• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1637
تعداد نظرات : 162
زمان آخرین مطلب : 3451روز قبل
حجاب و عفاف


خواهرم! تقوای الهی را به کام جان خود ریز تا عالم جانت گلستان گل های طاعت و تسلیم گردد و خیمه حجابت را برافراشته دار تا حافظ گلستان ارزشهایت شود.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

خواهرم! حجاب باله های شنا به سوی سرچشمه هستی است و پوشش های مهیج وزنه های سنگینی است که زن را غریق ژرفای مهیب دنیا خواهد کرد. نمونه های به حق پیوسته فرشته های حجاب را مشاهده کن که چگونه بر اجساد کنیزکان شیطان نگاه هایی عبرت آمیز دارند و بر هدایت خویش دل به سپاس حق مشغول ساخته اند.

خواهرم! ویژگی های جسمانی زن از اسرار اوست و حجاب حافظ اسرار زیبایی های زن است. پس مبادا اسرار خود را بر نامحرمان افشا کنی که اسرار خود را نادیده انگاشته ای.
انحصارگرایی زن به همسرش ستون عفاف اوست. زنی که زیبایی خود را طعمه چشم های نامحرم کند. انحصار به همسر را خدشه دار کرده است.

خواهرم! دنیا خراب آبادی است که هر نقطه آن به نگاه های آلوده نا امن گشته است. اما فرشته های حجاب در محفل انس و یاد خدا در امنیتی بسر می برند که دیگران از طعم آن بی خبرند.
ای گوهر آفرینش! زن چه نیکو مقامی دارد که فاطمه (سلام الله علیها) از افق او تجلی کرد و مریم و زینب (سلام الله علیهما) از آسمان او درخشیدند و آسیه و خدیجه(سلام الله علیهما) از هستی او طلوع کردند. پس گوهر وجود خود را به صدف حجاب زینت بخش که حجاب اسلامی از جلوه های زیبای بندگی است.

ای به برترین حجاب آراسته! ای به کمال پوشش راه یافته که با کاسبرگ حجابت چون غنچه های نوشکفته روگرفته ای! چادر تو لبیک خالصانه به پیام حضرت معبود است که جز در پرتو عشقش به انتخاب آگاهانه آن نتوان رسید.

خواهرم! فاطمه (سلام الله علیها) صراط مستقیم زن مسلمان است و پوشیدگی نمود بارز مکتب اوست. پس بکوش تا بر محور فاطمه (سلام الله علیها) چرخیده باشی که حضرتش فرمود: بهترین چیز برای زن آن است که به مردی نگاه نکند و مردی او را نبیند.

خواهرم! نیک بدان که دین گلستان ارزش هاست و حجاب غنچه نوشکفته درخت تسلیم است. پس خود را به این غنچه زیبا زینت بخش که حجاب زیور تو و تو زینت آفرینشی.

ای به زینت حجاب آرسته ای! ای به مقام عفاف باریافته که چون فرشته ای بر اریکه پاکی نشسته ای! صولت حجابت چشم ها را خاضع کرده است و سطوت حیائت دل ها را آرام کرده است.
بگذار بگویم که تحقیر هوس ها بزرگت ساخته است. شکر خدای را که اینگونه خواسته است.

خواهرم! تقوای الهی را به کام جان خود ریز تا عالم جانت گلستان گل های طاعت و تسلیم گردد و خیمه حجابت را برافراشته دار تا حافظ گلستان ارزشهایت شود.

ای عاشق مدهای رنگارنگ! ای فریفته لباس های روشن و تنگ که از دنیا به شوق آمده ای! هیچ اندیشیده ای که این شوق، حزن آخرت را به همراه دارد؟

خواهرم! سادگی را زیور خویش ساز تا محتاج نگاه دیگران نباشی چرا که زنان جلوه گر فقیر نگاه دیگرانند.

خواهرم! از لباس توری ونازک بپرهیز که طمع و تحریک نامحرمان را به همراه دارد و جامه ضخیم را سپر خویش قرار ده تا صفات و اسرار زیبایی های جسم تو را بپوشاند که امیرمومنان (علیه السلام) فرموده است: بر شما باد که لباس ضخیم بپوشید . براستی کسی که لباسش نازک باشد، دینش نازک است.

ای نوگل گلزار دیانت که به تکلیف راه یافته ای! بر خود ببال که به نیکو مقامی بار یافته ای. پس غنچه وجود خود را به کاسبرگ زیبایی حجاب زینت بخش که غنچه بدون کاسبرگ امنیت و زیبایی ندارد.
حجاب اسلامی مُهر عنایت حق بر قامت فرشتگان زمین است

خواهرم! هویت زنانه خویش را پاس دار که خدایت تو را انسانی از جنس زن آفرید. پس از هرگونه جامه و حرکت مردانه بپرهیز که ارزش های تو ورای این اعمال است.
ای به جامه مشکی آراسته که به حجاب زینت بخشیده ای! نیک بدان که رنگ مشکی نگاه شکن است و به بوالهوسان اخطار می دهد که حریم تو حریم عفاف است و در این وادی، هوس مرده است.

چادر دامنه سرسبز قله های پاکی و صلابت است

خواهرم! چادر خلعت زیبای رهروان وادی عشق است که طوفان هوس ها توان خلعت آن ها را ندارد. چرا که آنان معجون فهم و عشق و تسلیم رابه کام جان خود ریختند و چنین معجونی پادزهر هوس های آدمی است.

خواهرم که به شکوفایی عالم جانت رو کرده ای!نیک بدان که رشد تو جز در تسلیم حق نباشد و عمران و آبادی جانت جز به تخریب لانه های هوس شکل نگیرد. پس اسرار زیبایی های سر و سینه ات را به مقنعه ای سپار که آن ها را از نامحرم بپوشاند و از روسری های نازک وکوتاه بپرهیز که اسرار تو را بر نامحرم افشا کنند. خدایت توفیق دهد.
جمعه 7/9/1393 - 21:44
حجاب و عفاف


من هم یه دختر چادری هستم و چادرم رو خیلی دوست دارم. اما عشق شدید من به چادر علاوه بر همه ی خوبی های آن، یک دلیل خاص هم داره.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

تا 2 سال پیش حجاب رو رعایت نمیكردم فقط حجاب نبود متاسفانه به حد و حدود دین مقید نبودم؛ عروسی های گناه آلود رو شركت میكردم، آهنگ حرام گوش میدادم ، با نامحرم دست میدادم و ... ولی در عوض هروقت یه دختر محجبه رو میدیدم تو دلم میگفتم خوش به حالش چه حجاب خوبی داره...

به دخترای محجبه حسودیم میشد، اما به اینكه موهام همیشه بیرون باشه عادت كرده بودم. محال بود یه روز بتونم این موها رو بذارم زیر مقنعه . تنها امیدم به خدا بود كه كمكم كنه براش یه مسلمون واقعی باشم. 

همیشه تو نمازم از خدا میخواستم یه چیزی باعث بشه واسه حتی یک بار هم شده حجابمو همونطوری که خودش می پسنده رعایت کنم، یه اتفاقی مثل اردوی دانشجویی از طرف بسیج یا راهیان نور یا یه جایی كه علاقه داشته باشم برم ولی یه شرطش حفظ حجاب باشه.

قربون مهربونی های خدا بشم اون اتفاقی كه میخواستم رخ داد البته با بسیج پایگاهی كه عضوش بودم رفتیم یه اردوی بسیجی به یک مکان تفریحی در خارج از شهر

عمه ی من مسئول واحد انسانی اون پایگاه بود و من مدتی قبلش به پیشنهاد او عضو آن پایگاه شده بودم البته حتی یک بار هم به آنجا نرفته بودم حتی مدارک ثبت نامم رو هم داده بودم به عمه ام ببره، ولی به هر حال همون عضویت الکی، اون روز یه نقطه ی شروع شد برام و بهانه ای که همیشه منتظرش بودم رو به دستم داد.

چون اردو در خارج از شهر و در یک مکانی که هیچ آشنایی نبود برگزار می شد از اینکه موهامو بپوشونم و چادر سرم کنم و طبق اونچه همیشه در ذهنم بود  زشت به نظر بیایم دلهره نداشتم. البته من اونقدرها فشن یا بی بند و بار نبودم همان موقع هم اهل نماز و خدا بودم اما همه اش سطحی. خلاصه اینطور نبود که حجاب یا حتی چادر رو مسخره کنم حتی برام باارزش بودند فقط نمی دونستم چطوری شروع کنم و خدا با همان اردو بهم یاد داد.

به هر حال موهامو گذاشتم زیر مقنعه و چادر سر كردم اولش برام سخت بود فكر میكردم زشت ترین دختر دنیام اما عمه ام و دوستانش وقتی منو با چادر دیدند گفتن: وای چقدر چادر بهت میاد، حالا این هیچی، دقیقا تفاوتها رو احساس می کردم خصوصا تفاوت نگاه ها رو، احترام ها رو و امنیتی که تو همون یکی دو ساعت مثل یک حصار دور خودم احسای می کردم، می دیدم همیشه پسرها چطوری نگاهم می کردند و حالا اینکه راننده و کمک راننده ی اتوبوس حتی برای لحظه ای از آن نگاه ها نداشتند واقعا برام تعجب آور بود ، تو همین یکی دو ساعت باورم شد یه خانوم چادری با زبان بی زبانی می گه من ارزش دارم نگاه های هرزه از من دور بشید. من تازه اون روز فهمیدم اینکه می گن زن یک موجود باارزشه یعنی چی.

وقتی برگشتیم بابام اومد جلوی پایگاه دنبالم، وقتی به محله ی خودمون رسیدیم خدا خدا می کردم پسرای محل تو کوچه نباشند که یکهو منو با چادر ببینند، ولی دیدم ای دل غافل اکثرشون تو کوچه دور هم جمع شدند. به خودم نهیب زدم : اینجا اولشه اگه بتونم تحمل کنم دیگه تا آخرش چادری می مونم. اصلا بهتر! بزار همه ببینند که حفظ حجاب کردم. به خودم گفتم: خودت از خدا خواستی واسه این کار کمکت کنه پس الان دستت تو دست خداست تحمل کن. وقتی رسیدیم خونه به مامانم گفتم: مامان می خوام همیشه چادری بمونم.

پدر و مادرم همیشه مشتاق بودند ما این چیزها رو رعایت کنیم همیشه توصیه می کردند چیزی رو انجام بدیم که خدا می پسنده برای همین با تصمیم من خیلی خوشحال شدند، دوستان صمیمی ام هم خوشحال شدند با اینکه خودشون محجبه نیستن. بعضی از همکلاسی هام بهم می گفتند چرا چادر؟ بابا دیگه چادر سر نکن همون که موهاتو پوشوندی بسه. اما من زیر بار حرفشون نرفتم چون آن چیزی که با چادر بهش رسیده بودم را با هیچ چیزی در دنیا عوض نمی کنم. فامیل ها هم تعجب کرده بود بعضی هاشون از همون روز اولی که منو دیدند بهم می گن حاج خانم اما در کل به جز بعضی دوستانم همه خوشحال شدند

و از همه بیشتر خودم خوشحالم. چادر برای من سرآغاز یک تحول عجیب و عظیم شد که قابل توصیف نیست انگار تازه خدا رو پیدا کردم، تازه عمیقا به وجود خدا پی بردم، برای اولین بار از خودم پرسیدم از خدا و ائمه دور بودن تا کی؟ گناه تا کی؟ فرضا بی حجاب زیباتر باشی در چشم مردم! خب که چی؟ به چه قیمتی؟ 9 سال غرق گناه بودی بس نیست؟

توبه کردم، از بی قید بودن توبه کردم.

وقتی چادری شدم احساس کردم به خیلی از حدود دین عمل نکرده ام. آخه خوب نیست چادری باشی و به آنچه خدا گفته عمل نکنی . سعی کردم زیاد به خدا نزدیک بشم . خدا خودش شاهده سعی کردم تک تک مسائل دین رو تو زندگی ام عملی کنم. نه به خاطر اینکه چادری هستم بلکه به خاطر اینکه احساس می کردم همیشه چیزی تو زندگی ام کمه، چیزی تو زندگی ام گمه، آرامش ندارم، احساس می کردم همیشه یک جور ناامیدی در من هست...

اونی که در زندگی ام کم بود خدای مهربونم بود، نه خدایی که قبلا بود اما مثل یک دکور گاهی نگاهی بهش می انداختم نه! خدایی که همیشه به من خدایی کنه، که من همیشه بنده اش باشم دوست دارم فقط او بگه چی می پسنده من همونو انجام بدم

تازه فهمیدم چقدر چیزایی که قبلا خیلی برام مهم بود بی اهمیت بودند. ازشون دل بریدم. دیگه حتی مراقبم با صدای بلند پیش نامحرم نخندم برای هربرنامه ای جلوی تلویزیون نشینم و...

قبلا فکر می کردم دست خودم نیست بی حجاب بودن، آهنگ گوش کردن و ... اما نفس رو هرجور تربیت کنی همون جور میشه الان می تونم بگم دست خودم نیست نمی تونم آهنگ حرام گوش بدم، نمی تونم برم تو مجالسی که گناه آلوده من تحمل دیدن اون لحظه ها رو ندارم و نمی خوام و نمی تونم تو جمع پرگناه حضور داشته باشم.

هیچ وقت هیچ ثانیه ای بابت این کارم پشیمون نیستم آخه دیگه خوشی هایی که دور از خداست برام ارزش نداره که افسوسشونو بخورم. الان تعجب می کنم چرا قبلا رضایت خدا رو فراموش کرده بودم به خاطر نگاه هرزه ی عده ای از خلق خدا که آدم رو برای نیازهای جسمی شون می خوان و مثل کالا با آدم رفتار می کنند.

من واسه لحظه لحظه 9 سال زندگی ام توبه کردم، لحظه هایی که باعث شده بودم یه پسر یا یه مرد بابت جاذبه های جسمی من چشمشون، روحشون به گناه آلوده بشه رو دوست ندارم، از اون لحظه ها متنفرم، بیزارم...

برای خدا که بنده شدم آرامش آمد تو زندگی ام، به ولای علی قسم دیگه چیزی به اسم ناامیدی نمی شناسم. من این اشکهایی که به یاد خدا به چشمانم می یاد رو دوست دارم آخه خدا شده همه ی زندگیم، همه ی دارو ندارم و من بابت زیبایی هایی که قبلا نمی شناختم و خدا به من نشان داد؛ بابت نماز اول وقت ، انس با قرآن، لحظه های زیبای دعای کمیل و شادی دائمی و آرامش همیشگی ام و تمام آنچه بر زبان نمی آید و در قلم نمی گنجد از خدای خوبم ممنونم...

بابت راه اندازی این وبلاگ پر محتواتون تشکر می کنم.
جمعه 7/9/1393 - 21:44
حجاب و عفاف


واقعا امتحان سختی بود که من چادر رو نذارم کنار اما تصمیم گرفتم مصمم کارم رو انجام بدم و به تیکه های این و اون هم اهمیت ندم.خاطره ایست ارسالی از سمانه غلامی که در زیر میخوانید.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

من یه دختر 23 ساله ام خانوادم زیاد مذهبی نیستن اما مامانم آدم معتقدیه اگرچه ایشان هم چادری نیستن همیشه تو جمع مذهبیا وقتی دوستای مذهبیش بهشون می گن حالا که سمانه چادریه تو چرا چادر سرت نمی کنی میگه من چادر سر نمی کنم!اون زمانیکه برای اولین بار تصمیم گرفتم واسه همیشه چادر سر کنم رو هیچ وقت یادم نمیره البته قبلش هم  وقتی می رفتیم هیئت یا مسجد هر از چند گاهی سر می کردم اما موقع مهمونی رفتن یا ...نه

خیلی دوست داشتم چادر رو همیشه داشته باشم اما نفسم خیلی با وسوسه هاش اذیت می کرد مثلا نمی تونستم وقتی میرم مهمونی مانتو نپوشم یا لباس های قشنگ نپوشم یا خود نمایی نکنم آخه تیپ من همیشه تو فامیل تک بود.تا اینکه وقتی 18 سالم بود در روز تولد حضرت زهرا (س) به یک جشن دعوت شدیم که زیر نظر یه مجمع قرآنی فرهنگ بود! اونجا یه تئاتر اجرا شد که اسمش " هجمه" بود، و موضوعش هجمه و هجوم فرهنگی ای بود که دشمن به سمت ما نشونه رفته بود و در مورد ما جوونا اجرا می کرد. افراد در این تئاتر نقش کشورها رو بازی می کردند و کسی که نقش آمریکا رو بازی می کرد هر روز یک حربه ی جدید علیه کشورهای اسلامی به کار می بست. او ایرانی ها رو آدمهای بی عقلی می دونست که هرچی او طراحی کنه رو بدون فکر اجرا می کنند و او خیلی راحت می تونه روشون تاثیر بزاره و ..

اون تئاتر خیلی رو من تاثیر گذاشت ضمن اینکه آن روز ، روز میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها هم بود از خودم بدم اومد که انقد ضعیف النفسم. من می دونستم حق با چادره اما از اینکه نمی تونستم حق رو در مورد خودم اجرا کنم حرصم می گرفت. تا اینکه همون شب بعد نماز مغرب و عشا از حضرت زهرا (س) خواستم کمکم کنه تا دیگه برای همیشه چادر سر کنم. بعد از نماز هم رفتم تصمیمم رو به مامانم گفتم. مامانم که باور نمیکرد و فکر می کرد فردا پشیمون می شم گفت خدا کنه!

اما وقتی دید مصمم هستم باور کرد و کوتاه اومد .اتفاقا چند روز بعد از این ماجرا به یه عروسی دعوت شدیم که همه ی فامیلا در اون حضور داشتن..واقعا امتحان سختی بود که من چادر رو نذارم کنار اما تصمیم گرفتم مصمم کارم رو انجام بدم و به تیکه های این و اون هم اهمیت ندم..اونشب گذشت با همه ی اتفاقاش اما من خوشحال بودم که شاخ غول رو شکستم و تا الان 5 ساله که با افتخار چادر سر می کنم.
جمعه 7/9/1393 - 21:44
حجاب و عفاف


واقعا به چادر علاقه داشتم البته قبلا هم گاه گاهی مثلا موقع رفتن به مسجد یا اماکن مذهبی چادر سر می کردم ولی می خواستم بریا همیشه و همه جا چادر سر کنم و فقط منحصر به جاهای خاصی نباشه.خاطره ای ارسالی از طرف محدثه محمدی که در ادامه میخوانید.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

کلاس پنجم ابتدایی بودم، یک روز که از مدرسه برگشتم دیدم مامانم و خواهرم قراره به خیابان بروند تا برای خواهرم چادر مشکی بخرن.من هم که چند وقتی بود اعلام می کردم که دوست دارم مثل خواهرم چادر بپوشم اون روز دیگه پامو تو یه کفش کردم که منم می خوام چادری بشم. چرا خواهرم باید بپوشه ولی من نه؟ و خلاصه کلی اصرار کردم تا بالاخره با پافشاری من پدرم گفت: خب چه اشکالی داره؟ حالا که خودش اینقدر دوست داره چرا مانعش می شید؟ اونم چادر سر می کنه تا یاد بگیره و عادت کنه.

اون موقع زمستون بود و مادرم می گفت : الان باید لباس زمستونی بپوشی و تازه چون خیابون ها هم دائما به خاطر برف و بارون گل و شل است برات سخته که جمع و جور کنی و دست و پاگیره، حداقل بزار زمستون رد بشه برات چادر می دوزم.اما من اصلا گوشم بدهکار نبود، گفتم نه! من دوست دارم زودتر چادر سر کنم  اما راضی شدم به چادر خواهرم رضایت بدم و گفتم: من حاضرم فعلا چادر خواهرم رو سر کنم ولی شما هم باید قول بدید وقتی بیشتر یاد گرفتم و از پس جمع و جور کردن چادر بر اومدم برام چادر نو بخرید.

خلاصه هم زمان با خواهرم پیش خیاط رفتیم او برای دوخت چادر نو و من برای اینکه  قد چادر خواهرم به اندازه ی من کوتاه بشهوقتی از خیاطی تماس گرفتند که بیایید چادرها رو تحویل بگیرید من به حدی خوشحال بودم که از خواهرم که چادر نو دوخته بود بیشتر ذوق می کردم.فردای اون روز با کلی ذوق و شوق چادرم رو سرم کردم و به طرف مدرسه راه افتادم ، خیلی احساس بزرگی می کردم ولی تازه اول سختی من شروع شد چون تمام دغدغه و نگرانی من شده بود نگهداری از چادرم، آخه می خواستم به مامانم ثابت کنم که من از پس جمع و جور کردن چادر برمیام و خیلی راحت بدون اینکه ذره ای کثیف بشه جمع و جورش کنم.

به همین خاطر به محض اینکه به بیرون می امدم و چادرم را با احتیاط تمام سرم می کردم شش دانگ حواسم رو می دادم به چادرم و این مراقبت تو روزهای برفی و بارونی به اوج خودش می رسید به طوری که انگار همه ی تمرکزم صرف این کار می شد.اما وقتی به منزل می رسیدم با کلی احساس غرور که گاهی باعث می شد حتی سلام یادم بره می گفتم ببینید مامان جون حالا هی بگید برای تو زوده هنوز نمی تونی چادر جمع کنی، اصلا کوچکترین لکه ای روی چادرم می بینید؟ ببینید چقدر تمیزش نگه داشتم.

اما خدا می دونست که خیلی هم برایم راحت نبود آخه واقعا به قول مامانم با لباس های زمستونی و کیف و وسایل مدرسه و هوای برفی و بارونی طبیعی بود که سختی هایی هم وجود داشته باشه اما چون می خواستم ثابت کنم  که من هم می تونم مثل خواهرم و حتی بهتر از او چادر سر کنم و لیاقت چادر سر کردن رو دارم اصلا به روی خودم نمی آوردم و با عشق و علاقه تمام این سختی ها رو به جان می خریدم.

واقعا به چادر علاقه داشتم البته قبلا هم گاه گاهی مثلا موقع رفتن به مسجد  یا اماکن مذهبی چادر سر می کردم ولی می خواستم بریا همیشه و همه جا چادر سر کنم و فقط منحصر به جاهای خاصی نباشه.چند وقتی از این ماجرا گذشت تا اینکه پدرم ماه رمضان همان سال به سفر مکه مشرف شدند و طبق رسومی که وجود داره موقع برگشت برای همه سوغاتی هایی آوردند .

وقتی چمدان پدر رو باز کردیم هرکس سوغاتی خودش را دریافت کرد  و وقتی نوبت سوغاتی من رسید پدرم از زیر وسایلی که در چمدان داشت یک قواره چادر مشکی بیرون آوردند و بعد از نگاهی به من ، آن را به طرف من گرفتند و گفتند: این هم برای دختر گل خودم است.من که چشمهام از شدت خوشحالی گرد شده بود صورت بابا رو بوسیدم و کلی تشکر کردم. واقعا برای هیچ سوغاتی و هدیه ای این اندازه شوق و ذوق نداشتم. حالا دیگه به آزویم که داشتن یک چادر نو بود رسیده بودم.

الان 20 سال دارم و به لطف خدا چادری ام و این افتخار رو دارم که این حجاب برتر رو برای خودم حفظ کنم به طوری که بدون آن احساس می کنم حجابی ندارم .به خاطر این عنایت الهی خداوند رو شاکرم و از خداوند می خواهم که کمک کند تا من و همه ی عزیزانی که از این افتخار پرمسئولیت برخورداریم، بتوانیم از عهده ی این مسئولیت که بر دوشمان نهاده شده در نهایت کمال آن برآییم و اثرات آن را در رفتار خود نمایان سازیم و هرچه بیشتر مراقب رفتار خود باشیم و قداست آن را با کم توجهی خود زیر سوال نبریم و همراه با ظاهر خود توفیق اصلاح باطن را هم بیابیم.

جمعه 7/9/1393 - 21:44
حجاب و عفاف


میدونید که این روزا دارن به مغز خیلی از چادری ها آمپول "انتخاب تو کورکورانه بود یا تو به زور چادری شدی"تزریق میکنن
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

ظاهرا اینکه چادر سرم از دوم دبستان کاملا زوری و کورکورانه به نظر میاد.

میدونید که این روزا دارن به مغز خیلی از چادری ها آمپول "انتخاب تو کورکورانه بود یا تو به زور چادری شدی"تزریق میکنن

و دقیقا خیلی ها در حالی که نه به زور بلکه واقعا با فکر یا تحت تاثیر یه خانواده مذهبی و پایبنده اصول که باعث شده از بچگی چادر براشون جایگاه داشته باشه و دارای ارزش باشه اون رو انتخاب کردن اما خیلی راحت به خودشون تلقین میکنن که انتخابشون زورکی بوده

و البته باید بدونیم این فاجعه ست!

داشتم میگفتم من از دوم دبستان به صورت کاملا رسمی و جدی چادری شدم

دقیقا اون لحظه یادم نیست

چون برام چیزه عجیبی نبود

چون چادر واسه من یه هنجار خیلی خاص نبود، یه انتخاب کاملا عادی بود، یه ارزش، و طبیعتا هیچ آدمی ولو یه دختر بچه دوم دبستانی از چیزی که واسش ارزش شده فرار نمیکنه

اما قصه به همین جا ختم نمیشه

این رو حداقل چادری ها خوب درک میکنن

گاهی بعضی ها فکر میکنن کسی چادر داشت دیگه آخر راهه، یعنی دیگه حجابش رو انتخاب کرده در حالی که اصلا این طور نیست یه چادری هم میتونه کلی نوسان در نحوه ی چادر سر کردنش داشته باشه

اما اینکه چی شد من یه چادری واقعی شدم "یعنی چادری با همون اصولی که چادر تعریف میکنه" ؛ بدون حتی ذره ای لوازم آرایش، پوشاندن کامل موهای سر و ... و خلاصه درست سر کردن چادر "منظورم جمع و جور کردنشه طوری که واقعا چادر حصار جسمم باشه"

همه اینا وقتی رنگ پیدا کرد که ترم 5 دانشگاه حاج آقا ماندگاری اومدن دانشگاه ما

اون روز انگار تازه یادم اومد این تکه پارچه مشکی که به نظر خیلی ها واقعا فقط یه تیکه پارچه ست چیه و چیکارا میکنه و جایگاهش کجاست

تا قبل اون روز من بارها بین یه چادری خوب و چادری بد نوسان داشتم و نهایتش چون چادر ابهت و وقار بهم میداد خیلی دوسش داشتم اما این چیزا واسه یه چادری خوب شدن و موندن کافی نبود

حاج آقا از عمق گفت از پایه؛ اول متقاعدمون کرد اینهمه تلاش برای جلوه گری و تبرج به چه درد بعد از مرگمون میخوره؟ که بارها این سوال تو همون مراسم از خودم پرسیدم و یهو همه دنیا رنگ باخت و نگاهای تحسین برانگیز بی ارزش شد

بعد حاج آقا از تاثیری که همین چادر در سیاست داره گفت

گفت آمریکا گفته روزی که تو ایران یه زن چادری ام پیدا نشه ما پیروزیم

منم که عاشق سیاست

با خودم گفتم ببین این چادر تو چه کارا که نمیکنه

تو با چادرت هر روز عظیم ترین تظاهرات ضد آمریکا برپا میکنی

***

روزها گذشت، با کلی فکر ، کلی تحقیق و البته کلی تجربه حالا من کارشناس حجاب در موسسه ای هستم که سال گذشته برگزیده همایش بین المللی طلایه داران حجاب شد

اینو گفتم که بدونیم هیچ وقت نباید از دخترای ایران نا امید شد

اگه عشق و دلسوزی در رفتار ما چادری ها باشه خیلی ها اول عاشق عشقمون میشن و بعد عاشق سیاهی چادرمون

انشاءالله این وبلاگ قدم موثری در زیبا جلوه دادن این حجاب و این انتخاب باشه
جمعه 7/9/1393 - 21:43
حجاب و عفاف


سالها چادر سر کردم، مثل همه چادری ها، اما همیشه مقنعه ام جلوتر از چادر بود.نوشته ی زیر توسط طیبه امیری برای ما ارسال شده است که در ادامه میخوانید.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

از چادر که پرسیدی کلی فکر کردم ! تا جایی که یادم می آمد،همیشه من بودم و چادرم.
شاید تعجب کنی، ولی باور کن کمتر از 7 سال داشتم که بر سرم نگین خدایی شدن بود.شاید فکر کنی مادر به زور چادر به سرم می کشید و مرا با خود بیرون می برد، نه !چادر دوستـــــــــ  من بود. مادر میگفت، کودکی هایم زیبا بود..

میگفت: " وقتی کوچکتر بودی، چادر را که سر میکردی (هیچ)، رو هم میگرفتی! "میگفت: " با چادرِ که رو گرفته بودی، زن همسایه کلی تو را ناز می کرد و قربان صدقه ات میرفت ..."میگفت: "چادری برایت دوخته بودم که جای دست داشت، تا تو راحت باشی میگفت: "هروقت بیرون می رفتم، برایت هدیه ای می خریدم، محض چادر سرکردنت "

فکر کن تو چطور همیشه لباس می پوشی و بیرون می روی، اگر نپوشی انگار چیزی کم داری،حس من هم نسبت به چادر اینطور بود .خیلی از دوستانم چادری به سر نداشتند . با هم مدرسه می رفتیم ، می خندیدیم، بازی می کردیم. آنها با مانتوی مدرسه بودند و من اضافه بر آن مانتو، یک برگ از حریم یاس با خود داشتم.سالها چادر سر کردم، مثل همه چادری ها، اما همیشه مقنعه ام جلوتر از چادر بود .

بعضی از دوستان، منکر این کارم بودند اما برایم دشوار بود و دوست هم نداشتم چادر را جلوتر از مقنعه یا روسری بگذارم.چندسال قبل با دوستانم رفته بودیم مشهد، یکبار به حریم رضوی که رسیدیم در نزدیکی ضریح نشستم و لب به دعا گشودم.. کش چادر را برداشتم تا راحت تر حس بگیرم ...

 ساعتی گذشت و موعد قرار با دوستان رسید.سر را بلند کرده و قدی راست کردم، چند قدمی رفتم. به جایی رسیدم که در تیررس آقایان هم بود.کش چادر را رها کردم و مثل بعضی چادری ها،  چادر را جلوتر کشیدم  و چند لحظه ای رو گرفتم.با نگاهم به دنبال دوستان بودم.. احساس کردم چقدر آرام تر از همیشه ام.شاید چادر چند سانتی جلوتر آمده بود اما دلم به قدر دریا آرامش یافته بود. دیگر دلم نیامد آن آرامش (بیشتر) را از دست بدهم ...

بعدها برخی میگفتند "بهت نمیاد"، "زشت شدی" ،حرفهاشان مهم نبود.به آنچه می خواستم رسیده بودم و می دانستم اینطور که باشم خدا راضی تر است..چرا؟ چون اگر بطور اتفاقی، پایم روی چادر می رفت و چادر عقب تر می رفت، دیگر موهایم دیده نمی شد.حالا بیشتر عطر حریم یاس را حس می کنم ؛  دیگر _خدا را شکر _  برایم رضایت خدا از هر بنی بشری ارزشمندتر است ..

جمعه 7/9/1393 - 21:43
حجاب و عفاف


قصه ی من و چادرم بیشتر عجیب است تا غریب. همه ی زنان و دختران بالغ فامیلمان چادری بودند جز من. همه به نظر مذهبی بودند جز من. همه اهل روضه و جلسه بودند جز من. من فقط نمازی می خواندم به نظرشان، آن هم وظیفه ام بود البته.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

قصه ی من و چادرم بیشتر عجیب است تا غریب. همه ی زنان و دختران بالغ فامیلمان چادری بودند جز من. همه به نظر مذهبی بودند جز من. همه اهل روضه و جلسه بودند جز من. من فقط نمازی می خواندم به نظرشان، آن هم وظیفه ام بود البته. همیشه مانتو های کوتاه می پوشیدم. شلوار جین و کفش آدیداس هم. اما به رنگ بورِ موهایم حساس بودم. بدون پشتوانه ی مذهبی، دلم نمی خواست کسی بوریِ موهایم را ببیند. همین باعث تمسخر فامیل می شد. خودمانیم؛ مانتوی کوتاه و پوشش مو به سبک دختران لبنانی واقعا مسخره بود!

معمولا با تنش های عرفی- اعتقادی مواجه بودم. همه ی دختران فامیلمان آرایش می کردند جز من. همه در عروسی ها حاضر می شدند جز من. برای این کارم دلیل شرعی نداشتم؛ اعتقاد داشتم بهتر است به جای آرایش و شرکت در مجالس عروسی و بزم، سعی کنم به انسانی مفید تبدیل شوم. و گذشت تا دانشجو شدم.

دانشگاهمان خیلی بزرگ بود. فضا برای همه جور پیشرفت مهیا بود. در هر راهی – خوب یا بد – که همت می گماردی، انتهایش موفقیت بود. روز معارفه ی دانشگاه، بچه های شورای صنفی مجله ای توزیع می کردند که اختصاص به جدید الورود ها داشت. یکی از تصاویر جالبش کاریکاتوری بود که سیر تکاملی – یا بهتر است بگویم- تنزلی دانشجویان فنی و مهندسی را در طول 8 ترم تحصیلی نشان می داد.  در کاریکاتور مذکور دختران جدیدالورود با چادر و چهره ای محجوب و معصوم وارد دانشگاه شده، بدون چادر و در حالی که ذره ای از آن معصومیت و حجب در چهره شان نمانده بود فارغ التحصیل می شدند. پسران هم سالم، مظلوم و سر به زیر وارد دانشگاه شده و ... اگر چه پس از سال ها، اولین مجله ی دوران دانشجویی ام رنگ کهنگی به خود گرفته اما هنوز آن را نگه داشته ام.

در دوران دانشجویی سیر تکاملی یاد شده را بعینه دیدم. بچه های دانشگاه یکی پس از دیگری چادر ها را کنار می گذاشتند، مقنعه ها را عقب می کشیدند و تغییر می کردند خلاصه. هر بار هم که پس از چند ماه برای دیدن خانواده به شهرم می رفتم، تغییرات ناشی از مدرنیته را در زنان و دختران فامیل می دیدم اما من هنوز همان بودم. با همان مقنعه ی جلو کشیده، مانتوی کوتاه، شلوار جین و کفش اسپورت. با این تفاوت که حساسیتم بیشتر از قبل شده بود. علاوه بر موها، به جلوه ی ناشی از روشنی پوستم هم حساس بودم. آستین مانتویم را همیشه با انگشتان دست در پنجه ام نگه می داشتم که مبادا بالا بپرد و دستم مشخص شود. حتی گاهی اوقات مانتویم را یک شماره بزرگتر می خریدم که آستینش بلند باشد. کار به جایی رسید که دیدم با نگه داشتن آستین مانتو و خریدن مانتوی بزرگتر و ... حجاب دستم رعایت نمی شود؛ به فکر خریدن پوشش دست افتادم. استفاده از پوشش دست هم مثل روسری ام، سوژه ای شد برای خندیدن دوستان و فامیل و من کماکان بر پوشیدن لباس اسپرت و کامل بودن حجاب و عدم استفاده از چادر اصرار می ورزیدم و گذشت و گذشت  تا در ششمین ترم تحصیلم به سرزمین وحی دعوت شدم.

روحانی خوش ذوقمان، نام کاروانمان را فاطمیون گذاشته بود. همه جوره در خدمت کاروان بود. مدام برایمان جلسه می گذاشت. در مورد مهدویت، حجاب، عرفان و خلاصه هر چه شرایط اقتضا می کرد برایمان صحبت می کرد. اما من هنوز همان بودم. با همان اعتقاد. معتقد بودم حجابم کامل است. دوست داشتم اسپرت بپوشم. برایم مهم نبود که دوستانم به ترکیب کفش های آدیداس و مانتوی کوتاه و روسری جلو کشیده شده تا روی ابرو و حجاب دستم بخندند. آنچه اهمیت داشت کامل بودن حجابم بود. حتی چادری که بعثه ی مقام معظم رهبری به دانشجویان زائر هدیه داده بود، تا جلوی باب جبرئیل - که از آن وارد مسجد النبی می شدیم-  تا شده توی بغلم بود. آنجا از ترس شرطه های وهابی چادرم را باز کرده، سرم می کردم.

در سفر به سرزمین وحی، در مکه یک بار مسئول هتل محل اقامتم بخاطر عدم پوشیدن چادر مانع از ورودم به هتل شد. من که آن روز ها در یک خبرگزاری فعالیت می کردم آن قدر آزرده خاطر و عصبانی شدم که کارت خبرنگاری ام را برداشته، با عصبانیت و به قصد رسانه ای کردن موضوع به محل بعثه رفتم و خواهان پیگیری این مسئله شدم که با وساطت روحانی کاروانمان این موضوع ختم به خیر شد.

القصه؛ روزگار گذشت و گذشت؛ به برکت سفر به سرزمین نور، مطالعات مذهبی ام بیشتر شد. برای مسائلی که فقط با دلایل عقلی و یا بنا به سلیقه ی شخصی رعایت می کردم، حجت شرعی یافتم. در این مدت روز به روز از احساس خوش حجابی ام کاسته می شد. از حجاب دوست و آشنا و فامیل هم. روز به روز بر حجاب من افزوده می شد. بر مدرنیته و بی حجابی دوست و آشنا و فامیل هم. تا اینکه یک روز در اواخر ترم هفتم دانشجویی، زمانی که داشتم از دومین جلسه ی کلاس بازآموزی روزنامه نگاری باز می گشتم، عرصه را بر خود تنگ تر از همیشه یافتم.

احساس کردم دیگر نمی توانم به کلاس برگردم. بعضی از آن ها که بد حجابی شان بیداد می کرد، زمانی سردمداران شعار و حجاب بودند. دیدم دین خدا هر لحظه دارد مهجور تر از لحظه ی قبل می شود. دلم می خواست دست از غرور بردارم و پوشش مناسب تری برگزینم. از طرفی خجالت می کشیدم این کار را در واپسین روزهای دانشجویی انجام دهم. دیگر تحمل خنده ای آزاردهنده را نداشتم. سردرد داشتم. قرص مسکن خوردم و دراز کشیدم. در خلسه ای نه چندان عمیق، حسی شبیه صدا در گوشم می گفت: رسالت تو همین است. بشکن این غرور را.

وقتی بیدار – یا شاید هشیار- شدم، می خواستم برای ساعت بعد از ناهار به کلاس بروم. قرآن کوچکم را از کیفم در آوردم؛ نیت کردم و صفحه ای را باز کردم. سال ها می گذرد؛ آیه و سوره اش را به خاطر ندارم. مضمونش این بود: خداوند به حضرت موسی قوت قلب داد که جلو رفته و عصایش را بر آب زند. نیل به اذن خدا باز خواهد شد.

اولین بار که در مقابل نگاه خیره ی همه ی همکلاسی هایم با چادر به کلاس رفتم. وقتی سوال کردند قضیه چیست؟ در جواب گفتم: " این لباس زیبا پوشان است"

 

پی نوشت:

یادمه  اولین باری که با چادر به دفتر خبرگزاری رفتم کیف ساده ی روی دوشی نداشتم. یک کوله پشتی بزرگ داشتم که روی چادر انداخته بودم. خیلی مضحک شده بود. وقتی وارد شدم، همه با صدای بلند زدند زیر خنده چرا که علاوه بر صحنه ی ذکر شده،  قسمت پایین چادرم هم روی زمین کشیده و خاکی شده بود.  ظاهر شدن با پوشش جدید در محیط دانشکده و کار در روز های اول واقعا زجر آور بود اما الان تبدیل به خاطراتی غرور آفرین شده

خانواده و فامیل هم اول موضع مخالف گرفتند چرا که به نظرشون زمانه اقتضائات دیگری داره. تنها حامی ام برادرم بود که رفتاری طلبه مئابانه داشت و بخاطر موقعیت شغلی و تحصیلات آکادمیک بالا، دیگران در حضور ایشان از سرزنشم حیا می کردند. الان با گذشت چند سال سعی کردم با رفتارم در اجتماع و نیز ادامه تحصیل تا جای ممکن، نشون بدم که کار درستی کردم. فکر می کنم همه باورم کردند.

جمعه 7/9/1393 - 21:42
حجاب و عفاف


فاطمه.ط. این مطلب را برای ما ارسال کرده است و داستان زیبای چادری شدن و علاقه اش به چادر را به همه افرادی که عاشق این زینت هستند گفته است.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

یادم می آید در زمان خردسالی ؛وقتی كه هفت سال بیشتر نداشتم؛ نسبت به همكلاسی هایم محجبه تر بودم . زیر مقنعه  هد می زدم طوری كه حتی یك تار مویم بیرون نمی زد. علاقه زیادی به حجاب و چادر داشتم.

هنگامی كه به سن تكلیف رسیدم و قرار بود در مدرسه برایمان جشن تكلیف برگزار شود از مادرم خواستم برایم جایزه یك چادر بخرد .

برق شادی را در چشمان مادرم احساس كردم. باخوشحالی گونه هایم را بوسید و گفت چشم دختر گلم حتما عزیزم چه انتخاب زیبایی .

مادرم به قول خود عملكرد و علاوه بر چادر مشكی  یك ساعت مچی قرمز كه خیلی هم زیبا بود برایم هدیه گرفت و اینگونه شد كه من چادری شدم . اما فقط در مدرسه چون به خوبی نمی توانستم چادرم را جمع كنم و مرتب پایین چادرم  خاكی می شد آن وقت مادرم  باید هر روز چادرم  را می شست  . 

اما از كلاس چهارم كه كمی قد كشیدم و چادرم به  زمین كشیده  نمی شد مادرم اجازه داد با چادر به مدرسه بروم و از این كار لذت فراوانی می بردم . من از كودكی چادر را به عنوان عضو جدا ناپذیر از وجودم پذیرفتم .

درست است  وقتی كه چادر می پوشیدم و به مدرسه می رفتم  همه مرا به بچه  مثبت و حاج خانم می خواندند، اما من نه تنها بدم نمی آمد بلكه احساس  غرور می كردم و بسیار خوشحال می شدم  .

خداوند  متعال را شاكرم كه  چادری شدم و به آن عشق می ورزیدم . البته به نظرم خانواده هم  در داشتن  رفتار اسلامی فرزندان خود تاثیر فراوان دارد .  برای مثال من همیشه مادرم را در بیرون از منزل و مهمانی ها  با چادر دیده ام ارزش  گذاشتن به چادر را از وی آموختم .ایشان الگوی خوب و مناسبی برای من بوده است . و نمی دانم اگر راهنمایی و ارشاد خانواده نبود آیا در حال حاضر من چادری بودم یا خیر ؟

ارزش نهادن به چادر  برای من در سرما و گرما یكسان است  یادم می آید در تابستان زمانی كه هوا خیلی گرم بود و من با چادر به باشگاه ورزشی  می رفتم دوستان به من می گفتند ما كه چادر نداریم از گرما ذلّه شده ایم  گرمای چادر تو را اذیت نمی كند؟

 من هم جواب آنها را همیشه با این جمله  می دادم كه من چادرم را دوست دارم و گرمای آن برایم لذت بخش است .  مگر شما كسی  یا چیزی را كه دوست دارید از آن اذیت می شوید. 

سخن را كوتاه كنم  خلاصه من عاشق چادرم هستم و حاضر نیستم آن را با چیز دیگری عوض كنم .
ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است

ارزنده ترین زینت زن حفظ ‌‌‌ حجاب است
جمعه 7/9/1393 - 21:42
حجاب و عفاف


رفته رفته به چادرم وابسته تر شدم و سعی میکردم حجابم کامل باشه و شان و منزلت آن رو حفظ کنم، نه مثل بعضی از اون همشهری ها که فقط به اجبار اینکه تو یه شهر مذهبی هستن چادر میپوشن و حجابشون علیرغم چادر داشتن کامل نیست!در ادامه خاطره ای ارسالی از خانم زهرا.ن را میخوانید.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

من تا  18 سالگی در شیراز زندگی میکردم و تا اون موقع مانتویی بودم. چادر رو دوست داشتم اما چون دوستام و هم سن و سالهای من  توی فامیل همه مانتویی بودن ترجیح میدادم مثل اونها باشم...!!!مادر و پدرم اصالتشون مال یه شهر دیگه بود؛ یه شهر کوچیک و مذهبی که همه ی اهالی اون چادر میپوشیدن. هروقت به دیدن فامیلهامون به اون شهر میرفتیم مجبور بودم چادر سر کنم! اصلا هم بلد نبودم چادر رو درست بگیرمش و بپوشم...!

اون موقع ها فقط و فقط به اجبار چادر میکردم سرم، فقط برای اینکه تو اون شهر انگشت نما نباشم و همه چپ چپ نگاهم نکنن، خودمو کردم همرنگ جماعت.تا اینکه با یکی از فامیلهامون که ساکن همون شهر بود نامزد کردم...همسرم چادر خیلی دوست داشت و من به خاطر اون با شور و شوق بیشتری چادر سر میکردم...

موقعی که نامزدم میومد شیراز و دوتایی می رفتیم شاهچراغ وقتی من چادر سر میکردم رو به روم می ایستاد و می گفت مثل فرشته ها شدی، کاش همیشه بریم شاهچراغ تا من تو رو توی چادر ببینم...!سال 88 به خاطر موقعیت کاری که برای پدرم پیش آمد به همون شهر نقل مکان کردیم این بار به اجبار نبود که چادر سرم می کردم با شور و اشتیاق چادر میپوشیدم و اونو دوست داشتم...

رفته رفته به چادرم وابسته تر شدم و سعی میکردم حجابم کامل باشه و شان و منزلت آن رو حفظ کنم، نه مثل بعضی از اون همشهری ها که فقط به اجبار اینکه تو یه شهر مذهبی هستن چادر میپوشن و حجابشون علیرغم چادر داشتن کامل نیست!از وقتی چادری شدم قران خوندنم بیشتر شد، تا جایی که بتونم میرم مسجد و نمازمو جماعت میخونم و در کنار اینها اخلاق و رفتارم هم بهتر شد...!

همسرم عاشق ولایت و رهبریه، اما من اون موقع ها چون از چادر دور بودم و توی یه فضای دیگه بودم از روحیاتش هم دور بودم...!با چادری شدنم همه ی اینها رو به دست آوردم! عاشق رهبری و ولایت شدم و سعی میکنم جوری گام بردارم که آقا امام زمانم منو توی گروه یارانش قرار بده...من همه ی اینها رو مدیون برخورد درست همسرم هستم، هیچوقت منو اجبار به چادری بودن نکرد، اما من میدونستم که چقدر چادر رو دوست داره، شاید اگه چادر سر کردن رو به من تحمیل کرده بود من از چادر متنفر و منزجر میشدم، اما او با مهربونی منو به این راه کشوند!

البته بالاتر از دوست داشتن همسرم چیزی که برام مهمه اینه که خداوند و حضرت زهرا و باقی ائمه این نوع حجاب رو دوست دارن و برای رضای اونها همیشه حجابم رو حفظ میکنم....و همیشه خدا رو شکر می کنم که یک اتفاق باعث شد من هم چادری شوم.

جمعه 7/9/1393 - 21:41
حجاب و عفاف


تصمیم گرفتم که برم تجریش یه چادر بخرم امتحان کنم یا میتونم یا نمیتونم رفتم تو یه مغازه ای که قبلا" دوستم از اون جا چادر عروسیشو دوخته بود
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------

تو یه خونواده کاملا" اصیل به دنیا اومدم و بزرگ شدم واسه همین هم بی قید و بند نبودم پدرم سرهنگ وزارت دفاع بود و مادرم هم پرستار یه بیمارستان واسه همین همیشه سعی میکردم که مثل فرهنگ خونواده پوشش داشته باشم سنگین لباس می پوشیدم اما چادری نبودم درست مثل مادرم اعتقاداتمم به جا بود اما خیلی شناخت نداشتم در حد این که خوانوادم و مدرسه واسم گفته بودن تا این که سال اول دانشگاه بودم یه روز حالم بد شد و بردنم بیمارستان

اون جا بود که به خوانواده ام گفتن که نازنین قلبش مادرزادی دچار مشکله و الان خودشو دیگه نشون داده یه هفته بیمارستان موندم و بعد مرخص شدم اومدم خونه و با هیچ کس کاری نداشتم میشه این جور تعریف کرد که افسرده شده بودم اونی که اومده بود خواستگاری ام و قرار بود که با هم ازدواج کنیم خیلی راحت همه چی رو ریخت به هم و گفت که نازنین امیدوارم درک کنی من دوستت دارم اما زندگیم هم دوست دارم من بچه هم دوست دارم میخوام با کسی ازدواج کنم که هم خودشو خوشبخت کنه هم منو من ادم این کار نیستم طاقت ندارم که حالت بد بشه /رفت اما من .....

درست موقعی این اتفاق افتاد که همه چی خوب بود واسه همین به درگاه خدا خیلی شکوه میکردم منی که تا اون موقع ازارم به هیچ کس نرسیده بود واسم سوال بود که دارم تاوان چیو پس میدم؟چند وقتی به همین منوال گذشت تا این که یه روز رفتم امامزاده اسماعیل اون جا یه دختر بود اونم داشت زیارت میکرد اومد جلو و با هم دعا خوندیم و من واسش همه چی رو تعریف کردم اونم گفت که بهتر نیست با خدا دوست بشی تا این که شکایت کنی شاید خودش بهت گفت که چرا این کارو باهات کرده

راست میگفت من همش داشتم ناله میکردم و باهاش یه ذره درد دل نمیکردم رفتم جلو با خودم گفتم یا منو تو بغلش میگیره یا پسم میزنه شروع کردم به کتاب خوندن و قران خوندن اما هم چنان مانتویی بودم دیگه خدا منو تو بغلش گرفته بود درسمو تموم کردم سرکار رفتم همه اون چیزایی که فکر نمیکردم یه روزی بشه شد

 یه روز تو محل کارم اومدم تو یک سایت اجتماعی ببینم این چه سایتی هستش که همکارم میرفت اومدم ثبت نام کردم و عضو شدم یه روز به طور اتفاقی با یه بنده خدایی وارد بحث شدم که موضوع به چادر سر کردن کشید با حرفاش که همه از قران و حدیث بود متقاعدم کرد که، حالا که تو نصف راه رو رفتی کاملش کن دیدم راست میگه

اولش واسم سخت بود خیلی هم غر میزدم اما میگفت اولش سخته اما عادت میکنی تصمیم گرفتم که برم تجریش یه چادر بخرم امتحان کنم یا میتونم یا نمیتونم رفتم تو یه مغازه ای که قبلا" دوستم از اون جا چادر عروسیشو دوخته بود خانومه اندازه گرفت و گفت سه روز دیگه حاضره بیا بگیر اما همه قشنگیه این داستان به قول اون بنده خدا این جا بود که وقتی چادرم حاضر شد رفتم که بگیرم خانومه که اتفاقا" سیده هم بودند و مادر شهید بهم گفت که نذر کرده بود که اگه مشکل دخترش حل بشه واسه 10 نفر چادر مجانی بدوزه و یکی ازون 10 نفر، من بودم...

من مثل همه چادری نشدم که از چشم نامحرم مصون بمونم، چادر سر کردم چون خدا باهام حرف زده بود، چون عاشق خدا شدم..."
جمعه 7/9/1393 - 21:39
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته