• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1637
تعداد نظرات : 162
زمان آخرین مطلب : 3457روز قبل
حجاب و عفاف


قبل از 7 سالگی مامانم برام چادر میدوخت چادر های قشنگ قشنگ :)منم لحظه شماری میکردم که موقعش برسه و بتونم اونارو سرم کنم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

من از 7 سالگی چادر سرم کردم با عشق..

چون به قدری دختران با حجاب چادر در خانواده ی ما مورد تشویق و اهمیت قرار میگرفتند که دلم میخواست حتی توی خواب هم چادر سر کنم...

انقدر پدرم با افتخار به من نگاه میکرد و منو با خودش اینور و اون ور میبرد که حاضر نیستم نگاههای پدرمو با هیچ چیز این دنیا عوض کنم:)

قبل از 7 سالگی مامانم برام چادر میدوخت چادر های قشنگ قشنگ :)منم لحظه شماری میکردم که موقعش برسه و بتونم اونارو سرم کنم

و بالاخره روز اول مدرسه مامان یه چادر مشکی کوچولو برام حاضر کرده بود،اتو کشیده گذاشته بود روی مانتو شلوار مدرسه ام ذوق مدرسه یه طرف ذوق سر کردن چادر مشکی یه طرف دیگه تا صبح از انتظار داشتم دیوونه میشدم مثل کسی که میخواد لباس عروسی بپوشه پراز شادی بوودم..

دست مادر گلم درد نکنه...:-*

صبح که مامانم صدام کرد تا وقتی که بخواد چادرو سرم کنه چشم از روی چادر بر نمیداشتم و هی میپرسیدم مامان من دیگه بزرگم دیگه مگه نه؟:) تا بالاخره سرم کردم 10 دفعه رفتم جلو آینه و برگشتم تا بالاخره با صدای مامان مثل یه ملکه خانم از در رفتم بیرون و از اون موقع تا همین الان هیچوقت بدون چادر از خونه بیرون نرفتم ولی هنوزم حسم اینه که مثل ملکه ها هستم:)

بعد از اون روز ها هم که شعور همراه شور شد با تفکرات پشت حجابم هم آشنا شدم و حجابو به عنوان یه سنگر و پرچم نگاه کردمو بهش افتخار میکنم..البته از پدرو مادر مهربونمم که خیلی لطیف و ظریف برنامه ی هدایت منو ایجاد کردند سپاسگزارم...
جمعه 7/9/1393 - 21:36
حجاب و عفاف


ماجرای من از اینجا شروع شد كه قرار بود خواهرم از طرف دانشگاهشون برای روز عرفه برن شلمچه، منم خیلی دوست داشتم برم ولی چون دانشجوی دانشگاهشون نبودم نمیتونستم برم و خیلی ناراحت بودم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------

به توكل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم

گوهری باش ولی در صدف و پوشیده / زر شناس آید وجایت بدهد بردیده

توی یه خانواده مذهبی بزرگ شدم و حجاب دغدغه همیشگیم بود.از همون سوم دبستان كه به سن تكلیف رسیدم وقتی نامحرم می آمد خونمون چادر سر میكردم ولی واسه بیرون رفتن چادر نمی پوشیدم و به همون مانتو و شلوار و مقنعه قناعت می كردم البته طوری لباس نمی پوشیدم كه جلب توجه بكنه و خیلی حواسم به این جور چیزا بود.

همیشه دوستای چادریم بهم میگفتن تو كه خونه جلو نامحرم چادر میپوشی چرا بیرون چادر سرت نمی کنی؟ منم با قاطعیت بهشون می گفتم چون تو خونه كه مانتو تنم نیست ولی بیرون حجابم با مانتو كامله و نیازی به چادر نیست. ( البته نه اینكه از چادر بدم بیاد ها! نه! فقط دوست داشتم یه روزی چادر بپوشم كه بتونم حرمتشو نگه دارم و توجیه قابل قبولی واسه خودم داشته باشم و خیلی راحت كنارش نزارم در ضمن از اجبارم متنفر بودم چون من معتقدم كاری كه با اجبار انجام بشه سریعا ترك میشه، البته خداراشكر هیچوقت كسی از افراد خانوادم بهم اجبار نكرد چادر سركنم با اینكه خودشون چادر میپوشیدن.)

هیچ وقت دوست نداشتم كسی بفهمه چطور چادری شدم و همیشه در جواب بقیه كه میگفتن چرا یه دفعه ای چادری شدی؟ میگفتم لطف خدا شامل حالم شد. اما وقتی یكی از دوستانم ازم خواست تا اینجا خاطره مو تعریف كنم و گفت شاید كسی با خواندن ماجرای چادری شدنت ، گره ذهنی اش نسبت به این مساله باز بشه و ممكنه باقیات الصالحاتی واست باشه تصمیم گرفتم تعریفش كنم شاید دلیل چادری نشدن یکی دیگر هم مثل من باشه و آن دلیل محکمی که منو مصمم کرد قلب او را هم مطمئن کنه.

ماجرای من از اینجا شروع شد كه قرار بود خواهرم از طرف دانشگاهشون برای روز عرفه برن شلمچه، منم خیلی دوست داشتم برم ولی چون دانشجوی دانشگاهشون نبودم نمیتونستم برم و خیلی ناراحت بودم.

ساعت 11ظهربود كه خواهرمو بدرقه كردیم و رفت دانشگاه تا از اونجا راهی بشن، همش ناراحت بودم و تو فكر اینكه شهدا منو نطلبیدن كه زنگ تلفن را شنیدم. خواهرم بود كه گفت دوستش واسش مشكلی پیش آمده و نمیتونه بره و یه جای خالی دارن و با مسئولاشون صحبت كرده كه من جای دوستش برم اصلا باورم نمی شد خیلی سریع لوازم مورد نیاز را برداشتم و منم مثل خواهرم راهی شدم توی تمام مسیر حس میكردم خوابم و الانه كه بیدار بشم.

دو تا اتوبوس از دو تا دانشگاه مختلف بودیم. اون یكی اتوبوس یک روحانی داشتن كه البته این روحانی توی اتوبوس ما هم می آمد. این روحانی كه اسمشون حاج آقا محمد مسلم وافی بود خیلی از حجاب و شهدا واسمون حرف زد حرفایی كه تا حالا از كسی نشنیده بودم و واسم تازگی داشت.

یه قسمتی از حرفهاشون خیلی تو ذهنمه و مدام با خودم تكرارش میكنم اونم اینه كه میگفتند: شهدا واسه این رفتن كه من و تو امروز راحت باشیم، تو این راهم خیلی سختی كشیدن، مثلا شهید بهنام محمدی كه نوجوان سیزده ساله ای بود تو این راه حتی كتكم خورد شاید فحشم شنید ولی نترسید تو این راه موند و ادامه داد به خاطر امروز من و شما، شما اگه به خاطر چادری كه سرت كردی مسخره ات كردن، سریع عقب نشینی نكن و چادر تو از سرت برندار.

اگه مثلا بهت گفتن كلاغ سیاه اصلا ناراحت نشو اتفاقا خوشحالم باش كه اون دنیا حرفی واسه گفتن پیش شهدا و امام زمانت داری. اونجا بهشون میگی اگه شما واسه چادر من جنگیدید اگه فحش شنیدید منم واسه حفظ حجابم واسه چادرم  فحش شنیدم ولی كم نیووردم و به وصیتتون كه گفتید خواهرم سیاهی چادرت از سرخی خون من كوبنده تر است عمل كردم آنوقت پیش امام زمان سرتو بالا میگیری كه حجاب مادرش زهرا را انتخاب كردی.

تموم شد! چادری شدم! یعنی دیگه بعد اون جریان چادر شد نیمی از وجودم.

همیشه با خودم میگم رفتن من به این سفر عجب حكمتی داشت چون كاملا اتفاقی رفتم و وجود روحانی بزرگواری مثل حاج آقای وافی شد چراغ راه، اگه تو این سفر ایشون همراه ما نبود شاید من هیچوقت چادر سر نمی كردم چون حرفای ایشون در مورد حجاب و خصوصا چادر دقیقا همون چیزی بود كه من دنبالش میگشتم یعنی همون توجیه محکمی كه برای قلبم لازم داشتم تا چادر بپوشم و هرگز كنارش نزارم. واسه همینم همیشه واسشون دعا میكنم.

جمعه 7/9/1393 - 21:36
حجاب و عفاف


هزار دلیل برای خودم می تراشیدم و از هرچیزی این نتیجه رو می گرفتم که چادر رو کنار بزارم حتی كتاب حجاب شهید مطهری رو خوندم و از همان هم یک دلیل برای خودم تراشیدم،
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید. 

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیلbashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


----------------------------------------------------

 از بچگی ، خانوادگی چادری بودیم و هستیم خدارو شكر. اما من یه دوره ی زمانی تحت تاثیر یه سری تبلیغات و افكار غلط دوست داشتم بی چادر بشم ببینم فقط چه مزه ای داره همین!

هی چونه می زدم با استاد و ایشان فقط گوش می کردند و هیچ نمی گفتند! شاید می خواستند خودم برسم به اصل مطلب. فقط یک بار گفتند: اگر از حجاب خود کم کنید ترس است که برکت از زندگی و زحمات شما برود.

هیچ کس نبود که بهم بگه برو بی چادر شو ولی اینقدر سعی نكن دین رو تابع علاقه ها و بهانه ها و رأی خودت كنی.

هزار دلیل برای خودم می تراشیدم و از هرچیزی این نتیجه رو می گرفتم که چادر رو کنار بزارم حتی كتاب حجاب شهید مطهری رو خوندم و از همان هم یک دلیل برای خودم تراشیدم، گفتم بیا!..كجا چادر اصل است؟! مهم پوشیدن و عفاف است. به روی خودم هم نمی آوردم که شهید مطهری این کتاب رو در مورد اصل حجاب نوشته و قیاس من درست نیست. اصلا نمی خوام اون بهانه ها رو بنویسم و دوباره به دست كسی بدم كه نمی خواد حقیقت رو قبول كنه و با مشكلات دینداری زندگی كنه. كه همه ی این قوانین هم برای بهتر زندگی كردن است!

تصمیمم رو عملی کردم...

خانوادم فقط تعجب كردن، چون از من توقع نداشتن. یه جورایی شیخ خونه بودم! مادرم كه ناراحت شد و خواهرم هیچی نگفت. بعدها گفت: میدونستم در حال « شدن » هستی و داری یه حقیقتی رو جستجو می كنی. چون اصلا تیپم حزب اللهی بود یعنی حتی بی چادر كه شدم مانتو بلند و مقنعه بلند پوشیدم. در این مدت دوسه بار رفتم بیرون و اتفاقا گلزار شهدا هم رفته بودم و دانشگاه هنر!... اما مهمانی و جای دیگه نرفتم. دوستانم كه همه چادری بودن باورم داشتن و زیاد باهام بحث نكردن. بیشتر می خواستم تجربه كنم. یعنی هنوز هم علت اصلی كارمو نفهمیدم!! اصلا زیاد طول نكشید ولی باعث شد بیشتر به چادرم فكر كنم.
دوسه روز بی چادر شدن مزه ی تلخی داشت برای روحم. دلم پر از عشق به حضرت زهرا بود و عملم بی روح و بی تناسب با او. انگار وسط زمین و آسمان بودم. انگار نه مومن بودم و نه كافر. احساس نفاق می كردم. انگار داشتم به بی بی می گفتم می خواهم با تو باشم، شبیه تو باشم، ولی روزگار دست مرا می گرفت و از كوچه ی بنی هاشم دور و دورتر می كرد و می برد ....

می برد به آن سمت خیمه های یاران ابا عبدالله در ظهر عاشورا. انگار به حضرت زینب می گفتم می خواهم با تو باشم ولی طوفان شب عاشورا مرا و چادرم را می برد به سمت فرار به سمت دنیای رنگارنگی كه نمی دانم كجا بود...

چادر برای بالاتر رفتن است. بی چادر اگر پوششت كامل باشد بالا می روی، ولی نه آنجا که بالاترین هایند. ما به این دنیا اومدیم تا با اطاعت مطلق از فرامین خدا بریم بالاتر از آسمانها هرچه انتخابها دقیق تر ، بالاتر...

آخرش رعنا گفت: از چادرت چه خبر؟

گفتم: چادری را كه با هزار خون دل، خاكی، ولی با بوی كهن یاس! ازكوچه ی بنی هاشم یادگاری برداشتیم نمی توانم بگذارم به سادگی آن را باد ببرد. آن هم چه بادی! هوفه ی خالی! بی عطر وبویی از زیباترین گلستان های معنا. نه رعنا چادر من تلافی غروبی ست كه در آن روز به زور چادر از سر زنان حرم پیامبر کشیدند و غمش، بزرگترین غم زینب و سکینه شد. چادر من میراث خون دلهای خیمه نشینان ظهر عاشوراست، چادر سرکردنم به همین سادگی انتقام كربلاست!

***
هر كه دارد هوس روح خدا بسم الله. وقتی میشه خوبتر بود، خوب بودن به چشم عاشق ها دیگه به درد لای جرز هم نمی خوره، بپا عقب نمونی از قافله ی خوبترا، بالاترا! آخ ! کاش یه روز همه معنی واقعی پیشرفت رو بفهمن، کاش یک روز همه ی مردم جهان با شهدا آشنا بشن کاش به گوششون "عند ربهم یرزقون " برسه اینطوری هم دنیا حقیقتا آباد میشه و هم مردم ... ان شاء الله اون روز برسه که خدا همه ی مردم جهان رو با أنبیا و شهدا رفیق كنه... امیدوارم همه یه روز از دست شیاطین آزاد بشیم و زمین رو پر از نور پرستش كنیم.... لا إله إلا الله

***

گفتی بیا بالاتر اما من هنوز این پایین تنها نشسته ام در آروزی آن سفر بزرگ: رجعت!... شور انگیز ترین آرزوی دلهای خو ناكرده به تبعید گاه!

اینجا نشسته ام و همچنان این سیاه قدیمی را با خودم یادگاری نگه داشته ام!...یادگاری بانوی جوان مقدسی كه هم قدرش پنهان است و هم قبرش هنوز...
جمعه 7/9/1393 - 21:36
حجاب و عفاف


یک روز تصمیم گرفتم، توکل کردم. دلو زدم به دریا... فهمیدم سالها سردر گم بودم... فهمیدم راه من اینه...راه درست اینه.... راهمو پیدا کرده بودم... خوشحال بودم که توان شروع کردنشو دارم...
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

هرچی پدرم بهم میگفتن با چادر قشنگ میشی ، باوقار میشی، انگار بدتر لج می کردم. اصلا دیگه دلم نمی خواست هیچ جا سرش کنم...
نمیدونم چی شده بود که اصلا حرفای آدمای خوبی که خدا سر راهم قرار می داد رو نمی شنیدم...

من الان 22 سالمه و سه سال و نیمه که چادری شدم البته قبل از اونم سرم میکردم اما خیلی مصمم نبودم متاسفانه...چادرم رو مدیون امام حسین علیه السلام هستم و البته خواهر بزگوارشون..

وقتی کتاب آفتاب در حجاب استاد مهدی شجاعی رو خوندم، خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. چون فهمیدم ایشون تو ماجرای کربلا چقدر سختی کشیدن اما حجابشون رو حتی تو بدترین لحظه کنار نذاشتن. اما من کجا بودم ؟ تو چه دنیایی بودم؟ خیلی افسوس خوردم که انقدر دنیام کوچیک و بیهوده بوده

بالاخره یک روز تصمیم گرفتم، توکل کردم. دلو زدم به دریا... فهمیدم سالها سردر گم بودم... فهمیدم راه من اینه...راه درست اینه.... راهمو پیدا کرده بودم... خوشحال بودم که توان شروع کردنشو دارم...

اما....

دیگه پدرم نبود که ببینه دخترش چقدر با چادر قشنگ شده...نبود که ببینه چقدر دلم میخواستش...دلم میخواست بهم افتخار کنه...دلم میخواست بود تا با این کار میتونستم خیلی خوشحالش کنم...اگه بود بهش میگفتم باباجونی اون موقع نوجوون بودم بچه بودم غرور داشتم قصدم این نبود که خدای نکرده دل مهربونتو که خیر منو می خواست، بشکنم...

خدا کنه منو ببینه و بهم افتخار کنه...

بابای مهربونم خیلی دوستت دارم

همیشه باهام بمون
جمعه 7/9/1393 - 21:35
حجاب و عفاف


من چادر رو فقط به خاطر حجابش نمیخواستم ! احساس میکردم با چادر میتونم خیلی از رفتارهای دیگه مو اصلاح کنم ....راحت بودنمو با دیگران .... سنگین بودنمو ...متانت .... حجب و حیا ... و خیلی چیزای دیگه.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------


منم چادری شدم  همین هفته ی اخیر!یه دختره مانتویی محجبه بودم ، هیچ وقت به چادر به صورت جدی فکر نکرده بودم ، احساس میکردم حجابم رو دارم و البته راحتترم ! میدونستم نگه داشتن چادر خیلی سخته و دردسر داره ! ناگفته نمونه خانواده هم کلا مانتویی هستند ! ...تا اینکه وارد دانشگاه شدم ، از اولین راهیان نور دانشگاه اسفند 89  شروع شد فقط جرقش ...

ولی وقتی برگشتم به شهر بازم دیدم  چادر خیلی سخته در واقع میشد گذاشت به پای جوگیری !عیدش نوروز 90 رفتم اردوی جهادی ! تفکراتم کم کم داشت تغییر میکرد ...دوستان فوق العاده ای پیدا کرده بودم ! ..... اما بازم من چادری نشدم ! ...به خیلی از دلایل ! که همه اون دلالیل شاید بهونه بود ....بخاطر سختیاش ! تیپ زدن هاش ! که دونه دونه خدا جواباش رو گذاش توی کف دستم !

اردوی جهادی بعدی ام تابستونش بود یعنی همین تابستون 90 ! این اردو فوق العاده بود ...خیلی اتفاقات عجیبی برای من افتاد .... عالی بود ...تفکراتم داشت شکل میگرفت ... روز اخرش طرز کفن کردن رو بهمون یاد دادن ....شب بود ...باعث شد به بزرگترین حقیقت یعنی مرگ به صورت عمیق فکر کنیم.... و اعمالمون و ...... اون شب من تصمیم قطعی گرفتم که بعد از برگشتن به شهر چادری بشم اینبار بر اساس جو و محیط نبودم به چادر رسیده بودم ....اما ... اما ...باز نتونستم ! گفتم حجابم خوبه ..کامله ...

من چادر رو فقط به خاطر حجابش نمیخواستم ! احساس میکردم با چادر میتونم خیلی از رفتارهای دیگه مو اصلاح کنم ....راحت بودنمو با دیگران .... سنگین بودنمو ...متانت .... حجب و حیا ... و خیلی چیزای دیگه.چادر فقط حجاب ظاهری نیست ... در واقع اگر احترام چادر رو بتونیم نگه داریم ..... خیلی اثار و برکات دیگه ای داره !

کم کم پیام هایی از اینور اونور بهم میرسید؛ جمله هایی که بچه ها همینجوری بهم میگفتن ولی خیلی کمکم میکرد ...یکی از دوستام که اونم چندروز چادری شده بود و من بهش غبطه میخوردم ... از دست کشیدن از تیپش گفت ... اینکه چه پالتوهای قشنگی رو مجبوره زیر چادر بپوشه که کسی نمیبینه ..و از عشقی که باعث شد دست بکشه ...واسه ی رضایت خدا ...... با خودم مقایسه میکردم !

یه جمله ای که یکی همینجوری پشت اینترنت بهم گفت این بود که : مگه میشه کسی عشق خانوم فاطمه زهرا س توی قلبش باشه اما چادر رو دوست نداشته باشه ! توسل کن به خانم فاطمه زهرا س ...19 ابان ماه، -فکر میکنم کامنتم گذاشتم- خیلی اتفاقی وارد اینجا شدم ....خاطره هاش فوق العاده روم تاثیر گذاشت ....یعنی میتونم بگم این کاری که کردید فوق العادس ..دلایل هر کسی.... عقیدش ! ...اون شب من اشکم دراومد ...هرچی خاطره بود رو خوندم چندساعتی داخل بلاگ بودم ...

کسی که گفته بود از مشهد برگشته اونجا به خاطر امام رضا ع چندروزی چادر سرش بود و وقتی برمیگرده تهران یه لحظه فکر میکنه که خب اینجا هم شهر امام زمانه ...بچه هایی که خانوادهاشون سخت مخالفت میکردن ....خب من به نسبت خیلیاشون شاید شرایطم بهتر بود شاید مخالفت سختی رو در پیش نداشتم.....برای همین واقعا افسوس داشت و شرمندگی ...

اون شب اون خاطره ها جواب دونه دونه بهونه هام بود ....19 ابان ....به طرز قشنگی هوس کرب و بلا کردم ....هوس کردم ....درست شد !!!  27 ابان با کاروان دانشجویی رفتیم به دیار عشق به کربلا  .... من اونجا نهایت عشق رو چشیدم .... من عاشق شدم .... عاشق همه قداست هایی که داشتم  ...یک هفته است برگشتم از اونجا .....

و دیگر نتونستم تاج بندگیمو دربیارم .... از اونجا پارچه خریده بودم ....فردای همون روز که برگشتیم  رفتم با همون چادر ساده ام، دادم یه چادر مناسب برام دوختند .... .با عشق خودم چادر رو انتخاب کردم و بهش رسیدم ...خیلی قشنگه ....اینکه ادم خودش بهش برسه ....هر روز چادرمو رو وقتی سرم میکنم جلوی اینه خودم رو ستایش میکنم ...چادرم رو میبوسم ......من چادری شدم در یک خانواده ای که محجبه اند ولی چادری نیستند ...

هفته ی پیش وقتی از سفر برگشتم بعد از دو هفته غیبت سفر رفتم دانشگاه با ظاهر جدیدبرخوردها فوق العاده بود ....حتی از کسانی که انتظارشو نداشتم .... احترامی مضاعف .... برخوردی خوب ....لبخندهای ممتد ....و به خدا قسم همین چندروز به وضوح برکات چادر رو دیدم .... اتفاقات خوب ... آخ !من چادری شدنم رو مدیون اینجا هم میدونم..... اینجا رو دوست دارم ...کاش ادرسش دسته همه برسه از لحظه ای که چادری شدم همش توی این فکر بودم که حتما اینجا بیام بنویسم. چون من بی بهره نموندم از خاطره ی بچه هایی که خودشون به چادر رسیدن !

هنوز باورم نمیشه من یه دختره چادری ام !میخوام بگم اگه مانتویی هستید و محجه ... میتونید به چادرم فکر کنید ! منی که هیچ وقت هیچ وقت فکر نمیکردم چادری دائم شدم
جمعه 7/9/1393 - 21:35
حجاب و عفاف


چادر برای من هویت، امنیت، متانت، آزادی ، خوشبختی و بسیاری زیبایی های زندگی ام را به همراه داشت . چادر برای من و از نظر من یک پوشش مقدس است.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

 

بهاره هستم، سی و دو سالمه، در یک خانواده ی معمولی به دنیا آمدم و فرزند سوم خانواده هستم. از بچگی شیطون و بازیگوش و فوق العاده کنجکاو بودم . دوست داشتم همه چیز رو تجربه کنم و زود بزرگ بشم.

در محله ای که ما زندگی میکردیم مسجدی به نام باب الحوائج وجود داشت که همیشه نمازگزاران زیادی در آنجا نماز را اقامه می کردند.

من هنوز به مدرسه نمی رفتم و چادر هم نداشتم. در همسایگی ما دو تا خانم مسن زندگی می کردند که خیلی خوش رو و خوش برخورد بودند. ما بچه ها دوست داشتیم همیشه سر راه اونا سبز بشیم تا ناز و نوازشمون کنند و قربون صدقه مون برن. اونا همیشه با چادر سفید به مسجد می رفتند و من با دیدن اونا در چادر سفید لذت می بردم . گاهی توی خونه با پوشیدن چادر عروسی مادرم که سفید بود احساس می کردم شبیه آنها شده ام و به خوبی و خانومی آنها

ناگفته نماند چند بار هم یواشکی با چادر مادرم به مسجد رفتم. خانومای مسجد کلی منو تشویق می کردند و من هم کلی حال می کردم.

گذشت تا به مدرسه رفتم. کلاس سوم که بودم برای جشن تکلیف ما از مادرها خواستند که برای دخترهای 9 ساله شون چادر نماز تهیه کنند.

مادرم در این مورد چیزی به من نگفته بود. روز جشن که آماده ی رفتن به مدرسه شده بودم، مامان یک بسته به من داد و گفت: بهار ببین اندازته یا نه؟ من از همه جا بی خبر وقتی بسته رو باز کردم از شادی جیغ بلندی کشیدم و با یه شور و حال عجیبی چادر رو سرم کردم طوری که مامان خنده اش گرفت.

انگار دنیا رو بهم داده بودند آنقدر خوشحال بودم که یادم رفت از مادرم تشکر کنم.

چادری سفید با گلهای ریز قرمز ، احساس می کردم که یک فرشته شدم...

با ذوق روی لباس مدرسه پوشیدمش و به مدرسه رفتم. حالا دیگه برای نمازم یک چادر قشنگ داشتم. اولین چادری که مال خودم بود و خیلی دوستش داشتم.

تا کلاس پنجم چندین بار چادر مشکی مادرم رو یواشکی بر می داشتم و باهاش به مدرسه می رفتم. با وجود چادر احساس می کردم خیلی بزرگ شده ام ، خیلی خانوم شده ام چون نگاه پر تشویق خانوم ها رو می دیدم که با لبخند از کنارم رد می شدند و ماشاء الله می گفتند.

مادرم خودش چادری بود ولی هیچ وقت هیچ کدام از ما رو مجبور به پوشیدن چادر نکرد. حتی وقتی حرف چادر پوشیدن به میون می آمد می گفت: برات زوده ، نمی تونی جمع و جورش کنی ، خاکیش می کنی، می پیچه به پات و می خوری زمین و ... ولی با وجود این حرف ها می دید که من خیلی مشتاق پوشیدن چادر هستم.

دقیقا یادمه کلاس اول راهنمایی بودم که بالاخره مادرم برایم یک چادر مشکی خیلی قشنگ خرید. قدش یه خورده بلند بود ولی خیلی مراقب بودم که به زمین نخوره و خاکی نشه. به اندازه ی جونم دوستش داشتم. بارها تو مدرسه به خاطر پوشیدن چادر و حفظ حجاب برتر بهم جایزه دادند و این کار اشتیاق مرا برای پوشیدن چادر بیشتر می کرد. ای کاش اون چادر رو برای یادگاری نگه می داشتم. دیگه از اون به بعد هرسال چادر به خرید لباس های عیدم اضافه شد و مامان هرسال برایم چادر می خرید.

سالهای زیادی از اون زمان می گذره و من هنوز مثل همون وقتها به چادرم عشق می ورزم و دوستش دارم.

وقتی دخترم به دنیا آمد همه گفتند چادرت را کنار بگذار نمی تونی هم بچه بغل کنی هم چادر رو نگه داری. دو سه روز این کار رو کردم . نمی خوام فکر کنید دارم اغراق می کنم ولی خدا رو شاهد می گیرم آرامش از وجودم رفته بود. نمی تونستم این همراه خوب و همیشگی ام رو رها کنم و شاید برای همین بود که دخترم هم عاشق چادر شد.

راستی یادم رفت که بگم یکی از معیارهای همسرم برای انتخاب من چادری بودنم بود ( هرچند بعد از ازدواج اختیار چادری بودن و نبودن را به خودم داد) و برای همین می تونم بگم من خوشبختی در زندگی مشترکم را هم مدیون چادرم هستم.

چادر برای من هویت، امنیت، متانت، آزادی ، خوشبختی و بسیاری زیبایی های زندگی ام را به همراه داشت . چادر برای من و از نظر من یک پوشش مقدس است.

جمعه 7/9/1393 - 21:35
حجاب و عفاف


من در خانواده مذهبی بزرگ شدم و عشق به چادر از ابتدا در وجود من بود از اواسط دبستان چادر یار من شد ولی با ورود به دوران بلوغ و شور نوجوانی پوشیدن چادر من میشه گفت یکی بود چندتا نبود شده بود طوری که خودم هم نمیدونستم چیکار میکنم...
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

سلام به همسنگری های عزیز واقعا دستتون درد نکنه به خاطر این طرح قشنگ

داستان چادری شدن من از جمله داستانهای شیرین کاری های شهداست...

من در خانواده مذهبی بزرگ شدم و عشق به چادر از ابتدا در وجود من بود از اواسط دبستان چادر یار من شد ولی با ورود به دوران بلوغ و شور نوجوانی پوشیدن چادر من میشه گفت یکی بود چندتا نبود شده بود طوری که خودم هم نمیدونستم چیکار میکنم

ولی خداوند به من عنایت داشت و با ورود به دانشگاه تحولاتی در من رخ داد البته قبل از دانشگاه نیز حجاب برای من خیلی مهم بود.

رفتن به اردوی جنوب در دوران دانشجویی و برکات همنشینی با شهدا من رو بی نصیب نذاشت و با بستن عهدی با شهدا و کمک و یاری خداوند من نیز به جماعت چادری ها پیوستم.

اولین روزی که چادر را در دانشگاه پوشیدم خیلی روز قشنگی برای من بود.

من در پیاده روی جلوی دانشکده به سمت آنجا میرفتم که گروهی از دوستان ترم بالایی رو دیدم که همگی خندان به سمت من آمدند و پوشیدن چادرم را به من تبریک گفتند و ابراز خوشحالی کردند و من با خوشحالی و کمال اعتماد به نفس وارد دانشکده شدم.

جمعه 7/9/1393 - 21:34
حجاب و عفاف


در مقطع دبیرستان با انجمن اتحادیه اسلامی دانش آموزی و هیئت انصار المهدی و رزمندگان اسلام و نوجوانان عاشورایی آشنا شدم و کار شهدا پژوهشی انجام می دادیم که شامل مصاحبه با خانواده های شهدا و دیدن وصیتنامه های شهدای کشور از جمله استان هرمزگان این بود.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

تا حالا فکر می کردم فقط منم که جریان چادری شدنش یه جوری تقریبا خاص بوده ، در صورتی که اینجا دیدم چقدر خاطرات متنوعی از این جریان برای افراد مختلف وجود داشته

یادم میاد که مامان خودم چادری بود اما هر وقت بهش میگفتم مامان من چادر می خوام می گفت زوده برات! هنوز سنت کمه، بزرگتر که شدی، باشه.

اما خاطره ی من:

 تو مدرسه در فعالیتهای پرورشی خیلی فعال بودم و هر روز هم نماز در مدرسه برگزار میشد یه خانومی که از حوزه علمیه می اومد و قبل از نماز جماعت هر روز حدود یه ربع ساعت برای ما صحبت می کرد از احکام، یه روز که راجع به حجاب و چادر حرف می زد از اینکه حجاب داشته باشیم کلی صحبت کرد و فواید مادی و معنوی حجاب برتر (چادر) رو هم گفت از حضرت زینب (س) و ائمه اطهار برامون تعریف کرد و یادمه که تاکید کرد بچه ها حتی اگر چادر پوشیدین مراقب پوشش زیر چادرتون هم باشید که حجابتون واقعا کامل باشه. این حرفها باعث شده بود که  من بیشتر جذب چادر بشم حتی هر وقت مامانم مخالفت می کرد می گفتم پس چرا خانم برهانی که میاد برای نماز گفته ما حجاب داشته باشیم و چادر هم حجاب برتره

خلاصه همینطور می گذشت تا سال تحصیلی دوم راهنمایی ام شروع شد. مامانم چون خیاطی می کرد همیشه خودش چادرشو برش می داد و می دوخت یه روزی که داشت چادرشو برش میزد من باز هم گفتم مامانی چرا برای من چادر نمیگیری؟

مادرم گفت هر وقت بزرگ شدی باشه می گیرم و برای اینکه بفهمم چقدر بزرگ شدن منظورشه گفت هروقت که چادر اندازه ات شد .

صدای زنگ تلفن باعث شد مامانم رفت تلفنو جواب بده که من تصمیم گرفتم یه کاری کنم چادر اندازه ام بشه قیچی رو برداشتم از پایین چادر برش دادم

مامانم که اومد دید خیلی تعجب کرد با چهره ای ناراحت و عصبانی گفت : چی کار می کنی ؟خرابش کردی!

چند لحظه مکث کردم چادر رو از زمین برداشتم گفتم مامان الان دیگه چادر اندازه ام شده ببین .

مامانم قیافه شو از من پنهون می کرد که من نبینم داره میخنده اما این اتفاق باعث شد که متوجه بشه من چقدر دوس دارم چادر داشته باشم. بالاخره نظرش عوض شد و همون چادر رو برای من دوخت دوخت الان 9 ساله که من چادری شدم و چادر می پوشم .

فرداش که به مدرسه رفتم خیلی از دوستام از اینکه من چادری شده بودم تعجب کردند  اما وقتی مدیر مدرسه و مربی پرورشی همون روز منو با چادر دیدن خیلی خوشحال شدن به طوری که منو در صف صبحگاه مدرسه تشویق کردند . تو خانواده هم چون بین دخترهای هم سن و سال فامیل سنم از همه کم تر بود با چادرم خیلی مورد تمجید و تعریف دایی و عمو و بقیه قرار گرفتم.

در مقطع دبیرستان با انجمن اتحادیه اسلامی دانش آموزی و هیئت انصار المهدی و رزمندگان اسلام و نوجوانان عاشورایی  آشنا شدم و کار شهدا پژوهشی انجام می دادیم که شامل مصاحبه با خانواده های شهدا  و دیدن وصیتنامه های شهدای کشور از جمله استان هرمزگان این بود که چقدر زیاد در آنها این پیام به چشم می خورد که به دختران مسلمان ایرانی بگویید ما برای حفظ حیای زنان و دختران ایران جانمان را دادیم و چقدر سفارش به حفظ حجاب و چقدر توصیه به چادر

هرچه دانسته هایم بیشتر میشد ، احترام و افتخارم نسبت به چادر افزایش پیدا می کرد. حالا احساس من به چادر فقط یک دلبستگی ساده نیست؛ چادر پرچم اعتقادات منه و خوش به حال هرکس که زودتر بهش می رسه و به قول مادرم زودتر بزرگ میشه اونقدر که اندازه ی چادر بشه.
جمعه 7/9/1393 - 21:34
حجاب و عفاف


حدود 3 سال پیش بود که به پیشنهاد یکی از دوستان دوران دبیرستانم برای سفر مشهد همراهشون شدم و ... از اینجا داستان من آغاز می شود.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

من توی یک خانواده مذهبی بزرگ شدم مادرم چادری بودن و دوست داشتن من هم چادر بپوشم یا حداقل حجابم بدون چادر مناسب باشه اما من چادرو دوست نداشتم. راستشو بخوایین عذاب وجدان داشتم چون حداقل خودم میدونستم که کار درست چیه اما جو دوستان، دانشگاه ،علاقه خودم به دیده شدن مانع از انتخاب درست میشد.

موهامو به سمت بالا می دادم تا مثلا کمتر بیرون بزارمش و عذاب وجدانم کمتر بشه اما ارایشمو تو خیابونم داشتم و...

با این حال و با وجود تمام اشتباهاتم نمازم رو هرگز ترک نکردم.

حدود 3 سال پیش بود که به پیشنهاد یکی از دوستان دوران دبیرستانم برای سفر مشهد همراهشون شدم. تو این سفر با دخترای دیگه ای هم اشنا شدم؛ اونها یک گروه دوستانه بودند که بیشترشون خادمین اعتکاف مسجد جامع بودند.

من که تا اون روز چادر رو مساوی با کناره گیری از جامعه میدونستم و چادری ها رو ادمای خموده ای میدونستم دیدم که اونا چقد شاد وسرزنده اند و در کنار چادر و عفاف چقدر ویژگیهای خوب اخلاقی دیگری هم دارند. این تفکر من شاید به خاطر این بود هیچ وقت به سمت چنین جمع هایی نرفته بودم تا لذت با اونا بودنو درک کنم شایدم برای رهایی از اون عذاب وجدانی که با با من بود، بهانه تراشی میکردم.

قبل این سفر اخرین باری که به پابوس امام رضا علیه السلام رفته بودم مربوط به زمان بچگیم میشد. همچنین همسفر شدن با دوستای خوبی که تازه باهاشون اشنا شده بودم به این سفر رنگ و بوی دیگه ای داد البته اینو وقتی که از سفر برگشتم در دلتنگیایی که واسه آقا امام رضا علیه السلام داشتم بیشتر حس میکردم. توی همون سفر تصمیمو گرفتم " من چادری میشم"

از سفر برگشتم و بدون اینکه به خوانواده ام از تصمیمم چیزی بگم چادر پوشیدم. اولاش اونها فکر میکردن این یه حس مقطعیه اما وقتی جدیتمو دیدن کللللللللییییییی خوشحال شدن .رو به رو شدن این تصمیم برای فامیل خیلی سخت نبود اونا راحت این تصمیمو قبول کردن شاید چون مادرم و جو خونواده ما با این تصمیم در تضاد نبود اما دوستان و محیط دانشگاه خیلی استقبال نکردن... حالا من خودمو موظف میدونستم آبروی چادری ها رو هم حفظ کنم و صرفا یک تکه پارچه بر سرم نباشه، در روابطم جانب احتیاطو حفظ کنم و حرکاتمم کنترل کنم البته این تصمیم های جدید کم کم در من شکل گرفت.

نگاهها و حرفای دیگران زیاد برام مهم نبود شاید این احساس آرامش فعلی انقدر برام لذت بخش بود که حرفو حدیثا توش گم می شدن... برای اینکه این مطلب رو بیشتر باز کنم بهتره از چند ماه قبل سفر مشهد بگم؛ زندگیم به بن بست رسیده بود اغراق نکرده باشم احساس از خود بیگانگی، انزجار ،بی هویتی و پوچی سراپای وجودمو پر کرده بود  و من مثل بیمار سرطانی برای درمان  خودم به مُسکن های موقت پناه می بردم اما ته دلم به  اشتباهتم اعتراف میکردم. بعد اون سفر کم کم احساس میکردم راه جدیدی جلوی پام باز شده برای همین حرفو حدیثها زیاد اذیتم نمیکرد از انصاف نگذریم البته همه حرفا ازار دهنده نبودن تشویق و تحسین هاییم بود.

چند ماه پس از این سفر با همون گروه به سفر معنوی راهیان نور رفتیم من قبلا هم یک بار حدود چند سال پیش به جنوب رفته بودم اما نه با این جو بود نه با چنین طرز تفکری(برای همین به مسافرا و کسانی که دوست دارند به جنوب و مناطق غرب برن تاکید میکنم با گروه خوبی برن چون برای درک عظمت اونجا خیلی کمک میکنه)

سفری که هیچ وقت فراموش نمیکنم میدونم اسراری که خاک های جنوب در خودشون  پنهان کردند و رازهایی که در سینه دارند رو جز اولیا خدا کسی درک نمیکنه  و من با درک و ظرفیت محدود خودم فقط اونو حس کردم انگار وقتش بود با مفاهیم دیگه ای هم اشنا بشم، انگار وقتش بود درک کنم جمهوری اسلامی موندن با چه بهایی ممکن شده و امروز ما وارث خون چه کسانی هستیم، اون روزها حال خوشی داشتم یادش بخیر شهدا مثل یک مادر که بچشو بزرگ میکنه شروع کردن به یاد دادن منه نونهال .

اونا بودن که یادم دادند حجابم کاملتر بشه، مطالعاتم هدفمند و در جهت درست باشه، دوستانم گزینشی تر بشه، در هر محیطی قرار نگیرم، قدرت بازگو کردن افکارمو داشته باشم و.... می دونم دعای امام رضا علیه السلام راه ها رو یکی یکی سر راهم قرار میداد چون امام رضا علیه السلام استارت زندگی جدیدمو به فضل الهی زده بود و شهدا دستای ناتوانم رو گرفتند، خدا نعمتاشو بیشتر کرد و همسری نصیبم کرد که به کمکش نقصای فراوانمو کاهش بدم و امروز من همسر یک طلبه ام با راهی طولانی و مسئولیتی بسیار.......
مطمئنم خدا درهای رحمتشو به روی همه باز میکنه به شرطی که به راهش ایمان بیاوریم و صبر داشته باشیم و این صبر خیلی مهمه و وعده ی قطعی خداست که: إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا 
جمعه 7/9/1393 - 21:34
حجاب و عفاف


یه روز عصر که از مدرسه تعطیل شدیم دیدم رو دیوار روبه رویی مدرسه مون یه جمله تازه نوشتن . رنگها هنوز خشک نشده بود. وقتی اون جمله رو خوندم یه حالی شدم .
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

سلام من یک دختر چادری ام که خیلی به چادرم افتخار میکنم و خیلی خیلی  دوستش دارم. عاشقشم ، وقتی خودمو تو آینه یا هر جایی که تصویرم می افته با چادر میبینم یه حس آرامشی بهم دست میده که اصلا قابل توصیف نیست .

اما ماجرای چادری شدنم:

من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم و تک دختر هستم . برای چادری شدنم هیچ اجباری نداشتم . اولین چادرم رو تو سوم راهنمایی وقتی می خواستم برم مشهد برای رفتن به داخل حرم دوختم. بعد اونم دیگه چادر سر نمیکردم . مانتویی بودم اما حجابم متعادل بود .

یه عمو دارم که خیلی تو حجاب سخت گیر بود اصلا باهام نمی ساخت و خیلی اذیتم میکرد ، با تحقیر ، مسخره کردن لباسام و... .

منم از لجش بیشتر موهامو در می آوردم و لباسای رنگی و جین و .... می پوشیدم .شیطونی میکردم که حرصشو درآرم . اونم میشست زیر پای بابام که دخترت اینجور و اونجور . خلاصه کنم ولی بابام خیلی بهم سخت نمی گرفت .

البته منم خیلی دختر بدی نبودم ، اگه هم کاری میکردم از رو لجبازی با عموم بود ، بابامم اینو میدونست. به حجاب علاقه داشتم .بعضی وقتها هم واسه تغییر تیپ چادر سر میکردم .

به همین منوال تا دوم دبیرستان مانتویی بودم تا اینکه :

یه روز عصر که از مدرسه تعطیل شدیم دیدم رو دیوار روبه رویی مدرسه مون یه جمله تازه نوشتن . رنگها هنوز خشک نشده بود. وقتی اون جمله رو خوندم یه حالی شدم . شب تو خونه خیلی بهش فکر کردم . فردا که اومدم مدرسه با دوستام راجع بهش حرف زدیم . ما یه گروه 6 نفری بودیم که تصمیم گرفتیم چادری بشیم برا همیشه . از اون روز تا حالا من چادری ام .

و اما اون جمله :

<< هر کس زیبایی اندیشه پیدا کند
زیبایی تن به کس نشان نمی دهد >>

یک نکته ی جالب اینکه من فکر میکردم خانواده ام از تصمیمم خیلی استقبال کنند اما بابا گفت هر جوری خودت دوست داری و راحتی ، مامانم گفت سخته برات میری مدرسه تو بارون و ... اذیت میشی، نمی خواد چادر بذاری . واسم جای سوال بود که چرا به جای اینکه خوشحال بشن اینطور رفتار میکنن ؟

بعد یه مدت خوشحالی واقعی رو تو چهره پدر و مادر دیدم و فهمیدم همه اون رفتارها برای این بود که ببینند من تا چه حد رو این انتخابم هستم ؟ آیا احساسی تصمیم گرفتم و با حرف دیگران قیدشو میزنم یا نه ؟بعدش که نشستیم با هم مفصل حرف زدیم و گفتم که به ارزش واقعی حجاب و خودم پی بردم خیلی تشویقم کردن .

از اون ماجرا 13 سال می گذره و من هر روز بیشتر به چادرم افتخار می کنم 
جمعه 7/9/1393 - 21:34
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته