• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1637
تعداد نظرات : 162
زمان آخرین مطلب : 3448روز قبل
حجاب و عفاف


وقتی به بسیج می رفتم چادر سرم می کردم. به تدریج ارتباط و رفت و آمدم به بسیج بیشتر شد و بالطبع چادر هم بیشتر سرم کردم.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

--------------------------------------------------------------------

تقریبا 18 سال سن داشتم که در مسجد محلمان عضو بسیج شدم.

وقتی به بسیج می رفتم چادر سرم می کردم. به تدریج ارتباط و رفت و آمدم به بسیج بیشتر شد و بالطبع چادر هم بیشتر سرم کردم.

انگار در این رفت و امدها طعم شیرین چادر را آرام آرام چشیدم حدود یک سال بعد تصمیم گرفتم برای همیشه و همه جا تاج بندگی را بر سر نگه دارم.

خوشبختانه در این تصمیم با استقبال خوب خانواده ام رو به رو شدم  همه مرا تحسین کردند و یادم نمی آید کسی حرف سردی به من زده باشد

روز به روز علاقه ام به چادر بیشتر شد تا آنجا که الان در 27 سالگی چادر به جونم بسته ست و آن را با دنیا عوض نمی کنم.
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:42
حجاب و عفاف


هر موقع که می خواستیم برای خرید یا کاری با هم بیرون بریم می گفت : "زهرا خانم، پاشو لباس قشنگهاتو بپوش که با هم بریم بیرون."خودم می دونستم که لباس قشنگ از نظر برادرم چادرمشکیه و چون دوست داشتم جواب محبتهاش رو بدم پوشیدن چادر برام مشقتی نداشت.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

--------------------------------------------------------------------

برادرم اعتقاد داره اگر هر دختری در خانواده ی خودش از نظر عاطفی تامین بشه دیگه محبتهای کاذب محیط بیرون خونه براش جذاب نیست. شاید یکی از دلایلی که بیشترین محبت رو توی خانواده نسبت به من و خواهرم داره همین باشه. این ابراز محبتها هرچند که از ابتدا عمیق هم نباشند ولی با ادامه یافتنشون در قلب و روح آدم ریشه می کنه مثل رابطه ی من و برادرم که قبل از دبیرستان رفتنم اصلا خوب نبود ولی با همین روند به جایی رسید که حرفهای برادرم برام جای فکر و عمل کردن داشت و الان  پیشرفت دینی و علمی خودم رو مدیون ایشون هستم.

البته از اولش اینطوری نبود، برادرم چهار سال از من بزرگتر هستند، طبیعتا مثل خیلی از خواهر برادرهای دیگه تو خونه دعوا و بحث داشتیم. تا اینکه ایشان به سربازی رفتند و در آن دوره چون از هم دور بودیم یه کم قدر همدیگه رو فهمیدیم از طرفی هم چون مطالعات مذهبی ایشون توی سربازی زیاد شد کلا متحول شدند در حدی که بیشترین محبتها رو به خواهرهاشون می کردند. اما توی خیلی از بحثهامون متوجه شدم که یکی از دلایل  محبتشون به همین دلیله که ما به بیرون خونه پناه نبریم .

هر موقع که می خواستیم برای خرید یا کاری با هم بیرون بریم می گفت : "زهرا خانم، پاشو لباس قشنگهاتو بپوش که با هم بریم بیرون."خودم می دونستم که لباس قشنگ از نظر برادرم چادرمشکیه و چون دوست داشتم جواب محبتهاش رو بدم پوشیدن چادر برام مشقتی نداشت.

 وقتی می خواست برای شرکت در نماز جماعت به مسجد بره از یک ساعت قبل من رو به همراهی دعوت می کرد و از اینکه دوست نداره این مسیر رو تنها بره شکایت می کرد، یا یک سری از صحبتهامون رو به موقع مسجد رفتن و مسیرش موکول می کرد. می دونستم همه ی این ها بهانه ست ولی حس غروری رو که از پوشیدن چادر و همراه بودنش تا مسجد تو چشمهاش می دیدم رو دوست داشتم.

اون موقع حجابم کامل نبود. معمولا موهام معلوم بود ولی تاکید ایشون روی چادر بود نه اینکه فقط به پوشاندن موهایم اکتفا کنم، چون من قدبلند بودم و هرجا می رفتم از خوش اندامی ام تعریف می کردند و ایشان از این قضیه و شنیدن این حرفها ناراحت می شدند ولی می دونستند اگر به من مستقیما بگن گوش نمیکنم برای همین هیچ وقت به خاطر نپوشیدن چادر ازش حرف تند یا توصیه ی مستقیمی  به پوشیدن چادر نشنیدم.

بعد از اینکه دانشگاه قبول شدم  توی محیط دانشگاه هم به خاطر رضایت پدر و برادرم چادرمی پوشیدم ولی چادر سرکردنم ناشی از تفکرات خودم نبود. یک روز یکی از همکلاسیهام با حس عجیبی بهم گفت:" زهرا خوش به حالت تو واقعا لیاقت اسمت رو داری." اولش خندیدم و تشکر کردم ولی هنوز چند قدم برنداشته بودم که به عمق جمله اش فکر کردم و گفتم نه لیلا جان دیگه این حرف رو نزن. دوستم مجددا گفت:" باور کن راست میگم ، تو خیلی با حجابی، نه اهل دروغ و غیبتی، نه تو کلاس مثل خیلیها دنبال جلب توجه آقایونی، مهربون و ..."خلاصه کلی صفت خوب رو ردیف می کرد و می گفت ولی من دیگه چیزی نمی شنیدم. خیلی دلم لرزید ، اشکهام رو به زور از دوستم پنهان می کردم . جملاتش مثل پتک مدام توی سرم فرود می ومد، سرم درد گرفته بود.انگار برای اولین بار بود اسمم رو شنیده بودم ، انگار اصلا نمی دونستم این اسم به عشق چه کسی روی من گذاشته شده. اصلا چرا تا به حال بهش دقت نکرده بودم؟ یعنی من واقعا لایق اسمم بودم؟ حجابم چطور؟ اصلا چادرم برای چی بود؟ غیر از این بود که برای رضایت برادرم می پوشیدمش؟

اون شب خیلی دیر گذشت، حوصله ی کسی رو نداشتم. تازه فهمیده بودم این همه سال یک چیز باارزش رو نداشتم و آدرس واقعی رو گم کرده بودم. از فردای اون روز چادرم رو به خاطر رضایت مادر یکدانه ی تمام شیعیان سر کردم .

 یک روز برای کمک به برادرم در طرح پایان نامه اش -که  مهندس کشاورزی می خوند- به مزرعه ی دانشگاه رفتم. برادرم برای اینکه راحت کار کنم و گلی نشوم گفت : اینجا دیگه اجازه داری چادرت رو برداری و راحت باشی. و من بی درنگ جواب دادم : چادرم رو به خاطر شما نپوشیدم که با اجازه ی شما بردارم! از حرفم تعجب کرده بود ولی با شوق خاصی گفت:" آفرین خواهر خوبم ، آرزوم بود که یک روز این رو ازت بشنوم"

اما هنوز چادر اختصاص به بیرون خانه داشت هر سال عید برای شرکت در مهمونیهای فامیل یک دست لباس جدید با مدل خاص و تک می دوختم ، طوری که برای خیلی ها جالب بود بدونن اون سال چه مدلی رو انتخاب می کنم. اون سال با تحولی که پیدا کرده بودم لباس کاملا بلند و پوشیده ای رو انتخاب کرده بودم و ساق دست و جوراب رو هم که اصلا توی فامیل عادی نبود رو همراهش کردم و با تحسین پدر و برادرم مواجه شدم.

تو تصورات خودم خیلی با حجاب بودم و دیگه نقصی نداشتم تا اینکه برادرم با برنامه ریزی قبلی به اتاقم اومد و کلی از لباسم تعریف کرد و خواست که من هم نظرم رو در موردش بگم.  بعد خیلی آروم و منطقی شروع کرد به صحبت کردن: زهرا میدونی با این لباست خیلی زیبا میشی؟ و زیبایی لباست طوریه که آدم دوست داره مدام بهت نگاه کنه؟ و... بعد گفت درسته که پوششت کامله اما علاوه بر پوشیدگی باید این ویژگی رو هم داشته باشه که جلب توجه نکنه و.... خیلی با هم حرف زدیم آخرین جملش رو هم هنوز یادمه : به نظرم اگه چادر بپوشی دیگه ایرادی نداری اما تو خوب فکر کن اگه راه بهتری داشتی همون رو اجرا کن.

می دونستم منظورش اینه که نامحرمهای توی خونه با نامحرمهای بیرون از خونه از نظر حدود حجاب برای من همگی در یک جایگاه دارند ولی برام قابل فهم نبود که پسر عموم که هم بازیم بوده، پسر خاله ام که با هم بزرگ شده بودیم یا اصلا شوهر خاله ام که سن پدرم رو داشت و اون همه خاطرات مختلف باهاش داشتم با غریبه ها یک جایگاه داشته باشن. پس این همه سال رفت و آمد و نسبتها چی میشه؟؟؟

چند وقت  ذهنم درگیر همین تفکرات بود که یک سخنرانی از حاج آقا پناهیان  شنیدم که مضمونش این بود که توی اسلام "دلم می خواد" و "دوست دارم" و این حرفها معنی نداره. اسلام دین مهار نفسه و دینیه که در اون مهم، چیزیه که خداوند دستور دادند که البته پشت هرکدوم یک فلسفه و منطق محکم قرار داره. اینجا بود که به خودم گفتم خداوند عالمند و اگر قرار بود بین نامحرمها پرانتز باز بشه و پسر عمو و...توش قرار بگیرند حتما این کار رو می کردند و اینجا من دارم هر کاری خودم دوست دارم انجام میدم نه اون چیزی رو که خداوند فرمودند.

 از اون به بعد توی مهمونی ها هم چادر پوشیدم و همان روزهای اول متوجه تفاوت عظیم این تصمیم شدم. (هیچ وقت نمیتونستم درک کنم که چقدر آقایون فامیل به لباسهام توجه میکنند تا اینکه دیدم هر سال شوهر عمه ام  کلی از من و سلیقه ی لباس انتخاب کردنم تعریف میکنه و از عمه ام که حدود پنج سال از من بزرگتره میخواد که مثل من لباس بپوشه . اما بعد از اینکه ایشون فرم لباس من رو دوخته بودند شوهرشون گفتند که نه اصلا مثل زهرا نشدی. وقتی این حرفها رو از عمه ام شنیدم یخ کردم چون باورم نمی شد اینقدر روی من حساسند.)

به هر حال آن سال من با چادر در مهمانی ها حاضر شدم و متاسفانه به خیلی از آقایون از جمله شوهر عمه ام برخورد .اونها می گفتند مگه ما چشممون ناپاک بود یا ....که پیش ما چادر میپوشند!!!!!!! پدرم هم به همین دلیل خیلی موافق نبودند ما و مادرم توی خونه چادر بپوشیم می گفتند به فامیل بر می خوره و... حتی همون عمه ام هنوز هم به من میگه چرا اینقدر دنیا رو سخت میگیری ؟ چرا پیش عمو(شوهرش) چادر میپوشی؟ میدونم که در اثر غر زدن شوهرشه که به من اینطوری میگه ولی تو دلم میگم آخه بنده ی خدا  فایده ی چادر پوشیدن من اول حفظ زندگی تو و کم کردن مقایسه های ناپاکه ، اونوقت تو!!!!!!!!

از همون موقع  همیشه لباسهای جدیدم رو که میپوشیدم از کفش و روسری گرفته تا حتی جنس چادرم اول از برادرم م یپرسم اگر من یک دختر غریبه باشم با دیدن این پوششم در موردم چی فکر میکنی؟ همین طوری خیلی از ایرادهام رو که اصلا به چشم خودم مهم نبودند رو متوجه می شدم و برطرفشون میکردم.

شاید باورتون نشه ولی چون پدرم  موافق نبودند تو خونه چادر بپوشیم اوایل به بهانه ی اینکه روسریمون نیست یا لباس آسبین بلندمون توی ماشین لباسشوییه چادر می پوشیدیم بعد کم کم عادی شد و مادرم هم که فقط بیرون چادر می پوشیدند - ولی دوست داشتند توی خونه هم بپوشند- توی خونه هم چادر سر کردند و کم کم حرف و حدیثها و غیر عادی بودنش تموم شد و من که علی رغم نگاههای بهت زده و تمسخرآمیز عزیزانم روز به روز انرژی مضاعف تری برای اجرای امر پروردگارم پیدا کردم به لطف خدا این مسیر را ادامه می دهم و غرق شادی می شوم وقتی می بینم توی همین خانواده کم کم دخترهای کوچکتر هم بعد از کلی سوال پیچ کردن من و اینکه پوشیدن چادر سخته یا نه و ... در حال حرکت  به سمت یک تجربه ی الهی اند. 

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:42
حجاب و عفاف


من حجابی کامل داشتم اما با مانتو و روسری آبی رنگ. قرار بود فردای آن روز با مادرم به خرید بروم اما نتوانستم صبر کنم و همان موقع برای خرید چادر اقدام کردم و و در اولین فرصت آن را دوختم .

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

--------------------------------------------------------------------

ان شاء الله در سایه ی امام زمان همیشه شاداب و سرحال و سرزنده باشید

من در دوران دبیرستان چادری شدم و چادر را هم خیلی دوست داشتم اما به علت حادثه ای که برایم پیش آمد در بیمارستان بستری شدم و چادر را هم از دست دادم.

تا اینکه در 23 سالگی ماجرایی دوباره چادر را به یادم آورد.

دوباره چادری شدن من بر می گردد به آن زمان که متوجه نگاه های عاشقانه ی یک جوان 17 ، 18 ساله به خودم شدم که در همسایگی خانه ی ما مغازه ای اجاره کرده بود و من هروقت از خانه خارج می شدم متوجه رفتار عجیب و نگاه های خاص او می شدم .

از آن نگاه ها و لبخندها خیلی ناراحت بودم چون واقعا اعتقادات دوست داشتنی و زیبایی با حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و امام زمانم داشته و دارم. می دانستم این نگاه ها هوس آلود است چون هیچ سنخیتی بین من و آن جوان وجود نداشت و تنها ظاهر من بود که او را جذب کرده بود. نمی دانستم باید چکار کنم.

خیلی نام مبارک امام زمان را به زبان می آوردم و از ایشان کمک می خواستم : یا صاحب الزمان ادرکنی یا صاحب الزمان مرا دریاب ، تو می توانی دل من را از لرزش نجات دهی و نگاه مرا و آن جوان را به راهی که به سوی تو منتهی می شود ختم کنی . همان موقع بود که ناگهان به یاد چادر افتادم.

من حجابی کامل داشتم اما با مانتو و روسری آبی رنگ. قرار بود فردای آن روز با مادرم به خرید بروم اما نتوانستم صبر کنم و همان موقع برای خرید چادر اقدام کردم و و در اولین فرصت آن را دوختم .

اولین بار که چادرم را سرم کردم و از خانه بیرون آمدم دقیقا متوجه شدم که آن جوان نگاهش را از من برداشت. به لطف خدا مغازه ی دیگری را کرایه کرد و از آنجا رفت و من تا همیشه شیفته ی چادرم شدم.

چادرم را که بر سر می کنم و بیرون می روم آرامشی را احساس می کنم که هیچ لذتی را شیرین تر از آن در زندگی ام تجربه نکرده ام.

با پوشیدن چادر هم حجابم را رعایت می کنم هم برای خودم مصونیت ایجاد می کنم و هم اینکه با وقاری که چادر به من داده است زیباتر شده ام اما این زیبایی خاص به گناه منتهی نمی شود .

همیشه خدا را شکر می کنم که چادری شده ام و به چادرم افتخار می کنم . امید است همیشه چادری باشم و دعایم در آخر نمازها همان دعای سفارش شده در عصر غیبت است :

یا الله یا رحمن یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک 
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:42
حجاب و عفاف


همان تابستان بود که حسین گفت دوست دارد چادری شوم. تصمیم گرفتم به خاطر او هم که شده تردید را کنار بگذارم.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

--------------------------------------------------------------------

چی شد چادری شدم؟

شاید جواب جالبی برای این سوال نداشته باشم اما مینویسم...

قبلا هم چادر سر کرده بودم. شاید به خاطر بافت مذهبی شهرم, یزد. محرم , اردوهای مدرسه و از این قبیل مناسبت ها باعث میشدند که گهگاه چادر سر کنم. تقریبا همیشه حس خاصی با چادر پیدا میکردم, یک جور احساس غرور. 

فقط حجابم نبود. کلا در حال تحول بودم. داشتم به دینم مقیدتر میشدم. درمورد حجاب, به بهانه های مختلف چادر سر میکردم. اما همیشه در مورد چادری شدن تردید داشتم. می خواستم با اطمینان کامل چادری شوم, باهمه ی وجود ... شاید میترسیدم از اینکه بعدا بخواهم کنارش بگذارم. از اینکه از تصمیمم برگردم و حرمت چادر بشکند میترسیدم.

تابستان بود, معلم زبان شده بودم! موسسه زبان تا خانه مان فاصله ی زیادی نداشت. اغلب پیاده میرفتم و تنها. اما این مسیر خلوت برای من 18 ساله سراسر دلهره بود. با اینکه حجابم کامل بود باز هم در امان نبودم از میانسال مریض دلی که باعث میشد همه ی مسیر را با وحشت بدوم یا ... برایم عادی شده بود.

همان تابستان بود که حسین گفت دوست دارد چادری شوم. تصمیم گرفتم به خاطر او هم که شده تردید را کنار بگذارم. مطمئن بودم او کمکم میکند چادرم را حفظ کنم...چادری شدن را از همان مسیر کذایی شروع کردم و چه شروع خوبی بود! چون به واقع تفاوت را احساس کردم. دیگر نه مزاحمتی بود و نه ترسی.

هر روز بیشتر به چادرم عادت کردم. حالا انس گرفته ایم با هم و من غرور و امنیتی که با چادرم پیدا کرده ام را هرگز از دست نخواهم داد. ان شا الله...

 راستش بعضی از خاطراتی که برای این طرح فرستاده شده خیلی قشنگه و خیلی هم تاثیرگذار. البته نحوه چادری شدن من برای خودم واقعا خاصه و چادری شدنم نقطه ی عطفی توی زندگیم بوده. چون چادر علاوه بر اینکه یه پوشش کامله ولی مزایای دیگه ای هم داره. (لااقل واسه من داشته)

وقتی چادر سرت میکنی همین باعث میشه خیلی کارها رو کنار بذاری. یه جورایی به آدم حیا میده. "من با چادر!؟ نه خیلی زشته!..." با این وجود احساس میکنم خاطره ی چادری شدن من آنچنان هم تاثیرگذار نیست. شاید دلیلش نبود جزییات هیجان انگیز باشه یا اینکه من کلا خاطره نویس خوبی نیستم.(هیچ وقت نبودم!) در هر صورت انشاالله که مقبول افتد.

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:42
حجاب و عفاف


من یه دختر بچه ی پر جنب و جوش بودم، چادرم همیشه همراهم بود همه جا حتی کوه هم با هم می رفتیم.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

--------------------------------------------------------------------

زمان جنگ بود؛ سال ۶۷. آن روز را با خبری که پدرم برایمان داشت آغاز کردیم. خبر این بود:تا یکی دو ساعت دیگر! آقای رئیس جمهور، آقای خامنه ای (حفظه الله)، قرار است برای بازدید کارخانه ما بیایند. پدرم که هنوز هم در حسرت جنگیدن رو در رو با دشمن، و در آرزوی شهادت است مدیر عامل کارخانه ای بود که تجهیزات موشک ها را می ساختند. کارخانه ای در شهرک صنعتی کاوه که آن موقع ها تازه تأسیس بود. ما هم در مجتمعی که کنار کارخانه ساخته بودند زندگی می کردیم.

حالا این خبر می توانست چه ربطی به یک دختر ۵ ساله داشته باشد؟

چند وقت پیش در مراسم ۲۲ بهمن توی سالن بزرگ کارخانه جشنی برپا شده بود. این شعر را که یادتان هست؟

مثل غنچه بود آن روز
غنچه ای که روئیده
در هوای بهمن ماه
بر درخت خشکیده

من این شعر را دکلمه کرده بودم و پدر و همکارانش، که از این دکلمه خوانی خوششان آمده بود، برای خوشامدگویی به حضرت آقا، مرا انتخاب کرده بودند.

اما برای حضور در محضر ایشان باید چه لباسی می پوشیدم؟ مادرم دست به کار شد. یکی از چادرهای خودش را برداشت و روی سرم گذاشت. اندازه زد و کوتاهش کرد. نوبت به دوختن پائین چادر که رسید، خبر دادند آقای خامنه ای رسیده اند.

چادر کوتاه شده مادرم را همان طوری سرم کردم و برای استقبال از ایشان رفتم.

جمله های ابتدایی را که احتمالا سلام و عرض ادب و احترام و خیر مقدم بود یادم نیست. اما این جمله را در پایان گفتم: سلام ما را به رهبر عزیزمان برسانید!

و بعد حضرت آقا خم شدند و با محبتی پدرانه سرم را بوسیدند.

و این گونه بود که اولین تجربه چادر مشکی پوشیدن من هم زمان شد با اولین دیدار با رهبرم و مقتدایم. شاید همین نور ولایت بود که باعث شد این مشکی دلنشین همراه همیشگی من باقی بماند.

من یه دختر بچه ی پر جنب و جوش بودم، چادرم همیشه همراهم بود همه جا حتی کوه هم با هم می رفتیم.

هرچقدر گذشت علاقه و اشتیاقم به چادر بیشتر شد ، هیچ وقت نشد ازش خسته بشم یا نخوامش ، هرچه نگاهم به دنیا و مسائل اطرافم بازتر می شد به چادرم بیشتر افتخار می کردم و حالا من چادر رو بزرگترین نماد فرهنگی می دونم که همیشه همراه آدمه و بدون هیچ حرف و بحث و هزینه ای با تمام انگیزه و اهدافی که باعث انتخاب همیشگی اش میشه پیام بلند خودش رو فریاد می زنه.

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:42
حجاب و عفاف


یه شب از شبهایی که داشتم وارد مجلس روضه می شدم همزمان بامن روحانی مجلس که آقای سیدی هم بودند وارد شدند، اونجا یکدفعه ازاینکه چادری نیستم جلوی روحانی خجالت کشیدم و با خودم فکر کردم تو اگر ادعات میشه که حجابت کامله چرا خجالت میکشی؟
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

--------------------------------------------------------------------

من از بچگی خیلی دوست داشتم چادری بشم چند بار هم وقتی مدرسه میرفتم چادر پوشیدم اما چادر گرفتن خیلی برام سخت بود هر طرفش میگرفتم یه طرف دیگه اش میفتاد روی زمین وبه همین خاطر دیگه نپوشیدم تا اینکه حدودا بیست وچهار ساله شدم و ازدواج کردم.

شوهرم هم من رو تشویق به چادرپوشیدن کرد اما من همون توضیحات بالا رو بهش دادم و متقاعدش کردم .

تا اینکه ایام فاطمیه شد و ما هرشب به مراسم عزاداری میرفتیم. روحانی مجلس خیلی دعوت به حجاب می کرد اما من تو دلم میگفتم درسته که من چادری نیستم ولی حجابم کامله حتی بدون چادر روضه میرفتم.

تا اینکه یه شب از شبهایی که داشتم وارد مجلس روضه می شدم همزمان بامن روحانی مجلس که آقای سیدی هم بودند وارد شدند، اونجا یکدفعه ازاینکه چادری نیستم جلوی روحانی خجالت کشیدم و با خودم فکر کردم تو اگر ادعات میشه که حجابت کامله چرا خجالت میکشی؟ اگر به جای این آقا، پیامبر صلی الله علیه وآله  یا امام زمان عجل الله فرجه بود، چه کار می کردی؟

همین سوال به من توفیق چادری شدن داد. امیدوارم که خدا چادرم و دلیل انتخاب کردنش را از من پذیرفته باشه و تا عمر دارم چادرم رو برام حفظ کنه.

شاید بد نباشه بدونید من به هیچ کس دلیل چادری شدنم رو نگفتم فقط اطرافیانم رو از تصمیمم مطلع  کردم بعضی ها تشویقم کردند بعضی ها هم در عین تشویق گفتند جوگیر شدی و چند وقت دیگه پشیمان می شوی من هم از خدا خواستم که این اتفاق نیفته و در طول این پنج سال هیچ زمانی پشیمان نشدم و امیدوارم حضرت زهرا علیها السلام در ادامه ی این راه باقیمانده کمکم کنند.
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:41
حجاب و عفاف


الان به لطف خدا زندگیه خوبی دارم خدا یه شوهر خوب از اون نازنینا بهم داده میدونی چرا؟ حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرموده اند: کسانی که توبه میکنند خدا به آنها چیزهایی میدهد که به هیچ کس دیگر نمیدهد.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

 

سال اخر دبیرستان بودم سال 82 تو یک تصادف خواهرمو از دست دادم خیلی بدتر شدم

نه اینکه بخوام انتقام بگیرم و لج کنم و اینا، نه! فقط میخواستم سرم گرم بشه بیشتر ارایش میکردم بیشتر بیرون میرفتم خلاصه وضعیت خوبی نداشتم ولی همیشه دخترای چادری رو که میدیدم انقدر ساده و راحتن حسرتشونو میخوردم.

مامان بابام ناراحت بودن از وضعیتم.

ولی خدا شاهده هیچ وقت نمازمو ترک نکردم.این خیلی مهمه.

عید 85 مامانم رفت کربلا اونجا به امام حسین گفته بود روم نمیشه بیام توی حرمت، دخترمو هدایت کن.

اعتکاف شد و من خیلی ناخواسته نام نویسی کردم. اسم امام علی که میومد اشک امانم نمی داد من اونجا حجاب نخواستم ولی همه چیز یک جا بهم داده شد.

خلاصه وقتی اومدم خیلی نگران بودم که با بیرون رفتنم ثواب اعتکافم باطل بشه.

کم کم ارایشمو کم کردم و هد زدم به موهام.

کلاسی هم که میرفتم رو کم کم رها کردم چون مختلط بود.

کم کم ذوق چادر اومد توی دلم.

محرم شد رفتم روضه با چادر . احساس کردم امام حسین جلوم ایستاده و چادر سرم میکنه . دیگه نخواستم چادرمو بردارم

عاشق چادر شدم . کاملا مسیر زندگیم تغییر کرد.

الان به لطف خدا زندگیه خوبی دارم خدا یه شوهر خوب از اون نازنینا بهم داده میدونی چرا؟ حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرموده اند: کسانی که توبه میکنند خدا به آنها چیزهایی میدهد که به هیچ کس دیگر نمیدهد.

براتون آرزوی خوشبختی میکنم در سایه ی ایمان

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:41
حجاب و عفاف


وارد دانشگاه که شدم وقتی می دیدم که بی حجابی بعضی دخترها باعث چه مسائلی میشه و بدون اینکه متوجه باشند چه توهین هایی به شخصیتشون و کلا شخصیت یک خانوم میشه خیلی ناراحت می شدم و این مهم برام ارزش بیشتری پیدا کرد.

 

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

 

-----------------------------------------------------------

منم  چادری هستم از دوره دبیرستان چادری شدم ولی یکی در میون یعنی زمانی که مدرسه میرفتم سرم میکردم ولی زمانی که مهمونی میرفتیم مانتویی بودم البته مانتویی پوشیده، دلیل خاصی نداشتم چون دوستام چادری بودن منم چادری شدم چون خانوادم در این خصوص محدودیتی نذاشته بودن

در اون دوران دوستانم به معنای واقعی چادری بودند ولی من هنوز درک نکرده بودم خب سطح خانواده هامون فرق داشت البته همه خاهرام چادری بودن ولی نه به صورت اجباری

وارد دانشگاه که شدم وقتی می دیدم که بی حجابی بعضی دخترها باعث چه مسائلی میشه و بدون اینکه متوجه باشند چه توهین هایی به شخصیتشون  و کلا شخصیت یک خانوم میشه خیلی ناراحت می شدم و این مهم برام ارزش بیشتری پیدا کرد.

حتی یه جورایی به چادرم افتخار میکردم چون میدیدم که حریم خصوصیم رو هر کسی اجازه دسترسی بهش نداره و خلاصه تصمیمم جدی شد که ارزشهای واقعی زن رو با حفظ حجاب و به معنای بهتر پوشش چادر نشون بدم.

وقتی که ازدواج کردم دیگه بیشتر این امر برام مسجل شد

اصلا یه جور ارامش یه جور حفاظ یه جور مصونیت یه جور رضایت خدا رو در برداشت و خیلی خدا رو شاکرم که این توفیقات شامل حالم شد
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:41
حجاب و عفاف


بخاطر یه سری مشکلاتی که داشتم به نت پناه آورده بودم و خدا انقدر منو دوست داشت که منو با کسایی آشنا کرد که به کل مسیر زندگیو تغییر دادن...

 

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

 

---------------------------------------------------------------

سال اول دبیرستان با چیزی روبرو شدم که هیچوقت توی ذهنم نمی گنجید؛ اینکه یه نفر توی ایران زندگی کنه، مُهر مسلمونی روی پیشونیش باشه، ولی خدا رو هم قبول نداشته باشه!

این واسه ی منی که توی یه دنیای محدود زندگی می کردم یه شوک بزرگ روانی بود که تا مدت ها تمام ابعاد ذهن منو تحت الشعاع قرار داده بود.

با خودم فکر می کردم: ما که ظاهرمون تقریبا برابره،هر دومون نماز نمی خونیم، هردومون قرآن نمی خونیم و غیره.. پس فرق من که خدا رو قبول دارم با اون چیه؟؟

بخاطر یه سری مشکلاتی که داشتم به نت پناه آورده بودم و خدا انقدر منو دوست داشت که منو با کسایی آشنا کرد که به کل مسیر زندگیو تغییر دادن...

وقتی این مسائل رو براشون گفتم،خیلی کمکم کردن و مسیر فکریمو تغییر دادن..کم کم خیلی سوال برام پیش اومد..حتی درمورد حجاب

راستش من به راحتی برای چادر قانع نشدم..مدت ها طول کشید و انقدر با خودم درگیر بودم تا بالاخره به درجه ای رسیدم که اصلا و به هیچ عنوان برام مهم نبود دیگران چی درموردم می گن...

دقیقا نمی تونم بگم چطوری حجاب رو برام جا انداختن، چون اون فرد،با سوال و جواب از خودم کاری می کرد که به نتیجه برسم و راستش الان زیاد سوالا رو یادم نیست ولی در نهایت منو به باور و اعتقادی رسوند که درمورد حجاب درسته..

و من فهمیدم که حجاب،فقط به چیزی که موها و بدن رو می پوشونه ختم نمی شه و خیلی فراتر از این حرفاست.. منی که حتی نمی تونستم تصور کنم یه روزی مقنعه مو درست و حسابی سر کنم،الان چادر سرم می کنم و خیلی خیلی راضی ام..به قدری دوسش دارم که حد نداره و هرکسی که بخواد کوچکترین خدشه ای بهش وارد کنه،ازش به شدت ناراحت میشم

آخه مادر و پدرم و تمام اطرافیانم راضی به چادری شدن من نبودن

من،خانواده ای دارم که اجازه نمی دن خودم به تنهایی جایی بریم و برای همینم چادر خریدن برام مقدور نبود، از طرفی هم مادرم به هیچ عنوان نمی پذیرفت خودش برام چادر بخره. به مادر یکی از دوستام سپرده بودم برام چادر بگیره و هروقت دیدمش پولش رو تقدیم کنم ولی خدا دوستم داشت و زودتر از اینا جور شد؛ توسط یکی از اقوام که شاید دومین نفری بود که از تصمیم من خیلی خوشحال می شد -اولین نفر مادر بزرگم بود-  یه روز منو برد بازار و برام چادر خرید و من تا عمر دارم ازش متشکرم...

دوستام خیلییییییی تعجب می کردن، بعضیاشون می گفتن دوست پسرت ازت خواسته! درصورتی که هیچوقت دوستی از جنس مذکر نداشتم. بعضیاشون سعی می کردن با تیکه هایی که می نداختن منو نسبت به این تصمیم،سرد کنن. بین آنها تنها کسی که منو خیلی کمک کرد، دوست صمیمیم بود که خیلی دوسش دارم و ازش ممنونم بخاطر تمام حمایت هایی که از من کرد...

خانواده م دیگه الان در حال حاضر هیچ نظری ندارن، گاهی تیکه می ندازن و می گن دیگه بسه و فلان ولی اهمیتی نمی دم...

تمام افرادی که اطراف من بودن سعی می کردن با ضربه زدن به اعتماد به نفسم منصرفم کنن ولی من اول از همه قید تمام این چیزا رو زدم چون چیزی که برام مهم بود، رضایت خدا بود...

حدود 5ماه می گذره و همچنان با دیگران درگیرم ولی مهم نیست...من به بالاتر از این ها فکر می کنم...به اوج!!

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:41
حجاب و عفاف


دلم پر شده بود از سیاهی نه یه کوچولو هم سفیدی داشت! نمیدونم اون شب چی شد که از فرداش چادر سرم کردم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

از ده سالگی تا سیزده سالگی چادر به سر می کردم. اما فقط جادر بود وبس! ازش هیچی نمیدونستم. دوستش نداشتم. برام هیچ جذابیتی نداشت... تا اینکه : هی این یکی گفت:((چادرتو درست بگیر)) اون یکی گفت:((چادر پوشیدن بلد نیست))و...خیلی چیزهای دیگه!!

نوجوون بودم و کله ام بوی قرمه سبزی که سهله بوی چلوکباب هم میداد! طی یک عملیات انتحاری چادرمو گذاشتم کنار و پامو کردم تو یه کفش که من چادر نمی خوام. مامان یه چیزی می گفت، پدر یه چیز دیگه، خواهرم داد می کشید و دعوام می کرد و من تو دلم به همشون می خندیدم...هر روز از حقیقتم دورتر می شدم! دیگه خودم نبودم. ...

یه شب خواب دیدم! خواب نبود بیدار بودم!داداشم اومده بود برای اولین بار به خواب من اومده بود بعد از شونزده سال دوری!ازش دلگیر بودم واسه همین زیاد بهش محل ندادم. یه پارچه مشکی دستش بود وگفت: داداش اینو واسه تو از سوریه آوردم نمی خوای سرت کنی؟ منم سرمو تکون دادم و گفتم: نچ

پارچه رو گذاشت و گفت ولی این مال توئه!مال خود خودت!!!! منم خندیدم و گفتم: زهی خیال باطل...قرار بود مامان و بابا و خواهر و مادربزرگم برن سوریه... خوابمو تعریف کردم و خودم کلی مسخره کردم و خندیدم و بعد یاعلی تو کجا؟ مدرسه.این تازه شروع یه فیلم داستانی خیلی حرفه ای بود...اونا رفتن و برگشتن اما مامان و آقاجونم نرفتن! خواهرم وقتی برگشت یه پارچه مثل همون پارچه واسم آورده بود یه چادر مشکی عربی!!!

منم که دست هرچی نخاله بود رو از پشت بسته بودم گفتم من چیزی که مربوط به فرهنگ داغون عربها باشه، نمی خـــــــــــــــــــوام!از همه اصرار و از ما انکار...خلاصه اون چادر شد چادر زیارت از خونه می رفت تو کیفم تا در ورودی حرمو و از حرم می رفت تو کیفم تا در کمد!حالا یکسالی گذشته بود سال سوم دبیرستان منم هفده ساله بودمو پراز شور و شوق... یه شب بازم با خواهرم دعوام شد سر چادر پوشیدن اما جرقه این دعوا رو یه اتفاق زد...

توی اتاق گریه می کردمو و به همه عالمو آدم ناسزا می گفتم... نمیدونم چی شد که یه دفعه کل روزای زندگیم(البته این چهارسال) جلوی چشام رژه رفتن! عین ابر بهار اشک می ریختم. من که یه زمانی اگه موهام دیده میشد خودمو میکشتم که وای خاک برسرم موهامو دیدن اما اونروزا خودم موهامو میذاشتم بیرون تا به قول خودم هوا بخورن!

دلم پر شده بود از سیاهی نه یه کوچولو هم سفیدی داشت! نمیدونم اون شب چی شد که از فرداش چادر سرم کردم. اول فقط چادر بود وبس اگه موهام پیدا بود مهم نبود! بعد مقنعه و روسریم محکمتر شد بعد تا به خودم اومدم دیدم چادرم شده یکی از اعضای وجودم! که اگه نباشه حس بدی دارم. بعد دیگه روسری رنگ تیره من جاشو داد به بهترین و روشن ترین رنگها...محجبه شدم اما رنگ تیره توی لباسام جایی نداشت! جز چادرم هیچی رنگ مشکی نداشتم!!! رسیدن بهش سخت بود از دست دادنش هم واسم سخت تر!

چندماه پیش سر کلاس داشتم درس میدادم که شاگردم گفت: خانم دیشب شما رو خواب دیدم! تعجب کردم و مشتاق شنیدن شدم(آخه هیچ کس منو خواب نمی بینه). جویا شدم گفت: شما بودید با یه خانم دیگه یه چادر سرم انداختین و گفتین سمیه جان اینجوری قشنگتری!

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:40
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته