• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1637
تعداد نظرات : 162
زمان آخرین مطلب : 3448روز قبل
حجاب و عفاف


من در خانواده مذهبی بزرگ شدم و عشق به چادر از ابتدا در وجود من بود از اواسط دبستان چادر یار من شد ولی با ورود به دوران بلوغ و شور نوجوانی پوشیدن چادر من میشه گفت یکی بود چندتا نبود شده بود طوری که خودم هم نمیدونستم چیکار میکنم...
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

سلام به همسنگری های عزیز واقعا دستتون درد نکنه به خاطر این طرح قشنگ

داستان چادری شدن من از جمله داستانهای شیرین کاری های شهداست...

من در خانواده مذهبی بزرگ شدم و عشق به چادر از ابتدا در وجود من بود از اواسط دبستان چادر یار من شد ولی با ورود به دوران بلوغ و شور نوجوانی پوشیدن چادر من میشه گفت یکی بود چندتا نبود شده بود طوری که خودم هم نمیدونستم چیکار میکنم

ولی خداوند به من عنایت داشت و با ورود به دانشگاه تحولاتی در من رخ داد البته قبل از دانشگاه نیز حجاب برای من خیلی مهم بود.

رفتن به اردوی جنوب در دوران دانشجویی و برکات همنشینی با شهدا من رو بی نصیب نذاشت و با بستن عهدی با شهدا و کمک و یاری خداوند من نیز به جماعت چادری ها پیوستم.

اولین روزی که چادر را در دانشگاه پوشیدم خیلی روز قشنگی برای من بود.

من در پیاده روی جلوی دانشکده به سمت آنجا میرفتم که گروهی از دوستان ترم بالایی رو دیدم که همگی خندان به سمت من آمدند و پوشیدن چادرم را به من تبریک گفتند و ابراز خوشحالی کردند و من با خوشحالی و کمال اعتماد به نفس وارد دانشکده شدم.

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:53
حجاب و عفاف


چندین بار با مادرم مساله چادری شدنم را مطرح کرده بودم ولی وقتی خودت میدانی که انجام تمام کارهایت به عهدۀ فرشته مهربانی به نام مادر است شرم میکنی از اینکه کارش را بیشتر کنی و احیانا زحمتش را بیشتر!
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

ابتدا خدا را شاکرم که سعادت چادر به سر کردن را یافتم و دوم مدیون الطاف مادرم حضرت فاطمه الزهرا(س) هستم که نظری به این حقیر انداخت و یاریم کرد و سوم مدیون فداکاری های مادرم که سالهای سال دخترش را با جان و دل، نگهداری کرده است.

سالهای زیادی بود که دلم میخواست چادری شوم، درست از زمانی که دوره راهنمایی درس میخواندم، با توجه به اینکه مادر مهربانم نیز چادری هستند خیلی دوست داشتم هم مانند مادر دنیایی ام باشم هم مادر معنوی ام و مادر تمام عالم فاطمه(س)

چندین بار با مادرم مساله چادری شدنم را مطرح کرده بودم ولی وقتی خودت میدانی که انجام تمام کارهایت به عهدۀ فرشته مهربانی به نام مادر است شرم میکنی از اینکه کارش را بیشتر کنی و احیانا زحمتش را بیشتر!

وقتی سالهای سال روی صندلی چرخدار بنشینی، دنیایت با دنیای دیگران کمی متفاوت می شود. بحث ترحم و دلسوزی نیست، دنیایت از این جهت متفاوت می شود که سعی میکنی تا حد توان به همدل همیشگیت؛ مادر، کمتر زحمت بدهی، سعی میکنی خواسته هایت را متعادل کنی، سعی میکنی روی برخی خواسته هایت پا گذاری چون مطمئنی که رسیدن به خواسته ات باری بیشتر روی دوش دیگری میگذارد...

جابجا کردن فرد دارای معلولیت جسمی-حرکتی آنقدر مشکلات خاص خودش را دارد که با بازگو کردنش کتابها نوشته می شود، وقتی می دیدم که حمل و نقل من با ویلچر (صندلی چرخدار) به اندازه ی کافی سخت هست آن هم با شرایط جسمی من که همیشه درد همراهم است، دردهای استخوانی و جسمی... دلم نمیامد مشکل جمع و جور کردن چادرم نیز به کارهای مادرم اضافه شود، سالهای سال مدام به دلم تلاطم می افتاد که چادری شوم اما وقتی یاد جابجایی هایم می افتادم سرد میشدم، و مطئنم شیطان اینکار را میکرد، ولی ناگفته نماند که سخت است مستقل نبودن درکارهای شخصی. بگذریم!

قبل از چادری شدن هم حجابم خوب بود همیشه مقنعه داشتم و پوشش مناسب را رعایت میکردم، اجباری در این کار نبود بالاخص که به خاطر شرایط خاص من، خانواده به من کاری نداشتند و سخت نمیگرفتند، همه تصور میکردند چون معلول هستم پس آنقدر هم نباید مقید به حجاب کامل باشم همین که تا حدودی رعایت کنم کافیست، ولی من همیشه از این مساله شاکی میشدم و میگفتم چرا؟ لابد فکر میکنید چون معلول هستم کسی هم به من نگاه نمیکند؟ لابد تصور میکنید دل نامحرم هم برای من و امثال من میسوزد و با دید ترحم، به ما نگاه گناه آلود نخواهند داشت؟

خیلی حرص میخوردم از این تصورات غلط! باور بفرمایید این معضلات هنوز هم بین باورهای غلط رایج است، اما من کم نمی آوردم تا حد توانم رعایت میکردم و کتمان نمیکنم که گاهی نیز کوتاهی هایی داشتم، (خدا مرا ببخشد) اما وقتی آن روایت را می خواندم که حضرت زهرا(س) حتی در برابر نابینا هم حجاب می گرفتند و وقتی پدرشان رسول خدا(ص) میگفتند او نابیناست، مادرمان پاسخ می دادند او نمی بیند من که می بینم، و او حتی بوی مرا نیز حس میکند، تنم میلرزید از این همه عظمت، از این همه ایمان، ازاین همه استواری زهرا(س)!

پس چرا باید به خاطر معلولیت، خودم را آزاد می دانستم و خودم را معذور میکردم از وظیفۀ الهی ام!؟

سال قبل روی تصمیمم خیلی فکرکردم، دیگر خسته بودم از اینکه دلم بخواهد منتظر مولایم مهدی(عج) باشم ولی حجابم کامل و برتر نباشد، ناگفته نماند که مشکلات روحی ِ هرازگاهی نیز داشتم، تنها من نیستم همه مشکلات دارند، من هم مانند همه و مانند دیگران، مشکلات خاص خودم را داشتم و گاهی نا امیدی و سستی، سایه می افکند روی اراده ام!

درمانده بودم و نمی دانستم چطور مقابله کنم با یکنواختی زندگی ام، توسل کردم به حضرت زهرا(س)، و از مادرمان خواستم کمکم کنند تا بتوانم منتظر کوچکی برای فرزندشان مهدی(عج) باشم، علاوه بر آرزوی چادری شدن، به مادرمان توسل کردم تا روحم را شفاء دهند، تا شفاعتم کنند، شفاعت روحی که با وجود مشکلات جسمی فراوان مادرزادی، همیشه با توکل بخدا با تمام کمبودها مقابله کرده است، و از نظر دیگران دارای اراده ای محکم است، اما همان دیگران نمی دانستند که شبانه روز در چهاردیواری خانه ماندن، حرکت نداشتن، بکنواختی و دردهای جسمی، چه میکند با روح و اراده! همان دیگران نمی دانستند مشکل فقط جسم نیست، بلکه روح است، روح که با قدرت باشد، جسم فانی هم، با قدرت میشود، دردها نیز تحملش آسان میشود، اما چه کنم که من نیز انسانم و گاه ضعیف و کم توان!

حدیث بانویم فاطمه زهرا(س) آب سردی بود بر داغ چندین ساله ام! وقتی مادرم فاطمه(س) می فرمایند: نزدیکترین حالات زن به خدا آن است که ملازم خانه خود باشد و بیرون از خانه نشود! من چه داشتم برای گفتن؟ من که توفیق اجباری خداوند نصیبم شده است، دلم هم بخواهد زود به زود بیرون بروم، نمی توانم، نه اینکه خانواده مرا نبرند نه! دردهایم اجازه نمی دهند، بیشتر از چند ساعت نمی توانم روی صندلی چرخدار بنشینم، مدام باید استراحت کنم و چه توفیقی بهتر از اینکه به نزدیکترین حالت زن به خدا، نزدیکم!؟ البته حضور اجتماعی زنان ضروری است و این حالت برای من که شرایطم استثنائا اینطور ایجاب میکرد، جرقه ای میزد بر امیدواری ام!

باور بفرمایید اینها را که می نویسم بغض گلویم را می فشارد، اینها کار من نبوده اینها لطف الهی بوده و نظر حضرت زهرا(س) که دلم را روشن به نور ایمان کرده اند!

من بندۀ خوب خدا نیستم، بلکه بنده ای سراپا تقصیرم، ولیکن خدا را شکر میکنم که انس تنهایی هایم قرآن و سخنان ائمه معصومین(ع) و تا حدودی مطالعه در زمینه ی مولایم مهدی(عج) است و انتظار، گاهی نیز می نویسم و شعری برای مادرم زهرا و مولایم مهدی (عج) و انتظار یارمان می سرایم، انتظار یاری که درمان تمام دردهای دنیاست! هر چند که در این زمینه نیز خیلی کوتاهی میکنم.

پارسال در سن 31 سالگی سالروز ازدواج مادرم حضرت زهرا(س) و پدرم مولا علی(ع) تصمیمم را عملی کردم، از چند روز قبل از سالروز، با مادرم جدی صحبت کردم و گفتم می دانم همینطوری هم جمع و جور کردن کارهای من برایتان مشکل است ولی آرزویم چادر به سر کردن است، میخواهم با اینکار به مادرم زهرا(س) نزدیکتر شوم و از خانم بخواهم دعایم کنند تا بتوانم به داشته و نداشته ام شکر گویم، میخواهم فاطمه یاریم کند تا عاشق خدای فاطمه شوم، میخواهم حس چادر خاکی مادر، دلم را شفاء دهد و به آرزویم که همانا پاک شدن و بعد خاک شدن است برسم..

مادرم از تصمیمم استقبال کردند و اقدام کرد برایم پارچه مشکی خرید و دادند خیاط برایم چادر بدوزد، وقتی چادرم آماده شد اشک در چشمانم حلقه زده بود، مادرم میخواست چادر را سرم کند گفتم دست نگهدار، اول وضو گرفتم بعد چادرم را سر کردم. امیدوارم گفتن حقیقت، ریا نشود ولی با اعتقاد شروع به چادری شدن کردم، چادر در نظرم حرمتی داشت که سالهای سال برای چادری شدنم، دنبال لیاقت در خودم میگشتم تا روزی برسد که با جان و دل شروع به این کار الهی کنم..

اولین باری که دوستانم مرا چادری دیدند خیلی تحسین کردند و از آن به بعد، وقتی بیرون میروم نگاههای دیگران که همیشه آزاردهنده است برای معلولین، دیگر آزارم نمی دهد، زیرا احساس میکنم افتخاری روی سرم است که تمام نداشته های جسمی ام در برابر حرمتش هیچ است! در دلم میگویم تمام جسم و جانم فدای حرمت و عظمت چادر خاکی مادرم زهــــــــــرا...

از وقتی چادری شده ام و خدا کند که به مادرم نزدیکتر شده باشم، دیگر خجالت میکشم از روزهایی که غصه ی نقص جسمم را میخوردم، چرا که مادرم زهرا، پهلوی شکسته اش را زیر حرمت چادر نگهداشت تا مولایم علی، غصه نخورد برای غم زهرا، آنوقت دردها و شکستگی های جسم من که چیزی نیست در برابر یاس شکسته ی مولا علی.. جانم به فدای فاطمه زهـــــــــرا...

امیدوارم حضرت زهرا مرا ببخشند اگر کوتاهی و اشتباهی داشتم در بیان حرمت چادر..

و شرمنده ام که سرتان را درد آوردم، و شرمنده که طولانی شد..
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:51
حجاب و عفاف


چادر سر می‌کنم، به هزار و یک دلیل. یکی از دلایل چادر سر کردنم حفظ زندگی توست.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

تو نمازخونه دانشگاه داشتم سجاده آماده می‌کردم برای نماز، همین که چادر مشکی را از سر برداشتم تا چادر نماز بر سر کنم گفت: این همه خودت را بقچه پیچ می‌کنی که چی؟
برگشتم به سمت صدا، دختری را دیدم که در گوشه ی نمازخانه نشسته بود.

پرسیدم: با منی؟

گفت: بله با توام و همه‌ی بیچاره‌های مثل تو که گیر کرده‌اید توی افکار عهد عتیق! اذیت نمی‌شوی با این پارچه‌ی دراز دور و برت؟ خسته نمی‌شوی از رنگ همیشه سیاهش؟

تا آمدم حرف بزنم گفت: نگاه کن ببین چقدر زشت می شوی، چرا مثل عزادارها سیاه می‌پوشی؟ و بعد فقط بلدید گیر بدهید به امثال من.

خندیدم و گفتم: چقدر دلت ﭘُر بود دوست من! هنوز اگر حرف دیگری مانده بگو.
خنده ام را که دید گفت: نه! حرف زدن با شماها فایده ندارد.

گفتم: شاید حق با تو باشد عزیزم. پرسیدم ازدواج کردی؟ گفت: بله.
گفتم: من چادر را دوست دارم. چادر؛ مهربانیست.

با سرزنش نگاهم کرد که یعنی تو هم مثل بقیه ای…

گفتم؛ چادر سر می‌کنم، به هزار و یک دلیل. یکی از دلایل چادر سر کردنم حفظ زندگی توست.
با تعجب به چهره ام نگاه کرد.

پرسیدم با همسرت کجا آشنا شدی؟
گفت: فلان جا همدیگر را دیدیم، ایشان پیشنهاد ازدواج داد، من هم قبول کردم.

گفتم خوب؛ خدا قبل از دستور دادن به من که خودم را بپوشانم به مردها می‌گوید؛ غض بصر داشته باشید یعنی مراقب نگاهتان باشید. تکلیف من یک چیز است و تکلیف مردان یک چیز دیگر. این تکالیف مکمل هم‌اند، یعنی اگر مردی غض بصر نداشت و زل زد به من، پوشش من باید مانع و حافظ او باشد و من اگر حجاب درست و حسابی نداشتم، غض بصر مرد و کنترل نگاهش باید مانع و حافظ من باشد.

همسر تو، تو را "دید”، کشش ایجاد شد و انتخابت کرد. کجا نوشته شده است که همسرت نمی‌تواند از تماشای زنانی غیر از تو لذت ببرد، وقتی مبنای انتخاب برای او نگاه است؟

گفت: خوب… ما به هم تعهد دادیم.

گفتم: غریزه، منطق نمی‌شناسند، تعهد نمی‌شناسد. چه زندگی ها که به چشم خودم دیدم چطور با یک نگاه آلوده به باد فنا رفت.

من چادر سر می‌کنم، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد و نگاهش را کنترل نکرد، زندگی تو به هم نریزد، همسرت نسبت به تو دلسرد نشود، محبت و توجه‌اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادری که بیشتر شبیه کوره است از گرما هلاک می‌شوم، زمستان‌ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می‌شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده‌ی تو.

من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی‌هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان‌ها کمتر عرق بریزم، زمستان‌ها راحت‌تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. من روی تمام این علاقه‌ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه‌ی سهم خودم حافظ گرمای زندگی تو باشم.

سکوت کرده بود.

گفتم؛ راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان جامعه‌ام با موهای رنگ کرده‌ی پریشان و صد جور جراحی زیبایی فک و بینی و کاشت گونه و لب و آنچه نگفتنیست، چشم‌های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.

حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟

بعد از یک سکوت طولانی گفت؛ هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم؛
راست می گویی…
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:51
حجاب و عفاف


از بچگی عاشقِ روسری و چادر سر كردن بودم و وقتی به سن تكلیف رسیدم، واقعا یه سری مسائل رو "تكلیف"ِ خودم میدونستم؛ حتی توی خاله بازیهامون، همون چادرِ گُلدارم رو سر میكردم و نقشِ یه مامانِ زحمت كش رو بازی میكردم...؛
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

نمیدونم چه حسی بود؟ ولی فكر میكنم "موهبت الهی" میشه اسمش رو گذاشت...؛

از بچگی عاشقِ روسری و چادر سر كردن بودم و وقتی به سن تكلیف رسیدم، واقعا یه سری مسائل رو "تكلیف"ِ خودم میدونستم؛ حتی توی خاله بازیهامون، همون چادرِ گُلدارم رو سر میكردم و نقشِ یه مامانِ زحمت كش رو بازی میكردم...؛

با هر لباسی كه داشتم، روسری سر میكردم و به بودنش معتقد بودم، تا اینكه توی یكی از همون شبها، خدا یكی دو تا فرشته مهربون رو كه خیلی هم از من بزرگتر نبودند، سر راهم قرار داد؛ توی اون سن و سال، محجبه و چادری بودند و اتفاقا وقتی كه با هم تنها شدیم هم، در مورد "حجاب" صحبت كردیم؛ استدلالِ اون موقعِ اون دخترخانم این بود كه هر تارِ مویی كه نامحرم ببینه، تو روز قیامت تبدیل به مار میشه و... بیشتر از عقوبتِ بدحجابی میگفت؛ درست یا غلط، تأثیر زیادی روی من داشت و هرچند كه قبلش هم مقید بودم ولی از اون به بعد روسریم رو خیلی با دقت تر می بستم و مواظب بودم كه یه وقت موهام دیده نشه؛ حتی اولین شالی كه بابام برام گرفت و رنگش هم به اولین مانتوم میومد، به حالتِ عربی می بستم و اطرافیان هم واسه م اسم گذاشته بودن...؛

یكی از شخصیت هایی كه من تأثیرِ زیادی ازشون گرفتم، مامانجونیم(مامانِ مامانم) هستن؛ دوست داشتم باهاشون نماز بخونم، مسجد برم، حتی عاشقِ انگشترِ عقیقِ قهوه ای رنگشون(كه از وقتی یادم میاد همیشه توی دست راستِشونه) شدم و یه بار كه رفته بودیم مشهد، از اطراف حرم و بازار رضا، یه انگشترِ عقیقِ قهوه ای رنگ خریدم كه  اتفاقا همین چند روز قبل واسه بازسازیش اقدام كردم؛

و ناگفته نماند كه معلم كلاس چهارم دبستانم، سركار خانم صیامی هم فوق العاده بودند، فوق العاده مؤمن، فوق العاده تأثیرگذار...؛

القصه، مانتویی بودم و با مانتو هرچی كه سر میكردم( روسری، شال، مقنعه)، سعی میكردم حجابم رو رعایت كنم، ولی همچنان "چادر" رو دوست داشتم و منتظرِ روزی كه چادرِ هدیه روز تولدِ یازده سالگیم دوخته بشه...؛ و دوخته شد برای سالهای اول و دومِ دبیرستان كه "چادر اجباری بود"! دوستش داشتم ولی اون حسی رو كه باید، ازش نگرفتم توی اون دوسال، البته متأسفانه...؛

همیشه سعی میكردم رنگ مانتوهام رو شاد انتخاب كنم ولی طوری كه خدای نكرده سَبُك به نظر نیاد و شعارم این بود كه آدم اگه بخواد، میتونه با مانتو هم حجابش رو حفظ كنه؛ شعاری كه این روزها چندین بار از اطرافیانم شنیدم كه میخواستن حرفِ خودم رو به خودم برگردونن! غافل از اینكه همیشه در پُشتِ این شعار، "چادر" رو دوست داشتم و به "برتر" بودنش اعتقاد داشتم؛

هرچی فكر میكنم می بینم كه فقط نظرِ لطفِ خداوند بود...

من هنوز هم كه هنوزه، خودم رو لایقِ این لطف نمیدونم؛ ولی اگه "خدا" بخواد...

فقط همین قدر بگم كه هنوز هم هستند فرشته هایی كه روی زمین زندگی میكنن، همین اطرافِ ما...؛

و سعادتِ بزرگِ من این بود كه با یكی از همین بندگانِ خوبِ خدا آشنا شدم، خیلی خیلی غیرِ مستقیم، خیلی چیزها رو ازش یاد گرفتم  و عادات و رفتارِ خوبش رو سرمشق قرار دادم، چون سرمنشأشون رو قبول داشتم؛

"قرآن" هدیه آسمانیِ خداست به بنده هاش، و "یه عالمه تغییرِ خوب" هدیه قرآن بود به من، توی اون مدتی كه هر روز برنامه تلاوتش رو داشتم و وا اسَفا كه این روزها، غبطه ی اون روزها رو میخورم...؛

منی كه "چادر" رو دوست داشتم، منی كه از اول به حجاب كاملا معتقد بودم، منی كه منتظرِ یه تلنگر بودم، منی كه دیگه حالا طرزِ فكرم كلی تغییر كرده بود، به "چادر" هم فكر كردم؛ نه یه روز و یه هفته، حدودِ یك سال بهش فكر كردم، به همه جا پوشیدَنش، به همه وقت سر كردنِش، خیابون و گردش و عروسی و سركار و همه جا و همه جا و همیشه؛ چون دوست نداشتم به قول بعضی ها مداد رنگی باشم و هر روز به یه رنگی دربیام، نمیخواستم انتخابم از روی بی فكری باشه؛

من برای چادر احترامِ زیادی قائل بودم و اعتقاد داشتم كه آدم باید لیاقتِ "چادر" سر كردن رو داشته باشه؛ حتما من به اون لیاقت نرسیده بودم ولی یه عشقی، یه نیرویی به من گفت كه شروع كنم و من "چادر"ی رو كه یكی از شبهای قدرِ سال89 افتتاح كرده بودم و چند بار برای زیارت حرم امام رضا(ع) و رفتن به مهدیه(عج) پوشیده بودم، از اواخر ماهِ رمضانِ سالِ90 از سر برنداشتم، و الان یك سال و چند روزی هست كه  "چادری" شدم...؛

شاید اوایل گرفتَنِش برام سخت بود، شاید نگاه اطرافیان پُر از سؤال بود ولی از همون اول، عاشقانه سَرَم كردم و هنوز هم گاهی اوقات به خاطرِ اینكه "چادر"م رو سر بكنم، بیرون میرم، و حسم بهش مثل اینه كه انگار جزیی از من بوده و من حالا پیداش كردم؛ حتی فكرِ نبودنش هم اذیتم میكنه و انگار كه بدون اون حجاب ندارم...؛

پوشیدنِ "چادر" حتما آسون نیست ولی مزایایی داره كه فقط "چادری های عاشق" ازش خبر دارن ؛

پاكیِ دل و زلالیِ روح درست، ولی عفّتی كه خدا خودش توی كلامش از یه زن و دخترِ مسلمون انتظار داره، علاوه بر اون ها، عفاف و حجابِ ظاهری هم هست كه خیلی مهمه و مؤثر؛

دوست دارم كنیزیِ حضرتِ فاطمه زهرا(س) را، كَمَم، ناچیزم، روسیاهم بی شَك، اما نشسته ام به امیدِ اشارتی از جانِبشان كه بشتابم؛ خدا كند كه لایق شوم، دعایم كنید...؛



پ.ن. متن زیر را ایشان یک سال قبل، یک هفته بعد از چادری شدنشان در وبلاگشان نوشته بودند آنقدر زیباست که دلم نمی آید اضافه ش نکنم:

از حدود یه هفته پیش، چندین بار به "یه سؤال "جواب دادم؛

همه می پرسن چی شد كه...؟! بعضی ها میگن تغییر، بعضی ها می گن تحول...

خودم هم اسم دقیقشو نمی دونم! ولی می دونم كه یه روزه بهش نرسیدم؛ از یه سال قبل، بهش فكر می كردم، سعی كردم همه جوانبشو در نظر بگیرم، توی همه موقعیت ها...كلی با خودم كلنجار رفتم تا بالاخره تصمیم خودمو گرفتم.

 یه جورایی، انتخاب بود؛  یكی دو هفته پیش، یه دیالوگ از" محمود عزیزی" خیلی به دلم نشست(البته من نقل به مضمون می كنم): آدم توی زندگی، همیشه باید انتخاب كنه؛ بین اونی كه "درسته" و اونی كه"آسونه"... من فكر می كنم و "انشاءالله" كه "اولی" رو انتخاب كردم.

چه قبل و چه بعد از این به ظاهر تغییر، دغدغه مهم من، ثباتشه؛ خدا كنه كه لیاقت نگهداریشو داشته باشم.
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:51
حجاب و عفاف


قبل از 7 سالگی مامانم برام چادر میدوخت چادر های قشنگ قشنگ :)منم لحظه شماری میکردم که موقعش برسه و بتونم اونارو سرم کنم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

من از 7 سالگی چادر سرم کردم با عشق..

چون به قدری دختران با حجاب چادر در خانواده ی ما مورد تشویق و اهمیت قرار میگرفتند که دلم میخواست حتی توی خواب هم چادر سر کنم...

انقدر پدرم با افتخار به من نگاه میکرد و منو با خودش اینور و اون ور میبرد که حاضر نیستم نگاههای پدرمو با هیچ چیز این دنیا عوض کنم:)

قبل از 7 سالگی مامانم برام چادر میدوخت چادر های قشنگ قشنگ :)منم لحظه شماری میکردم که موقعش برسه و بتونم اونارو سرم کنم

و بالاخره روز اول مدرسه مامان یه چادر مشکی کوچولو برام حاضر کرده بود،اتو کشیده گذاشته بود روی مانتو شلوار مدرسه ام ذوق مدرسه یه طرف ذوق سر کردن چادر مشکی یه طرف دیگه تا صبح از انتظار داشتم دیوونه میشدم مثل کسی که میخواد لباس عروسی بپوشه پراز شادی بوودم..

دست مادر گلم درد نکنه...:-*

صبح که مامانم صدام کرد تا وقتی که بخواد چادرو سرم کنه چشم از روی چادر بر نمیداشتم و هی میپرسیدم مامان من دیگه بزرگم دیگه مگه نه؟:) تا بالاخره سرم کردم 10 دفعه رفتم جلو آینه و برگشتم تا بالاخره با صدای مامان مثل یه ملکه خانم از در رفتم بیرون و از اون موقع تا همین الان هیچوقت بدون چادر از خونه بیرون نرفتم ولی هنوزم حسم اینه که مثل ملکه ها هستم:)

بعد از اون روز ها هم که شعور همراه شور شد با تفکرات پشت حجابم هم آشنا شدم و حجابو به عنوان یه سنگر و پرچم نگاه کردمو بهش افتخار میکنم..البته از پدرو مادر مهربونمم که خیلی لطیف و ظریف برنامه ی هدایت منو ایجاد کردند سپاسگزارم...
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:50
حجاب و عفاف


تجربه ی اولین سفرم با چادر عربی، از شیرین ترین خاطرات همه ی عمرمه. حتی تیکه هایی که بهم مینداختن بابت همین چادرم، تو ذهنم موندگار شده.خاطره ای که میخوانید توسط آزاد کریمی برای ما ارسال شده است.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

من و مادرم تو مساله ی حجاب، درست برعکس همه مادر و دخترای امروزی ایم. اگر ما دو تا رو از پشت سر تو خیابون ببینی دقیقاً حکم می کنی که من مادرم و کنار دستیم(مادرم) دخترمه!مامانم سنگین می پوشه و شیک اما چادری نیست من چادری ام، ساده تیپ می زنم و شیک پوشیامو فقط مرهون خریدای با وسواس مادرمم!!!!بگذریم بزارید از اولش تعریف کنم:تصور کن دختری 8-9ساله بودم. مامانم مانتویی، موقر، سنگین و شیک پوش و همیشه هم خودش برام خرید می کرد تا من هم تیپم شیک باشه.

من اما در اندیشه ام، چادر رو ستایش می کردم!یه روز بالاخره به بابا که افکارش از مامان بهم نزدیک تره،گفتم که منم می خوام مث فلان دوستم، چادر سر کنم. اما حتی از بابا هم جواب شنیدم:نه! هنوز زوده. الآن سرت کنی، خسته میشی؛ ازش زده میشی.

و چادر، برای ماه ها، شد فقط مایه ی حسرتم!بعدش هواش از سرم افتاد و یواش یواش دل بستم به شیک پوشی های مامان پسندم!تا اینکه داداشم جذب ارگانی شد به نام بسیج وای خدای من! عجب آدمایی! اولاش از بعضی دوستای داداشم بدم می اومد. خب سلیقه ام هم یه کم بچگونه بود. قبول دارم. آخه همش10-11 ساله بودم اون موقعها!و بعد، این برادر بسیجی شده، پاشو کرد تو یه کفش که چادر سرت کن.و جواب من چی بود؟!؟ نه

...چند وقتی میشد که با کمک و  هدایت به موقع مادرم، تونسته بودم پوششی رو انتخاب کنم که در عین "پوشیدگی کامل"، شیک و امروزی هم باشه. درست مث تیپای خودش. کاملاً پوشیده اما نه ساده. این پوششی بود که بهش عادت کرده بودم و کم کم هم داشت ازش خوشم می اومد.اون روزا فک می کردم حد حجاب، همین پوشیدگی کامله و بقیش، دیگه بستگی داره به سلیقه ی افراد و پذیرش عرف و... واسه همین اصلاً دلیل اصرارای برادرمو بر چادر نمی فهمیدم. و فقط مخالفت می کردم.

مدت ها بحثمون، بی نتیجه می موند فقط و فقط بخاطر اینکه درک نمی کردم، حجاب اسلامی چند تا آیتم باید توش رعایت بشه و صرف پوشیدگی کامل، ممکنه کافی نباشه.مامان و بابا هم که دست ما رو تو انتخابامون باز می ذاشتن، و اینم مزید علت می شد که چندسال بحث و مشاجره ی لفظی با داداشم، هم نتونه چادر رو به سرم بشونه؛ چادری که اوایل کودکیام رو با ذوق اینکه زودتر بزرگ بشم تا به سرم بذارمش، سر کرده بودم!!!

چند سالی گذشت تا بالاخره کمی از حجم اصرارای داداش کم شد و من هم که دیگه با تیپم کامل اخت گرفته بودم. هیچ کمبودی احساس نمی کردم. اون موقعا تازه دبیرستانی شده بودم.سال اول داشت تموم میشد که بردنمون راهیان.قبل عید که خبرش رو بهمون دادن خیلی عادی برخورد کردم.سر کلاس بودیم که من و چندتا از دوستام رو صدا زدن تا بریم دفتر پرورشی. خانوم پرورشی ذوقش از ما بیشتر بود وقتی داشت می گفت شماها انتخاب شدین برا اردوی راهیان نور. با خونواده هاتون صحبت کنین واسه رضایت نامه و...

شب هم که تو خونه مطرحش کردم انگار که قراره ببرنمون پارک ارم! همینقدر بی احساس بودم نسبت بهش.حتی شب هم ذوق بابا و داداشم بیش از من بود. خب آخه اونا می دونستن فرق این اردو رو با بقیه اردوها؛ و از پیش، حدس میزدن چه نتایجی رو برای من و دوستام در بر خواهد داشت.بعدِ عید رفتیم راهیان.خیلی عادی؛ مث بقیه اردوها؛ با همون احساس؛ اما فقط به احترام شهدا، این اردو، با چادر.

... از بین دوستام که همسفر راهیان نور هم شده بودیم، بعضیا واقعاً چادری بودن و خیلی سختشون نبود. اون موقعا هم که چادر ملی به این راحتی نبود که رسماً مانتو رو با تیکه پارچه های اضافه تبدیل به نوعی چادرش کنن؛ (حالا این بحثم بماند بعضی چادر ملیا خوب و سنگینه اما بعضیاشون...) خلاصه یا باید چادر معمولی رو با تموم سختیاش سر می کردیم یا نهایتاً چادر عربی؛ البته اونم خیلی راحت نبود اما شاید واسه بی تجربه هایی مث من، تو سفر، راحت تر بود. که انصافاً هم همین شد. تجربه ی اولین سفرم با چادر عربی، از شیرین ترین خاطرات همه ی عمرمه. حتی تیکه هایی که بهم مینداختن بابت همین چادرم، تو ذهنم موندگار شده.

رفتیم راهیان، بی احساس ولی با چادر؛ برگشتیم؛ با احساسی خاص به چادر. انگار عطر پوشش محبوب حضرت یاس(س)، شامه مونو تا تونست تو این سفر چند روزه نوازش کرد.اولاش که هیچ حس متفاوتی نبود. حتی رسیدیم به مناطق جنگی و حرفای اولیه راوی رو هم شنیدیم اما شنیدن کی بود مانند دیدن. پام نرمی رملای فکه رو که حس کرد، یه چیزی تو دلم تکون خورد. انگار همهمه ی شهدای جنگ رو واسه لحظاتی شنیدم. دلم رفت پیش دایی ام که انیس سال های کودکی ام بود و البته چند سالی میشد انگار فراموشش کرده بودم؛ خیلی وقت بود حتی یه جمله ام باهاش درددل نکرده بودم. دلم تنگش شده بود. البته خون او رو خاکای جبهه های غرب ریخته بود اما جبهه همون جبهه اس، و شهید همون شهید. و همشون مث هم می تونن رو آدما اثر بذارن. فقط کافیه باور کنی این خون، این خاک، مقدسه. همین و همین.

کم کم حس می کردم اینجا یه جای دیگه اس. مث همون وادی مقدس که باید سردر ورودی اش نوشت: فاخلع نعلیک.وای خدای من؛ وقتی حجاب کفش، این حائل بین پای تو و قداست خاک، برداشته میشه؛ تازه تازه میتونی کمی از بوی بهشت رو نفس بکشی.  نرم شدم و از قالب قبلی در اومدم اما قالب جدید؟ می خواستم تا بی شکل، بی هویت، دوباره سخت و سفت نشم. دیگه نوبت خود شهدا بود. باید به من که مث برگی سرگردون تو اون وادی مقدس شده بودم، جهت میدادن تا باز طوفان بعدی به بیراهه نبردم. و چه زیبا جهت دادن! الان فک می کنم شاید تو همون فکه و طلائیه حوالمو نوشتن؛ و سپردنم به دوستاشون تو زید.

... تو مسیر، ناهماهنگی پیش اومد. پاسگاه زید اصلاً تو برنامه هیچ کاروانی نبود. فقط یه ناهماهنگی بود. گفتن شاید صداتون کردن. شاید حکمت جاموندن ما از بقیه کاروان و همزمان پیدا شدن چند شهید تو پاسگاه، این باشه که شهدا خواستنتون. حرفاش رو کامل نمی فهمیدم اما میشد حس کرد که اتفاقی داره می افته که اتفاقی نیس.

تموم زید، یه کانتینر داغ کوچیک بود و یه وضوخونه. بقیش وسعت خاکی بود از جنس آسمون که با تن شهدا انس گرفته بود و انگار خودش نمی خواست که همه شهدا رو یه جا ازش بگیرن. هر سال، فقط چند تاشونو به زمینی ها هدیه می داد.با سختی وضو گرفتیم و بزور خودمونو تو کانتینر جا کردیم. وای خدای من، دست کثیف من و لمس پاکی استخونای شهید، از روی یه تیکه پارچه ی کوچیک سفید؟ وای خدای من، یعنی از یک بدن مطهر همین مونده؟ فقط چند تا استخون؟

نشستیم به عاشورا خوندن. آخه کربلایی شده بود اونجا واسه خودش. باید از عاشورا می خوندیم.گریه امونم نمی داد که یواش یواش حس کردم دایی بالاخره داره جواب درددلامو میده. بعد این همه سال انتظار، تو زید داشتیم با هم حرف می زدیم. می فهمیدم اون چی می خواد بهم بگه.

... قشنگی این احساس، واقعاً وصف شدنی نیس. فقط اینو بگم وقتی برگشتم و به فاصله ی چند روز، خبر فوت یکی از اقوام رو شنیدم. نتونستم واسه بیرون رفتن، چادرم رو برندارم. داداشمم بالاخره سکوت چند ماهشو شکست و با اشاره به چادرم پرسید: حالا نظرت چیه؟ جوابی نداشتم جز اینکه تازه فهمیدم زیبایی یعنی چی!

البته این فقط آغاز راه چادری شدنم بود. اوایل که انتخابش کردم، مادرم به خودش می سنجید که چقدر اذیت میشه موقع سرکردنش و دوس نداشت منم خودمو اذیت کنم. اما خب زمان می خواست تا مادرم هم به باور برسه که من و چادرم رو خون شهید، بهم گره زده. 

این هدیه ی دوس داشتنی، حتی اذیت کردنش هم برام شیرین تر از عسله. اما خب بهر حال، تا مدتی هنوز اون پایبندی رو که یه چادری واقعی به چادرش داره نداشتم؛ اما هم تیپم ساده تر شده بود و هم اینکه در مقام اعتقاد، حتی یه لحظه هم از این سیاه دوست داشتنی، دست نکشیدم. تو عمل، فقط آداب درست سر کردنش رو بلد نبودم که خدا رو شکر، با تصمیمات بعدیم، اونم مرتفع شد. الان خدا رو شکر، نه فقط تو اعتقاد، که عملاً چادر، جزئی از من شده.

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:50
حجاب و عفاف


مدت زمانی طول نکشید که کتاب مسئله حجاب استاد مطهری رو خوندم.با خوندن اون کتاب به این رسیدم که از نظر اسلام بایــــــــــــــــــــــــد موهام رو کامل بپوشونم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

رسیدن من به چادر همراه با گذروندن مراحل مختلف ( و رسیدن به مراتب مختلف) بوده... دونه دونه گذروندن مراحل مختلفمو تعریف میکنم...(پله پله رفتم تا رسیدم به چادر)

این داستان من:

توی مدرسه مون جزو اولین نفرهایی بودم که توی دوران دبیرستان ابروهامو برداشتم... میرفتم مدرسه یه ته آرایش هم داشتم (اهل آرایش نبودم. فقط یه کم ته آرایش...) موهامم که همیشه بیرون بود... یعنی مقنعه ام فرق سرم بود!

یادمه وقتی جشن فارغ التحصیلی با صورت آرایش کرده و مانتوی کوتاه (یه کم پایین تر از کمر) رفته بودم دانشگاه، یکی از مسئولین شاکی شده بود که من چرا با این وضع اومدم؟؟؟!!! آزاده ذاکر به اون مسئول گفته بود که : شما خودتون  چرا آرایش دارید؟مسئوله گفته: من فرق دارم. آزاده جواب داده که: فرقی بین شما دوتا نیست.. شما فارغ التحصیلید... اونم فارغ التحصیله... 


توی مدرسه ی تیزهوشان درس میخوندم برای همین ازم توقع داشتن که یه دانشگاه خوب (یا یه رشته ی خوب) قبول بشم. منم رتبه ی کنکورم بد شد. و برای توقعی که ازم بود موندم برای سال بعد (البته این توقع فقط خارجی نبود. و خودمم هم شامل متوقعین بودم)

سال پشت کنکور رفتم یه آموزشگاه (تا از فضای درس زیاد فاصله نگیرم) دو تا از اساتید مرد اون آموزشگاه؛ کلی خاطرخواه توی آموزشگاه داشتن (یعنی بچه ها دوسشون داشتن)روزهای اول حالت عادی خودم میرفتم اونجا (مانتو تنگ.. ته آرایش.. موها هم که بیرون)فکر کنم روز دوم بود که فهمیدم، دخترهای اونجا آرایش میکنن تا خودشون رو به استاد نشون بدن و استاد از قیافه شون خوششون بیاد

حالم از هرچی آرایش (جلو نامحرم) بود به هم خورد!!! هنوزم که هنوزه حالم به هم میخوره... من ظاهرم هرجوری بود ، برای زیبا بودن خودم بود. نه برای جلب توجه کردن. حالم از جلب توجه کردن (اونم برای دوتا مردی که زن دارن ) بهم خورد. با خودم فکر کردم؛ وقتی عده ای برای جلب توجه آرایش میکنن، یعنی آرایش ابزاری برای جذب نامحرم هستش... حالا اگه کسی پیدا بشه و قصدش جذب نامحرم نباشه. ولی از ابزار جذب نامحرم استفاده کنه؛ ناخواسته به اون مقصد شوم رسیده. برای همین آرایش رو برای همیشه گذاشتم کنار...


گذشت... کنکور دادم و رفتم دانشگاه...

ترم اول، استاد تفسیر موضوعی قرآن یه سری موضوع بهمون میداد تا در موردش فکر کنیم و جواب بیاریم. من برای پیدا کردن مطلب در مورد مسائلی که استادمون میداد، به اینترنت میرفتم و به سایتهای مختلف سر میزدم و مطالب مختلف رو میخوندم. 

کلی از نظر اعتقادی رفتم بالا.. کلی چیز یاد گرفتماز نظر اعتقادی رفتم بالا... اما به همه چیز نرسیده بودم. فکر کنم جزو معدود کسایی بودم  که در دوران انتخابات، موهام از روسریم بیرون بود و پرچم ایران دور پیشونیم میبستم رفتم اعتکاف... توی دوران اعتکاف مدام دوتا چیز از خدا میخواستم... یکی اینکه: منو بنده ی خودش کنه... دوم اینکه: اگه پوشوندن مو جزو حجاب هستش، معرفتشو بهم بده

مدت زمانی طول نکشید که کتاب مسئله حجاب استاد مطهری رو خوندم.با خوندن اون کتاب به این رسیدم که از نظر اسلام بایــــــــــــــــــــــــد موهام رو کامل بپوشونم.(آخه من همیشه با خوندن آیات حجاب در قرآن به این میرسیدم که باید یه چیزی روی سرمون باشه... و با خودم فکر میکردم ؛ وقتی حجاب انقدر برای خدا مهم بوده که اومده نام تک تک محارم رو اورده؛ پس اگه قرار بود همه ی موهامونو بپوشونیم، خدا تو قرآنش میگفت و لازم نبود بریم سراغ احادیث و روایات.. اگه پوشوندن کل مو لازم بود خدا نمیومد فقط بگه جلباب هارو به هم نزدیک کنید)

اما با خوندن اون کتاب به این رسیدم که باید موهامو بپوشونمخب خداروشکر تسلیم آموخته ام شدم و موهامو از اون به بعد پوشوندم رفتم چند دست مانتوی مناسب ( و به قولی اسلامی) خریدم{البته وقتی الان به اون مانتوها نگاه میکنم تعجب میکنم که چه جوری اونموقع این مانتو ها رو اسلامی حساب میکردم!!}چندماه گذشت..سال 88 داشتم میرفتم جنوب (راهیان نور... زیارت شهدا)

رفتم یه مانتوی خیلـــــــــــــــی گشاد خریدم تا حرمت اونجا حفظ بشه... (اما بازهم الان توی اون مانتو، گشادیی رو که قبلا میدیدم نمیبینم 
  )یه خورده از سفرمون که گذشت، یه بار از دوستام خواستم اگه چادر اضافی دارن بهم قرض بدن تا اونجا با چادر باشم....و بقیه ی سفر رو با چادر اضافی یکی از دوستانم گذروندم.یه جا رفتیم تازه چندتا شهید پیدا کرده بودن

اونجا از شهدا خواستم اگه واقعا چادر حجاب برتر هستش، معرفتشو بهم بدن وقتی از سفر برگشتم نتونستم بدون چادر جایی برم حتی صبر نکردم تا بریم و یه چادر نو بخرم و سر کنم. با یه چادری که گوشه ی کمدم بود و باهاش زیارتهامو میرفتم، شروع کردم و بیرون رفتم الان که الانه عاشق چادرم هستم از خدا میخوام هیچ وقت من و چادر رو از هم جدا نکنه

بدجوری دوسش دارم

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:50
حجاب و عفاف


شبی که همه دوستام رفتن ما داشتیم شام می خوردیم که تو اخبار گفت که جمعی از معتکفین وارد مساجد شدن که من شروع کردم به گریه ، بابا هم که اشکامو دید گفت پاشو حاضر شو ببرمت، گفت ولی میخوای با اون تیپ بری تازه فهمیدم که بابا چرا مخالفت میکرد.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

من تو یه خانواده ای بزرگ شدم که از بچگی عنایت و لطف خدا و ائمه رو به روشنی تو زندگیمون دیدم.از بچگی اهل چادر اینا نبودم ولی یه روز بابام چادر برام خرید و آورد داد به مامانم که واسم بدوزه و بهم گفت دخترم این چادر،  وظیفه من اینکه بهت بگم ببین هر وقت دوست داشتی بذار و هر وقت ناراحتت کرد از سرت بردار.راستشو بخواین از اینکه از بابا هدیه گرفته بودم خوشحال بودم ولی دوست داشتم یه چیز دیگه بود نه چادر و از اون به بعد بعضی وقتا واسه تنوع سرم میکردم ولی واسه مدرسه سختم بود.

ولی همیشه پوششم طوری بود که مانتو گشاد می پوشیدمو موهامو تو میذاشتم، تا اینکه ۱۹ سالم شد و دائیم اومد دنبالمو منو آورد شمال خونشون، بچه های دائیم زیاد با حجاب میونه ای ندارن، واسه همین جو شمال رومن تاثیر بدی گذاشت و همش میگفت خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو.تا اینکه داداشم اومد دنبالم و برگشتم به شهر خودمون اونم با چه تیپی!؟ یه مانتوی تنگ با یه روسری کوچک (بهتره بگم لچک) نصف موهام از جلو بیرون بود و نصفش از پشت، بابام منو با اون تیپ دید ولی چیزی نگفت، یه هفته تو شهر خودمون اینجوری گشتم یه بار از یه مرد که همسن بابام بود متلک شنیدم و خیلی ناراحت شدم،

تا اینکه دوستام گفتن که میخوان برن اعتکاف به منم پیشنهاد دادن منم گفتم من کجا و اعتکاف کجا، اسممو ننوشتم، یکی از دوستام که اسمشو نوشته بود اتفاقی براش پیش اومدو کارتشو داد به من، منم به بابا گفتم بابام گفت نه، منم لج کردم گفتم باید برم بابام گفت اعتکاف وجود خودته، اولش نفهمیدم چی گفت  ولی به خاطر لج بازی از اینکه چرا خودش هیئت میره ولی نمیذاره من برم اعتکاف بیشتر راغب شدم که به اعتکاف برم،

شبی که همه دوستام رفتن ما داشتیم شام می خوردیم که تو اخبار گفت که جمعی از معتکفین وارد مساجد شدن که من شروع کردم به گریه ، بابا هم که اشکامو دید گفت پاشو حاضر شو ببرمت، گفت ولی میخوای با اون تیپ بری تازه فهمیدم که بابا چرا مخالفت میکرد. پاشدم رفتم حاضر شدمو چادرمو سرم کردم و گفتم بریم، بابام خیلی ذوق کرد وقتی منو اونجوری دید،

بالاخره رفتم اعتکاف،

دومین روز داشتیم زیارت عاشورا رو میخوندیم که من حال و هوام عوض شد احساس کرد زیارت عاشورا رو به حالت عادی نمیخونم، احساس کردم رو زمین نیستم، داشتم عنایت و لطف امام حسین(ع) رو با چشم خودم میدیدم تا حدی که زیارت عاشورا تموم شد و من از حال رفتم ( به روح بابای از دست رفته ام قسم میخورم که همچین اتفاقی واسم افتاد) اون زیارت عاشورا یه زیارت عادی واسم نبود.از اعتکاف که برگشتم دیگه چادرو زمین نذاشتم

از طرف خونواده بابام مشکلی نداشتم ولی از طرف خونواده مامانم خیلی مورد تمسخر قرار گرفتم و هیچی نگفتم و بمصمم تر شدم که حجابمو از هر لحاظی رعایت کنم.تا اینکه بابامو از دست دادمو سال پیش مجبور شدیم برگردیم شمال و پیش خونواده دائیم، اینجوری بیشتر عذاب میکشیدم و از خدا فقط مرگمو میخواستم اما بعد از ۶ ماه به خاطر حجابم با یه پسر ازدواج کردم که خونواده اونا هم مذهبی هستن اما چادری نبودند،

همون روز عقدم با اینکه خیلی برام سخت بود ولی به شوهرم گفتم اگه میخوای از فردا چادر نذارم، گفتم میتونم بدون چادر هم حجابمو رعایت کنم ، و شوهرمم گفت من تو رو همینجوری دیدم وبه خاطر چادری بودنت انتخابت کردمو میخوام همیشه اینجوری باشی حالا ۱۰ سال با اشتیاق چادر سرم میکنم  و تا حالا زمین نذاشتم حتی به محیط دانشگاه هم اهمیتی ندادم، البته اینم بگم که حالا تو شمال دوستایی دارم که همشون چادرین ولی من قبلا اونا رو نمیدیدمشون. 

تو این ۱۰ سال تنها چیزی که از چادر دیدم این بوده که واسم یه سلاح بزرگ بوده، از اون موقع نه از کسی متلک شنیدم نه کسی تونسته بهم چپ نیگا کنه، و حالا به خاطر این چادرم افتخار میکنم و نظرم اینه که چرا من باید به خاطر جامعه خودمو همرنگ اونا کنم بهتره اونا به خاطر خدا، خوشونو همرنگ الگویی کنن که خدا برای همه ی زنان عالم پسندیده است سیدة النساء العالمین

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:49
حجاب و عفاف


تصمیم به چادر پوشیدنم از اونجایی شروع میشه که احساس کردم اون پوششی که خداوند ازم میخواد رو ندارم .

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

---------------------------------------------------------------------

من سیده نرگس هستم و 21 سال سن دارم .

بعضی از اوقات از خودم میپرسم واقعا چی شد نرگس مانتویی دیروز تبدیل به یه دختر محجبه چادری شد ؟

اعتقاد دارم که معجزه الهی بوده تا من تو سن 21 سالگی متحول بشم و خداوند اینقدر دوسم داشته که اینطوری راه درست رو بهم نشون داده ..

من همیشه به الهامات الهی اعتقاد داشتم و مطمئن هستم حتما روزنه ای در قلبم بوده که نور الهی این طوری به قلبم تابیده ..

چون تا بحال ندیده یا نشنیده بودم دختری به سن من یک دفعه و بدون این که کسی ازش خواسته باشه محجبه و چادری بشه ..

قبلا وقتی دخترهای چادری رو میدیدم میگفتم این چه کاریه که کسی یه پارچه سیاه بیاندازه رو خودش و اون موقع اصلا فکر نمیکردم خودم زمانی چادر به سر کنم  ....

ولی الان عاشق چادرم هستم و دلم نمیخواد زمانی از چادرم دور بشم ... واقعا هیچ کس نمی تونه احساس منو وقتی چادر سرمه درک کنه

تصمیم به چادر پوشیدنم از اونجایی شروع میشه که احساس کردم اون پوششی که خداوند ازم میخواد رو ندارم . این موضوع رو وقتی متوجه شدم که در حال خوندن قران کریم بودم که به ایه ای رسیدم که خداوند میفرماید   "وَقُلْ لِلْمُؤْمِنَاتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ وَیَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ وَلا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلا مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَلْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَى جُیُوبِهِنَّ وَلا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلا لِبُعُولَتِهِنَّ أَوْ آبَائِهِنَّ أَوْ آبَاءِ بُعُولَتِهِنَّ أَوْ أَبْنَائِهِنَّ أَوْ أَبْنَاءِ بُعُولَتِهِنَّ أَوْ إِخْوَانِهِنَّ أَوْ بَنِی إِخْوَانِهِنَّ أَوْ بَنِی أَخَوَاتِهِنَّ أَوْ نِسَائِهِنَّ أَوْ مَا مَلَكَتْ أَیْمَانُهُنَّ أَوِ التَّابِعِینَ غَیْرِ أُولِی الإرْبَةِ مِنَ الرِّجَالِ أَوِ الطِّفْلِ الَّذِینَ لَمْ یَظْهَرُوا عَلَى عَوْرَاتِ النِّسَاءِ وَلا یَضْرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ لِیُعْلَمَ مَا یُخْفِینَ مِنْ زِینَتِهِنَّ وَتُوبُوا إِلَى اللَّهِ جَمِیعًا أَیُّهَا الْمُؤْمِنُونَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (  نور/ ٣١)  "  .

 معنی این ایه خیلی منو به فکر وا داشت که ایا من پوششم همونی هست که خداوند الرحمن الراحمین از من دختر میخواد ؟؟ . خداوند خیلی مهربونه و واسه بنده اش از هیچ چیزی دریغ نمیکنه . مگه خدایی به این خوبی و مهربونی از من بنده اش چی خواسته ؟؟ مگر این که هر چی هست واسه راحتی و صلاح بنده شه ؟؟؟؟

من هم مثل خیلی از هم سن هایم از این دسته ادما هستم که اگه کسی بهم بگه این کارو بکن بخاطر این که لج کنم هیچ وقت انجام نمیدم،  خانوادم هیچ وقت بهم گیر نمیدادند و بابت نوع پوشش قبلی ام هی نصیحتم نمیکردن ..

پدرم یه اعتقاد خوبی داره که همیشه میگه با زور و اجبار کسی به راه نمیاد، فقط وقتی میفهمه که با تمام وجود درکش کرده باشه و عاشقش بشه .. اره من همونی بودم که به اختیار خودم عاشق چادر شدم که قبلا فقط یه تکه پارچه مشکی بود ولی الان واسم همه چیز هست ...

و اینطوری شد که من شدم تنها دختر چادری فامیل .... وقتی تصمیمم قطعی شد -که بنده ای بشم که خداوند به فرشته هاش بگه نگاش کنید این همون نرگسی هست که من دوسش دارم که بخاطر من این تصمیم رو گرفته - خیلی میترسیدم که هر کی این دختر جدید رو با حجاب و چادر میبینه چی فکر میکنه و بهم چی میگه؟ ولی زمانی که یاد خداوند می افتادم یه ارامش عجیبی بهم دست میداد چون من اول و اخر فقط و فقط خداوند رو دارم و رضایتش واسم از همه چی بالاتره .

هر چند حرف های زیادی شنیدم و خیلی ها میخواستن منصرفم کنن چون اونا فکر غلط قبل منو داشتن ولی هیچ چیز باعث نشد منو از این هدفم منصرف کنه ...

البته حرف بعضی ها خیلی ازارم داد .بازم با توکل به خداوند گوش ندادم ...

ولی موضوع رو که با مادرم درمیان گذاشتم خیلی خوشحال شد و بهم گفت به خاطر داشتن چنین دختری افتخار میکنم و مادرم زودتر از خودم از شادیش این موضوع رو به پدرم گفت ... 

عاشق اون لبخند بابام هستم وقتی که گفت خیلی دوسم داره ....

وقتی بار اول با چادرم رفتم سر کلاس این قدر همه تعجب کرده بودن که فقط نگام میکردن و بعدش یه سری ها تبریک می گفتن و یه سری ها همش دلیل پوشیدن چادر رو میپرسیدن که چی شد چادری شدم و این که حدس می زدن حتما کسی ازم خواسته تا این جوری محجبه و چادری بشم! ولی هیچ کدومشون نمیدونستن من واسه کسی این کارو کردم که همه کسمه و منو از خودم بیشتر دوست داره و به خاطر او دیگه  نه نگاه کسی رو میدیدم و نه حرف کسی واسم مهم بود چون اونی که باید ازم راضی باشه رو میدیدم ...

راستی تازه متوجه میشم که نوع برخورد دیگران و متلک انداختن پسرا واقعا مربوط به نوع پوشش اون دختر میشه .. یه دختر محجه و چادری دیگه چیزی برای نمایان کردن نداره و اون موقع هیچ چشم هوس الودی روی اون دختر نیست .. در این مدت حقیقتا فهمیدم که حجاب هیچ وقت محدودیت نمیاره تازه باعث ارامش خاطر و فعالیت بیشتر زن در جامعه میشه .... احترامم نزد بقیه خیلی بالا رفته و واسم یه جور خاصی ارزش میزارن ...

الان تو این 6 ماهی که چادری شدم جز خوبی و برکت و معجزه تو زندگیم هیچی از چادر عزیزم ندیدم .. 

چادرم دوستت دارم و ثواب پوشیدنتو به شهدای با غیرت مخصوصا گمنامشون که مادرشون نمیدونه سر کدام قبر واسه بچه اش گریه و درد دل کنه ، تقدیم میکنم که بخاطر من و بقیه هم وطنانشون جون عزیزشون را این قدر خالصانه در راه خداوند دادن تا من الان راحت تو کشورم زندگی کنم ...

خدایا عاشقتم

چادرم خیلی دوست دارم

شهدای عزیزم انشاالله با این کارم تونسته باشم قطره ای از خون پاک شما رو جواب بدم ....

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:49
حجاب و عفاف


تصمیم به چادر پوشیدنم از اونجایی شروع میشه که احساس کردم اون پوششی که خداوند ازم میخواد رو ندارم .

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

---------------------------------------------------------------------

من سیده نرگس هستم و 21 سال سن دارم .

بعضی از اوقات از خودم میپرسم واقعا چی شد نرگس مانتویی دیروز تبدیل به یه دختر محجبه چادری شد ؟

اعتقاد دارم که معجزه الهی بوده تا من تو سن 21 سالگی متحول بشم و خداوند اینقدر دوسم داشته که اینطوری راه درست رو بهم نشون داده ..

من همیشه به الهامات الهی اعتقاد داشتم و مطمئن هستم حتما روزنه ای در قلبم بوده که نور الهی این طوری به قلبم تابیده ..

چون تا بحال ندیده یا نشنیده بودم دختری به سن من یک دفعه و بدون این که کسی ازش خواسته باشه محجبه و چادری بشه ..

قبلا وقتی دخترهای چادری رو میدیدم میگفتم این چه کاریه که کسی یه پارچه سیاه بیاندازه رو خودش و اون موقع اصلا فکر نمیکردم خودم زمانی چادر به سر کنم  ....

ولی الان عاشق چادرم هستم و دلم نمیخواد زمانی از چادرم دور بشم ... واقعا هیچ کس نمی تونه احساس منو وقتی چادر سرمه درک کنه

تصمیم به چادر پوشیدنم از اونجایی شروع میشه که احساس کردم اون پوششی که خداوند ازم میخواد رو ندارم . این موضوع رو وقتی متوجه شدم که در حال خوندن قران کریم بودم که به ایه ای رسیدم که خداوند میفرماید   "وَقُلْ لِلْمُؤْمِنَاتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ وَیَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ وَلا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلا مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَلْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَى جُیُوبِهِنَّ وَلا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلا لِبُعُولَتِهِنَّ أَوْ آبَائِهِنَّ أَوْ آبَاءِ بُعُولَتِهِنَّ أَوْ أَبْنَائِهِنَّ أَوْ أَبْنَاءِ بُعُولَتِهِنَّ أَوْ إِخْوَانِهِنَّ أَوْ بَنِی إِخْوَانِهِنَّ أَوْ بَنِی أَخَوَاتِهِنَّ أَوْ نِسَائِهِنَّ أَوْ مَا مَلَكَتْ أَیْمَانُهُنَّ أَوِ التَّابِعِینَ غَیْرِ أُولِی الإرْبَةِ مِنَ الرِّجَالِ أَوِ الطِّفْلِ الَّذِینَ لَمْ یَظْهَرُوا عَلَى عَوْرَاتِ النِّسَاءِ وَلا یَضْرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ لِیُعْلَمَ مَا یُخْفِینَ مِنْ زِینَتِهِنَّ وَتُوبُوا إِلَى اللَّهِ جَمِیعًا أَیُّهَا الْمُؤْمِنُونَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (  نور/ ٣١)  "  .

 معنی این ایه خیلی منو به فکر وا داشت که ایا من پوششم همونی هست که خداوند الرحمن الراحمین از من دختر میخواد ؟؟ . خداوند خیلی مهربونه و واسه بنده اش از هیچ چیزی دریغ نمیکنه . مگه خدایی به این خوبی و مهربونی از من بنده اش چی خواسته ؟؟ مگر این که هر چی هست واسه راحتی و صلاح بنده شه ؟؟؟؟

من هم مثل خیلی از هم سن هایم از این دسته ادما هستم که اگه کسی بهم بگه این کارو بکن بخاطر این که لج کنم هیچ وقت انجام نمیدم،  خانوادم هیچ وقت بهم گیر نمیدادند و بابت نوع پوشش قبلی ام هی نصیحتم نمیکردن ..

پدرم یه اعتقاد خوبی داره که همیشه میگه با زور و اجبار کسی به راه نمیاد، فقط وقتی میفهمه که با تمام وجود درکش کرده باشه و عاشقش بشه .. اره من همونی بودم که به اختیار خودم عاشق چادر شدم که قبلا فقط یه تکه پارچه مشکی بود ولی الان واسم همه چیز هست ...

و اینطوری شد که من شدم تنها دختر چادری فامیل .... وقتی تصمیمم قطعی شد -که بنده ای بشم که خداوند به فرشته هاش بگه نگاش کنید این همون نرگسی هست که من دوسش دارم که بخاطر من این تصمیم رو گرفته - خیلی میترسیدم که هر کی این دختر جدید رو با حجاب و چادر میبینه چی فکر میکنه و بهم چی میگه؟ ولی زمانی که یاد خداوند می افتادم یه ارامش عجیبی بهم دست میداد چون من اول و اخر فقط و فقط خداوند رو دارم و رضایتش واسم از همه چی بالاتره .

هر چند حرف های زیادی شنیدم و خیلی ها میخواستن منصرفم کنن چون اونا فکر غلط قبل منو داشتن ولی هیچ چیز باعث نشد منو از این هدفم منصرف کنه ...

البته حرف بعضی ها خیلی ازارم داد .بازم با توکل به خداوند گوش ندادم ...

ولی موضوع رو که با مادرم درمیان گذاشتم خیلی خوشحال شد و بهم گفت به خاطر داشتن چنین دختری افتخار میکنم و مادرم زودتر از خودم از شادیش این موضوع رو به پدرم گفت ... 

عاشق اون لبخند بابام هستم وقتی که گفت خیلی دوسم داره ....

وقتی بار اول با چادرم رفتم سر کلاس این قدر همه تعجب کرده بودن که فقط نگام میکردن و بعدش یه سری ها تبریک می گفتن و یه سری ها همش دلیل پوشیدن چادر رو میپرسیدن که چی شد چادری شدم و این که حدس می زدن حتما کسی ازم خواسته تا این جوری محجبه و چادری بشم! ولی هیچ کدومشون نمیدونستن من واسه کسی این کارو کردم که همه کسمه و منو از خودم بیشتر دوست داره و به خاطر او دیگه  نه نگاه کسی رو میدیدم و نه حرف کسی واسم مهم بود چون اونی که باید ازم راضی باشه رو میدیدم ...

راستی تازه متوجه میشم که نوع برخورد دیگران و متلک انداختن پسرا واقعا مربوط به نوع پوشش اون دختر میشه .. یه دختر محجه و چادری دیگه چیزی برای نمایان کردن نداره و اون موقع هیچ چشم هوس الودی روی اون دختر نیست .. در این مدت حقیقتا فهمیدم که حجاب هیچ وقت محدودیت نمیاره تازه باعث ارامش خاطر و فعالیت بیشتر زن در جامعه میشه .... احترامم نزد بقیه خیلی بالا رفته و واسم یه جور خاصی ارزش میزارن ...

الان تو این 6 ماهی که چادری شدم جز خوبی و برکت و معجزه تو زندگیم هیچی از چادر عزیزم ندیدم .. 

چادرم دوستت دارم و ثواب پوشیدنتو به شهدای با غیرت مخصوصا گمنامشون که مادرشون نمیدونه سر کدام قبر واسه بچه اش گریه و درد دل کنه ، تقدیم میکنم که بخاطر من و بقیه هم وطنانشون جون عزیزشون را این قدر خالصانه در راه خداوند دادن تا من الان راحت تو کشورم زندگی کنم ...

خدایا عاشقتم

چادرم خیلی دوست دارم

شهدای عزیزم انشاالله با این کارم تونسته باشم قطره ای از خون پاک شما رو جواب بدم ....

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:49
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته