جورایی با اقا قرار گذاشتم چادری و كلا مذهبی بشم اما هنوز روی تصمیمم مصمم نبودم چرا كه می دونستم با تمسخر دوستام مواجه می شوم

توی محرم خواب دیدم من و چند تا اقا می ریم توی یه اتاقی و دور امام زمان (عج)می گردیم .بدون هیچ حرفی،اقا منو یه جوری نگاه می كرد

دیگه روی تصمیمی كه گرفته بودم مصمم شدم و با خالم كه گفتم چادری بود حرف زدم،دیدم با چه زحمتی به چادرش رسیده

وقتی تصمیمم رو با پدرو مادرم درمیون گذاشتم خوشحال شدند و منو در اغوش كشیدند این بار وقتی خواستم برم هیئت ،خوشحال بودم كه قراره برای همیشه چادری باشم، وقتی از هیئت بر گشتم خونه پدرم گفتن:ملیكا كربلامون جور شد!دی ماه ان شاءالله مهمون اقاییم…

من هم بدون هیچ حرفی رفتم توی اتاقم و روی تختم نشستم و زار زار گریه كردم…باورم نمیشد كه حرم حضرت عباس ع رو می بینم یا حسین! وقتی رفتم كربلا احساسم به امام حسین هم خیلی شدید شد

باورم نمی شد دیگه چادری شدم و تا الان هم با كمك پدرم به فرایض دینی ام می رسم،بزرگ ترین دغدغه زندگى من اینه كه اونقدر خوب باشم كه جز ٣١٣یار اقا باشم ان شاالله

خیلی خوشحالم ، خوشحالم كه چادر را انتخاب كردم…خوشحالم که ارامش دارم... افتخار می کنم که نمازهایم اول وقت است…احساس خوبی دارم وقتی به جای موسیقی مداحی گوش می کنم و با نوای مداحی کربلا میرم و انگار در حرم امام حسین ع ناله میزنم و همراه نوای «ای وای مادرم...»صدا می زنم«مادر» …کیف می کنم وقتی بانوان محجبه را می بینم و احساس تنهایی نمی کنم…می دانم تمام خواهران چادری ام احساسم را درک می کنند...خدایا!طعم شیرین بندگی ات را به همه بچشان…

اکنون که راه زندگی ام را انتخاب کرده ام از تمام خواهرهای هم سن و سال خودم می خواهم «تقوا»پیشه کنند…زیرا که خداوند تمام یاران امام زمان عج را از قرن ها و سال ها جدا کرده و در یک مدت معین به دنیا می ایند تا در رکاب اقا باشند …برای من هم دعا کنید تا یار خوبی باشم…

خواهران عزیزم!دعا کنید در این راه ثابت قدم باشم...و بدانید که از ۳۱۳یار امام زمان عج حدود ۵۰  نفرشون زن هستند...تقوا پیشه کنیم تا اقا بر گردد...
جمعه 7/9/1393 - 21:2
حجاب و عفاف


چی شد چادری شدم؟ اولش به نظرم سوال بی اهمیتی اومد، یا شاید بهتر بگم ، به نظرم جوابم بی اهمیت اومد. اما چند دقیقه ای که روش فکر کردم ، دیدم نه انگار باید بیشتر فکر کنم! شاید دلیلش اونقدرها هم ساده نبوده!

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

 

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

---------------------------------------------------------------------

 

چی شد چادری شدم؟

اولش به نظرم سوال بی اهمیتی اومد، یا شاید بهتر بگم ، به نظرم جوابم بی اهمیت اومد. اما چند دقیقه ای که روش فکر کردم ، دیدم نه انگار باید بیشتر فکر کنم! شاید دلیلش اونقدرها هم ساده نبوده!

نمیخوام ازین بحثا کنم که چقدر حجاب موثره ، که مثلا اگه به یه آدم خیلی گرسنه یه دیس پلوکباب بدی بعد بگی نخور ، چه حالی میشه، بی حجابی هم یه جورایی همون اثر رو داره ، نمیخوام بگم خانومها تو کنترل کردن روابط زن و مرد خیلی قوی تر از آقایونن، نمیخوام بگم اینها ترفند غربه واسه ضعیف تر کردنمونه و بهونه ای برای استثمار زن، (چقدر هم نگفتم! منظورم اینه که نمیخوام از دلایل عقلی اش صحبت کنم ، که اون خودش یه مبحث گسترده و تخصصیه)

می خوام ماجرای چادری شدم خودم رو تعریف كنم

درسته که تو خانواده مذهبی بزرگ شدم و پدر و مادرم اهل رعایت حلال و حروم و اوامر الهی بودن ، اما تو انتخاب چادر آزاد بودم . حتی برای اینکه با فکر انتخابش کرده باشم ، مادرم اولهاش میگفت که مانتویی باشی راحت تریا!

آخه راهنمایی که بودم بعضی وقتها چادر سرم میکردم ، اما نه همیشه ، مثلا بارون که میومد برام سخت بود و سرم نمیکردم، جایی گردش و تفریحی بود و بدو بدو داشت سرم نمیکردم ،منم که حسابی شیطون!

اما دبیرستان که رفتم خودم خواستم همیشه چادری باشم ، خلاصه از مادرمون اصرار و از ما انکار ، آخر سر که دید دارم جدی میگم، گفت باشه اما جدی تصمیمت رو بگیر، که دو روز دیگه نگی میخوام چادرم رو بردارم. این از خانواده!

حالا میریم سراغ اقوام گرانقدر! همونایی که به خاطر حجاب تا حالا هزار جور مسخره ام کردن! مثلا وقتی تو تابستون پوشیده ام میگن بابا بیخیال بهشت مال تو یه کم لباساتو کم کن خفه شدی! یا اگه به نامحرم دست نمیدادم پشت سرم میگفتن این دیگه چه دختر مغروریه با پسرای ما درست حسابی سلام  واحوال پرسی نمیکنه! و البته به لطف اعتماد به نفسی که دین به من داده ، همیشه از تمسخراشون بیشتر خنده ام میگیره (یعنی به حال اونها ، به حال دلشون و افکارشون خنده ام میگیره) تا اینکه آزرده خاطر شم.اینم از فامیل!

و اما اطرافیان. تو دانشگاه اکثرا جزء معدود بچه های چادری کلاس بودم و جزء ساده ترینشون. اما بازم به لطف اون اعتماد به نفس مذکور! و اینکه اعتقاد دارم باید تو همه زمینه ها اونقدر قوی باشی که دیگه جایی باقی نمونه واسه بحث سر اینکه ظاهرت و تیپت بخواد بیانگر شخصیتت باشه ، خدا رو شکر چند نفری از دوستام هم چادری شدن .

مثال بزنم روشن تر شه! مثلا وقتی تو كه محجبه ترین دختر کلاسی، شاگرد اول ، خوش اخلاق ، مهربون و مودب باشی، به بقیه کمک کنی و تو کارهای علمی پیشرو باشی ، اونوقت بقیه تحت تاثیر قرار میگیرن ( نمیگم اینطور بودم اما سعی کردم اینطور باشم) و در این راستا همینجوری یه نفَس دارم ادامه تحصیل میدم و سعی كردم تو تمام مراحل تحصیل به این الگو نزدیك باشم خصوصا الان كه دانشجوی دوره دكتری هستم

اما اصل ماجرا مغفول موند! گفتم بعد از مواجه با سوال چی شد چادری شدم؟ یه کم که دقیق شدم دیدم چادری شدنم یه دلیل هایی داشته که مطمئنا اطرافیان و فامیل نبودن و یه مقداری خانواده بود اما یك دلیل خیلی مهم دیگه هم بود:

خودم فکر میکنم ریشه اش ، یعنی اون زمانی که مصمم شدم دیگه دست از دامان چادر نکشم! برمیگرده به اردو جنوبهای مدرسه . نه که اون موقع ها بچه تر بودیم،  دلمون صافتر بود و خیلی تحت تاثیر محیط بودیم . (منظورم جو زدگی نیست ، چون جو زدگی زود اثراتش از بین میره منظورم جذب خوبیهاست)  مثلا وقتی تو شلمچه نشستی و احساس میکنی نسیمی که داره میخوره به صورتت عطر شهدا رو میاره ، اون موقع اگه بگن شهدا گفتن چادر تو از خون من مهم تره ، خیلی بهت اثر میکنه . وقتی داری تو طلائیه به یاد شهدا گوله گوله اشک میریزی ، وقتی کنار اروند از خاطراتشون میشنوی ، وقتی تو هویزه قلبت میخواد از شدت عاشقی از سینه ات بزنه بیرون ، اون موقع است که میفهمی انتخابهای برتر به خاطر خدا سخت نیستند، خواستنی اند.

من این عشق و شور رو از شهدا بدست آوردم و به نظرم خیلی برام برکات داشته ، واقعا با چادر خودم رو قوی تر و با اعتماد به نفس بیشتر میبینم ، چون با تمام وجود بهش اعتقاد دارم. امیدوارم لطف خدا شامل حالم بشه و همیشه این اشتیاق تو وجودم بمونه و بتونم به خوبی به دخترم منتقلش کنم ان شاءالله ...

جمعه 7/9/1393 - 21:2
حجاب و عفاف


واقعا به چادر علاقه داشتم البته قبلا هم گاه گاهی مثلا موقع رفتن به مسجد یا اماکن مذهبی چادر سر می کردم ولی می خواستم بریا همیشه و همه جا چادر سر کنم و فقط منحصر به جاهای خاصی نباشه.خاطره ای ارسالی از طرف محدثه محمدی که در ادامه میخوانید.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

کلاس پنجم ابتدایی بودم، یک روز که از مدرسه برگشتم دیدم مامانم و خواهرم قراره به خیابان بروند تا برای خواهرم چادر مشکی بخرن.من هم که چند وقتی بود اعلام می کردم که دوست دارم مثل خواهرم چادر بپوشم اون روز دیگه پامو تو یه کفش کردم که منم می خوام چادری بشم. چرا خواهرم باید بپوشه ولی من نه؟ و خلاصه کلی اصرار کردم تا بالاخره با پافشاری من پدرم گفت: خب چه اشکالی داره؟ حالا که خودش اینقدر دوست داره چرا مانعش می شید؟ اونم چادر سر می کنه تا یاد بگیره و عادت کنه.

اون موقع زمستون بود و مادرم می گفت : الان باید لباس زمستونی بپوشی و تازه چون خیابون ها هم دائما به خاطر برف و بارون گل و شل است برات سخته که جمع و جور کنی و دست و پاگیره، حداقل بزار زمستون رد بشه برات چادر می دوزم.اما من اصلا گوشم بدهکار نبود، گفتم نه! من دوست دارم زودتر چادر سر کنم  اما راضی شدم به چادر خواهرم رضایت بدم و گفتم: من حاضرم فعلا چادر خواهرم رو سر کنم ولی شما هم باید قول بدید وقتی بیشتر یاد گرفتم و از پس جمع و جور کردن چادر بر اومدم برام چادر نو بخرید.

خلاصه هم زمان با خواهرم پیش خیاط رفتیم او برای دوخت چادر نو و من برای اینکه  قد چادر خواهرم به اندازه ی من کوتاه بشهوقتی از خیاطی تماس گرفتند که بیایید چادرها رو تحویل بگیرید من به حدی خوشحال بودم که از خواهرم که چادر نو دوخته بود بیشتر ذوق می کردم.فردای اون روز با کلی ذوق و شوق چادرم رو سرم کردم و به طرف مدرسه راه افتادم ، خیلی احساس بزرگی می کردم ولی تازه اول سختی من شروع شد چون تمام دغدغه و نگرانی من شده بود نگهداری از چادرم، آخه می خواستم به مامانم ثابت کنم که من از پس جمع و جور کردن چادر برمیام و خیلی راحت بدون اینکه ذره ای کثیف بشه جمع و جورش کنم.

به همین خاطر به محض اینکه به بیرون می امدم و چادرم را با احتیاط تمام سرم می کردم شش دانگ حواسم رو می دادم به چادرم و این مراقبت تو روزهای برفی و بارونی به اوج خودش می رسید به طوری که انگار همه ی تمرکزم صرف این کار می شد.اما وقتی به منزل می رسیدم با کلی احساس غرور که گاهی باعث می شد حتی سلام یادم بره می گفتم ببینید مامان جون حالا هی بگید برای تو زوده هنوز نمی تونی چادر جمع کنی، اصلا کوچکترین لکه ای روی چادرم می بینید؟ ببینید چقدر تمیزش نگه داشتم.

اما خدا می دونست که خیلی هم برایم راحت نبود آخه واقعا به قول مامانم با لباس های زمستونی و کیف و وسایل مدرسه و هوای برفی و بارونی طبیعی بود که سختی هایی هم وجود داشته باشه اما چون می خواستم ثابت کنم  که من هم می تونم مثل خواهرم و حتی بهتر از او چادر سر کنم و لیاقت چادر سر کردن رو دارم اصلا به روی خودم نمی آوردم و با عشق و علاقه تمام این سختی ها رو به جان می خریدم.

واقعا به چادر علاقه داشتم البته قبلا هم گاه گاهی مثلا موقع رفتن به مسجد  یا اماکن مذهبی چادر سر می کردم ولی می خواستم بریا همیشه و همه جا چادر سر کنم و فقط منحصر به جاهای خاصی نباشه.چند وقتی از این ماجرا گذشت تا اینکه پدرم ماه رمضان همان سال به سفر مکه مشرف شدند و طبق رسومی که وجود داره موقع برگشت برای همه سوغاتی هایی آوردند .

وقتی چمدان پدر رو باز کردیم هرکس سوغاتی خودش را دریافت کرد  و وقتی نوبت سوغاتی من رسید پدرم از زیر وسایلی که در چمدان داشت یک قواره چادر مشکی بیرون آوردند و بعد از نگاهی به من ، آن را به طرف من گرفتند و گفتند: این هم برای دختر گل خودم است.من که چشمهام از شدت خوشحالی گرد شده بود صورت بابا رو بوسیدم و کلی تشکر کردم. واقعا برای هیچ سوغاتی و هدیه ای این اندازه شوق و ذوق نداشتم. حالا دیگه به آزویم که داشتن یک چادر نو بود رسیده بودم.

الان 20 سال دارم و به لطف خدا چادری ام و این افتخار رو دارم که این حجاب برتر رو برای خودم حفظ کنم به طوری که بدون آن احساس می کنم حجابی ندارم .به خاطر این عنایت الهی خداوند رو شاکرم و از خداوند می خواهم که کمک کند تا من و همه ی عزیزانی که از این افتخار پرمسئولیت برخورداریم، بتوانیم از عهده ی این مسئولیت که بر دوشمان نهاده شده در نهایت کمال آن برآییم و اثرات آن را در رفتار خود نمایان سازیم و هرچه بیشتر مراقب رفتار خود باشیم و قداست آن را با کم توجهی خود زیر سوال نبریم و همراه با ظاهر خود توفیق اصلاح باطن را هم بیابیم.

جمعه 7/9/1393 - 21:2
حجاب و عفاف


حالم خیلی خرابتر شد. من کجا کعبه کجا؟ باور و اعتقادات من کجا و آرامش پیدا کردن توی کعبه کجا؟ برام عجیب بود. درست یا غلط دو ركعت نماز خوندم و شاید این قدم اول من بود به سمت گمشده ام...
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------
ماجرای گرایش دوباره ی من به سمت خدا از حدود دو سال پیش شروع شد وقتی با همه وجود احساس كردم دلم گمشده ای داره كه بدون او نمی تونه آروم بگیره. شروع کردم به مطالعه درمورد خیلی چیزها. خیلی راهها که بشه با بودنش توی زندگیم کمی آرامش داشته باشم و هیچکدوم اقناعم نکرد.

روزهای بدی بود.خیلی بد و هر روز حالم بدتر می شد تا اینكه یك روز تصمیم گرفتم به یك جای دور برم جایی كه در آن احساس آرامش كنم حتی به فرار از خونه هم فكر كردم و همین طور كه ذهنم گزینه های مختلفی رو به عنوان مقصد جستجو میكرد بی اختیار، ناخودآگاه تصویر کعبه اومد جلوی چشمم و شدم پراز آرامش. حس کردم بهترین مکان برای آرامش کعبه ست.

حالم خیلی خرابتر شد. من کجا کعبه کجا؟ باور و اعتقادات من کجا و آرامش پیدا کردن توی کعبه کجا؟ برام عجیب بود. درست یا غلط دو ركعت نماز خوندم و شاید این قدم اول من بود به سمت گمشده ام...

بعد از اون روز گاهی نماز می خوندم؛ وقتهایی كه حوصله داشتم یا مضطرب بودم. بعد آروم آروم نمازهام درست تر و منظم تر شد در کنارش به کمک یه دوست مطالعه در این زمینه رو شروع کردم .خاله و شوهرخاله ام هم کتابهای خیلی مفیدی بهم دادن و کم کم ذهنیتم در مورد خدا شکل گرفت و یواش یواش با دینم آشتی کردم و پذیرفتمش. خدایی که توی دعای ابوحمزه ثمالی توصیف شده ... خدایی که من دارم خدای مهربونی كه خیلی هم من رو دوست داره.

كمی بعد پدر و مادر رفتن مشهد. بهشون گفتم برام چادرنماز بخرن. و البته که تعجب کردن حسابی. از روزی که چادرنماز سوغات مشهد به دستم رسید و مادر برام دوخت نمازم رو به صورت ثابت خوندم. البته بی اغراق هر وعده نماز رو با علاقه خوندم. از دو سه هفته قبل از شروع ماه رمضان سال 92 دوستی وارد زندگیم شد و همه عقایدم رو یواش یواش محکم تر کرد. بهش شکل بهتری داد. بدون اینکه بدونه اعتقادات من تازه داره شکل میگیره و به اصطلاح خودم تازه مسلمون هستم.

از روزی که برگشتم تغییراتی که سابقا درون خودم بود رو به بیرون هم منتقل کردم و تغییرات زیادی توی زندگیم دادم. بی رودربایستی خیلی از دوستان رو حذف کردم حتی از صفحه فیس بوکم. روابطم رو شفاف کردم. سعی کردم حجابم اینقدر باز نباشه البته چادری نشدم و تصمیم هم نداشتم كه هرگز چادری بشم... در کل خیال نکنید شدم یه مسلمون دو آتشه. نه...

اما بهترین قسمت این تغییرات و بهترین لحظه ها برام وقتی بود و هست که دعاهای مختلف رو میخونم. مناجات های زیبائی که روح آدم رو مشتاق تر از قبل میکنه برای بیشتر راز و نیاز و مناجات کردن. شب های بیخوابی که سابقا به فکر و خیال و اضطراب و گریه میگذشت دیگه با دعا و مناجات و مطالعه سپری می شد

كمی در مورد خانواده ام بگم. خانواده من یعنی پدر و مادرم هردو مذهبی هستند. پدرم سالهاست نمازشبش ترک نمیشه و مادرم هم به معنای کلمه نور ایمان توی صورتشون میدرخشه ولی هیچوقت نتونستن من رو قانع کنند که سعی کنم در مسیری که اونها قدم گذاشتن وارد بشم.و وقتی دیدن که با اینکه نمازخون نیستم حواسم به عزت نفسم هست و هرگز پا درمسیر گناه نمیذارم سعی کردند کمتر فشار بیارن هرچند با محبت و نصیحت خیلی سعی میکردن من رو به راه بیارن.

بعد از اینکه نمازخون شدم هنوز حجابم کامل نبود. سعی میکردم موهام رو بپوشونم یا آرایش نکنم (با اینکه قبل از نمازخون شدنم هم زیاد آرایش نمیکردم چون درنهایت خط قرمزهایی برای خودم داشتم)ولی خب مانتوهام کوتاه بودن و هرکاری میکردم میدیدم اونطوری که باید حجابم درست نیست.چندمدل مانتو طراحی کردم و با کمک مادرم که متوجه بود روحم درحال تغییره و خیلی خوشحال بود دوختم و اونها رو میپوشیدم ولی چادری نشدم چون چادر برام حرمت داشت و نمیخواستم یکی دوماه بپوشم و بعد بذارم کنار.

اواخر اسفند ماه 92 یكی از دوستانم از تهران آمد شیراز. این دوستم آدم بسیار مذهبی و مقیدی هست. اولین روز ورودش خواست بریم زیارت حرم حضرت شاهچراغ. سالها بود شاهچراغ نرفته بودم. چادر مشکی رو گذاشتم توی کیفم و دم در سرم کردم.شالی که سرم بود رو هم با گیره محکم کردم که هیچ تار مویی بیرون نیاد.دم در ورودی خانمها خانم مسنی نشسته بود که از خدام حرم بود احتمالن. داشتم کفشم رو بیرون میاوردم و میذاشتم توی نایلون که تحویل بدم. بهم لبخند زد.جواب لبخندش رو دادم و رفتم نزدیک و بهش خسته نباشید گفتم. چهره مهربونی داشت.

گفت :چه عجب یه چادری واقعی هم دیدم.

گفتم: یعنی چی؟

گفت: ببین اکثر خانمها چادر نماز یا چادر رنگی سرشون هست. این یعنی یا از حرم چادر گرفتن یا چادر از خونه آوردن و دم حرم پوشیدن.ولی خانمی که با چادر مشکی میاد یعنی چادریه.

خندیدم و با شرمندگی گفتم ولی منم چادری نیستم.دم حرم پوشیدم.

گفت: جدی؟ ولی چادر خیلی بهت میاد. انگار همیشه چادری بودی.اینقدر که بهت میاد و روی سرت نشسته. چرا چادری نمیشی؟

گفتم نمیدونم.شاید میترسم نتونم حرمت چادر رو حفظ کنم.

گفت چرا نتونی؟ ماشاءالله مشخصه خانم مسلمان خوبی هستی. همین الان برو پیش آقا شاهچراغ و ازش بخواه کمکت کنه و همین الان که رفتی بیرون دیگه چادرت رو بیرون نیار. به همین راحتی. مطمئن باش هم خودت لیاقت چادر رو داری هم آقا موسی بن جعفر بهت کمک میکنه.

دیگه چیزی نگفتم. کفش رو تحویل دادم و با دوستم زیارت نامه رو خوندیم.حرم خیلی شلوغ بود. به سختی میشد نزدیک حرم رفت. خیلی کوتاه رفتم زیارت کردم. حاجت داشتم از اقا موسی بن جعفر. حاجت زیارت خانه خدا. حتی حالا که دارم مینویسم هم اشکم سرازیره بس که بیتاب زیارت خانه خدا هستم. چیزی از چادری شدن نگفتم ولی دیگه تصمیمم رو گرفته بودم. چادرم رو برنمیداشتم. مغرب بود. مهر برداشتم و رفتم نماز بخونم. به سختی اشکم بند اومد. تا گریه ام تمام بشه به بقیه خانم های زائر نگاه کردم. خیلی ها با چادر مشکی بودن. چطور اون خانم خادم حرم میگفت خانمی که با چادر مشکی بیاد کم هست؟

قامت بستم. موقع خواندن حمد متوجه یه خانم بلند قامت شدم با چادر عربی و صورت سبزه خیلی زیبا. رکعت دوم که حمد میخوندم همون خانم رو دیدم که داشت به سمتم میامد. داشتم قنوت میخوندم که زن از کنارم رد شد و یواش گفت خوش اومدی. احتمالا مکالمه من رو با خانم خادم حرم شنیده بود و حالا نمیدونم از کجا فهمیده بود تصمیمم رو گرفته ام. نمازم تمام شد و با دوستم برگشتیم منزل. دم در منزل که رسیدیم بابا و مادر داشتن میرفتم منزل یکی از اقوام. وقتی من رو با چادر دیدن هر دو سرم رو بوسیدن و بهم تبریک گفتن. فکر نمیکردم چادری شدنم اینهمه خانواده ام رو خوشحال کنه.

فردا صبح خاله ام بهم زنگ زد. گفت خواب دیده با من روبروی خانه کعبه بوده. بهم گفته هستی باور میکنی بالاخره اومدی زیارت؟ همین چندوقت پیش بود که میگفتی آرزوی زیارت داری.فکر میکردی اینهمه زود خداوند تو رو بطلبه و بیای زیارت؟ گفته بودم نه اصلا فکر نمیکردم. خاله ام پرسیده بود از کجا فیش سفر رو تهیه کردی؟کسی فیشش رو بهت داد؟ گفته بودم خودم هم نمیدونم چطوری شده که اینجام.

خاله ام که برام میگفت انگار همه وجودم آب میشد. باور نمیکردم خداوند من رو پذیرفته. این خواب برام یه نشونه بزرگ بود که خداوند من رو دوست داره. که خداوند چادرم رو قبول کرده. و دیگه مطمئن شدم که چادر هرگز از سر من برداشته نمیشه.

واقعا نمیدونم چی شد که این تصمیم رو گرفتم. مادرم وقتی میدید نماز میخونم یك بار بهم گفت چادر بپوش.من هم گفتم اصلا... هیچ تصمیمی برای چادری شدن نداشتم ولی وقتی چادرم رو دم درب ورودی حرم شاهچراغ پوشیدم حس عجیبی داشتم.احساس میکردم یک سر و گردن از هستی یکساعت پیش بالاتر هستم. راستش اون خانم خادم حرم هم تاثیر زیادی داشت.جوری از من خواست که به دلم نشست.با مهر و لبخند...و البته من از شاهچراغ و خداوند خواسته بزرگی داشتم.سفر حج بزرگترین آرزوی من هست.میدونم که برای اینکه توفیق این سفر نصیبم بشه باید روحم هم آماده پذیرشش بشه. چادر پوشیدن من رو از خیلی از معاصی دور میکنه. این رو باور دارم و به عینه تجربه کردم.

الان بیشتر از پنج ماهه چادریم.عاشق چادرم هستم و با افتخار آن را سرم می كنم امنیتی که چادر بهم میده بی نظیره. دیگه نگاه های هرزه آزارم نمیده. خانمها اکثرا به من با مهر نگاه میکنند. توی فامیل حتی خانمهائی که چادری نیستن بهم تبریک گفتن و همه میگفتن چادر خیلی بهم میاد.خوشحالم که خداوند نوری در دلم تابوند تا معنی و مفهوم چادر رو بفهمم .برام دعا کنید خداوند سفر حج رو نصیبم کنه با اینکه الان طبق قانون عربستان چون تنها هستم نمیتونم حج برم.باید با محارمم باشم که الان پدرم توان سفر حج نداره.  به دعاتون احتیاج دارم من هم پنجشنبه عصر نایب الزیاره ریحانه های بهشتی سرزمینم خواهم بود اگر خدا قبول کنه.
جمعه 7/9/1393 - 21:1
حجاب و عفاف


مادر و پدرم گوشه ی اتاق ایستاده بودند آنها نه تنها از اصرار من ناراحت نشده بودند بلكه با نگاهی تحسین آمیز و سرشار از محبت به دخترشان نگاه می كردند. مادرم بلافاصله از داخل كشو چادر نیم دوخته ای كه كمی از دوختِ آن باقی مانده بود را بیرون اورد و آن را كامل كرد و به من داد.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

بیشتر وقت ها چادر سرم می كردم تا نوروز 1390

یادم هست مادرم چادرم را شسته بود و همان موقع هم می خواستیم به خانه ی مادربزرگم برای عید دیدنی برویم

من لباسهایم را پوشیدم اما وقتی از خیس بودن چادرم مطلع شدم به مادرم گفتم: شما بروید، تا چادرم خشك شود خودم را می رسانم ولی مادرم اصرار به آمدن من داشت و گفت حالا با مانتوات بیا . من ناراحت شدم نمی خواستم بدون چادر بروم با چشمانی خیس و صدایی لرزان می گفتم: نه نه نه من بدون چادر جایی نمی روم...

مادر و پدرم گوشه ی اتاق ایستاده بودند آنها نه تنها از اصرار من ناراحت نشده بودند بلكه با نگاهی تحسین آمیز و سرشار از محبت به دخترشان نگاه می كردند. مادرم بلافاصله از داخل كشو چادر نیم دوخته ای  كه كمی از دوختِ آن باقی مانده بود را بیرون اورد و آن را كامل كرد و به من داد.

آن روز و آن نگاه تحسین آمیز و برخورد مادرم باعث شد من در همان سن كم ارزش چادر را بیشتر بفهمم و وقتی آن را به سر می كنم احساس ویژه ای داشته باشم. از آن روز من همیشه و همه جا چادر سرم می كنم.

فاطمه ز. 12 ساله

من چادرم را دوست دارم: امروز توفیق داشتم در جمع كوچك چند دختر خانم نوجوان حضور داشته باشم دختران نوجوانی كه حضور درجمعشان احساس ناب حضور در جمع اهل ایمان را به قلب می داد، در روزهای آینده خاطراتشان را خواهید خواند ان شاء الله. فاطمه یكی از آنها بود دختری خوب باوقار و بسیار مودب. آنقدر مودب كه حدس می زدم وقتی خاطره ی او را بخوانم حتما نكته ی زیبایی از نوع تربیت پدر و مادرش را یاد خواهم گرفت.

وقتی خاطره اش را خواندم به نظرم سعه ی صدر پدر و مادرش و عكس العمل بسیار به جایشان واقعا قابل تحسین است. به نظر شما اگر آنها وقتی اصرار فاطمه را می دیدند بدخلقی می كردند یا رفتاری كه ثابت كند حالا چادر آنقدرها هم اهمیت ندارد را از خود نشان می دادند چند سال دیگر طول می كشید تا فاطمه زیبایی های حجاب برتر را كشف كند؟

و البته خدای بزرگ دیدن زیبایی های عمیق و غیر ظاهری را نصیب تمام بندگانش می كند بسته به شرایط برای بعضی این اتفاق زودتر یا دیرتر رخ می دهد (چقدر خاطره در همین وبلاگ است از افرادی كه خانواده هایشان به هر دلیل همراهشان نبودند اما یك روزی یك جایی یك چیزی بهانه شد تلنگر شد برای دیدن این زیبایی ها) به هر حال هركدام با تكالیف مختلف برای پروردگار علیم و حكیمشان بسیار عزیزند

اما كاش خواندن این خاطره ها ما را از شرایطی كه داشتیم طلبكار نكند بلكه تلنگری شود برای خود ما ، كه مطالعه كنیم ، تمرین كنیم و توسل كنیم كه یاد بگیریم و بتوانیم با برخوردهای درست چه برای فرزندانمان چه برای بقیه ی بندگان خدا راهنمای خوبی باشیم به شكرانه ی نعمت های عظیم خدا بر ما و سپاس از تمام آنهایی كه برای ما واسطه ی دیدن زیبایی های غیر ظاهری شدند؛ واقعی ترین زیبایی های جهان...
جمعه 7/9/1393 - 21:1
حجاب و عفاف


از همون لحظه تصمیم گرفتم چادری بشم و تا الان هم هستم نمی دونم چه طور از دوست مهربان و معلم فوق العاده كه تاثیر زیادی داشتن تشكر كنم
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

سلام  من در یك خانواده مذهبی به دنیا آمدم، همه در خانواده و فامیل چادری بودن مادر، عمه، خاله، زن دایی و٠٠٠ ( در واقع همه دختران بالای ٢٥سال سن) من ٢ خواهر بزرگتر از خودم داشتم و دختر دایی هام و دختر خاله هام هم مثل خواهرام بودن ما هیچكدوم چادر نمی زدیم و مانتویی بودیم، البته با همان مانتو حجابمون كامل بود و پدر و مادرم با اینكه دوست داشتند ما چادر سرمون كنیم اما چون نگران بودند تو آب و هوای گرم اهواز اذیت بشیم بهمون اصرار نمی كردند و از اینكه ما بدون چادر هم حجابمون كامل بود راضی بودند. گذشت تا ماه محرم رسید و رفتن به حسینیه ...

من چادر نداشتم، دختر داییم یكی از چادراش رو به من داد چون ما هیچ كدوممون مانتو مشكی نداشتیم همه چادر میزدیم؛ وای خدا عاشق اون لحظه بودم هر ٧ دختر (دختر دایی ها خواهرا و دختر خاله ها) به همراه مامان خاله زن دایی و... كه حدود ٢٠ نفر بودیم سر تا پا مشكی پوشیده و به سمت حسینیه می رفتیم از اون روزا عاشق حجاب و چادر شدم اما هیچ وقت واقعا فكر نكردم چادری بشم.

از قضا اون سال یك معلم قرآن برا مدرسمون آوردن كه مثل فرشته ها بود ... یك لحظه چادر و ساق دستش رو تو اون گرمای شدید در نمی آورد همه اون خانم رو كه خیلی هم جوان بود و حدود ٢٢ سال سن داشت رو فوق العاده دوست داشتن؛واقعا گل بود و حافظ كل قرآن ٠

من هم سعی كردم خودم رو مثل ایشون بكنم و از اون به بعد هد سر میزدم اما چادر نه...

تا این كه یكی از همین روزهای ماه محرم یكی از دوستام دعوتم كرد حسینیه ی پیش خونشون ما هم رفتیم؛ خانواده دوستم بسیار مذهبی بودن و پدر ایشون هم روحانی بودن وقتی تو حسینیه خواهر دوستم رو دیدم كه ٣ سال داشت و چادر زده بود كمی خجالت كشیدم

دوستم كه از دیدن من با چادر تعجب كرده بود گفت: مریم پس چرا تو مدرسه هم چادر نمی زنی؟ من هم واقعیت رو گفتم: آخه ممكنه بچه ها فكر كنن به خاطر جایزه چادر زدم! اون هم گفت اهمیت نده بذار هر طور می خوان فكر كنن. دیدم راست میگه من نگران چی بودم و به خاطر چه چیزی چادر كه می دونستم حجاب برتره، رو سرم نمی كردم؟!

از همون لحظه تصمیم گرفتم چادری بشم و تا الان هم هستم نمی دونم چه طور از دوست مهربان و معلم فوق العاده كه تاثیر زیادی داشتن تشكر كنم

اما بگم از فامیل : پدر و مادر از چادری شدنم خخخیییلللییی خوشحال شدن و مادرم همون روز برام یك چادر مدل دانشجویی خرید دایی ها و زن دایی ها عمو ها و عمه ها بی وقفه تعریف میكردن و من رو خجالت میدادن مادر بزرگم اون قدر خوشحال شد كه به پدرم گفت برام بلیت سفر حج بگیره( و پدر هم فعلا پاسپورت گرفته و به زودی اسمم رو برا حج مینویسه) دختر داییم هم كه كلاس سوم دبستان هم بود از من یاد گرفت چادری شد واقعا از همه كسانی كه بهم كمك كردن تشویقم كردن و از دوست خیرخواه و معلم دلسوز قرآن بسیار بسیار ممنونم.

راستش رو بخواهید یك دلیل دیگه ای كه اون موقع به خاطرش فكر نمی كردم چادری بشم این بود كه خیال میكردم با چادر زشت میشم (اشتباه می كردم چون خیلی ها بهم گفتن با چادر خیلی زیبایی) اما الان همیشه به خودم میگم مهم تر از همه چیز اینه كه در نزد امام زمان(عج) و خدا با چادر زیبایی

امیدوارم روزی ریشه بی حجابی و جهالت ها كنده بشه و دیگه خاطره ای نباشه كه كسی بگه به خاطر حجاب مسخره اش كردن.

برای شفا بیماران و ظهور امام مهدی( عج) صلوات.
جمعه 7/9/1393 - 21:1
حجاب و عفاف


وقتی دختر عمه ام این سوال را از من پرسید یك دفعه تمام آن آرزویی كه سالها در دلم بود دلم را تنگ كرد و اشك توی چشمانم جمع شد وقتی به خانه رسیدم و به محض اینكه مادرم را دیدم همه ی آن اشك ها روی صورتم جاری شد. مادرم وقتی دید چقدر چادر دوست دارم راضی شد برایم چادر بخرد.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

من یك دختر عمه دارم كه دو سال از من بزرگتر است. او از وقتی خیلی كوچك بود چادر سرش می كرد. وقتی هم كلاس اول بود با چادر مشكی بیرون میرفت. آنقدر زیبا چادر می پوشید و آنقدر چادر او را باشكوه می كرد كه من هم عاشق چادر شدم و آرزو می كردم كاش می شد مثل او باشم. ولی آن موقع به جز او هیچ كس در این سن چادر سرش نمیكرد من هم فكر می كردم وقتی بزرگ شدم حتما حتما چادری خواهم شد.

وقتی كلاس سوم بودم و دیگر به سن تكلیف رسیدم، همان دختر عمه ام به من گفت: مهدیه چرا چادر نمی پوشی؟ و من گفتم: چون چادر ندارم ولی همان موقع احساس كردم به اندازه ی كافی بزرگ شدم كه چادر سرم كردم خصوصا اینكه به سن تكلیف رسیده بودم

وقتی دختر عمه ام این سوال را از من پرسید یك دفعه تمام آن آرزویی كه سالها در دلم بود دلم را تنگ كرد و اشك توی چشمانم جمع شد وقتی به خانه رسیدم و به محض اینكه مادرم را دیدم همه ی آن اشك ها روی صورتم جاری شد. مادرم وقتی دید چقدر چادر دوست دارم راضی شد برایم چادر بخرد.

بعد از آن در همه جا چادر سرم میكنم و سعی میكنم مثل دخترعمه ام آنقدر زیبا این كار را انجام بدهم كه بقیه هم مثل من عاشق چادر شوند. و بعد گاهی برای آنهایی كه چادری نیستند خاطره ی خودم را تعریف میكنم و سوالی كه دختر عمه ام از من پرسید را از آنها می پرسم البته گاهی برخورد همه ی آنها مثل برخورد آن موقع من نیست. مثلا یك روز به یكی از اقوام گفتم چرا چادر نمی پوشی؟  او گفت: چون من با چادر نپوشیدن راحتم. من گفتم اما من با چادر پوشیدن راحتم. او از حرف من تعجب كرد. بعد از مدتی دیدم كه او هم چادری شده و از این اتفاق خیلی خوشحال شدم و این خاطره هم به خاطره های قشنگ من از چادر اضافه شد.
جمعه 7/9/1393 - 21:0
حجاب و عفاف


وقتی رسیدم خونه اولین کسی که این تغییر رو احساس کرد مادرم بود گفت چقدر چهره ات نورانی شده! بقیه فامیل هم بخاطر چادرم طرز احترام کردنشون تغییر کرد طوری شد كه همیشه تا میخواستن از یک دختر متین و با وقار حرف بزنن منو مثال میزدن.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

من در یك خانواده نسبتا مذهبی به دنیا اومدم خواهرام همه از سن ده یازده سالگی چادر می پوشیدن ولی من تا سن16سالگی چادر نمی پوشیدم و هربار مادرم یا برادرم میگفتن چادربپوش میگفتم دست وپا گیره نمیتونم.یادمه چند بار تو دوره راهنمایی چادر پوشیدم چون جثه ظریفی داشتم دوستام مسخره ام کردن. اون چند بار رو جزء چادر سركردنم به شمار نمی یارم فقط بهانه ای شد كه مجابم می كرد برای چادر سر نكردن.

خودم از قبل روحیه مذهبی داشتم حتی با مانتو هم که بودم همیشه حد و حدود رو رعایت میکردم تا سال سوم دبیرستان ...قرار بود با کاروان راهیان نور برم به مناطق جنوب اونجا اولین بار بود چادرپوشیدم فقط بخاطری که بقولی همرنگ جماعت شم و یه احترامی به شهدا گذاشته باشم واضح بود كه قصد داشتم فقط در طول این سفر خاص چادر سرم كنم.

طلاییه که رفتیم باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و من ناوارد با چادر خیلی سختم شد نمی دونم چی شد تو دلم به شهدا گفتم : حالا که من چادر پوشیدم میخواید آبرومو ببرید شماکه میدونید من بلد نیستم درست چادر سرم كنم كاش رو حساب مهمون نوازی بگید این باد آروم بگیره.و دیدم باد داره آروم میشه میدونید من معتقدم شهدا خیلی مهمون نوازند خیلی هم دستشون بازه، اونقدر كه گاهی خودم رو لوس می كردم مثلا تو اون سفر رفتیم فکه آفتابش خیلی سوزان بود خیلی. گفتم شهدا این همه راه اومدیم واسه دیدن شما حالا این گرما؟ شاید باورتون نشه ولی یهو یه تکه ابر اومد جلو خورشیدو گرفت خودمم باورم نمیشد. می دونم فقط اونایی كه تجربه اش رو دارند درك می كنند.

 یه شیشه عطر خالی داشتم یه کم از خاک طلاییه توش ریختم نصفش رو هم گذاشتم واسه خاک شلمچه اما تو راه شلمچه ماشین خراب شد در نهایت قرار شد كه بریم خوابگاه و بعدش حرکت به سمت شهرمون داشته باشیم خیلی تو ماشین با شهدا حرف زدمو گریه کردم گفتم یعنی این همه راه ما اومدیم لایق نبودیم شلمچه ی شما رو ببینیم تو عالم خودم با شهدا حرف زدم و درددل میكردم که مسئول کاروان گفت قراره یه اتوبوس بیاد شما رو تا شلمچه ببره اون موقع انگار دنیا مال خودم بود.

نزدیكی های شلمچه، عکس یه شهیدی رو گذاشته بودند و کنارش این نوشته رو خوندم"خواهرم سرخی خونم را به سیاهی چادرت امانت میدهم" رد خونش روی چهره ی معصومش و این یه جمله بعد از اون همه خوبی و مهمان نوازی شهدا باعث شد منقلب بشم و به شهدا قول بدم که اگه شما جون خودتون رو بخاطر حجاب ما از دست دادید منم چادر میپوشم تا خون شما پایمال نشه. بعدا فهمیدم اون شهیدی که کنارش این جمله نوشته بود شهید امیر حاج امینی بود وشاید عکس تاثیر گذار او با این جمله باعث شد كه من این هدیه سبز رو از آن سفر سرخ بگیرم و مصمم بمونم كه هیچ وقت از خودم جداش نکنم .

وقتی رسیدم خونه اولین کسی که این تغییر رو احساس کرد مادرم بود گفت چقدر چهره ات نورانی شده! بقیه فامیل هم بخاطر چادرم طرز احترام کردنشون تغییر کرد طوری شد كه همیشه تا میخواستن از یک دختر متین و با وقار حرف بزنن منو مثال میزدن و من خودم بعد از پوشیدن چادر آرامش رو در خودم و امنیت رو در اطرافم دیدم و اینکه واقعا درك كردم بر خلاف تصور قبلی ام دیدگاه مردم درمورد یک فرد چادری چجوریه میدیدم نگاه مردم هم همراه با تحسینه و همین امنیت و آرامشی که با چادر داشتم باعث شد که نتونم از خودم جداش کنم.مادرم همیشه میگه ازت راضیم بخاطر حجابت الان حجاب من سفت و سخت تر از حجاب خواهرای دیگمه . من این هدیه زیبا رو مدیون شهدام... 

جمعه 7/9/1393 - 21:0
حجاب و عفاف


خدارو شكر همسرم خیلی با من همراهی كرد و الان هم ما به عنوان خانواده مذهبی شناخته میشیم دخترم 12 سالشه و دو ساله به اصرار خودش چادر سر میكنه. دختر هشت ساله ام هم خیلی چادر دوست داره.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.


----------------------------------------------------------------

 

من یه خانم 35 ساله هستم. به لطف امام زمانم حجاب برتر را دارم. اما تا 4 سال پیش اهل حجاب نبودم میتونم بگم به جای حجاب، آرایشم كامل بود البته این حرف رو واقعا با شرمندگی گفتم.

خدا منو ببخشه من بیش از اندازه وابسته به ماهواره بودم. اما از اونجایی كه خانواده بدی نداشتم به خیلی چیزها هم معتقد بودم .یه روز تو یه جمعی نشسته بودیم صحبت از شیطان پرستی شد تا اون موقع مثل آدمای ابله فكر میكردم هركی موهاشو سیخ میكنه و قیافه عجیب غریب داره بهش میگن شیطان پرست.

یه نفر یه برنامه درمورد شیطان پرستی و برنامه ریزی هاشون برای آخر الزمان دیده بود و داشت تعریف میكرد. یك نفر در اون بین, یكی تقریبا مثل خودم، یه جمله خیلی ساده در مورد امام زمان گفت. همون جمله ی ساده یك تلنگر خیلی جدی برای من شد در اون لحظه احساس كردم از داخل فرو ریختم تمام بدنم شروع به لرزیدن كرد.

جمع رو ترك كردم. هرچه می گذشت آن احساس ویژه در من بیشتر ریشه می دواند؛ اینكه اصلا حواسم هست كه امام زمان دارم، اینكه تا به حال برای امام زمانم كاری نكرده ام و باید كوتاهی هایم رو جبران كنم. وقتی رسیدم خونه اولین كاری كه كردم این بود كه ماهواره رو جمع كردم گذاشتم جلوی در. چرا باید رسانه ای كه می دانستم برنامه هایش با چه اهدافی ست را در خانه نگه دارم؟ چرا تا به حال خودم را به آن عادت داده بودم؟

اون شب تا صبح احساس میكردم دارم زیر نگاه امام زمان خرد میشم .از اونجایی كه اگر كسی هدایت بخواد خدا راهو نشونش میده چند روز بعد شوهرم یه دی وی دی آورد خونه و گفت: سخنرانی های یك استاد در همان مورده.  من با سخنان ایشون خودم رو پیدا كردم.

شاید براتون جالب باشه اون شبی كه رسیور ماهواره را گذاشتم دم در، همسرم كه فكر می كرد جوگیر شدم برداشتش و بردش توی اتاق. تا یك ماه هم همانجا بود بعد كه مطمئن شد از تصمیمم منصرف نمیشم، جمعش كرد و بردش بیرون. همسرم از اول هم خیلی راضی نبود كه وقتم رو پای فیلمای ماهواره بزارم برای همین وقتی از محكمی تصمیمم مطمئن شد خوشحال هم شد.

یكی از دوستانم نزدیك مغازه ی همسرم مغازه داره حدود یك هفته بعدش رفتم پیشش چادر لبنانیشو سر كردم رفتم مغازه ی همسرم. ایشون وقتی منو دید حیرت زده شد و استقبال كرد از اونجایی كه خدا خواست دوستم گفت مادرم مشهده میخوای بگم برات چادر بگیره؟ همسرم هم گفت بگیر... من چادری شدم به همین سادگی و الان چهار سال هست كه چادری هستم.

آنقدر این اتفاقات یك دفعه ای رخ داد كه اطرافیانم تو شوك قرار گرفتن، خیلی هم پیش اومد كه موآخذه بشم؛ قیافت بی روحه! مثل مرده شدی !چادر بهت نمیاد و... اما وقتی دلیل كاری خوشنودی امام زمان باشه هیچ ملامت و تحقیری موثر نیست.

 الان تلاش میكنم دروغ نگم ، غیبت نكنم و خیلی از كارهایی كه شایسته یك زن مسلمان نیست را انجام ندهم ما ها كه محبان امام زمان هستیم باید با رفتار شایسته ایشان را یاری كنیم و متوجه باشیم خطاهای ما غربت ایشان را سخت تر و طولانی تر می كنه.

از هر كسی كه حرفای منو میخونه خواهش میكنم برام دعا كنید نماز و روزه هایی كه متاسفانه قبلا ازم فوت شده رو به بهترین شكل قضا و جبران كنم، شاید نفس حقی باشه.

جمعه 7/9/1393 - 21:0
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته