• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1637
تعداد نظرات : 162
زمان آخرین مطلب : 3446روز قبل
حجاب و عفاف


خانم گلاره حسین زاده که یکی از خوانندگان باشگاه شبانه است مطلبی را در باب حجاب برای ما ارسال کرده اند که در ادامه می توانید آن را مطالعه فرمایید.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

این خاطره که براتون می فرستم مربوط به چادری شدن یه خانوم خیلی مومن از اقوام ماست یکی از همون کسانی که نقش خیلی مهمی تو چادری شدن من داشتند...

یه روز که خونه ایشون بودیم خیلی کنجکاو شدم تا ماجرای چادری شدنشون رو بدونم و ایشون هم با صبر و حوصله برام تعریف کردند:
 
من یه دختر15ساله بودم که تو یه خانواده مذهبی زندگی می کردم اما طرز پوششم اصلا مطابق با خانواده مون نبود و همیشه در حالی بیرون می رفتم که موهام بیرون بود و لباسم هم مناسب نبود ...
 
چند وقتی گذشت و من درگیر بحث حجاب شدم ، از همون اول یه حس خاص داشتم نسبت به چادر...

یه شب صبر کردم تا همه رفتن بخوابن...
 
سجاده ام رو انداختم وسط اتاقم و چادر نمازم رو سرم کردم سجاده ام رو پر از گل های محمدی کردم و نشستم وسط گلها...

من اونشب عاشق خدا شدم و یه قول وقرار هائی با خدا گذاشتم یکی از این قول وقرارها این بود که چادری بشم....

اطرافیان من حتی انتظار محجبه شدن منو هم نداشتن چه برسه به چادری شدن...
 
هیچ وقت دلم نمیخواد روزای قبل از چادری شدنم رو به یاد بیارم چون از خدا خجالت میکشم...

مهمتر از اون ,اونشب از خدا خواستم علاوه بر اینکه حجابم فاطمی باشه اخلاق فاطمی هم به من بده...

***

این خانم که الان 30 سالشونه توی فامیل به اسوه صبر و شکیبائی معروفه

انقدر رفتارشون عالیه که دید و نگاه خیلی ها رو نسبت به چادر مثبت کرده

خیلی مرتب وتمیز چادرشون رو سر میکنن و هیچوقت نامرتب نیستن و همیشه میگن: مومن باید مرتب باشه و من سعی میکنم خودمو شبیه مومنان کنم...

از اونجائیکه شهر ما توی منطقه کوهستانیه اینجا خیلی برف و بارون می باره اما حتی وقتی که مردم با پوتین وکفش خیس از آب میشن ایشون وقتی میرن پیاده روی با اینکه چادرشون رو هیچ وقت جمع نمیکنن بعد از برگشتن به خونه حتی یه لکه کوچیک هم رو چادرشون نیست...

و میگن:خدا به کسی که راه حق رو انتخاب کرده باشه خیلی زیاد کمک میکنه...

خدا اون شب خیلی ایشون رو دوست داشت که بهشون دو تا هدیه داد هم حُسن خُلق و هم حجاب برتر..

ایشون میگفتن خیلی ها مسخرشون کردن راجع به حجابشون اما میگن: عشق به خدا انقدر شیرینه که هرکسی اونو بچشه دیگه دست از اعتقادش بر نمیداره...
 
فقط خواستم با گفتن این خاطره بگم:

شاید خیلی ها که الان از وضع حجابشون راضی نیستن به نظرشون اینکار(محجبه شدن)خیلی سخت بیاد. اما به قول اون خانم: بیائید یه خرده عاشق خدابشیم, شاید واقعا طعمش خیلی شیرین باشه...

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:58
حجاب و عفاف


قبل از چادری شدن هم حجابم خوب بود همیشه مقنعه داشتم و پوشش مناسب را رعایت میکردم، اجباری در این کار نبود بالاخص که به خاطر شرایط خاص من، خانواده به من کاری نداشتند.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

ابتدا خدا را شاکرم که سعادت چادر به سر کردن را یافتم و دوم مدیون الطاف مادرم حضرت فاطمه الزهرا(س) هستم که نظری به این حقیر انداخت و یاریم کرد و سوم مدیون فداکاری های مادرم که سالهای سال دخترش را با جان و دل، نگهداری کرده است.سالهای زیادی بود که دلم میخواست چادری شوم، درست از زمانی که دوره راهنمایی درس میخواندم، با توجه به اینکه مادر مهربانم نیز چادری هستند خیلی دوست داشتم هم مانند مادر دنیایی ام باشم هم مادر معنوی ام و مادر تمام عالم فاطمه(س)

چندین بار هم با مادرم مساله چادری شدنم را مطرح کرده بودم ولی وقتی خودت میدانی که انجام تمام کارهایت به عهدۀ فرشته مهربانی به نام مادر است شرم میکنی از اینکه کارش را بیشتر کنی و احیانا زحمتش را بیشتر!وقتی سالهای سال روی صندلی چرخدار بنشینی، دنیایت با دنیای دیگران کمی متفاوت می شود. بحث ترحم و دلسوزی نیست، دنیایت از این جهت متفاوت می شود که سعی میکنی تا حد توان به همدل همیشگیت؛ مادر، کمتر زحمت بدهی، سعی میکنی خواسته هایت را متعادل کنی، سعی میکنی روی برخی خواسته هایت پا گذاری چون مطمئنی که رسیدن به خواسته ات باری بیشتر روی دوش دیگری میگذارد...

جابجا کردن فرد دارای معلولیت جسمی-حرکتی آنقدر مشکلات خاص خودش را دارد که با بازگو کردنش کتابها نوشته می شود، وقتی می دیدم که حمل و نقل من با ویلچر (صندلی چرخدار) به اندازه ی کافی سخت هست آن هم با شرایط جسمی من که همیشه درد همراهم است، دردهای استخوانی و جسمی... دلم نمیامد مشکل جمع و جور کردن چادرم نیز به کارهای مادرم اضافه شود، سالهای سال مدام به دلم تلاطم می افتاد که چادری شوم اما وقتی یاد جابجایی هایم می افتادم سرد میشدم، و مطئنم شیطان اینکار را میکرد، ولی ناگفته نماند که سخت است مستقل نبودن درکارهای شخصی. بگذریم!

قبل از چادری شدن هم حجابم خوب بود همیشه مقنعه داشتم و پوشش مناسب را رعایت میکردم، اجباری در این کار نبود بالاخص که به خاطر شرایط خاص من، خانواده به من کاری نداشتند و سخت نمیگرفتند، همه تصور میکردند چون معلول هستم پس آنقدر هم نباید مقید به حجاب کامل باشم همین که تا حدودی رعایت کنم کافیست، ولی من همیشه از این مساله شاکی میشدم و میگفتم چرا؟ لابد فکر میکنید چون معلول هستم کسی هم به من نگاه نمیکند؟ لابد تصور میکنید دل نامحرم هم برای من و امثال من میسوزد و با دید ترحم، به ما نگاه گناه آلود نخواهند داشت؟

خیلی حرص میخوردم از این تصورات غلط! باور بفرمایید این معضلات هنوز هم بین باورهای غلط رایج است، اما من کم نمی آوردم تا حد توانم رعایت میکردم و کتمان نمیکنم که گاهی نیز کوتاهی هایی داشتم، (خدا مرا ببخشد) اما وقتی آن روایت را می خواندم که حضرت زهرا(س) حتی در برابر نابینا هم حجاب می گرفتند و وقتی پدرشان رسول خدا(ص) میگفتند او نابیناست، مادرمان پاسخ می دادند او نمی بیند من که می بینم، و او حتی بوی مرا نیز حس میکند، تنم میلرزید از این همه عظمت، از این همه ایمان، ازاین همه استواری زهرا(س)!پس چرا باید به خاطر معلولیت، خودم را آزاد می دانستم و خودم را معذور میکردم از وظیفۀ الهی ام!؟

سال قبل روی تصمیمم خیلی فکرکردم، دیگر خسته بودم از اینکه دلم بخواهد منتظر مولایم مهدی(عج) باشم ولی حجابم کامل و برتر نباشد، ناگفته نماند که مشکلات روحی ِ هرازگاهی نیز داشتم، تنها من نیستم همه مشکلات دارند، من هم مانند همه و مانند دیگران، مشکلات خاص خودم را داشتم و گاهی نا امیدی و سستی، سایه می افکند روی اراده ام!درمانده بودم و نمی دانستم چطور مقابله کنم با یکنواختی زندگی ام، توسل کردم به حضرت زهرا(س)، و از مادرمان خواستم کمکم کنند تا بتوانم منتظر کوچکی برای فرزندشان مهدی(عج) باشم، علاوه بر آرزوی چادری شدن، به مادرمان توسل کردم تا روحم را شفاء دهند، تا شفاعتم کنند، شفاعت روحی که با وجود مشکلات جسمی فراوان مادرزادی، همیشه با توکل بخدا با تمام کمبودها مقابله کرده است، و از نظر دیگران دارای اراده ای محکم است، اما همان دیگران نمی دانستند که شبانه روز در چهاردیواری خانه ماندن، حرکت نداشتن، بکنواختی و دردهای جسمی، چه میکند با روح و اراده! 

همان دیگران نمی دانستند مشکل فقط جسم نیست، بلکه روح است، روح که با قدرت باشد، جسم فانی هم، با قدرت میشود، دردها نیز تحملش آسان میشود، اما چه کنم که من نیز انسانم و گاه ضعیف و کم توان!حدیث بانویم فاطمه زهرا(س) آب سردی بود بر داغ چندین ساله ام! وقتی مادرم فاطمه(س) می فرمایند: نزدیکترین حالات زن به خدا آن است که ملازم خانه خود باشد و بیرون از خانه نشود! من چه داشتم برای گفتن؟ من که توفیق اجباری خداوند نصیبم شده است، دلم هم بخواهد زود به زود بیرون بروم، نمی توانم، نه اینکه خانواده مرا نبرند نه! دردهایم اجازه نمی دهند، بیشتر از چند ساعت نمی توانم روی صندلی چرخدار بنشینم، مدام باید استراحت کنم و چه توفیقی بهتر از اینکه به نزدیکترین حالت زن به خدا، نزدیکم!؟ البته حضور اجتماعی زنان ضروری است و این حالت برای من که شرایطم استثنائا اینطور ایجاب میکرد، جرقه ای میزد بر امیدواری ام!

باور بفرمایید اینها را که می نویسم بغض گلویم را می فشارد، اینها کار من نبوده اینها لطف الهی بوده و نظر حضرت زهرا(س) که دلم را روشن به نور ایمان کرده اند!من بندۀ خوب خدا نیستم، بلکه بنده ای سراپا تقصیرم، ولیکن خدا را شکر میکنم که انس تنهایی هایم قرآن و سخنان ائمه معصومین(ع) و تا حدودی مطالعه در زمینه ی مولایم مهدی(عج) است و انتظار، گاهی نیز می نویسم و شعری برای مادرم زهرا و مولایم مهدی (عج) و انتظار یارمان می سرایم، انتظار یاری که درمان تمام دردهای دنیاست! هر چند که در این زمینه نیز خیلی کوتاهی میکنم.

پارسال در سن 31 سالگی سالروز ازدواج مادرم حضرت زهرا(س) و پدرم مولا علی(ع) تصمیمم را عملی کردم، از چند روز قبل از سالروز، با مادرم جدی صحبت کردم و گفتم می دانم همینطوری هم جمع و جور کردن کارهای من برایتان مشکل است ولی آرزویم چادر به سر کردن است، میخواهم با اینکار به مادرم زهرا(س) نزدیکتر شوم و از خانم بخواهم دعایم کنند تا بتوانم به داشته و نداشته ام شکر گویم، میخواهم فاطمه یاریم کند تا عاشق خدای فاطمه شوم، میخواهم حس چادر خاکی مادر، دلم را شفاء دهد و به آرزویم که همانا پاک شدن و بعد خاک شدن است برسم..

مادرم از تصمیمم استقبال کردند و اقدام کرد برایم پارچه مشکی خرید و دادند خیاط برایم چادر بدوزد، وقتی چادرم آماده شد اشک در چشمانم حلقه زده بود، مادرم میخواست چادر را سرم کند گفتم دست نگهدار، اول وضو گرفتم بعد چادرم را سر کردم. امیدوارم گفتن حقیقت، ریا نشود ولی با اعتقاد شروع به چادری شدن کردم، چادر در نظرم حرمتی داشت که سالهای سال برای چادری شدنم، دنبال لیاقت در خودم میگشتم تا روزی برسد که با جان و دل شروع به این کار الهی کنم..

اولین باری که دوستانم مرا چادری دیدند خیلی تحسین کردند و از آن به بعد، وقتی بیرون میروم نگاههای دیگران که همیشه آزاردهنده است برای معلولین، دیگر آزارم نمی دهد، زیرا احساس میکنم افتخاری روی سرم است که تمام نداشته های جسمی ام در برابر حرمتش هیچ است! در دلم میگویم تمام جسم و جانم فدای حرمت و عظمت چادر خاکی مادرم زهــــــــــرا...از وقتی چادری شده ام و خدا کند که به مادرم نزدیکتر شده باشم، دیگر خجالت میکشم از روزهایی که غصه ی نقص جسمم را میخوردم، چرا که مادرم زهرا، پهلوی شکسته اش را زیر حرمت چادر نگهداشت تا مولایم علی، غصه نخورد برای غم زهرا، آنوقت دردها و شکستگی های جسم من که چیزی نیست در برابر یاس شکسته ی مولا علی.. جانم به فدای فاطمه زهـــــــــرا...امیدوارم حضرت زهرا مرا ببخشند اگر کوتاهی و اشتباهی داشتم در بیان حرمت چادر..و شرمنده ام که سرتان را درد آوردم، و شرمنده که طولانی شد..
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:58
حجاب و عفاف


حالا دیگر قرآن و نهج البلاغه را با چشم نیم خوانم ، بلکه با دل می خوانم خط به خطشان را در تاریکی شب با نور چراغ نمی بینم بلکه با اشک لغزان می بینم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

من دکتر م.ض. عضو کوچکی از جامعه ی پزشکی هستم و یکی از افتخارات بزرگ من محجبه بودنم است.آنچه از دوران کودکی ، نوجوانی ، جوانی و زمان دانشجویی ام به یاد دارم این است که همیشه با چیزی در درونم آرامش می یافتم، صحبت می کردم و از هم صحبتی اش لذت می بردم، به نصیحت هایش گوش جان می سپردم  و هرگاه نافرمانی اش می کردم تا مدت ها دل چرکین و پژمرده بودم مثل بچه ای که پدر و مادرش با او قهر کرده اند.در یک خانواده ی سنتی ایرانی بزرگ شدم و شکل گرفتم، با مفاهیم اسلامی و قرآنی فقط به صورت ظاهری آشنا بودم، از بچگی نماز می خواندم، روزه می گرفتم و حجابی معمولی و ساده داشتم ولی حتی اگر منزل نزدیکان می رفتم و شب می ماندم در تاریکی شب هم روسری و حجابم را محکم نگاهبانی می کردم، مبادا کسی بی حجاب مرا ببیند با وجود اینکه هیچ اجباری بالای سرم نبود فقط به این دلیل که در تمام حالات خدا را شاهد بر تمام افکار و اعمالم می دیدم و رضایت او را می خواستم.

دوران دانشجویی ام را در دانشکده پزشکی یکی از دانشگاه های تهران سپری کردم، در آن زمان هم پوششم مانتویی معمولی و مقنعه ای ساده بود ، می دیدم که بعضی همکلاسی های شهرستانی ام که موقع ورود به دانشگاه با لباس پوشیده و چادر و مقنعه هستند بعد از یکی دو ترم چه بر سر پوششان می آید ولی چیزی در درونم بود و نمی گذاشت من هم همرنگ محیط شوم و بیشتر کارهای دور و بری هایم به نظرم سبک می آمد.در آن دوران زیاد بودند دختران نجیب و محجبه ای که تحت تاثیر محیط بیرونی و برای پیدا کردن یک زندگی به ظاهر بهتر همه چیزشان را از دست دادند و آرام آرام دین و آخترشان را به دنیا فروختند که مثلا یک همسر خوب و یک زندگی مرفه به دست آوردند ولی بعد از گذشت مدت نه چندان طولانی فهمیدند چه فریبی خورده اند که شیفته ی ظاهر بعضی مردها شده اند اما دیگر برای خیلی هایشان فرصت برگشت و جبران گذشته ها وجود نداشت.

گذشت زمان به من آموخت که ایمان واقعی، قلبی است ولی نشانه هایی در ظاهر نیز دارد که یکی از نشانه های آن حجاب برتر است. و این حجاب برتر باید اصیل باشد و با گذشت تغییرات زمانی و تحولات دستنخورده باقی بماند ، مثل نماز که پرچم اسلام است و با گذشت زمان باید کامل تر و اثربخش تر شود.نذر کرده بودم که شروع چادری شدنم را با سفر حج آغاز کنم اما بعد از مدتی با خودم فکر کردم شاید اصلا سعادت زیارت بیت الله الحرام به من حقیر دست ندهد  آیا باید آنچه می دانم درست است را بیشتر از این به تعویق بیندازم و آرزویم را به گور ببرم؟

پس اراده کردم و بسم الله گفتم . دقیقا روز اول عید نوروز  بود و به نظرم بسیار برای این تحول مناسب شروع کار سخت بود من فکر میکردم فقط نگهداری و طرز پوشیدن چادر است که مشکل می باشد ولی بعد فهمیدم که اتفاقا راحت ترین قسمت ماجرا  این بوده است.طرز برخورد دیگران بسی سخت تر و ناراحت کننده تر بود، عجیب بود که آنها از چادر سر کردن من ناراحت بودند، مدام از طرف دوستان و آشنایان مورد سوال قرار می گرفتم که آیا کار تازه یا موقعیت اجتماعی جدیدی پیدا کرده ای؟ آیا قرار است جایی استخدام شوی یا بورسیه ای بگیری؟ حتی به بعضی ها آنقدر برخورده بود که تا مدتی با من قهر بودند و به من برچسب امل بودن می زدند.

آن زمان بود که فهمیدم چقدر طرز برخورد بعضی فروشنده ی مغازه ها و برتیک ها با یک فرد محجبه فرق دارد و با گفتن یک جواب سربالا یا "نداریم" شر او را کم یم کنند تا تمام وقت خود را صرف گپ زدن با مشتری های امروزی! و سبک و از خدا بی خبر کنند تا رزق خود را از راه برآوردن خواسته های چینی افرادی درآورند!هیچ کدام از این برخوردها مرا دلسرد و مایوس نکرد ، بلکه تصمیمم جدی تر شد و چیزی که مرا خوشحال می کرد احساس آزادی و راحتی ای بود که قبلا  احساس نکرده بودم و همچنین احساس نزدیک تر شدنم به خداوند که از همه ی چیز بالاتر است. خدا را شکر.

شاید قدم اول را با سختی و مقاومت برداشتم ولی او که قادر و مقتدر مطلق است قدم های بعدی مرا آسان تر کرد و در انواع رحمتش به سویم باز شد؛ از کلاس های تفسیر قرآن و اخلاق پزشکی و نهج البلاغه و صحیفه سجادیه و چهل حدیث گرفته تا توفیق زیارت حج تمتع و کمک به همنوعان و ...در این مسیر دوستان یکرنگی یافتم که وجودشان در زندگی هر انسانی مثل پیدا کردن ستاره سهیل است و هرکدام به نحوی به کمک من شتافتند و مرا در این راه یاری دادند.

حالا دیگر قرآن و نهج البلاغه را با چشم نیم خوانم ، بلکه با دل می خوانم خط به خطشان را در تاریکی شب با نور چراغ نمی بینم بلکه با اشک لغزان می بینم. سختی ها و مرارت های زندگی برایم به شیرینی تبدیل شد، نمازم واقعی تر شد، قلبم نسبت به دیگران مهربانتر شد، در برخورد با بیمارانم دلسوزتر شده ام و به عبارتی تازخ خود را شناخته ام ، تولدی دیگر یافته ام و احساس میکنم انسان دیگری شده ام در دنیایی بهتر.به عبارتی چادر سرکردن برای من تبدیل پوچی های درون بود به معنویات بیرون و برخلاف آنچه تبلیغ می کنند که حجاب محدودیت است ، چادر برای من آزادی از حصار ها و عقده های درونی شد.

نمی دانم باید چگونه بگویم یک چادر سیاه 4/5 متری برای من همان ریسمان الهی شد که بدان چنگ زدم و همیشه به خاطر آن بسیار شاکرم.امیدوارم جوانان امروزی با نگاه عمیق تری به تعالیم روحبخش اسلام توجه کرده و سنتهای خوب ایرانی و شیعه بودن خود را حفظ کنند. ان شاء الله
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:58
حجاب و عفاف


حدود 3 سال پیش بود که به پیشنهاد یکی از دوستان دوران دبیرستانم برای سفر مشهد همراهشون شدم و ... از اینجا داستان من آغاز می شود.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

من توی یک خانواده مذهبی بزرگ شدم مادرم چادری بودن و دوست داشتن من هم چادر بپوشم یا حداقل حجابم بدون چادر مناسب باشه اما من چادرو دوست نداشتم. راستشو بخوایین عذاب وجدان داشتم چون حداقل خودم میدونستم که کار درست چیه اما جو دوستان، دانشگاه ،علاقه خودم به دیده شدن مانع از انتخاب درست میشد.

موهامو به سمت بالا می دادم تا مثلا کمتر بیرون بزارمش و عذاب وجدانم کمتر بشه اما ارایشمو تو خیابونم داشتم و...

با این حال و با وجود تمام اشتباهاتم نمازم رو هرگز ترک نکردم.

حدود 3 سال پیش بود که به پیشنهاد یکی از دوستان دوران دبیرستانم برای سفر مشهد همراهشون شدم. تو این سفر با دخترای دیگه ای هم اشنا شدم؛ اونها یک گروه دوستانه بودند که بیشترشون خادمین اعتکاف مسجد جامع بودند.

من که تا اون روز چادر رو مساوی با کناره گیری از جامعه میدونستم و چادری ها رو ادمای خموده ای میدونستم دیدم که اونا چقد شاد وسرزنده اند و در کنار چادر و عفاف چقدر ویژگیهای خوب اخلاقی دیگری هم دارند. این تفکر من شاید به خاطر این بود هیچ وقت به سمت چنین جمع هایی نرفته بودم تا لذت با اونا بودنو درک کنم شایدم برای رهایی از اون عذاب وجدانی که با با من بود، بهانه تراشی میکردم.

قبل این سفر اخرین باری که به پابوس امام رضا علیه السلام رفته بودم مربوط به زمان بچگیم میشد. همچنین همسفر شدن با دوستای خوبی که تازه باهاشون اشنا شده بودم به این سفر رنگ و بوی دیگه ای داد البته اینو وقتی که از سفر برگشتم در دلتنگیایی که واسه آقا امام رضا علیه السلام داشتم بیشتر حس میکردم. توی همون سفر تصمیمو گرفتم " من چادری میشم"

از سفر برگشتم و بدون اینکه به خوانواده ام از تصمیمم چیزی بگم چادر پوشیدم. اولاش اونها فکر میکردن این یه حس مقطعیه اما وقتی جدیتمو دیدن کللللللللییییییی خوشحال شدن .رو به رو شدن این تصمیم برای فامیل خیلی سخت نبود اونا راحت این تصمیمو قبول کردن شاید چون مادرم و جو خونواده ما با این تصمیم در تضاد نبود اما دوستان و محیط دانشگاه خیلی استقبال نکردن... حالا من خودمو موظف میدونستم آبروی چادری ها رو هم حفظ کنم و صرفا یک تکه پارچه بر سرم نباشه، در روابطم جانب احتیاطو حفظ کنم و حرکاتمم کنترل کنم البته این تصمیم های جدید کم کم در من شکل گرفت.

نگاهها و حرفای دیگران زیاد برام مهم نبود شاید این احساس آرامش فعلی انقدر برام لذت بخش بود که حرفو حدیثا توش گم می شدن... برای اینکه این مطلب رو بیشتر باز کنم بهتره از چند ماه قبل سفر مشهد بگم؛ زندگیم به بن بست رسیده بود اغراق نکرده باشم احساس از خود بیگانگی، انزجار ،بی هویتی و پوچی سراپای وجودمو پر کرده بود  و من مثل بیمار سرطانی برای درمان  خودم به مُسکن های موقت پناه می بردم اما ته دلم به  اشتباهتم اعتراف میکردم. بعد اون سفر کم کم احساس میکردم راه جدیدی جلوی پام باز شده برای همین حرفو حدیثها زیاد اذیتم نمیکرد از انصاف نگذریم البته همه حرفا ازار دهنده نبودن تشویق و تحسین هاییم بود.

چند ماه پس از این سفر با همون گروه به سفر معنوی راهیان نور رفتیم من قبلا هم یک بار حدود چند سال پیش به جنوب رفته بودم اما نه با این جو بود نه با چنین طرز تفکری(برای همین به مسافرا و کسانی که دوست دارند به جنوب و مناطق غرب برن تاکید میکنم با گروه خوبی برن چون برای درک عظمت اونجا خیلی کمک میکنه)

سفری که هیچ وقت فراموش نمیکنم میدونم اسراری که خاک های جنوب در خودشون  پنهان کردند و رازهایی که در سینه دارند رو جز اولیا خدا کسی درک نمیکنه  و من با درک و ظرفیت محدود خودم فقط اونو حس کردم انگار وقتش بود با مفاهیم دیگه ای هم اشنا بشم، انگار وقتش بود درک کنم جمهوری اسلامی موندن با چه بهایی ممکن شده و امروز ما وارث خون چه کسانی هستیم، اون روزها حال خوشی داشتم یادش بخیر شهدا مثل یک مادر که بچشو بزرگ میکنه شروع کردن به یاد دادن منه نونهال .

اونا بودن که یادم دادند حجابم کاملتر بشه، مطالعاتم هدفمند و در جهت درست باشه، دوستانم گزینشی تر بشه، در هر محیطی قرار نگیرم، قدرت بازگو کردن افکارمو داشته باشم و.... می دونم دعای امام رضا علیه السلام راه ها رو یکی یکی سر راهم قرار میداد چون امام رضا علیه السلام استارت زندگی جدیدمو به فضل الهی زده بود و شهدا دستای ناتوانم رو گرفتند، خدا نعمتاشو بیشتر کرد و همسری نصیبم کرد که به کمکش نقصای فراوانمو کاهش بدم و امروز من همسر یک طلبه ام با راهی طولانی و مسئولیتی بسیار.......

مطمئنم خدا درهای رحمتشو به روی همه باز میکنه به شرطی که به راهش ایمان بیاوریم و صبر داشته باشیم و این صبر خیلی مهمه و وعده ی قطعی خداست که: إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا 

 

نگاه پرمهر امام رضا علیه السلام بدرقه راهتان
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:57
حجاب و عفاف


چادری شدنه من و خانوادم بر میگرده به نوع فرهنگ خانوادگیمون و چیزهایی که برامون مهم بوده و هست.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

از دوم دبستان معمولا چادر سرم می کردم سخت بود و لذت بخش! ولی از کلاس سوم دیگه تا امروز 11 ساله خداروشکر هنوز دارمش. اگه نباشه حسه خوبی ندارم!یادمه یه بار روز اول دوم دبستان که چادر سرم کردم که بهش عادت کنم دوستام بهم گفتن خاله سوسکه!! اون روز خیلی گریه کردم ولی مامان و بابابم برام هدیه گرفتن. و خیلی بهم چسبید

چادری شدنه من و خانوادم بر میگرده به نوع فرهنگ خانوادگیمون و چیزهایی که برامون مهم بوده و هست.تو خانواده ما پایه و اساس بر مبنای اعتقادات بنا شده و ما هم از وقتی چشم باز کردیم تو خانواده ای بودیم که محرم و نامحرم همیشه و همه جا "محرم و نا محرمن"  نه اینکه یه جا پسر خاله محرم باشه و بیرون از خونه نامحرم. و اینکه تو خونه با بلیز شلوار باشیم جلو نامحرم و بیرون با چادر !!!! این جور اعتقادات و پذیرفتیم.  خداروشکر

اما چادری موندنه من و خواهرام نسبت به بقیه فامیل و لطف خدا و ائمه و پدر و مادرم میدونم که تحت هیچ شرایطی چادرمون و کنار نذاشتیم. اکثر دخترای فامیل به یه بهونه ای چادرشون و گذاشتن کنار ... طبق شرایط مختلف نه تنها چادرشون و گذاشتن کنار بلکه حجاب دیگه معنایی نداره براشون و اونو یه ظلم از طرف پدر و مادراشون میدونن...

ما هرچی داریم از لطف خدا و ائمه اطهاره. توی رسیدن به نقطه عطفه ایمان، مهم نداشتن افراط و تفریطه. بقیه یا خیلی به بچه هاشون سخت گرفتند یا دیگه خیلی رهاشون کردن .ما سه تا خواهریم با فاصله سنی کم.سه تامون رو چادر فکر کردیم .مطالعه کردیم .تحقیق کردیم .همین طوری به دستش نیاوردیم که همینطوری از دستش بدیم .بعدم پدر  مادرم هیچ وقت ما رو مجبور به کاری نکردن .راهشو بهمون نشون دادن.راه دستیابی به ارامش تو جامعه داشتن چادره

من و یکی از خواهرهام هنرستانی بودیم و تو مدرسه هامون با اون تیپ شخصیتی بچه ها ماها رو ... می دونستن ولی ما کوتاه نیومدیم.الانم که وارد دانشگاه هنر شدیم با سختی زیاد چادرمون و نگه داشتیم . مثلا من که دانشجوی نگارگری هستم و ترم پیش یکی از استاد های ضد دین و ضد انقلابی ما تو دانشگاهی که ما رو با مصاحبه پذیرفته بودن، مشکل پیدا کردم. از اول ترم هی با متلک با من که تو کلاس از همه محجبه تر بودم حرف میزد من هی احترامه استادیشو نگه داشتم و هیچی نگفتم.

دیگه روز اخر امتحان شورشو در اورد و باعث شد نقطه جوشه من بره بالا.برگشت گفت چادریا ادمای امل و ناجورن! گفت الانم تو فیلما چادریا کلفتن... منم دیگه طاقتم تموم شد و شروع به دفاع کردم که برگشت گفت بریز دور این تفکرات قدیمیو که تو ذهنت چال شده .بعدشم گفت کارامو بیارم و قبل از اینکه اونارو ببینه، گفت دلم میخواد بندازمت!!!!منم براش تاسف خوردم و گفتم برام مهم نیست.همه بچه های دیگه بهم میگفتن تقصیر خودته اگه دفاع نکرده بودی این نمرتم خوب میشد ولی اونا چه می دونستن چی واسه من ارزشه و چی ضد ارزش
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:57
حجاب و عفاف


یك روز من به حرم حضرت معصومه( س) رفتم ولی حیف چادر نپو شیده بودم و بعد كه وارد حرم شدم خانمی كه خادم حرم بود به من گفت كه دختر به این زیبایی چرا چادر نپو شیدی؟
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

سلام من الهه كلاس ششم هستم می خواهم از خاطره هایم با چادر زیبایم بگویم:

یكی از خاطره هایم این بود كه یك روز من و مادرم در روز قدس به راهپیمایی در روز جمعه رفتیم.در راهپیمایی كه من چادر زیبا و مقنعه ی زیبایی داشتم ،خانمی آمد و گفت به به چه دختر با حجابی!!

آن خانم به خاطر حجابم به من جایزه داد و من از آن خانم تشكر و خدا حافظی كردم.

 خیلی خوش حال شده بودم و وقتی به خانه برگشتیم پدرم برای من جایزه خرید.

و یك خاطره ی دیگر من كه خیلی زیباست بگویم ...

یك روز من به حرم حضرت معصومه( س) رفتم ولی حیف چادر نپو شیده بودم و بعد كه وارد حرم شدم خانمی كه خادم حرم بود به من گفت كه دختر به این زیبایی چرا چادر نپو شیدی؟

بعد به من چادری داد ومن سرم كردم . من خیلی شرمنده شده بودم كه چادر سرم نكرده بودم .

اگر می خواهید مروارید باشید چادر سر كنید تا صدفی برای شما شود .
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:57
حجاب و عفاف


پدرم که تا آن لحظه من را با چادر ندیده بود چند دقیقه ای مات و مبهوت نگاهم کرد بعد لبخندی زد و دستی روی سرم کشید و ....در ادامه متن خاطره ای ارسالی از طیبه رحیمی را میخوانید.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

من سه خواهر بزرگتر از خودم دارم نه مادرم و نه خواهرهایم هیچ کدام تقریبا هیچ وقت به جز مواقع خاص چادر سرشان نمی کنند . من هم که از بقیه کوچکتر بودم به تقلید از آنها چادر سر نمی کردم. البته وقتی در خیابان یا دانشگاه دختران چادری را می دیدم بدم نمی آمد چند روزی امتحانی چادر بپوشم، اما فقط در حد فکر بود در عالم واقع چادر سر کردن برایم عجیب و غریب بود.

با همه ی این حرف ها یک روز در دانشگاه با بچه ها قرار گذاشتیم روز بعد همه چادر سر کنیم و به دانشگاه بیاییم، چقدر آن روز از فکر اینکه فردا چادر بپوشیم و قیافه هایمان چه شکلی می شود خندیدیم.روز بعد چادر یکی از خواهرهایم را از کمد برداشتم و پوشیدم . کلی جلوی آینه خودم را برانداز کردم به نظرم با چادر خیلی برازنده تر و باوقار تر شده بودم. حیف که آن وقت صبح همه خواب بودند و نمی توانستم نظر کسی را بپرسم.

فقط پدرم که قرار بود آن روز مرا به دانشگاه برساند در ماشین منتظرم بود. من با عجله رفتم و سوار ماشین شدم .پدرم که تا آن لحظه من را با چادر ندیده بود چند دقیقه ای مات و مبهوت نگاهم کرد بعد لبخندی زد و دستی روی سرم کشید و گفت: آفرین چقدر با چادر محجوب تر و باوقارتر شده ای، چقدر چادر برازنده ی توست و کلی از چادر پوشیدنم تعریف کرد.

آن روز من شوق و اشتیاق و علاقه و تحسین را در چشمان پدرم دیدم. نگاه محبت آمیز پدرم مرا به وجد آورد. آن روز من بهترین دختر پدرم شده بودم و از این احساس برتری لذت می بردم. نگاه تحسین آمیز پدرم مرا غرق شادی کرد.قرار بود فقط همان روز تفننی چادر بپوشم ولی با عکس العمل پدرم دیگر چادر را بر زمین نگذاشتم. 

از فردای آن روز تقریبا هر روز چادر سر می کردم تا اینکه علاقه ام روز به روز به چادر بیشتر و بیشتر شد تا جایی که دیگر هرگز بدون چادر جایی نرفتم.حالا از پدرم یک دنیا تشکر می کنم که با نگاه تحسین آمیزش باعث شد من یک نگاه جدی به چادر و ارزشی که با خود به همراه می آورد داشته باشم و برای همیشه چادر را به عنوان بهترین و کاملترین نوع حجاب انتخاب کنم.

پنج شنبه 13/9/1393 - 19:56
حجاب و عفاف


این خاطره برای من خیلی زیبا و دوست داشتنیه امیدوارم برای شما هم همین طور باشه فقط چون نمیدونم افرادی که در آن نقش داشتند راضی هستند ازشون نام برده بشه یا نه با اجازه تون اسامی شونو تغییر دادم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

سلام

این خاطره برای من خیلی زیبا و دوست داشتنیه امیدوارم برای شما هم همین طور باشه فقط چون نمیدونم افرادی که در آن نقش داشتند راضی هستند ازشون نام برده بشه یا نه با اجازه تون اسامی شونو تغییر دادم.

یازده سالم بود که یکی از دوستانم به نام زهرا با یک پسر دوست شد، برای همین زیاد ازش خوشم نمی آمد اما به خاطر نسبت فامیلی ای هم که داشتیم به هر حال با او همراه بودم. او روز به روز بدتر می شد تا اینکه هانیه، دوست مشترکمان که از ما بزرگتر بود و خیلی دختر خوب و مومن و مهربانی بود گفت: نمی توانم سقوط هر روزه ی زهرا رو شاهد باشم و هیچ کاری نکنم.

از اون به بعد هانیه خودش رو وقف زهرا کرد کم کم ارتباطش با او صمیمی تر شد طوری که هر جا می رفت زهرا را با خودش می برد هیچ وقت نفهمیدیم چه شد که یک روز زهرا به مسجد آمد و در طول مراسم به من گفت می خواهم از محرم چادر سرم کنم

من خیلی تعجب کردم، بعدش شنیدم ارتباطش رو با اون پسر هم کامل قطع کرده با این حال باورم نمی شد که او چادری بشه.

ماه محرم که رسید زهرا هم چادر گذاشت ، کم کم تغییر کرد و بعد از مدتی زهرا اصلا اون آدم قبلی نبود.

چند سال گذشت توی زندگی من اتفاقی افتاد که باعث شد شدیدا افسرده شوم ، پدرم از زهرا خواست تا بیشتر با من بگرده و حواسش به من باشه زهرا هم همیشه جویای احوالم بود چشم باز کردم و دیدم او برای من شده مثل آن وقتهای هانیه . دلسوزی ها و محبت خالصانه ی او باعث شد خیلی با هم راحت باشیم مثل دو تا خواهر، اونقدر صمیمی شدیم که من یک روز خیلی راحت برگشتم و به او گفتم: زهرا باور می کنی من قبلا خیلی ازت بدم می اومد اما حالا خیلی دوستت دارم انگار اون زهرای قبلی مرده و تو یک زهرای دوباره متولد شده ای.

یک روز یک چیزی را کشف کردم و هیجان زده گفتم:: زهرا یادته کوچیک بودی مریض شدی جوری که نزدیک بود بمیری و عموت بهت خون داد. (عموی زهرا چند روز بعد از آن جریان شهید شد) حتم داشته باش خون یک شهید توی رگهات جاری هست که تو اینقدر عوض شدی اینقدر با خدا شدی...

آخه من می دیدم که او چقدر تحسین برانگیز شده بود، زهرا هرگز با هیچ نامحرمی صحبت نمی کرد مگر اینکه واقعا ضرورت ایجاب می کرد ، او واقعا به نماز اهمیت می داد حتی یک بار که با هم بیرون بودیم و به دلیلی چند دقیقه از اذان گذشته بود و ما در محیط و شرایطی نبودیم که نماز بخوانیم با چشم های خودم دیدم همان زهرای آرام و دوست داشتنی چقدر بی تاب و ناراحت است، اشک هایش آرام و بی صدا جاری بود و تا تکبیر نماز را نگفت آرام نشد...

ایمان او واقعی بود و در تمام زندگیش متجلی شده بود در اخلاق و رفتار و ظاهر و باطنش برای همین خیلی خواستگار داشت آخرش هم با یک انسان خوش قلب و با ایمان ازدواج کرد که همه آرزو داشتند چنین دامادی نصیبشون بشه.

یک مساله ی بسیار زیبا و در عین حال عجیب در زندگی مشترک او محبت عجیب و فوق العاده او و همسرش نسبت به هم هست، همه ی زوج ها نسبت به هم محبت دارند و این هدیه ی خداوند است اما من هیچ کسی را مثل این دو ندیده ام که این محبت در آنها رو به روز رشد کند گاهی فکر می کنم این محبت شدید به خاطر شدت اهمیت دادن آن دو به ارتباطشان با نامحرم هاست خیلی مواظبند که هیچ احساس غیر حلالی هرچند کوتاه نسبت به هیچ نامحرمی به دلشان راه پیدا نکند؛ نگاه ها، لبخندها، شوخی ها و خودمانی بودن هایی که ما ساده می گیریم و برایمان عادی شده برای آنها وجود ندارد و اصلا هم برایشان مهم نیست کسی آنها را خشک یا سخت گیر بداند.

آن دو را که می بینم خیلی برای چادرم خدا رو شکر می کنم و می فهمم که باید بیشتر در رفتار و کردارم دقت داشته باشم تا آنچه حلال به دست می آید را با حرام هدر ندهم چون یقین دارم خدا این نعمت ها را برای همه ی بندگانش پسندیده و این ما هستیم که آن را با بی دقتی ها و غفلت ها و عدم اعتماد به دستورالعملهای دین از دست می دهیم وگرنه وعده های زیبای خدا در همین دنیا هم برای بنده های پاک و راستینش بهشت می سازد، بهشتی که دیگران همه جا آن را جستجو می کنند اما بوی آن را نیز استشمام نمی کنند 
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:56
حجاب و عفاف


این خاطره برای من خیلی زیبا و دوست داشتنیه امیدوارم برای شما هم همین طور باشه فقط چون نمیدونم افرادی که در آن نقش داشتند راضی هستند ازشون نام برده بشه یا نه با اجازه تون اسامی شونو تغییر دادم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

سلام

این خاطره برای من خیلی زیبا و دوست داشتنیه امیدوارم برای شما هم همین طور باشه فقط چون نمیدونم افرادی که در آن نقش داشتند راضی هستند ازشون نام برده بشه یا نه با اجازه تون اسامی شونو تغییر دادم.

یازده سالم بود که یکی از دوستانم به نام زهرا با یک پسر دوست شد، برای همین زیاد ازش خوشم نمی آمد اما به خاطر نسبت فامیلی ای هم که داشتیم به هر حال با او همراه بودم. او روز به روز بدتر می شد تا اینکه هانیه، دوست مشترکمان که از ما بزرگتر بود و خیلی دختر خوب و مومن و مهربانی بود گفت: نمی توانم سقوط هر روزه ی زهرا رو شاهد باشم و هیچ کاری نکنم.

از اون به بعد هانیه خودش رو وقف زهرا کرد کم کم ارتباطش با او صمیمی تر شد طوری که هر جا می رفت زهرا را با خودش می برد هیچ وقت نفهمیدیم چه شد که یک روز زهرا به مسجد آمد و در طول مراسم به من گفت می خواهم از محرم چادر سرم کنم

من خیلی تعجب کردم، بعدش شنیدم ارتباطش رو با اون پسر هم کامل قطع کرده با این حال باورم نمی شد که او چادری بشه.

ماه محرم که رسید زهرا هم چادر گذاشت ، کم کم تغییر کرد و بعد از مدتی زهرا اصلا اون آدم قبلی نبود.

چند سال گذشت توی زندگی من اتفاقی افتاد که باعث شد شدیدا افسرده شوم ، پدرم از زهرا خواست تا بیشتر با من بگرده و حواسش به من باشه زهرا هم همیشه جویای احوالم بود چشم باز کردم و دیدم او برای من شده مثل آن وقتهای هانیه . دلسوزی ها و محبت خالصانه ی او باعث شد خیلی با هم راحت باشیم مثل دو تا خواهر، اونقدر صمیمی شدیم که من یک روز خیلی راحت برگشتم و به او گفتم: زهرا باور می کنی من قبلا خیلی ازت بدم می اومد اما حالا خیلی دوستت دارم انگار اون زهرای قبلی مرده و تو یک زهرای دوباره متولد شده ای.

یک روز یک چیزی را کشف کردم و هیجان زده گفتم:: زهرا یادته کوچیک بودی مریض شدی جوری که نزدیک بود بمیری و عموت بهت خون داد. (عموی زهرا چند روز بعد از آن جریان شهید شد) حتم داشته باش خون یک شهید توی رگهات جاری هست که تو اینقدر عوض شدی اینقدر با خدا شدی...

آخه من می دیدم که او چقدر تحسین برانگیز شده بود، زهرا هرگز با هیچ نامحرمی صحبت نمی کرد مگر اینکه واقعا ضرورت ایجاب می کرد ، او واقعا به نماز اهمیت می داد حتی یک بار که با هم بیرون بودیم و به دلیلی چند دقیقه از اذان گذشته بود و ما در محیط و شرایطی نبودیم که نماز بخوانیم با چشم های خودم دیدم همان زهرای آرام و دوست داشتنی چقدر بی تاب و ناراحت است، اشک هایش آرام و بی صدا جاری بود و تا تکبیر نماز را نگفت آرام نشد...

ایمان او واقعی بود و در تمام زندگیش متجلی شده بود در اخلاق و رفتار و ظاهر و باطنش برای همین خیلی خواستگار داشت آخرش هم با یک انسان خوش قلب و با ایمان ازدواج کرد که همه آرزو داشتند چنین دامادی نصیبشون بشه.

یک مساله ی بسیار زیبا و در عین حال عجیب در زندگی مشترک او محبت عجیب و فوق العاده او و همسرش نسبت به هم هست، همه ی زوج ها نسبت به هم محبت دارند و این هدیه ی خداوند است اما من هیچ کسی را مثل این دو ندیده ام که این محبت در آنها رو به روز رشد کند گاهی فکر می کنم این محبت شدید به خاطر شدت اهمیت دادن آن دو به ارتباطشان با نامحرم هاست خیلی مواظبند که هیچ احساس غیر حلالی هرچند کوتاه نسبت به هیچ نامحرمی به دلشان راه پیدا نکند؛ نگاه ها، لبخندها، شوخی ها و خودمانی بودن هایی که ما ساده می گیریم و برایمان عادی شده برای آنها وجود ندارد و اصلا هم برایشان مهم نیست کسی آنها را خشک یا سخت گیر بداند.

آن دو را که می بینم خیلی برای چادرم خدا رو شکر می کنم و می فهمم که باید بیشتر در رفتار و کردارم دقت داشته باشم تا آنچه حلال به دست می آید را با حرام هدر ندهم چون یقین دارم خدا این نعمت ها را برای همه ی بندگانش پسندیده و این ما هستیم که آن را با بی دقتی ها و غفلت ها و عدم اعتماد به دستورالعملهای دین از دست می دهیم وگرنه وعده های زیبای خدا در همین دنیا هم برای بنده های پاک و راستینش بهشت می سازد، بهشتی که دیگران همه جا آن را جستجو می کنند اما بوی آن را نیز استشمام نمی کنند 
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:56
حجاب و عفاف


خانم صفاریان یکی از خوانندگان ثابت ما هستند این مطلب را که در مورد نحوه چادری شدنشان است برای ما ارسال کرده است.


مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

 

نه اینكه از چادر بدم می آمد ها نه! اصلا! تا جاییكه یادم می یاد هیچ وقت بی حجاب یا بدحجاب نبودم. روی روسری و لباسم از بچگی خیلی حساسیت داشتم اما چادر ...به نظرم دست و پاگیر می آمد می گفتم نمی تونم جمع و جورش كنم روسری یا مقنعه رو می كشه عقب و بیشتر موهام می یاد بیرون. اصلا مگه الان پوشش من چه عیبی داره و ...البته بعضی اوقا ت خاص مثل وقتی می رفتیم زیارت چادر سرم بود اما برای همیشه نه همیشه به این فکر میکردم که یه روز چادری بشم ولی نمیدونم چی میشد که نمی شد!

حتی اینكهپدرم غیر مستقیم موقع نگاه كردن به تلویزیون با دیدن یه دختر چادری می گفت چقدر چادر برای یك دختر وقار می یاره یا همیشه کتاب هایی در مورد چادر بهم هدیه می داد و منم می دونستم چقدر دلش میخواد من چادر بپوشم هم منو چادری نكرد. من كه حجابم مشكل نداشت چرا باید خودم رو به دردسر می انداختم سخته جمع و جور كردنش خب....

خلاصه به نظرم چادر هم مثل خمس مثل نماز مثل هرچیزیكه آدم باید فقط به خاطر معشوقش انجام بده ظاهر سختی داره و حلاوتش رو تا وقتی انجام ندی نمی تونی بفهمی باید فقط به خاطر او به قصد قربت او این كارها رو انجام بدی تا بفهمی تا حالا خودت رو از چه موهبتی محروم كردی

اما می دونید برای من از كجا شروع شد؟

از اون روزی که وارد دانشگاه شدم فکر اینکه چادری بشم بیشتر دغدغه ذهنیم شده بود بارها با دوستانم سر این قضیه صحبت کرده بودیم ولی باز هم به نتیجه نمی رسیدم چون دلم میخواست از کاری که دارم می کنم از عمق وجود مطمئن بشم و البته کابوس اینکه بخوام یک مدت چادری باشم و بعد دربیارم ذهنم رو آشفته می کرد چون در کل آدمی هستم که اصلا دلم نمیخواد از تصمیمات مهم زندگیم برگردم و نظرم عوض بشهخیلی ساده این اتفاق افتاد

نزدیکترین و صمیمی ترین دوستم آدم معتقدی بود و البته چادری... یه روز که باز بحث چادر رو پیش کشیدیم گفت تو تاج بندگی رو سرت نیست...این جمله منو واقعا تکون داد طوری که کمتر از یک هفته بعد از شنیدن اون جمله چادری شدم...

هیچ وقت شوق و ذوق چشمان پدرم رو موقعی که این خبر رو شنید از یادم نمیره...هر وقت صحنش یادم میاد علاقم به چادرم بیش از پیش میشه و این طوری شد که من برای همیشه چادری شدم... برای همیشه به حرمت امام زمان

من عاشق چادرم هستماینم تاج بندگی منه برای خدا و نشونه ی حرمتی كه برای آخرین حجتش دارم . و شاهدی كه هر لحظه بهم یادآوری می كنه الان جلوی چشم امام زمانت هستیشاید براتون جالب باشه هیچ كدوم از دوستان و آشنایان و فامیل هیچ عكس العمل سختی نشون نداند که هیچ همه خیلی هم استقبال کردندشاید این از مكرهای شیطانه كه آدم رو از بهترین ها محروم می كنه با تهدید و ترس از واكنش دیگران وگرنه واقعا واكنش دیگران چقدر اهمیت داره وقتی آدم به درستی كارش مطمئنه
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:56
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته