• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1637
تعداد نظرات : 162
زمان آخرین مطلب : 3451روز قبل
حجاب و عفاف


اولین فکری که داشتم این بود که چادری بشم به هیچ کدوم از این‌ها فکر نمی‌کردم. من بزرگ شده بودم و لباس دیگه‌ای می‌خواستم. لباسی که هدیه‌ی امام رضا(ع) باشه. می‌خواستم همونی باشم که خدا و امام از من می‌خواد و این نقطه‌ی آغازی بود برای تغییرات بعدی...

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

اون روزها هنوز چادری نشده بودم. هیچ وقت پیش نیامده بود که به خوب و بی‌نقص بودنم شک کنم! اما اتفاقی پیش آمد و کوه پوشالی غرور و تصوری رو که از خودم داشتم در مقابل چشمام ویران کرد.من فقط می‌خواستم "بهتر" باشم. پس 31 شهریور درست شب قبل از شروع سال تحصیلی جدید و در حالی که فرداش عازم مشهد بودم تا به اولین کلاسهای دانشگاه برسم، عهدنامه‌ای رو با خودم بستم و امضا کردم. دیگه نمی‌خواستم اون آدم باشم. انگار برای خودم تنگ شده بودم؛ اما از کم و کیف این‌که باید چه کار کنم و چی بشم زیاد سر در نمی‌اوردم. اون عهدنامه هم منو متعهد می‌کرد به انجام یا عدم انجام کارهایی که فکر می‌کردم در جهت بهتر شدن باید باشه.

همیشه عادتم بود که قرآن رو باز می‌کردم. فکر می‌کردم در هر حال و موقعیتی که باشم خدا از این طریق با من حرف می‌زنه. حرفی که متناسب با همون روز و همون موقعیت باشه. مدت‌ها بود که وقتی قرآن رو باز می‌کردم آیه‌هایی مشخص و تکراری می‌اومد. آیات مربوط به حجاب!من به خودم می‌گفتم: «نه! آیات دیگه‌ی این دو صفحه مد نظر هست. من که حجابم بی‌نقصه!»

6 دی همون سال، در حالی که بعد از کلاس جلوی تایپ و تکثیری دانشکده منتظر یکی از بچه‌ها بودم تا با هم بریم خوابگاه، آقایی که بعدها متوجه شدم یکی از پسرهای دانشکده خودمونه، روبروی من ایستاد و سلام کرد و بلافاصله از توی کیفش برگه‌ای رو به دست من داد و گفت: «این آیه در مورد زن‌های پیامبر هست و این آیه در مورد همه زن‌های مومن!» و قبل از این‌که من بخوام سوالی بپرسم یا عکس‌العملی نشون بدم، رفت.

برگه نوشته‌هایی تایپ شده داشت و زیرش با خودکار نوشته شده بود:«آیات ادامه دارد "ان کنتم مؤمنین"» و بعد یه آدرس ایمیل عجیب.من توی حیرت بودم. همون آیه‌هایی پیش روی من بود که ماه‌ها وقتی قرآن رو باز می‌کردم برام می‌اومد. اون شب من تا نیمه‌های شب گریه می‌کردم. نمی‌دونستم اتفاقی که باید باهاش مواجه بشم چیه و چقدر بزرگه. از تصور این‌که باید تغییر کنم به خودم می‌لرزیدم. همیشه از ابتدای کودکی نقطه ضعف بزرگ من مقاومت در مقابل تغییر بود.

توی دفتر خاطرات مربوط به اون شب این‌طور نوشتم: «یه نگاه به خودم کردم: مانتو و شلوار مشکی ساده، مقنعه‌ای که تمام موهامو پوشونده،صورت بدون آرایش، یه پالتوی ساده و یه کیف. اون مطمئناً فکر نکرده من حجابم کامل نیست!!»یک ماه با خودم کلنجار رفتم و به این در و اون در زدم تا خودم رو راضی کردم به آدرسی که زیر اون برگه آچهار نوشته شده بود ایمیل بزنم. قبلش توی دفترم این‌طور نوشته بودم: «دو راه داری: یا خودت رو به کوری بزنی و بگی اتفاق نیفتاده یا به این ایمان بیاری که هر لحظه داره برات معجزه می‌فرسته.» و ایمیل رو فرستادم.

از هویت کسی که این ایمیل رو دریافت می‌کرد مطلع نبودم و نمی‌دونستم وابسته با ارگان و نهادی هست یا نه. نوشتم: «نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم. حالا مدت‌ها از اون روزی که برگه رو دریافت کردم می‌گذره. برگه‌ای که توش سه تا آیه از قرآن بود...» و منتظر جواب نشستم. در حالی که اصلا نمی‌دونستم آیا جوابی دریافت خواهم کرد یا نه. در ادامه نوشته بودم: «نمی‌دونم چی می‌خوام. شاید می‌خوام بیشتر توضیح بدید.» اما در مورد چی باید با من حرف می‌زد و اصلاً کی بود؟

حدود پنج روز بعد جواب ایمیلم رو دریافت کردم:"جواب سؤالات شما (ابهامات شما) رو با چند آیه می‌دهم. اگر معنا و ارتباط آیات برایتان روشن نیست، فعلاً مهم نیست.

إن الانسان لفی خسر إلا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر

الذین یمسکون بالکتاب ... إنا لا نضیع أجر المصلحین

قالوا سمعنا و اطعنا .... الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه اولئک الذین هداهم الله و اولئک هم اولو الالباب

تا مدت‌ها بی‌اختیار "قالوا سمعنا و اطعنا" رو زیر لب زمزمه می‌کردم. نمی‌دونستم که چی شده و چی خواهد شد و آخرش کجاست. در اون لحظه بی‌اندازه هیجان زده بودم و بعد فقط می‌خواستم فکر کنم که آیا جزء "ایمان‌آورندگان" و "صبرکنندگان" هستم یا نه؟ آیا جزء اونهایی هستم که به حق و کتاب حق متوسل می‌شن؟ و جزء اونهایی که می‌گن "شنیدیم و اطاعت کردیم"؟

مدت‌ها من سوالاتم رو از طریق ایمیل می‌پرسیدم و ایشون که سید بزرگواری بودند جواب منو با آیات قرآن و بعضاً جملاتی از نهج‌البلاغه می‌دادند. جواب ترس‌ها، تردید‌ها، توجیه‌ها...هنوز به قرآن مسلط نبودم و وقتی هر ایمیل برام می‌رسید چند ساعت می‌گذشت تا ترجمه‌اش کنم! باید انتخاب می‌کردم. چاره‌ای نداشتم. این جواب تمام درخواست‌های خود من بود. ناسلامتی توی بغل امام رضا(ع) بودم و او هرگز نمی‌خواست دیگه منو این همه غافل و این همه از خود متشکر و از خود مطمئن و این همه سر به هوا ببینه.

درسته که من توی این مدت جواب سوالاتم رو گرفته بودم و می‌دونستم که چادر:

- باعث بالا رفتن ارزش زن می‌شه؛

- کانون خانواده رو مستحکم‌تر می‌کنه؛

- محیط اجتماع رو از مناسبات جنسی پاک می‌کنه؛

- نگاه‌ها رو به زن از صرف یک عروسک جنسی به توانایی‌ها و استعدادهای انسانی‌اش تغییر می‌ده؛

- و...

اما اون روز صبح که بیدار شدم و اولین فکری که داشتم این بود که چادری بشم به هیچ کدوم از این‌ها فکر نمی‌کردم. من بزرگ شده بودم و لباس دیگه‌ای می‌خواستم. لباسی که هدیه‌ی امام رضا(ع) باشه. می‌خواستم همونی باشم که خدا و امام از من می‌خواد و این نقطه‌ی آغازی بود برای تغییرات بعدی...

پشت کامپیوترم نشستم و تایپ کردم: «سمعنا و اطعنا... چادری شدم

...

می‌گن: "سخته توی گرمای تابستون چادر بپوشی. خفه می‌شی. سخته توی زمستون چادر بپوشی. چطور توی این گل و شل جمعش می‌کنی؟ سخته توی مسافرت چادر بپوشی. پس چطور تفریح می‌کنی؟ سخته توی مهمونی چادر بپوشی؛ دیگران می‌گن امل شدی!"اما برای من سخته چادر نپوشم؛ وقتی جلوی چشم‌های "عین الله الناظره" هستم و مطمئنم این‌طور بیشتر دوستم داره...

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:40
حجاب و عفاف


دوستی که باعث چادری شدنم شده بود با این جمله به من تبریک گفت:"تو خوب بودی با چادر بهتر شدی"

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

 

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

                                                    ----------------------------------------------------------------

 

پوششی معمولی داشتم مانتویی تا روی زانو به علاوه یک شال البته بدون آرایش.تا اینکه سال سوم راهنمایی که با یکی از همکلاسی هایم آشنا و دوست شدم که ظاهری متین و چادری داشت بعد از مدتی هم نشینی با او ظاهر او بر من اثر گذاشت.او اهل مسجد بود گاهی به بهانه اینکه با دوستم در مسجد قرار دارم با چادر از خونه خارج می شدم و به مسجد می رفتم.اما در مهمانی ها بدون چادر بودم با اینکه پوششم تغییر کرده بود و محجوب تر شده بودم.

دوستم که روز به روز با او صمیمی تر می شدم آدمی مذهبی و معتقد بود. به من گفت:"دوست دارم دوستی که دارم شبیه خودم باشه"دوستش داشتم و به راهی که می رفت اطمینان پیدا کردم و با راهنمایی های حاج آقای مدرس حرف های دوستم برایم به اثبات رسید.(صحبت های پیش نماز مدرسه مون بعد از هر نماز )تصمیمم را گرفتم . از پول توجیبی های خودم یک چادر مناسب خریدم و موقع رفتن به مدرسه در کوچه جلوی درب خانه بدون اطلاغ خانواده چادرم را سرم کردم.

اولین روزی که با چادر وارذ مدرسه شدم همه همکلاسی ها به من لبخند زدند لبخند شیرین و محبت آمیز برای اینکه تغییر کرده بودم. دوستی که باعث چادری شدنم شده بود با این جمله به من تبریک گفت:"تو خوب بودی با چادر بهتر شدی"بعد از مدتی مادرم اتفاقی مرا از روی تراس خانه دید که در کوچه چادر سر می کنم و از چادر پوشیدنم با اطلاع شد. (پوشش من دقیقا برخلاف بقیه بود ) بعد از کلی صحبت و اعتراض ،من استوارتر از قبل چادر بر سر به مدرسه می رفتم .

سال بعد از طرف آموزش وپرورش به حج مشرف شدم از آن به بعد به بهانه اینکه حاجیه خانم باید چادری باشد همه جا چادر می پوشیدم.بعد از گذشت مدتی، پوششم در خانواده عادی شده بود دیگر حداقل باخانواده ام در رابطه با حجابم مشکلی نداشتم اما اطرافیانم به خاطر این مساله از صحبت کردن با من اجتناب می کردند و علاوه بر این پاره ای از اوقات مرا مورد تمسخر قرار می دادند.

به تدریج مادرم را هم به چادر علاقه مند کردم .مثلا وقتی از حج برگشتم چون چادر می پوشیدم به مادرم گفتم:"زشته من چادر داشته باشم و شما نه. ،زشته دختر چادری باشه مادر مانتویی!"یا به بهانه های مختلف مادرم رو می کشوندم به مدرسه،اوایل هفته ای یک بار و گاهی حتی  هر روز! بهشون می گفتم:"جلوی دوستام زشته چادر نپوشید!یا کتاب فلسفه حجاب شهید مطهری رو به مادرم دادم تا بخونه فکر کنین کسی که هرروز با چادر بیاد مدرسه دخترش کم کم این چادر رو سرش ثابت میشه. 

چندروز به روز مادر مانده بود برای مادرم پارچه چادری خریدم و با یکی از چادر نمازهایش پیش خیاط بردم تا برایش بدوزد از اون جایی که یک مادر از هدیه ای که فرزندش برایش خریده استفاده می کند مادر من هم از چادرش استفاده کرد وهنو هم اون رو نگه داشته!از آن روزها سه یا چهارسال گذشته و در حال حاضر من و مادرم هر دو با چادر وارد اجتماع می شویم.

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:40
حجاب و عفاف


توی شب قدر همون سال تصمیم گرفتم برای همیشه با حجاب شم. ولی آروم آروم، نه یه دفعه ای که مثل سری قبل کمرم زیر اون همه فشار بشکنه.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

سوم دبیرستان بودم که برای تحصیل پدرم به انگلستان رفتیم. خانواده معتقدی داشتم. اما خودم آزاد بودم برای انتخاب روش زندگیم. اونا فقط گاهی گوشزد میکردن. من اصلاً به خدا و نماز و دین اعتقاد چندانی نداشتم. بر حسب عادت روسری سرم می کردم ولی حجاب برام مهم نبود.

تا اینکه یک حاجت مسیر زندگیمو عوض کرد. می دونستم خدایی هست که دعای بنده هاشو می شنوه و اجابت میکنه. تو انگلستان گاهی اوقات از اینترنت سریال ها و فیلم های ایرانی رو دانلود می کردیم می دیدیم. از این طریق بود که یک آهنگی رو شنیدم که یک جمله اش انگار جواب سوال من بود. آهنگ آقای اخشابی که واسه سریال گمگشته خونده بود یادتونه؟ میگفت " نماز حاجت بخونین، حاجتتون روا میشه" این جمله باعث شد تو نت سرچ کنم که چیه این نماز حاجت؟ و این شد شروع تلاش من برای شناخت خدا

وقتی نتایج سرچ رو دیدم با یه مطالبی روبه رو شدم که تا اون موقع نشنیده بودم. منی که 4 سال بود تو خود انگلیس پر بودم از مادی گرایی... با یه دریا مطالب تازه و زیبا مواجه شدم.

از همون موقع شروع کردم به خوندن یه دور کامل ترجمه قرآن، زندگیم متحول شد. اما هنوز با حجاب نبودم تا اینکه اومدیم ایران.

وارد دانشگاه شدم. بنا به دلایلی مجبور شدم به دانشگاه آزاد برم. اون واحدی که من بودم چادر اجباری بود اما فقط واسه دانشگاه چادر می پوشیدم و متاسفانه در دانشگاه ما چادر وسیله ای شده بود که ما هر طور خواستیم زیرش لباس بپوشیم و فقط برای رد شدن از حراستی های ورودی، چادرو بکشیم رو موهامون. سر کلاسم که چادرارو در میاوردیم.

متاسفانه الان تو جامعه چادریهای بدحجاب هم زیاد می بینم یه حرکاتی از چادری ها می بینیم که مو به بدنمون سیخ میشه، صد البته عمومیت نداره ولی هستن این جور چادری هایی ......اون موقع که من تازه اومده بودم به ایران، زیاد مدگرا نبودم و حجابم خیلی بد نبود. چشم و همچشمی تو دانشگاه و کلاس اومدن واسه همدیگه باعث شد رو بیارم به آرایش های آنچنانی و مدگرایی و اسراف و بی قیدی نسبت به حجاب و خلاصه با ورودم به دانشگاه وضع حجابم بدتر شد و به شدت رو آوردم به مدگرایی...

هر چند روز یه ست کامل عوض می کردم. کارم به جایی کشید که از دوست و آشنا واسه تنوع لباس قرض می گرفتم. اما خدارو شکر هیچوقت با پسری رابطه نداشتم. همه اش رو هم مدیون خدا می دونم. چون از بچگی خودش مانع من شده بود. در هر حال دوباره از خدا فاصله گرفتم. خدا منو ببجشه، چقدر آدم فراموشکاره....

یه ترم واحد اندیشه داشتم. کتابشو که میخوندم اون تلنگر دوباره به من زده شد. جملاتی که از ذهنم گذشت یادمه: "اگه من الان بمیرم چی می خوام جواب خدا رو بدم؟" دیدم هیچ بهونه ای ندارم. از همون لحظه تصمیم گرفتم با حجاب بشم و نماز بخونم.

برا شروع هد گذاشتم. قیافم خیلی عوض شد. همه تو دانشگاه یه جوری نگام می کردن. من که تا اون لحظه با یه مد و قیافه میومدم، این دیگه براشون خیلی عجیب بود. دوستای دوروبرم هم گاهی متلک می پروندن...

خلاصه واسم خیلیییی سخت بود. هر شب قبل از خواب کارم شده بود گریه کردن. آرزو میکردم ای کاش از اولش با حجاب بودم که این سختی ها رو تحمل نمی کردم.

شب شهادت امام صادق (ع) طبق معمول با گریه خوابیدم. اون شب پیامبر (ص) و امام علی (ع) اومدن به خوابم. پیامبر با یه لبخندی اومد طرفم که هیچ کس تا الآن اون طوری برام ذوق نکرده بود. دستشو گذاشت رو شونم و کلی برام حرف زد. ولی وقتی بیدار شدم یه کلمه هم یادم نبود. شد یه دلخوشی و امید واسم. اما واقعاً آدم فراموشکاره و ناسپاس. خودم رو عرض می کنم. نمی دونم، من زیاد میشه که تو جنگ با نفسم شکست می خورم. اون موقعی هم که هد رو گذاشتم کنار، اون خوابم رو فراموش کرده بودم.

یادمه اون روزا وسوسه شیطان چی بود! میگفت که تو با این ظاهرت ازدواج نمی کنی و کسی دیگه ازت خواستگاری نمی کنه. این قضایا تو زمستون اتفاق افتاد و جند ماهی از هد گذاشتنم می گذشت به هر حال من دوباره تو جنگ با نفسم شکست خوردم و هدو گذاشتم کنار.

همون شب خواب دیدم روی یه کوه فوق العاده بلندی بودم که مثل برج میلاد نازک بود و تاب می خورد که تو تاب آخرش منو گذاشت زمین. بیدار که شدم فهمیدم واقعاً سقوط کردم و از چشم خدا افتادم. تو این فاصله که خیلی از خودم بدم میومد و دائم خودمو سرزنش می کردم، خودمو با دوستام که جلو نامحرم با لباس ناجور میرقصیدن مقایسه کردم. گفتم چه فرقی با اونا داری؟

توی شب قدر همون سال تصمیم گرفتم برای همیشه با حجاب شم. ولی آروم آروم، نه یه دفعه ای که مثل سری قبل کمرم زیر اون همه فشار بشکنه. خوشبختانه جواب داد. . تو شب قدر در جواب وسوسه ی شیطان با خودم گفتم، من همسری که منو با این قیافه (بدحجاب) انتخاب کنه نمی خوام، حتی اگه تا آخر عمر مجرد بمونم. ولی این حرفارو که خانوهای محجبه شانس ازدواجشون پایینتره رو الان دیگه اصلاً قبول ندارم. اتفاقاً خدا براشون بهتر می خواد. همش حیله شیطان بود. واسه اینکه با حجاب بشم هم چندین بار زمین خوردم. اما به لطف خدا و توسل به معصومین بالاخره مهارش کردم نفسم رو. حداقل در این زمینه.

حدود یک سال گذشت یه روز داشتم به سخنرانی آقای پناهیان گوش میدادم ایشون گفتن: " آهای خانومی که با چادرت فرش برا اومدن آقا امام زمان (عج) پهن می کنی ......"

گفتم منم میخوام برا آقا و سرورم فرش قرمر پهن کنم. از اون موقع چادری شدم و با افتخار میگم که اولین و تا مدتها تنها کسی بودم که تو خونواده چادریه!

چادری شدن من رو 2 تا خواهر دیگرم که قبلاً بدحجاب بودن هم اثر گذاشته. من دختر بزرگم و ما 3 تا خواهریم. خواهر دوم من که 1.5 سال از من کوچیکتره تا حدی چادری شده. و خواهر کوچیکم که دبیرستانیه موهاشو کامل داده تو.

خدا رو هزاران بار شکر می کنم، که تو آخرالزمان، موقعی که به قولی خداوند شیعیان رو الک می کنه، تا اونایی که ثابت قدم هستن مشخص بشن، من رو نه یه بار نه دو بار، بلکه چندین بار تلنگر زد که بیدار بشم و مجذوب خودش کرد و از اون تاریکی ها نجات داد.

اطرافیان برخوردای متفاوتی در مورد چادرم دارن. بعضی ها فکر می کنن من ریا می کنم! بعضی ها به فکر واداشته شدن که من چرا عوض شدم. چون من "نماد" کلاس بودم برا فامیل! بعضی ها هم خدارو شکر از من تأثیر گرفتن و می خوان چادری بشن و یا شدن. بعضی ها از شنیدن خبر تغییر من اشک شوق ریختن. تو دانشگاه هم بعضی ها گفتن که حجاب بهم میاد و کسایی رو که دورادور میشناختم با نگاه هایی که نمی دونم چه طور تعبیر کنم نگام می کردن. دوست نداشتم نگاهاشونو. بعضی ها هم عقیده دارن که من اشتباه کردم.

از وقتی که چادری شدم حدود یک سال میگذره و خدا در این مدت رحمت زیادی به من نازل کرده. توفیق دارم جمعه ها نماز جمعه برم. برا اولین بار رجب پارسال به اعتکاف رفتم که تجربه ای بی نظیر بود واسم. دانسته های دینیم خیلی زیاد شده. مراسمات و روضه ها و.... رو هم شرکت می کنم. چند تا از گناهان و خصلت های بد دیگه رو گذاشتم کنار. مثل اسراف و .... با بعضی از خصلت هام هم دارم مبارزه می کنم..

ببخشید که طولانی شد.

خدایا این نعمت بزرگی که به من دادی ازم نگیر، و طعم این زیبایی رو به دیگران هم بچشون.

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:39
حجاب و عفاف


یک روز به مادرم گفتم برایم چادر بخرید. مادرم جدی نگرفت. فردایش دوباره گفتم: مامان برام چادر نگرفتید؟ مادرم به من نگاه کرد و گفت: تو تا حالا حتی دامن هم نپوشیدی حالا می خوای چادر سرت کنی؟

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

خواهرم چادری بود اما من نه! تیپ اسپرت می زدم موهام رو عجق وجق درست نمی کردم؛ یک ور می زدم و اینطوری نبود که همه اش بیرون باشه، مانتوم تنگ و کوتاه بود و اگر آستینم بالا می رفت مقید نبودم مراقبش باشم ، از چادر که اصلا خوشم نمی آمد

به دوستانم می گفتم من اگر دانشگاه برم یا ازدواج کنم یا سرکار برم برای هیچ چیزی هیچ وقت چادر سرم نمی کنم.

در مراسم افتتاحیه ی جدیدالورودی های دانشگاه با بسیج دانشجویی آشنا شدیم و چون فکر میکردیم اگر عضو فعال باشیم مزایای زیادی برایمان خواهد داشت فرم پر کردیم. بعد که دانشگاه رسما باز شد مدارکی را که لازم بود به دفتر بسیج بردیم و ثبت نام شدیم.

فردای آن روز رفتیم دفتر بسیج که می خواهیم فعالیتمان را شروع کنیم آنها هم گفتند فعلا کار خاصی نیست اما اگر می خواهید کمک کنید توی اتاق نمرات خانم رضایی خیلی دست تنها هستند. من و دوستم هم رفتیم اتاق خانم رضایی.

او استقبال گرمی از ما کرد و کار را برایمان توضیح داد از همان روز کار ما و آشنایی مان با ایشان شروع شد.

خانم رضایی خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد بود و ما را شیفته ی اخلاق و رفتارش کرد انگار ما دختر او بودیم. گاهی وقتی سرمان خلوت می شد از اینترنت مطالب جالبی را که به چشمش می خورد برای ما هم تعریف می کرد گاهی طنز، گاهی عبرت آموز مثلا ماجرای آن دختر بدحجابی که از مزاحمت های خیابانی خسته شده بود و تصمیم گرفته بود سلاح حمل کند.

چند ماه گذاشت و در این چند ماه حسابی از نظر اعتقادی رشد کرده بودم. گاهی از 8 تا 10 صبح کلاس داشتم بعدش تا عصر می رفتم پیش خانم رضایی چون تمام لحظه هایم زیبا و مفید بود. آنقدر مطالب طنز و زیبایی که می گفت برایمان جالب بود که مطالب اعتقادی و احادیثی که روی مانیتورش بود را هم جذب می شدیم من اصلا متوجه گذشت زمان و سنگینی کارها نمی شدم.

تکیه کلامش "قربونت بِشُم" بود ( خوزستانی بودند) رفتار خوبش مرا عاشق همه ی خوبی های دیگرش هم کرد از جمله حجابش؛ چادرش

بالاخره یک روز به مادرم گفتم برایم چادر بخرید. مادرم جدی نگرفت. فردایش دوباره گفتم: مامان برام چادر نگرفتید؟ مادرم به من نگاه کرد و گفت: تو تا حالا حتی دامن هم نپوشیدی حالا می خوای چادر سرت کنی؟ من گفتی: چه ربطی داره؟ و خیلی اصرار کردم. مادرم چون فکر می کرد حالا یک هوایی به سرم زده و زود از سرم می افته گفت باشه اما یک ماه بعد اگر هنوز چادر می خواستی برات می گیرم. گفتم یک ماه بععععد خیلییییی طولانیه! اما مادرم محکم سر حرفش بود: یک ماه بعد!

حالا خجالت می کشیدم که بی چادر بودم!

یک روز خانم رضایی داشت درباره ی نماز جمعه حرف می زد. گفتم من که چادر سرم ندارم که بیام نماز جمعه! خانم رضایی با تعجب گفت" فاطمه! تو چادر نداری!؟

حالا این همه مرا با آن وضع مانتو و اوضاع مقنعه ام دیده بود اما انگار دیده ی عیب پوش او فقط خوبی ها رو در ذهنش ماندگار می کرد.

ناخودآگاه گفتم: من خیلی دلم چادر می خواد هر روز به مادرم میگم اما مادرم می گه یک ماه دیگه برات چادر می گیرم!

چند روز بعد که وارد اتاق شدم یک بسته ی کادو رو میزش بود گفت فاطمه این برای توئه. من بلافاصله فهمیدم گفتم خانم رضایی من نمی تونم قبول کنم مادرم قول داده یک ماه دیگه برام چادر بگیره. خانم رضایی گفت : این هدیه ی حضرت زهراست که به دلم انداخت برات چادر بگیرم تو هم فکر نکن از طرف منه.

آخرش با خجالت آن را در کیفم گذاشتم .

روز اولی که با چادر به دانشگاه رفتم پسرهای همکلاسی ام گفتند: این هم چادری شد. اما من سرم را هم بلند نکردم. بعد رفتم پیش خانم رضایی. دستهامو از زیر چادر درآورده بودم و محکم جلوی چادرم رو نگه داشته بودم خانم رضای خندید: نگاه کن چقدرم محکم چادرش رو نگه داشته

بابام که منو با چادر دید گفت: باید تو روزنامه ها بنویسند فاطمه چادری شده!!!

چند وقت که از چادری شدنم گذشت خانم رضایی از من پرسید: فاطمه این مدت که با چادر می رفتی و می آمدی هیچ فرقی داشت با آن روزهای قبل؟ کسی تو را با نگاه یا حرفاش اذیت کرد؟ دیدم حتی یک مورد هم نبود. دیدم چقدر چادرم را دوست دارم. چقدر با چادر بهترم، آرام ترم، چقدر بیشتر به یاد خدا هستم و سعی می کنم به او نزدیکتر شوم.

می دونم خیلی ها مثل آن موقع منند، این خیلی ها حتما اگر یکی مثل خانم رضایی با آنها برخورد کند دلیلی ندارد مثل امروز من و بلکه خیلی جلوتر از من نشوند ؛و چقدر خدا مهربان است که حالا من اینجایم ، عاشق چادرم هستم و شده ام یک خادم الشهدا که شهدا به شلمچه راهش دادند و دارم برای تو راز چادرم را تعریف می کنم تا خاطره اش را بنویسی برای همه ی آنها که می توانند خادم الشهدا شوند حتی اگر به لباس امروزشان نیایند و بیشتر از آن برای همه ی آنهایی که می توانند مثل خانم رضایی شوند و دست امثال من را بگیرند. به نظرم خانم رضایی خیلی بیشتر از من خادم الشهداست خادم الشهدایی خیلی زیباست اما خادم الشهدا پروری حتما زیباتره

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:39
حجاب و عفاف


یه سال و نیمه که چادر ملی رو کنار گذاشتم و چادر معمولی سرمی کنم چادر معمولی رو اگه کش دار کنیم و جلوشو -تا جایی که راحت بتونیم کارامونو کنیم - دکمه منگنه ای چادر بذاریم بنظرم حجاب کامل تر میشه، من با حجاب کاملم احساس آرامش و اعتماد بنفس میکنم.

 

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

 

بعد از سه سال چادری شدن انگار سالهاست که چادریم. چطور بگم انگار از اول چادری بودم ؛ من چادرنازمو - به تعبیر زیبای شما تاج بندگیم برا خدا- دوست دارم، خیلی خیلی دوست دارم ...

چند روز پیش که راهی اصفهان شده بودیم تو اصفهان که با خانواده در صف بلیط بنای چهلستون بودیم یه خانوم با داشتن چند برگه ای تو دستشون نزدیک من شدن گفتن چند نفرید؟ اولش نگران شدم فکر کردم چطور شده این سوال رو ازم میپرسه؟ اون برگه ها چیه دستش؟! ولی بعد از دیدن برگه ها متوجه شدم برای حجاب کاملم تموم جاهای دیدنی رو میتونیم نیم بهاء دیدن کنیم و من به یاد چادری شدنم افتادم و خاطرات آن برایم تازه شد و ترغیب به نوشتن خاطره م برای وبلاگتون شدم...

سه سال پیش همچین روزی بعد از مسافرت چند روزه عید که از شمال به طرف شیراز عازم بودیم - که بین مسیر این دو شهر، به قم مقدس و اصفهان هم رفتیم- وقتی به زیارت حرم مطهر شاه چراغ رفتم دوست نداشتم دیگه چادرمو بردارم.

به مامانم گفتم چادر ملی(فکر میکردم نسبت به بقیه چادرا راحتتره) بخرم؟ 

هرچی گشتیم نشد که بخرم، نمیدونم شاید هنوز شک داشتم چون خودم هدفمو- چادری شدن برا همیشه- میدونستم. 

برای برگشت یه توقف یه روزه تو قم مقدس داشتیم که بعد زیارت خانم حضرت معصومه(س)- شاید سومین باری بود که تو عمرم قسمت شده بود ولی حس دیگه ای از این زیارت داشتم- دوست نداشتم چادرمو بردارم، اینو بگم من محجبه بودم و همیشه دوست داشتم چادری بشم- کامل بودن این حجابو نسبت به بقیه حجابا قبول داشتم- حتی وقتی دانشگاه قبول شدم به خونواده گفته بودم که دیگه میتونم چادر سرکنم ولی اونا میگفتن ممکنه دست و پاگیر باشه، سخته، بهت نمیاد و از طرفی خودم هم فکر میکردم حرف مردم که وقتی چادر سرکنم چی میگن و یا فکر میکردم لیاقت خاصی میخواد که من هنوز ندارم(به برکت چادرم بعد سرکردنش خیلی چیزا بدست آوردم این تفکر که باید به مرحله خاصی برسیم و بعد چادر سرکنیم واقعا اشتباهه! و اصلا درست نیست چادر سرکردنو به خاطر این تفکر به تاخیر بندازیم) و ...

و خودمو توجیه میکردم که حجابم کامله! و نیازی به چادر نیست .

بالاخره شیطون اگه بخواد هرطوری با هرفکری و هر حرفی نفوذ میکنه

ولی من مطمئن به کامل بودن این حجاب زیبا و دوست داشتنی(چادر –زیبایی بی نهایت وقار-) بودم و هستم...

بالاخره چادر ملی رو خریدم و رفتم زیارت خانم

و دیگه برنداشتم تو ماشین با همون نشستم وقتی بین راه به شهرای دیگه رفتیم چادر سرم بود

وقتی به شهرمون رسیدیم برا عید دیدنی میرفتیم با چادر نازم رفتم 

البته آشناهامون چیزایی میگفتن ولی دیگه مهم نبود راستش قبلش در پی اون بودم حجابم رو با راضی نگه داشتن اونا داشته باشم بعضی هاشون میگفتن با حجابی ولی خوش تیپی!(الان با چادرقشنگم بیشتر احساس خوش تیپی میکنم) ولی بعضی هاشون: نه! 

نمیشد! هرطوری مدل روسری و هد و زیرشالی و سنجاقای مختلف ... همه و همه، هیچ بود و اونا حرف خودشونو داشتن مثلا اونا ازم میخواستن شال یا روسریمو شل کنم یا میگفتن اون چیه زیرشالت و ...

البته الحمدلله الان بعضی هاشون باحجاب تر نسبت به قبل شدن ...

خوشحالم امیدوارم خدا باقیشون رو هم به راه راست هدایت کنه و قدرت درکشون نسبت به این موضوع بالا بره

بعد تعطیلاتم تو دانشگاه بعضی دوستام تبریک میگفتن بهت خیلی میاد بعضی میپرسیدن چطور چادری شدی؟! میگفتم از قم خریدم، میگفتن پس عنایت خانومه!

راستی یه سال و نیمه که چادر ملی رو کنار گذاشتم و چادر معمولی سرمی کنم چادر معمولی رو اگه کش دار کنیم و جلوشو -تا جایی که راحت بتونیم کارامونو کنیم - دکمه منگنه ای چادر بذاریم بنظرم حجاب کامل تر میشه، من با حجاب کاملم احساس آرامش و اعتماد بنفس میکنم.

و در آخر خدا رو شکر میکنم و سلام بر حضرت معصومه(س) میدم(السلام علیک یا فاطمه المعصومه سلام الله علیها السلام علیک یا کریمه اهل بیت السلام علیک یا بانوی کرامت) که واسطه این عنایت الهی شدن و از خدا خیر دنیا و آخرت رو برای پدر و مادرم میخوام بخاطر تربیت و رفتار صحیحشون که در شناخت صحیح حجاب و عفاف در این راه موثر بودن .

ببخشید اگه طولانی شد؛ از این عنایات الهی هرچی بگی کمه! در حالی که اونطور هم که باید نمیشه وصفشون کرد!
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:39
حجاب و عفاف


نمی دونم چی شد این نذر به ذهنم رسید شاید واسه این بود که تا قبل از این اتفاق به فقیر کمک می کردم ، روزه هامو میگرفتم و تا جایی که میتونستم کارهای خوب و انسانی انجام میدادم، فقط چادر بود که سرم نمیکردم و چون قول داده بودم بنده ی خوبی بشم به فکر چادر افتادم.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

 15 سالم بود که حال پدرم خیلی بد شد ، منم که خیلی بابایی بودم، واسه شفای پدرم هرکاری کردم، ازخدا هم خیلی خواهش کردم تا پدرم زودتر خوب بشه حدود دوماهی بیمارستان بود یه بار وقتی چشمام پر از اشک بود به خدا گفتم که پدرمو بهم برگردون قول میدم بنده ی خوبت بشم ..خب نماز میخوندم ولی چادری نبودم. قول دادم که چادری بشم

نمی دونم چی شد این نذر به ذهنم رسید شاید واسه این بود که تا قبل از این اتفاق به فقیر کمک می کردم ، روزه هامو میگرفتم و تا جایی که میتونستم کارهای خوب و انسانی انجام میدادم، فقط چادر بود که سرم نمیکردم و چون قول داده بودم بنده ی خوبی بشم به فکر چادر افتادم. مگر نه اینکه از کوزه همان برون تراود که در اوست اگر باطنم زیبا و خدایی قراره باشه چرا ظاهرم اینطور نباشه

چند روز بعدش حال پدرم بهتر شد و مادرم اسم خودش و پدرم و منو نوشت واسه کربلا. منم یه چادر خریدم و اولین باری که سرم کردم سفر کربلا بود یه حس خوبی داشتم انگار تموم وجودم به آرامش رسیده بود میتونم بگم در این 20 سال عمری که از خداگرفتم این اولین باری بود تا این حد قلبم آروم بود و احساس خوشبختی می کردم.

البته اولش چون بلد نبودم درست سرم کنم، کمی دست بسته ام کرده بود. دوستهامم همش موج  منفی بهم میدادن شاید بعضی وقتا موج منفیشون یک کم ناامیدم میکرد، ولی دیگه از آدم قبلی خسته شده بودم و آرامشش منو اسیر کرده بود شیفته ی چادرم شده بودم با این که هنوز بلد نبودم درست سرم کنم و آخرم مجبورشدم چادرعربی بخرم. هر روز بیشتر عاشقش شدم چون خیلی اثر مثبت داشت ، حتی خودم واسه خانوادم عزیزتر شده بودم...

 الان که  20 سالم شده و دانشگاه میرم سرکلاسهامم باچادر میشینم چون بهش ایمان دارم و با تموم وجودم قبولش کردم.
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:39
حجاب و عفاف


نزدیک مکلف شدنم بود که مامان برام چادر مشکی دوخت. وقتی به تکلیف رسیدم بابا بهم گفت دخترم از امروز دیگه وظایف شرعیت با مامانت فرق نمیکنه! همونجور که مامانت باید حجابش کامل باشه تو هم باید حجابت کامل باشه!

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

 

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

 

اولین باری که چادر پوشیدم یه دختر کوچولوی 4 ساله بودم! اون روز وقتی مثل همیشه قبل از بیرون رفتن از مامان خواهش کردم منم مثل خودش چادر بپوشم، واقعاً انتظار نداشتم مامان قبول کنه! ولی در کمال ناباوری گفت باشه عزیزم بپوش!یادمه توی خیابون دستم تو دست برادر بزرگترم بود و داشتم با چادر نمازم حال می کردم! سعی کردم مثل مامان رو بگیرم ولی چادر را آنقدر جلو آوردم که روی چشمهامو پوشوند، با کمال ناباوری دیدم از پشت چادر هم میتونم ببینم!

خلاصه در همون حال که سعی میکردم دقت بیشتری برای دیدن اطراف از پشت چادر کنم، پام به قوطی های شیر خشک دستفروشی گرفت و همه شیر خشکهاش ولا شد! خیلی ترسیده بودم! برادرم بغلم کرد و از دستفروش عذرخواهی کرد، ولی اون خیلی عصبانی بود و با لحن بدی بهم گفت: تو که الآن اینقدری بساط منو ریختی، حتماً اگه بزرگ بشی راه که بری خونه های مردم را خراب میکنی!

با اینکه خیلی کوچیک بودم هنوز اون روز را یادمه! با خودم گفتم شاید مامان راست میگفت واقعاً هنوز برای من زود بود! دیگه برای پوشیدن چادر اصرار نمی کردم! با خودم میگفتم هر وقت موقعش بشه مامان خودش بهم میگه!توی فامیل ما همه چادری بودند و آرزوی همه دخترها بزرگ شدن و چادر پوشیدن بود! برای همینم وقتی بیرون خانمهای بدحجاب را میدیدم برام خیلی عجیب بود که آخه چرا!؟ وقتی از مامان میپرسیدم چرا اینا اینطوری هستند مامان صبورانه برام مثالهای مختلفی میزد، مثلاً می گفت باید چیزایه با ارزش را محافظت کرد و جلوی دید هرکسی نگذاشت

می گفت مگه نمیبینی ما توی خونه یه جای مخفی برای طلاهامون داریم! ما اون موقع ژیان داشتیم! مامان میگفت اگه ما ژیانمون را کنار خیابون بذاریم کسی بهش کاری نداره چون ارزش چندانی نداره ولی اگه کسی یه بنز آخرین مدل داشته باشه اونو بیرون نمیذاره و اگر هم بذاره روش روکش میکشه تا جلب توجه نکنه وگرنه اگه یه آدم ناجور از کنارش رد بشه و یه خط بهش بندازه کلی از ارزشش کم میشه! زن هم خیلی با ارزشه و باید حجاب داشته باشه ولی متأسفانه اونا قدر خودشون را نمیدونند!

نزدیک مکلف شدنم بود که مامان برام چادر مشکی دوخت. وقتی به تکلیف رسیدم بابا بهم گفت دخترم از امروز دیگه وظایف شرعیت با مامانت فرق نمیکنه! همونجور که مامانت باید حجابش کامل باشه تو هم باید حجابت کامل باشه! اگه از نظرت زشته مامانت بدون چادر بره بیرون پس بدون در مورد خودت هم همینطوره!به نظرم تو چادری شدنم تأثیر بابا بعد از مکلف شدنم بیشتر از مامان بود!

دوران ابتدائی برای مدرسه تفننی چادر می پوشیدم ولی برای بیرون رفتن همیشگی بود. از دوره راهنمایی حتی مدرسه هم با چادر می رفتم! اوایلش فقط من توی مدرسه چادر می پوشیدم! بچه ها مرتب بهم می گفتند تو چاپلوسی و برای خوشایند معلمها و مدیر و معاون چادر می پوشی و باور نمیک ردند که من همیشه چادری هستم ولی کم کم تعدادمون زیاد شد و توی بعضی کلاسها یکی دو نفر چادر می پوشیدند!

گذشت و گذشت تا دانشگاه یکی از شهرهای اطرافمون که کمتر از یک ساعت فاصله داشت قبول شدم، روز ثبت نام دیدم با یکی از دوستان قدیمی و اتفاقاً از خانواده ای مذهبی همکلاسی هستم! بیشتر از من مامان خوشحال شد! چون فکر می کرد دوست مناسبی خواهم داشت!روز اول کلاسها وقتی توی ترمینال دیدمش خیلی خوشحال شدم گرچه احساس می کردم اون حس متفاوتی داره! وقتی جلوی دانشگاه از ماشین پیاده شدیم با کمال ناباوری دیدم چادرش را از سرش برداشت!

تازه فهمیدم چرا از دیدن من خوشحال نشد!یه دفعه انگار برق گرفتم!داده های ذهنیم به هم ریخت آخه اون یه موقعی الگوی من بود!به اطرافم نگاه کردم دیدم این کار را همه دارند می کنند!؟همه چادری ها جلوی دانشگاه چادرشون را در می آوردند و وارد می شدند!وارد راهرو که شدیم چشم چشم میکردم ببینم اصلاً کسی هست که چادر به سر داشته باشه ولی کسی نبود!همه چادرها را روی دستشان انداخته بودند!

قبل از ورود به کلاس یه احساسی بهم می گفت اینجا عرف نیست چادر بپوشی! انگشت نما میشی!؟دستم را بردم زیر کش چادرم تا از سرم درش بیارم ولی یک آن به خودم آمدم و از خودم پرسیدم آخه چرا اصلاً چادر میپوشی؟ بیرون از دانشگاه با داخل اون چه فرقی داره!؟ اگه آنجا به خاطر وجود نامحرم میپوشی خوب اینجا هم نامحرم هست تازه اینا همشون جوونند و اکثراً ازدواج نکرده!

دستم را از زیر کش چادرم بیرون آوردم و چادرم را مرتب کردم! با اینکه همیشه فکر می کردم به خاطر عرف خانوادگی چادر می پوشم، البته خدا را شکر میکردم که توی خانواده مذهبی به دنیا آمدم ولی همیشه یه سؤال بی جواب از خودم داشتم که اگه توی خانواده دیگه ای بزرگ شده بودم بازم این انتخاب را می کردم یا همرنگ جماعت می شدم!؟ ولی توی محیطی که دیگه عرف خانواده ام مطرح نبود خودم انتخابش کردم!

انتخابی سخت و در عین حال شیرین بود!احساس خیلی خوبی داشتم!توی سخت ترین امتحانی که همیشه بهش فکر می کردم مؤفق شدم!نکته جالب تر اینکه اینجا هم کم کم تعدادمون زیاد شد!انگار خیلی ها به بقیه نگاه کرده بودند!

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:39
حجاب و عفاف


دلم پر شده بود از سیاهی نه یه کوچولو هم سفیدی داشت! نمیدونم اون شب چی شد که از فرداش چادر سرم کردم.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

از ده سالگی تا سیزده سالگی چادر به سر می کردم. اما فقط جادر بود وبس! ازش هیچی نمیدونستم. دوستش نداشتم. برام هیچ جذابیتی نداشت... تا اینکه : هی این یکی گفت:((چادرتو درست بگیر)) اون یکی گفت:((چادر پوشیدن بلد نیست))و...خیلی چیزهای دیگه!!

نوجوون بودم و کله ام بوی قرمه سبزی که سهله بوی چلوکباب هم میداد! طی یک عملیات انتحاری چادرمو گذاشتم کنار و پامو کردم تو یه کفش که من چادر نمی خوام. مامان یه چیزی می گفت، پدر یه چیز دیگه، خواهرم داد می کشید و دعوام می کرد و من تو دلم به همشون می خندیدم...هر روز از حقیقتم دورتر می شدم! دیگه خودم نبودم. ...

یه شب خواب دیدم! خواب نبود بیدار بودم!داداشم اومده بود برای اولین بار به خواب من اومده بود بعد از شونزده سال دوری!ازش دلگیر بودم واسه همین زیاد بهش محل ندادم. یه پارچه مشکی دستش بود وگفت: داداش اینو واسه تو از سوریه آوردم نمی خوای سرت کنی؟ منم سرمو تکون دادم و گفتم: نچ

پارچه رو گذاشت و گفت ولی این مال توئه!مال خود خودت!!!! منم خندیدم و گفتم: زهی خیال باطل...قرار بود مامان و بابا و خواهر و مادربزرگم برن سوریه... خوابمو تعریف کردم و خودم کلی مسخره کردم و خندیدم و بعد یاعلی تو کجا؟ مدرسه.این تازه شروع یه فیلم داستانی خیلی حرفه ای بود...اونا رفتن و برگشتن اما مامان و آقاجونم نرفتن! خواهرم وقتی برگشت یه پارچه مثل همون پارچه واسم آورده بود یه چادر مشکی عربی!!!

منم که دست هرچی نخاله بود رو از پشت بسته بودم گفتم من چیزی که مربوط به فرهنگ داغون عربها باشه، نمی خـــــــــــــــــــوام!از همه اصرار و از ما انکار...خلاصه اون چادر شد چادر زیارت از خونه می رفت تو کیفم تا در ورودی حرمو و از حرم می رفت تو کیفم تا در کمد!حالا یکسالی گذشته بود سال سوم دبیرستان منم هفده ساله بودمو پراز شور و شوق... یه شب بازم با خواهرم دعوام شد سر چادر پوشیدن اما جرقه این دعوا رو یه اتفاق زد...

توی اتاق گریه می کردمو و به همه عالمو آدم ناسزا می گفتم... نمیدونم چی شد که یه دفعه کل روزای زندگیم(البته این چهارسال) جلوی چشام رژه رفتن! عین ابر بهار اشک می ریختم. من که یه زمانی اگه موهام دیده میشد خودمو میکشتم که وای خاک برسرم موهامو دیدن اما اونروزا خودم موهامو میذاشتم بیرون تا به قول خودم هوا بخورن!

دلم پر شده بود از سیاهی نه یه کوچولو هم سفیدی داشت! نمیدونم اون شب چی شد که از فرداش چادر سرم کردم. اول فقط چادر بود وبس اگه موهام پیدا بود مهم نبود! بعد مقنعه و روسریم محکمتر شد بعد تا به خودم اومدم دیدم چادرم شده یکی از اعضای وجودم! که اگه نباشه حس بدی دارم. بعد دیگه روسری رنگ تیره من جاشو داد به بهترین و روشن ترین رنگها...محجبه شدم اما رنگ تیره توی لباسام جایی نداشت! جز چادرم هیچی رنگ مشکی نداشتم!!! رسیدن بهش سخت بود از دست دادنش هم واسم سخت تر!

چندماه پیش سر کلاس داشتم درس میدادم که شاگردم گفت: خانم دیشب شما رو خواب دیدم! تعجب کردم و مشتاق شنیدن شدم(آخه هیچ کس منو خواب نمی بینه). جویا شدم گفت: شما بودید با یه خانم دیگه یه چادر سرم انداختین و گفتین سمیه جان اینجوری قشنگتری!

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:39
حجاب و عفاف


حدودا 7 سالم بود که با پدر و مادرم به مشهد مقدس رفتیم.درسته بچه بودم ولی خادمان حرم به حجابم اشکال گرفتند و کلی غر زدن میدونید چرا؟ آخه چادر نداشتم.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------


من 13 سالمه و ان شاء الله هفته آینده 14 سالم میشه.

و اما خاطره من:

از بچگی عاشق چادر بودم.دوستام مواقعی که بازی می کردیم برای اجرا نقش مامان کفشای پاشنه بلند و دامن مامان هاشون رو می پوشیدند و ادعای بزرگی می کردند اما من هر وقت مامان میشدم چادر مادرم رو سر می کردم.

از همون بچگی عاشق امام حسین(ع) و اصحابش و امام رضا(ع) بودم.

حدودا 7 سالم بود که با پدر و مادرم به مشهد مقدس رفتیم.درسته بچه بودم ولی خادمان حرم به حجابم اشکال گرفتند و کلی غر زدن میدونید چرا؟ آخه چادر نداشتم.

اون موقع خیلی از دست خادمای حرم ناراحت شدم. مامانم همون روز بعد از زیارت حرم امام رضا(ع) منو برد بازار و برام چادر خرید. اولین چادر مشکی من. مدلش عربی بود و من خیلی ازش خوشم اومد. حتی مغازه داره که اول با شنیدن حرف مامانم تعجب کرده بود حالا کلی به به و چه چه می کرد و به بابام میگفت:"ماشاءالله چقدر بهشون میاد."

من اون چادر رو حتی تو مغازه هم از سرم در نیاوردم و تا هتل سرم بود. در واقع توی تمام مدتی که ما توی مشهد بودیم اون چادر سرم بود.

وقتی برگشتیم دوباره چادرم رفت توی کمد و منم یادم رفت که یه چادر مشکی دارم.

کلاس چهارم ابتدایی بودم که قرار شد تو مدرسه نمایش اجرا کنیم و به من نقش حضرت زینب(س) رو دادند و مامان رفت و برام یه چادر مشکی ملی گرفت. وقتی تو مدرسه می پوشیدمش همه بچه ها و معلممون ازم تعریف می کردن.

دوباره سال پنجم ابتدایی من تو مراسم تعزیه محرم نقش حضرت زینب(س) رو داشتم. ولی اینبار با کمک مادرم کلی شعر پیدا کردیم تا من برای تعزیه بخونمشون.

اون سال واقعا مراسم عالی بود.اون سال در 9 و 10 محرم من چادر سرم کردم اما از 11 محرم به بعد چادرم رو در آوردم و دوباره گذاشتمش تو کمد. تا اینکه تابستونش رفتیم مشهد و من دوباره چادرم رو سر کردم منتهی این دفعه نه به خاطر غرغر های خادمان حرم بلکه به خاطر احترامی که خودم برای امام رضا(ع) قائل بودم. من بعد از اون دفعه سال آینده هم به مشهد رفتم.

اما بعد از اون سفر دیدم به چادر عوض شد. نسبت به همه چیز عوض شد. روزه های بیشتری در ماه رمضان گرفتم. نماز هام رو کامل تر می خوندم البته بازم بعد از شروع مدرسه همه چی عوض شد. من کلاس هفتم شدم و می رم مدرسه تیزهوشان. واسه همین وقتم خیلی پره. یه روز به سفارش من با دوستم به نماز خونه مدرسه رفتیم و از اون روز دوباره نماز هام سروقت شد.

یه روز درست وسط ایام امتحانات کاملا اتفاقی مصاحبه ی شما رو شنیدم و با اینکه وقت کمی داشتم برای خوندن امتحان برنامه رو کامل دیدم.بعد از برنامه یکهو به ذهنم رسید چادری بشم.به فکر خودم خندیدم اما چند روز به این موضوع فکر کردم. روز جمعه تصمیمم رو به مادرم گفتم مادرم چادری نیستند ولی یک مانتویی کاملا محجبه هستند.راستش اولش زیاد راضی نبودند چون می گفتند جمع و جور کردن چادربرات سخته اما کم کم راضی شدن و بعدش با تشویق خاله های خوبم که خودشون چادری هستند تصمیمم جدی تر شد خلاصه ایشون موافقت کردن و من با امید اینکه از فردا چادر می پوشم خوابیدم.صبح که بلند شدم قبل از رفتن چادر رو سرم کردم اما دیدن کوتاه شده خیلی ناراحت شدم.

خلاصه تمام اون هفته دلم می خواست چادر بپوشم تا اینکه بالاخره آخر هفته شد و با مادرم به بازار رفتیم و من بالاخره به آرزوم رسیدم.

روز اول همه تعجب می کردند. راننده سرویسمون که اصلا منو نشناخت و نزدیک بود جام بزاره. بعضی از دوستام هم که از تعجب دهنش باز مونده بود. ولی خدا رو شکر الآن چند روزه که چادری شدم و مادرم هر روز صبح با تحسین نگاهم می کنن.

از بابت تصمیمم خوشحالم و از خدا می خوام اگر کسی چادر می پوشه چادرش رو از سرش بر نداره و به علاوه افراد بیشتری مشتاق به پوشیدن چادر بشن.

فقط یه چیز دیگه:ما چادر می پوشیم تا مادر شهیدمون فاطمه زهرا(س) و بابای آسمونیمون حضرت مهدی(عج) از دستمون راضی باشند.

فقط ببخشید که یکم که چه عرض کنم، اینقدر طولانی شد، واقعا عذر میخوام. ولی از اینکه این خاطره رو کامل خوندید ممنونم.امیدوارم تونسته باشم به کسانی که در پوشیدن چادر تردید داشتن کمک کنم.
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:39
حجاب و عفاف


حدودا 7 سالم بود که با پدر و مادرم به مشهد مقدس رفتیم.درسته بچه بودم ولی خادمان حرم به حجابم اشکال گرفتند و کلی غر زدن میدونید چرا؟ آخه چادر نداشتم.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------


من 13 سالمه و ان شاء الله هفته آینده 14 سالم میشه.

و اما خاطره من:

از بچگی عاشق چادر بودم.دوستام مواقعی که بازی می کردیم برای اجرا نقش مامان کفشای پاشنه بلند و دامن مامان هاشون رو می پوشیدند و ادعای بزرگی می کردند اما من هر وقت مامان میشدم چادر مادرم رو سر می کردم.

از همون بچگی عاشق امام حسین(ع) و اصحابش و امام رضا(ع) بودم.

حدودا 7 سالم بود که با پدر و مادرم به مشهد مقدس رفتیم.درسته بچه بودم ولی خادمان حرم به حجابم اشکال گرفتند و کلی غر زدن میدونید چرا؟ آخه چادر نداشتم.

اون موقع خیلی از دست خادمای حرم ناراحت شدم. مامانم همون روز بعد از زیارت حرم امام رضا(ع) منو برد بازار و برام چادر خرید. اولین چادر مشکی من. مدلش عربی بود و من خیلی ازش خوشم اومد. حتی مغازه داره که اول با شنیدن حرف مامانم تعجب کرده بود حالا کلی به به و چه چه می کرد و به بابام میگفت:"ماشاءالله چقدر بهشون میاد."

من اون چادر رو حتی تو مغازه هم از سرم در نیاوردم و تا هتل سرم بود. در واقع توی تمام مدتی که ما توی مشهد بودیم اون چادر سرم بود.

وقتی برگشتیم دوباره چادرم رفت توی کمد و منم یادم رفت که یه چادر مشکی دارم.

کلاس چهارم ابتدایی بودم که قرار شد تو مدرسه نمایش اجرا کنیم و به من نقش حضرت زینب(س) رو دادند و مامان رفت و برام یه چادر مشکی ملی گرفت. وقتی تو مدرسه می پوشیدمش همه بچه ها و معلممون ازم تعریف می کردن.

دوباره سال پنجم ابتدایی من تو مراسم تعزیه محرم نقش حضرت زینب(س) رو داشتم. ولی اینبار با کمک مادرم کلی شعر پیدا کردیم تا من برای تعزیه بخونمشون.

اون سال واقعا مراسم عالی بود.اون سال در 9 و 10 محرم من چادر سرم کردم اما از 11 محرم به بعد چادرم رو در آوردم و دوباره گذاشتمش تو کمد. تا اینکه تابستونش رفتیم مشهد و من دوباره چادرم رو سر کردم منتهی این دفعه نه به خاطر غرغر های خادمان حرم بلکه به خاطر احترامی که خودم برای امام رضا(ع) قائل بودم. من بعد از اون دفعه سال آینده هم به مشهد رفتم.

اما بعد از اون سفر دیدم به چادر عوض شد. نسبت به همه چیز عوض شد. روزه های بیشتری در ماه رمضان گرفتم. نماز هام رو کامل تر می خوندم البته بازم بعد از شروع مدرسه همه چی عوض شد. من کلاس هفتم شدم و می رم مدرسه تیزهوشان. واسه همین وقتم خیلی پره. یه روز به سفارش من با دوستم به نماز خونه مدرسه رفتیم و از اون روز دوباره نماز هام سروقت شد.

یه روز درست وسط ایام امتحانات کاملا اتفاقی مصاحبه ی شما رو شنیدم و با اینکه وقت کمی داشتم برای خوندن امتحان برنامه رو کامل دیدم.بعد از برنامه یکهو به ذهنم رسید چادری بشم.به فکر خودم خندیدم اما چند روز به این موضوع فکر کردم. روز جمعه تصمیمم رو به مادرم گفتم مادرم چادری نیستند ولی یک مانتویی کاملا محجبه هستند.راستش اولش زیاد راضی نبودند چون می گفتند جمع و جور کردن چادربرات سخته اما کم کم راضی شدن و بعدش با تشویق خاله های خوبم که خودشون چادری هستند تصمیمم جدی تر شد خلاصه ایشون موافقت کردن و من با امید اینکه از فردا چادر می پوشم خوابیدم.صبح که بلند شدم قبل از رفتن چادر رو سرم کردم اما دیدن کوتاه شده خیلی ناراحت شدم.

خلاصه تمام اون هفته دلم می خواست چادر بپوشم تا اینکه بالاخره آخر هفته شد و با مادرم به بازار رفتیم و من بالاخره به آرزوم رسیدم.

روز اول همه تعجب می کردند. راننده سرویسمون که اصلا منو نشناخت و نزدیک بود جام بزاره. بعضی از دوستام هم که از تعجب دهنش باز مونده بود. ولی خدا رو شکر الآن چند روزه که چادری شدم و مادرم هر روز صبح با تحسین نگاهم می کنن.

از بابت تصمیمم خوشحالم و از خدا می خوام اگر کسی چادر می پوشه چادرش رو از سرش بر نداره و به علاوه افراد بیشتری مشتاق به پوشیدن چادر بشن.

فقط یه چیز دیگه:ما چادر می پوشیم تا مادر شهیدمون فاطمه زهرا(س) و بابای آسمونیمون حضرت مهدی(عج) از دستمون راضی باشند.

فقط ببخشید که یکم که چه عرض کنم، اینقدر طولانی شد، واقعا عذر میخوام. ولی از اینکه این خاطره رو کامل خوندید ممنونم.امیدوارم تونسته باشم به کسانی که در پوشیدن چادر تردید داشتن کمک کنم.
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:38
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته