• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1637
تعداد نظرات : 162
زمان آخرین مطلب : 3446روز قبل
حجاب و عفاف


من هنوز یه هفته هم نشده که چادری شدم ولی انگار یه عمر چادری بودم و دوسش دارم.
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، می خوام اعتراف کنم که قبل از این اصلا دختر خوبی نبودم تا پارسال که رفتم پابوس امام رضا بهش قول دادم نمازم رو سروقت بخونم . سر قولم موندم با کمک آقای مهربونم نمازم رو سروقت می خونم بیشترشو میرم مسجد و به جماعت میخونم.

اون زمان یه پسری رو دوست داشتم سه سال باهم دوست بودیم یه هفته قبل از عقدمون همه چی بهم خورد سر لجبازی های اون چون خانواده ها هم مخالف بودن همه چی دست به دست هم داد تا اونم پاپس بکشه من موندم و یه عالمه حرف از خانوادم و  اطرافیان. 

نیش وکنایه ها تمومی نداشت شب و روز کارم شده بود گریه با اینکه این همه بهم ضربه زده بود و پیش همه خار و خفیفم کرده بود بازم دوسش داشتم و به خدا التماس می کردم بهم برسیم.

دلم واسه خودم می سوزه وقتی یاد اشکام دعاهام می افتم چه نمازایی که نخوندم چه کارایی که نکردم خدا منو ببخشه حتی پیش دعانویسم رفتم.

حتی وقتی رفتم زیارت امام رضا از او هم فقط اون پسر رو خواستم بماند که اون چه بلاهایی سرم آورد و من چه محبتایی بهش کردم فقط آنقد بگم که واسه اون بی معرفت و همه اعضای خانوادش از مشهد سوغات آوردم و بهشون دادم ولی دریغ از یه تشکر یافهم و درک.

خیلی روزای بدی بود حریف دلم نمی شدم با اینکه می دونستم او به دردم نمیخوره ولی اراده نداشتم جلو دلم وایسم. هرکی منو میدید می گفت اون لیاقت تورو نداره ولی گوش من بدهکار نبود تا اینکه یکی ازدوستام با یه آقایی واسه ازدواج آشنا شد که ادعا کرده بود زنش طلاق گرفته و زن و بچه اش رفتن خارج ازکشور.

بعداز چندوقت معلوم شد همه حرفاش دروغ بوده و زنش چقدر ماهه. رفتم دیدن دوستم، برام از زندگیش و فداکاری هایی که کرده بود گفت. یاد خودم و اون آقا افتادم انگار خدافیلم زندگیمو چندسال برد جلو و بهم آینده ام رو با او نشون داد. 

اون موقع تازه چشمم به لطف و محبت خدا باز شد اینکه چقدر براش عزیزم چقدر دوسم داره و حواسش بهم هست که اون گریه هامو ندیده گرفته تا تو آینده همیشه چشمام گریون نباشه.

دلم از محبت خدا پرشد و محبت تو خالی اون آقا کامل از دلم رفت.

از اون موقع تصمیم گرفتم هرکاری او گفت انجام بدم. یکی از کارایی که گفته بود حجاب بود منی که اصلا به حجاب اعتقاد نداشتنم حالا بدون چادر احساس بدی داشتم. سریع چادر خریدم و از تو همون مغازه سرم کردم.

میدونستم چادر حجاب برتره اما اراده نداشتم که سرش کنم اما محبت خداآنقدر دلمو پر کرده که اگه الآن بگه بمیر باکمال میل می پذیرم. 

قبلا می دونستم آهنگهای تحریک کننده گناهه ولی اراده نداشتم که گوش ندم ولی الآن کسی هم میذاره ازش میخوام قطعش کنه خلاصه تصمیم گرفتم مومن واقعی باشم و همه چی رو باهم رعایت کنم نه اینکه هرکدوم رو خوشم اومد فقط همون رو رعایت کنم و نیجه این کارها رو هم عملا در زندگیم دیده ام.

از خدا می خواهم هیچوقت منو به حال خود وا نگذاره.

من خانواده مذهبی ندارم مادرم مانتویی هستش ولی همه استقبال کردن مخصوصاپدرم . هرکی منو با قیافه جدید دیده ازم تعریف کرده تنهاکسی که باهام برخورد کردهمون آقایی بود که گفتم دوسش داشتم البته نه مستقیم یه روز اتفاقی توخیابان دیدمش از نگاهش فهمیدم که داره به حالم تاسف میخوره چون اون خیلی بی اعتقاد بود.

الآن آرامشی دارم که باهیچی تو این دنیا عوضش نمیکنم تازه الآن فهمیدم چقدرخوبه مرد زندگی آدم مومن باشه خواستم لایق یه مرد مومن بشم و از خودم شروع کردم الآن باتمام وجود راضیم به رضای خدا و فقط ازش همسر مومن و خداترس می خوام برام دعاکنید.

من عاشق حضرت زهرا بودم ولی الآن بشتر دوستش دارم وقتی میدونم بهم نگاه میکنه و بهم افتخارمی کنه.

خیلی حس خوبیه وقتی سرمو روبالش میذارم باخیال راحت میخوابم ازاینکه روزمو بدون گناه و نافرمانی خدا و نگاه شیفته حضرت زهرا و آقام امام زمان گذروندم.
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:5
حجاب و عفاف


رسیدن من به چادر همراه با گذروندن مراحل مختلف ( و رسیدن به مراتب مختلف) بوده... دونه دونه گذروندن مراحل مختلفمو تعریف میکنم...(پله پله رفتم تا رسیدم به چادر)
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، توی مدرسه مون جزو اولین نفرهایی بودم که توی دوران دبیرستان ابروهامو برداشتم... میرفتم مدرسه یه ته آرایش هم داشتم (اهل آرایش نبودم. فقط یه کم ته آرایش...) موهامم که همیشه بیرون بود... یعنی مقنعه ام فرق سرم بود!

یادمه وقتی جشن فارغ التحصیلی با صورت آرایش کرده و مانتوی کوتاه (یه کم پایین تر از کمر) رفته بودم دانشگاه، یکی از مسئولین شاکی شده بود که من چرا با این وضع اومدم؟؟؟!!! آزاده ذاکر به اون مسئول گفته بود که : شما خودتون  چرا آرایش دارید؟مسئوله گفته: من فرق دارم. آزاده جواب داده که: فرقی بین شما دوتا نیست.. شما فارغ التحصیلید... اونم فارغ التحصیله...

توی مدرسه ی تیزهوشان درس میخوندم برای همین ازم توقع داشتن که یه دانشگاه خوب (یا یه رشته ی خوب) قبول بشم. منم رتبه ی کنکورم بد شد. و برای توقعی که ازم بود موندم برای سال بعد (البته این توقع فقط خارجی نبود. و خودمم هم شامل متوقعین بودم)



سال پشت کنکور رفتم یه آموزشگاه (تا از فضای درس زیاد فاصله نگیرم) دو تا از اساتید مرد اون آموزشگاه؛ کلی خاطرخواه توی آموزشگاه داشتن (یعنی بچه ها دوسشون داشتن)

روزهای اول حالت عادی خودم میرفتم اونجا (مانتو تنگ.. ته آرایش.. موها هم که بیرون)

فکر کنم روز دوم بود که فهمیدم، دخترهای اونجا آرایش میکنن تا خودشون رو به استاد نشون بدن و استاد از قیافه شون خوششون بیاد

حالم از هرچی آرایش (جلو نامحرم) بود به هم خورد!!! هنوزم که هنوزه حالم به هم میخوره... من ظاهرم هرجوری بود ، برای زیبا بودن خودم بود. نه برای جلب توجه کردن. حالم از جلب توجه کردن (اونم برای دوتا مردی که زن دارن ) بهم خورد. با خودم فکر کردم؛ وقتی عده ای برای جلب توجه آرایش میکنن، یعنی آرایش ابزاری برای جذب نامحرم هستش... حالا اگه کسی پیدا بشه و قصدش جذب نامحرم نباشه. ولی از ابزار جذب نامحرم استفاده کنه؛ ناخواسته به اون مقصد شوم رسیده. برای همین آرایش رو برای همیشه گذاشتم کنار...


گذشت... کنکور دادم و رفتم دانشگاه...

ترم اول، استاد تفسیر موضوعی قرآن یه سری موضوع بهمون میداد تا در موردش فکر کنیم و جواب بیاریم. من برای پیدا کردن مطلب در مورد مسائلی که استادمون میداد، به اینترنت میرفتم و به سایتهای مختلف سر میزدم و مطالب مختلف رو میخوندم.

کلی از نظر اعتقادی رفتم بالا.. کلی چیز یاد گرفتم


از نظر اعتقادی رفتم بالا... اما به همه چیز نرسیده بودم. فکر کنم جزو معدود کسایی بودم  که در دوران انتخابات، موهام از روسریم بیرون بود و پرچم ایران دور پیشونیم میبستم


رفتم اعتکاف... توی دوران اعتکاف مدام دوتا چیز از خدا میخواستم... یکی اینکه: منو بنده ی خودش کنه... دوم اینکه: اگه پوشوندن مو جزو حجاب هستش، معرفتشو بهم بده

مدت زمانی طول نکشید که کتاب مسئله حجاب استاد مطهری رو خوندم.

با خوندن اون کتاب به این رسیدم که از نظر اسلام بایــــــــــــــــــــــــد موهام رو کامل بپوشونم.

(آخه من همیشه با خوندن آیات حجاب در قرآن به این میرسیدم که باید یه چیزی روی سرمون باشه... و با خودم فکر میکردم ؛ وقتی حجاب انقدر برای خدا مهم بوده که اومده نام تک تک محارم رو اورده؛ پس اگه قرار بود همه ی موهامونو بپوشونیم، خدا تو قرآنش میگفت و لازم نبود بریم سراغ احادیث و روایات.. اگه پوشوندن کل مو لازم بود خدا نمیومد فقط بگه جلباب هارو به هم نزدیک کنید)

اما با خوندن اون کتاب به این رسیدم که باید موهامو بپوشونم

خب خداروشکر تسلیم آموخته ام شدم و موهامو از اون به بعد پوشوندم

رفتم چند دست مانتوی مناسب ( و به قولی اسلامی) خریدم

{البته وقتی الان به اون مانتوها نگاه میکنم تعجب میکنم که چه جوری اونموقع این مانتو ها رو اسلامی حساب میکردم!!}

چندماه گذشت..

سال 88 داشتم میرفتم جنوب (راهیان نور... زیارت شهدا)

رفتم یه مانتوی خیلـــــــــــــــی گشاد خریدم تا حرمت اونجا حفظ بشه... (اما بازهم الان توی اون مانتو، گشادیی رو که قبلا میدیدم نمیبینم   )

یه خورده از سفرمون که گذشت، یه بار از دوستام خواستم اگه چادر اضافی دارن بهم قرض بدن تا اونجا با چادر باشم....

و بقیه ی سفر رو با چادر اضافی یکی از دوستانم گذروندم.

یه جا رفتیم تازه چندتا شهید پیدا کرده بودن

اونجا از شهدا خواستم اگه واقعا چادر حجاب برتر هستش، معرفتشو بهم بدن

وقتی از سفر برگشتم نتونستم بدون چادر جایی برم

حتی صبر نکردم تا بریم و یه چادر نو بخرم و سر کنم. با یه چادری که گوشه ی کمدم بود و باهاش زیارتهامو میرفتم، شروع کردم و بیرون رفتم


الان که الانه عاشق چادرم هستم

از خدا میخوام هیچ وقت من و چادر رو از هم جدا نکنه

بدجوری دوسش دارم
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:4
حجاب و عفاف


الان چند ساله چادریم همه از تصمیمم خیلی خوشحال شدند تعجب هم کردند حدس های مختلفی هم زدند اما بعد از مدتی وقتی دیدند چقدر دوستش دارم متوجه شدند چادر انتخاب خودم بوده.
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، من از بچگی تو یه خانواده کاملا مذهبی بدنیا اومدم. دوران راهنمایی چادر سر میکردم اما از اونجایی که تا یه چیزی رو خودم انتخاب نکنم زود کنارش میذارم تو دبیرستان بر خلاف میل خانوادم گذاشتمش کنار. با خودم در تعارض بودم... هم دوست داشتم بپوشم هم نه...در ضمن با مانتو حجابم کامل بودا...مانتویی با حجاب بودم...

تا اینکه چندسال پیش قسمت شد و رفتم جمکران...

منم تو حال دیگه ای بودم حس خاصی داشت هی چادرم سنگینی میکرد و باعث میشد شالم عقب بره و کمی از موهام پیدا باشه  یکهو یکی از آقایون که از خادمان جمکران بود بهم گفت: خانم شالتو بکش جلو...

منو میگی؟

انگار خواب بودم یکی با مشت زد تو صورتمو از خواب بیدارم کرد، با خودم گفتم یعنی چی یه مرد در مورد حجابم باید بهم گوشزد کنه؟

لحن اون آقا خیلی معمولی بود اما من بهم برخورده بود چرا باید حجابم طوری باشه که یک مرد بهم تذکر بده

اونجا بود که با امام زمان عهد بستم چادرمو با عشق سر کنم

الان چند ساله چادریم همه از تصمیمم خیلی خوشحال شدند تعجب هم کردند حدس های مختلفی هم زدند اما بعد از مدتی وقتی دیدند چقدر دوستش دارم متوجه شدند چادر انتخاب خودم بوده

چند نفر از دوستامم وقتی منو با چادر دیدند از طرز چادر پوشیدن من خوششون آمد و آنها هم چادری شدند. آخه الان جوری جا افتاده انگار هرکی چادریه امله اما من ثابت کردم که چادریا شیک ترین و به روز ترین هستند و حفظ حجاب باعث عقب ماندگی کسی نمیشه تو هیچ زمینه ی خداپسندانه ای

خیلی خوشحالم که چادرم را با تمام عشقم می پوشم و حسرت می خورم برا روزایی که نداشتمش...
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:4
حجاب و عفاف


لذت چادر سر کردن برایم عجیب شیرین بود وااااااااای خدایا شکرت .
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

به درخواست خیلی از دوستان ماجرای چادری شدنمو براتون می نویسم که یکی از بهترین خاطره های زندگیم هستش به امید روزی که همه ی دختران لذت واقعی حجاب رو حس کنن.

تو خانواده ای بزرگ شدم که حجاب و پوشش معنی و احترام خاصی داشت ولی پدرم اصلا یک بار هم به ما در مورد حجابمان تذکر نداده بود که حتما چادر سر کنیم ولی حجابمون رو با مانتو روسری رعایت می کردیم یادمه یه روز یکی از فامیلامون بهم گفت دیگه وقتشه چادر سرت کنی معنی حرفشو نفهمیدم و ترش کردم متوجه ترش کردنم شد و گفت الانم نکنی ازدواج کردی به زور چادر سرت می کنن حسابی حرصم گرفته بود گفتم من اینطوری راحتم و اصلا ازدواج هم نمی کنم .(جو گرفته بود شما باور نکنین )

کلاس سوم راهنمایی بودم که برا سفر جنوب ثبت نام کردیم و بهمون گفته بودن حتما چادر همراه داشته باشیم اولین اردوی خارج از استانی بود که من و رها خواهرم ثبت نام کرده بودیم .اردویی که مسر زندگیمان را عوض کرد و خداوند به وسیله ی شهدا لذت شیرین خیلی از خوبی هایش را به ما چشانید .

وقتی برای بار اول تو یه جو کاملا بسیجی قرار گرفته بودم یه حس خوبی داشتم .یادش بخیر دو تا از دختر عموهام هم باهامون بودن که هممنون قبل از رفتن مانتویی بودیم .خیلی بهمون خوش گذشت و من هم که دیگه معروف شده بودم حسابی .از بس شلوغی می کردم بر عکس رها که خیلی آرومه من روحیه ام اصلا حس آرامی به خودش ندیده

شعر هایی که از شهدا و امام زمان می خوندیم .کجائید ای شهیدان خدایی ................محافل خاطرات شهدا مناطق عملیاتی شب های خاطرات و سخنرانی ها مداحی ها همگی برایم تازگی داشت چقدر کم می دونستم نه هیچی نمی دونستم نگاه هم تغییر کرده بود روشن شده بود .لذت چادر سر کردن برایم عجیب شیرین بود وااااااااای خدایا شکرت . 

پادگان شهید باکری شلمچه فکه طلائیه تا که رسیدیم به سوسنگرد شهر چمران .همگی جمع شده بودیم و از شهدا برامون می گفتن اخرهای سفر بود نباید دست خالی بر می گشتم باید یه سوغاتی معنوی با خودم میوردم که همه ی عمرم با هام باشه یه جمله یه یادگاری نمی دونم عجیب تو خودم بود از چمران برامون صحبت می کردن حسن ختام سخنان سخنران :

زینب هایی که دارین بر می گردین به شهرهای پر از گناهتان شهرهایی که گاهی همه چی یادتون می ره نذارین حس شهدا از بین بره چنگ توسل بهشون بزنین جواب می دن .شما ها رسالت زینب به دوش دارین جاهایی که دیدین کربلای ایران بود برگردین به مدرسه هاتون به شهرتون به محیط های اجتماعی تان اما رسالتتان یادتان نرود شهدا کار حسینی کردن حالا شما باید کار زینبی بکنین .چادرهای شما نشانه ی پرچم وعفت زینب و زهرا (س) هست اگر رسالتتان از یاد برود کربلا در کربلا می ماند .اشک می ریختم مانده بودم فقط اشک .امانم بریده شده بود در خودم نبودم حس سبکی داشتم توسل کردم ازشون کمک خواستم .

«خواهرم: محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادر سیاهتان و تقوایتان می‏کشید.» «حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل‏ حجاب دشمن را می‏بینی و دشمن تو را نمی‏بیند.» 

(سردار شهید رحیم آنجفی)

برگشتیم به شهرهای پر از گناهمان .حال و هوای  عجیبی داشتم وقتی تصمیم خودمو که می خوامو که چادری بشم رو با پدر و مادرم در میان گذاشتم.با مخالفت شدیدشون روبرو شدم پدرم به چادر خیلی احترام می گزاره من فکر  می کردم  الان هردوشون از ذوق غش می کنن ولی وقتی مخالفتشونو دیدم  حسابی شاکی شدم .

پدرم بهم گفت دخترم  تو الان احساساتی شدی و با احساست  تصمیم میگیری هر وقت به چادر ایمان اوردی اونوقت بسم الله و الا فردا یکی یه مسئله ی گفت و به دل شما هم ننشست میای میگی دیگه چادر سر نمی کنی ولی اگه ایمان بیاری بزرگترین توهین ها هم برات هیچ ارزش و اهمییتی نخواهد داشت .

دوباره مونده بودم ولی من ایمان اورده بودم باورش داشتم  عاشق چادر شده بودم .یک سال گذشت و من سال اول دبیرستان رو با چادر کهنه می رفتم مدرسه البته تو این یکسال هم گاهی سرم می کردم و گاهی نه ولی با رفتن به اردوی طرح ولایت به قول پدرم ایمانم به یقین تبدیل شد ولی پدرم هنوز باورم نکرده بود و حرف  های مرا احساسات تلقی می کرد .

ولی من با همان چادر کهنه ای که بارها توسط خیلی ها مسخره شدم می رفتم حتی ناظم مدسه ایمان که با دخترش هم همکلاسی بودم حسابی به چادر سر کردن من می خندید ولی هیچ ارزشی برایم نداشت وقتی حس می کردم که چقدر امام زمانم از من راضیه .

پدرم وقتی عزم وایمان منو به چادر دید عید همون سال برام یه چادر خوشگل خریده بود جالب هم این بود که وقتی چادر سرم کردم برای اولین بار براش زودی کش دوختم و طوری سر می کردم که ابروهام هم مشخص نبود رو هم می گرفتم .

چادر و حجابم  به من شخصیتی دیگر بخشیدن دیگه شده بودم یه بچه بسجی و عشق شهدا .یادش بخیر چه روزهای زیبایی بود چادر حجابم و باعث خیلی از برکت ها در زندگیم شد آشنایی با اتحادیه ی انجمن های اسلامی دانش آموزان بسیج دانش آموزی دیدار مقام معظم رهبری . اردوی میثاق مقدس مشهد وبزرگترین برکت زندگی ام هم داشتن همسری خوب و مهربان بود که این را هم مدیون شهدا هستم .امیدوارم روزی برسه که اونایی که آرزوی خوب پوشیدن و پوشش خوب رو دارن به آرزوشون برسن و دل امام زمان.
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:3
حجاب و عفاف


نورانیت آن شهید آنقدر ما را مجذوب کرد که ساعت ها کنار مزارش نشستیم و با او حرف زدیم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

خرداد سال 60 بود هر روز منتظر خبری تازه بودیم از جبهه از عملیاتها هر روز شاهد تشییع پیکر تعدادی از بهترین فرزندان غیور این مملکت بودیم و تنها کاری که از دست ما برمی آمد این بود که هرکجا امکان کمک به جبهه برای دختران وجود داشت حاضر شویم.پیام شهدا را "که خواهرم چادر سیاه تو بیشتر از خون سرخ من دشمن را می ترساند  "با جان و دل شنیده بودیم و سعی میکردیم این پیام را به همه ی دختران  سرزمینمان برسانیم

معصومه دوست بسیار خوب و ساده ی من که در مدرسه و کلاس هم بودیم نسبت به حجاب خود تقیدی نداشت، بارها و بارها با او صحبت کردم که چادر بپوشد اما گوش نمی داد فصل امتحانات بود ناگهان معصومه را دیدم که با رنگ پریده و صدای لرزان وارد مدرسه شد.از او سوال کردم چه اتفاقی افتاده؟

گفت الان که از میدان شهدا به سمت مدرسه می آمدم تشییع جنازه ی یک شهید بود من هم چند قدمی خواستم در تشییع جنازه ی شهید شرکت کنم ناگهان آقایی از میان جمعیت بیرون آمد و گفت: خواهرم چرا حجابت را رعایت نمی کنی اینها به خاطر ما و آسایش ما و دین ما مثل گل پر پر شده اند چرا این طور در خیابان ظاهر می شوید؟ خلاصه معصومه خیلی تحت تاثیر آن آقا قرار گرفته بود

امتحانات خرداد ماه گذشت در تابستان هم خبری از هم نداشتیم مهرماه در حیاط مدرسه منتظر آمدن دوستانم بودم که ناگهان دیدم معصومه با یک چادر مشکی و حجاب کامل وارد مدرسه شد.از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم او را در آغوش گرفتم و به خاطر حجابش به او تبریک گفتم و پرسیدم: چه شد هرچه ما گفتیم تو چادر نپوشیدی حالا چه اتفاقی افتاده؟

بعد از ساعتی که کنار هم بودیم بالاخره معصومه در مورد دلیل چادری شدنش صحبت کرد: یادته اون روز که امتحان داشتیم گفتم آقایی به من تذکر داد برای حجابم؟گفتم: بله ادامه داد: تابستان یک روز رفته بودم مزار شهدا، همین طور که بین قبور شهدا قدم می زدم چشمم به عکس همان آقا افتاد که در ردیف اول قطعه ی سوم در قبری ارام خفته بود و به خیل شهدا پیوسته بود گویا آن لحظه تمام وجودم را به آتش کشیدند و شرمنده تمام شهدا شدم و تصمیم گرفتم به حرمت شهدا چادر بپوشم و محافظ حجابم باشم.

امر به معروف آن شهید چه اثری بر قلب دوست من گدذاشته بود شاید آن روز که به خاطر خدا امر به معروف کرده بود نمی دانست که کلام او چقدر تاثیرگذار یم شود چرا که او هم مثل همه ی شهدا خود را مکلف به این امر کرده بود نه به نتیجه.مشتاقانه منتظر پنج شنبه و رفتن به میعادگاه بچه های حزب الله ؟؛ مزار شهدا بودم تا با معصومه به آنجا رفتیم

نورانیت آن شهید آنقدر ما را مجذوب کرد که ساعت ها کنار مزارش نشستیم و با او حرف زدیم سالها از آن ماجرامی گذرد و هنوز هرهفته که برای زیارت اهل قبور می رویم خاطره شهید محمد نوربهشت ما را به کنار مزارش م یکشاند و به یاد آن روزها اشکمان را جاری می کند خواهر این شهید که سالها بعد با ایشان همکار شدم می گفت از این خاطره ها از زندگی محمد برای ما زیاد نقل میکنند

راستی معصومه کاملا مسیر زندگی اش عوض شد با یک اقای بسیار مذهبی ازدواج کرد و الان یک خانواده ی نورانی و فرزندان صالحی دارد و زندگی بسیار پربرکتی نصیب او شده است ما آن زمان شهدا را به خاک نسپردیم بلکه به یادمان سپردیم و هنوز برای حاجات مادی و معنوی خود به آن پاکان که شاهدان ما هستند متوسل می شویم و از خداوند می خواهیم به حرمت خون پاکشان و صفای قلب و خلوصشان ما را یاری کنند که عبد خوبی برای پروردگار شویم و ان شاء الله صاحب نفس مطمئنه

اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و ال محمد
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:3
حجاب و عفاف


حقیقتا وقتی واقعا چادری شدم وقتی بود که رفتم دانشگاه و تفاوت برخورد اساتید و پسرهای کلاس رو میدیدم بین خودم و دوستان غیر چادریم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

همیشه چادر سر می کردم و تقریبا بیشتر وقتها از چادر بدم می اومد. البته این بد اومدن بیشتر از وقتی شروع شد که دوتا از دخترهای فامیل _که اکثر اوقات با اونها بودم و هردو پنج سال از من بزرگتر بودند_ از چادر بدشون اومده بود. اونها می گفتند دلمون میخواد یه قیچی داشته باشیم و هرچی چادره پاره کنیم. وقتی این حرفها رو میزدند من فکرکنم اوایل راهنمایی بودم. خلاصه ته دل من هم شده بود حرف اونها، مخصوصا اینکه من خیلی شر و شور بودم و آروم و قرار نداشتم به نظرم چادرم دست و پاگیر بود.

وقتی میرفتیم پیک نیک به هر بهانه ای بود بابامو راضی می کردم که چادر سرم نکنم و به جاش مانتو بلند بپوشم، آخرین باری که پدرم این اجازه رو بهم داد اول دبیرستان بودم و البته آخرش دعوام کرد و  گفت برو چادرتو سرت کن (بنده خدا حق داشت چون فامیل ما پر از پسر بود، ولی من متوجه دلیل اصرارش نبودم).

اون موقع ها وقتی بود که یکی از اون دخترها رفته بود دانشگاه و دیگه چادر سرش نمی کرد و وقتی می اومد بین فامیل همه یه طور دیگه نگاهش می کردند برای من هم سخت بود، مخصوصا اینکه می دونستم باباش بهش گفته بخاطر من چادر سرت کن و او این کار رو نکرد. نمی فهمیدم چطور میشه آدم روی باباش رو زمین بندازه...

یکبار سر دعوای من بخاطر چادر با بابام، بابا بهم گفت هروقت رفتی خونه شوهرت هرکار دلت خواست بکن( و من تو دلم گفتم شوهر من رو هم حتما با سلیقه خودتون انتخاب می کنید) و خوب من سعی کردم چادرم همیشه باهام باشه ولی از اینهایی نبودم که سر کلاس دبیر مرد چادر سرم کنم و البته تو این مورد هم پدر و مادرم چیزی بهم نگفته بودند. هیچکس تو اون مدرسه این کار رو نمیکرد و من هم اینطوی نبودم.

خلاصه چادر زورکی سرم بود و البته حجابم همیشه خوب بود. تا اینکه رفتم دانشگاه... تو دانشگاه بر طبق عادتی که داشتم سر کلاس چادرم رو در می آوردم اما خوب، اونجا کلاس مختلط بود... اولین باری که فهمیدم چه اشتباهی کردم وقتی بود که مجبور شدم برم پای میز استاد و بعد کلی عذاب وجدان داشتم.برام استاد مهم نبود ولی آقایون کلاس...

آخر هفته که برگشتم خونه مامانم بهم گفت: سر کلاس که چادرت رو در نمیاری؟ و من به دروغ گفتم نه! اما همون موقع تصمیم گرفتم دیگه چادرمو در نیارم و البته باعث خیر شدم و هم اتاقیم هم- که هم کلاسی هم بودیم- مثل من دیگه چادرشو در نیاورد. یکی دو هفته از ترم اول گذشت و تازه داشتم می فهمیدم این همه سال چه نعمتی رو داشتم. البته برای من توفیق اجباری بود!

حقیقتا وقتی واقعا چادری شدم وقتی بود که رفتم دانشگاه و تفاوت برخورد اساتید و پسرهای کلاس رو میدیدم بین خودم و دوستان غیر چادریم. می دیدم که با اونها چطور صمیمی میشن اما با من تا وقتی خودم بهشون اجازه ندادم حق مکالمه به خودشون نمی دن، البته از حق نگذریم دخترهایی هم بودند که خیلی سنگین بودن اما باز هم از آسیب اولین ارتباط پسرها با خودشون در امان نمی موندند تا اینکه با اخلاق و گفتار به اون پسر حالی می کردند که من اهلش نیستم. و البته دخترهای چادری هم توی کلاسمون بودند که با پسرها خیلی صمیمی شدند و البته اون دخترها ترم های بالاتر چادر رو گذاشتند کنار.

تابستون اولین سال دانشگاه موقعیتی پیش اومده بود که با یک سری از دخترها و پسرها جلسه هایی داشتیم. چادر سر کردنم تقریبا برام تثبیت شده بود و اونجا بیشتر خودش رو نشون داد. و من خیلی واضح می دیدم که بعد از چند جلسه پسرها روشون می شد هرچی دلشون میخواد به دخترهای اون جلسه بگن ولی همان ها به من که میرسند خیلی حواسشون جمع بود. از دخترهایی که تو اون جلسه بودند بعضیاشون دبیرستان چادر بودند اما دانشگاه که رفتند از کنار گذاشتن چادر کم کم رسیده بودند به بدحجابی و الان خیلی وقتها عکسهای اردوهاشون با اون پسرها رو تو نت میذارن!

من اون سال ازدواج کردم و انتخابم کسی نبود به سلیقه و تحمیل پدرم بلکه سلیقه و انتخاب خودم بود. مردی مقید و مذهبی که خیلی هم محبوب بود و هست، توی خانوادشون و حالا در خانواده ما. البته من رو هم مجبور نکرده به چادر سر کردن، که این انتخاب اول و آخر خودم هست!وقتی ازدواج کردم تازه چشمم باز شد به چیزهایی که خیلی دخترها نمی دونند و خیلی پدر و مادرها بهشون نمی گن. فهمیدم که به خیلی چیزها ساده انگارانه نگاه می کردم و فکر میکردم همه مثل خودم ساده هستند. همسرم همه رو بهم گفت و من هم به دوستانم و البته باعث مقید تر شدن دوستانم شد. 

شاید اگر پدر و مادر من کمی منو آگاهانه تر دعوت می کردند به انتخاب حجاب و چادر، اون سالهایی که از چادر بدم می اومد رو میتونستم عاشقانه تر با چادرم رفتار کنم. اما ازشون ممنونم بخاطر حیا و عفافی که بهم یاد دادند که فقط الگوبرداری از رفتار خودشون بود و نه زوری. راستی اون دو دختر فامیل من الان دیگه چادری نیستند امیدوارم دوباره برگردند به روزهایی که اون تاج بندگی روی سرشون بود.
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:3
حجاب و عفاف


یک روز یک چیزی را کشف کردم و هیجان زده گفتم:: زهرا یادته کوچیک بودی مریض شدی جوری که نزدیک بود بمیری و عموت بهت خون داد. (عموی زهرا چند روز بعد از آن جریان شهید شد) حتم داشته باش خون یک شهید توی رگهات جاری هست که تو اینقدر عوض شدی اینقدر با خدا شدی...
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، این خاطره برای من خیلی زیبا و دوست داشتنیه امیدوارم برای شما هم همین طور باشه فقط چون نمیدونم افرادی که در آن نقش داشتند راضی هستند ازشون نام برده بشه یا نه با اجازه تون اسامی شونو تغییر می دم.یازده سالم بود که یکی از دوستانم به نام زهرا با یک پسر دوست شد، برای همین زیاد ازش خوشم نمی آمد اما به خاطر نسبت فامیلی ای هم که داشتیم به هر حال با او همراه بودم. او روز به روز بدتر می شد تا اینکه هانیه، دوست مشترکمان که از ما بزرگتر بود و خیلی دختر خوب و مومن و مهربانی بود گفت: نمی توانم سقوط هر روزه ی زهرا رو شاهد باشم و هیچ کاری نکنم.

از اون به بعد هانیه خودش رو وقف زهرا کرد کم کم ارتباطش با او صمیمی تر شد طوری که هر جا می رفت زهرا را با خودش می برد هیچ وقت نفهمیدیم چه شد که یک روز زهرا به مسجد آمد و در طول مراسم به من گفت می خواهم از محرم چادر سرم کنم.من خیلی تعجب کردم، بعدش شنیدم ارتباطش رو با اون پسر هم کامل قطع کرده با این حال باورم نمی شد که او چادری بشه.ماه محرم که رسید زهرا هم چادر گذاشت ، کم کم تغییر کرد و بعد از مدتی زهرا اصلا اون آدم قبلی نبود.

چند سال گذشت توی زندگی من اتفاقی افتاد که باعث شد شدیدا افسرده شوم ، پدرم از زهرا خواست تا بیشتر با من بگرده و حواسش به من باشه زهرا هم همیشه جویای احوالم بود چشم باز کردم و دیدم او برای من شده مثل آن وقتهای هانیه . دلسوزی ها و محبت خالصانه ی او باعث شد خیلی با هم راحت باشیم مثل دو تا خواهر، اونقدر صمیمی شدیم که من یک روز خیلی راحت برگشتم و به او گفتم: زهرا باور می کنی من قبلا خیلی ازت بدم می اومد اما حالا خیلی دوستت دارم انگار اون زهرای قبلی مرده و تو یک زهرای دوباره متولد شده ای.

یک روز یک چیزی را کشف کردم و هیجان زده گفتم:: زهرا یادته کوچیک بودی مریض شدی جوری که نزدیک بود بمیری و عموت بهت خون داد. (عموی زهرا چند روز بعد از آن جریان شهید شد) حتم داشته باش خون یک شهید توی رگهات جاری هست که تو اینقدر عوض شدی اینقدر با خدا شدی...

آخه من می دیدم که او چقدر تحسین برانگیز شده بود، زهرا هرگز با هیچ نامحرمی صحبت نمی کرد مگر اینکه واقعا ضرورت ایجاب می کرد ، او واقعا به نماز اهمیت می داد حتی یک بار که با هم بیرون بودیم و به دلیلی چند دقیقه از اذان گذشته بود و ما در محیط و شرایطی نبودیم که نماز بخوانیم با چشم های خودم دیدم همان زهرای آرام و دوست داشتنی چقدر بی تاب و ناراحت است، اشک هایش آرام و بی صدا جاری بود و تا تکبیر نماز را نگفت آرام نشد...

ایمان او واقعی بود و در تمام زندگیش متجلی شده بود در اخلاق و رفتار و ظاهر و باطنش برای همین خیلی خواستگار داشت آخرش هم با یک انسان خوش قلب و با ایمان ازدواج کرد که همه آرزو داشتند چنین دامادی نصیبشون بشه.یک مساله ی بسیار زیبا و در عین حال عجیب در زندگی مشترک او محبت عجیب و فوق العاده او و همسرش نسبت به هم هست، همه ی زوج ها نسبت به هم محبت دارند و این هدیه ی خداوند است اما من هیچ کسی را مثل این دو ندیده ام که این محبت در آنها رو به روز رشد کند گاهی فکر می کنم این محبت شدید به خاطر شدت اهمیت دادن آن دو به ارتباطشان با نامحرم هاست خیلی مواظبند که هیچ احساس غیر حلالی هرچند کوتاه نسبت به هیچ نامحرمی به دلشان راه پیدا نکند؛ نگاه ها، لبخندها، شوخی ها و خودمانی بودن هایی که ما ساده می گیریم و برایمان عادی شده برای آنها وجود ندارد و اصلا هم برایشان مهم نیست کسی آنها را خشک یا سخت گیر بداند.

آن دو را که می بینم خیلی برای چادرم خدا رو شکر می کنم و می فهمم که باید بیشتر در رفتار و کردارم دقت داشته باشم تا آنچه حلال به دست می آید را با حرام هدر ندهم چون یقین دارم خدا این نعمت ها را برای همه ی بندگانش پسندیده و این ما هستیم که آن را با بی دقتی ها و غفلت ها و عدم اعتماد به دستورالعملهای دین از دست می دهیم وگرنه وعده های زیبای خدا در همین دنیا هم برای بنده های پاک و راستینش بهشت می سازد، بهشتی که دیگران همه جا آن را جستجو می کنند اما بوی آن را نیز استشمام نمی کنند

من نماز شب خوندن هامو مدیونم زهرام

ایمانم رو مدیون زهرام

حتی با اینکه قبل از او چادری بودم عشق به چادرم رو مدیون زهرام

پنج شنبه 13/9/1393 - 20:3
حجاب و عفاف


اینقدر برام برکت داشته که نمیشه شمردشون خود چادر یه جوری معلمت میشه هر کاری رو در جمع نمیکنی هر حرفی نمیزنی هر جایی نمیری و با هر کسی نشست و برخاست نداری و با هرکسی ازدواج نمیکنی یه بار استاد پناهیان می گفتن که خانم ها خیلی توفیق دارن چون می تونن همشون لباس حضرت زهرا رو بپوشن.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

" من توی یه خانواده ی کاملا مذهبی بدنیا اومدم . از 5 سالگی چادر سرم می کردم و اونقدر با تشویق اطرافیان مواجه میشدم که از چادر داشتن لذت می بردم. چادر واسه من یه وسیله ی جلب محبت پدرم بود. اگه سرم نمیکردم کسی بهم چیزی نمی گفت ولی اگه چادر می پوشیدم ، دیگه همه با یه نگاه پر محبت بهم نگاه میکردن.اون موقع ها همیشه چادر سرم نمیکردم، مثلا پاییز و زمستون اگه بارون بود بی چادر میرفتم مدرسه تا لباسام کثیف نشن. اما از راهنمایی به بعد دیگه همیشه چادر سرم بود.

یه حُسن بزرگ که خانواده م داشتند این بود که توی همه ی مهمونی ها و رفت و آمد فامیل و آشنا ، سفره ی مردونه و زنونه جدا بود و من از بچگی یاد میگرفتم که نامحرم، نامحرمه!! حالا چه پسر دایی باشه چه پسر همسایه چه یه پسر غریبه و اگر قراره جلوی نامحرم چادر سرمون کنیم شامل تمام مردهای نامحرم میشه. اما خیلی ها فقط بیرون از خونه چادر سر میکردن و توی جمع فامیل دیگه راحت بودن و می گفتن فامیل که اونجوری نامحرم نیست که!!

من چادری بودم اما در این بودن هیچ پایه ی فکری استدلالی نداشتم، دلیل نداشتم.گذشت تا سال سوم دبیرستان (علوم انسانی)هفته ی اول مهر ماه قرار بود یه معلم جدید برای درس های فلسفه و منطق ما بیاد سر کلاسمن و دوستم فاطمه کنار هم ، روی یه نیمکت می نشستیم و اون روز داشتیم از کلاسای تابستونی مون میگفتیم که یکدفعه یه آقایی در کلاس رو باز کرد بله. معلم جدید ما بودمن هم که انتظار اینکه معلممان مرد باشد رو نداشتم یکهو سریع چادرم و برداشتم و دویدم ته کلاس ( این رفتار رو بارها در مادرم دیده بودم که اگه نامحرمی بی خبر می آمد سریع چادرش رو بر میداشت) 

رفتم نیمکت آخر که خالی بود نشستم و چادرم رو سر کردم اتفاقا چون هول شده بودم برعکس سرم بود و کش چادر بر عکس ، بی قواره روی سرم مونده بود فاطمه اومد پیشم نشست و گفت :"چرا چادر سرت کردی، اذیت می شی. سر کلاس که نمیشه چادر سر کرد"!!من هی میگفتم : نامحرم نامحرم خب زنگ اول منطق بود تموم شد زنگ تفریح شروع شد حالا بچه ها هر کدوم یه چیزی می پروندن و من برام اصلا مهم نبود که چی میگن... رفتم سر جام نشستم... فاطمه چادری بود اما چون توی کلاس جو چادر سر کردن نبود ، یه جوری تردید داشت ولی دوست داشت چادر بذاره. آخرش رفت و او هم چادر گذاشت

حالا نیمکت سوم دو تا دختر چادری نشسته بودن زنگ بعد فلسفه داشتیم باز هم با همان معلم که اسمشون آقای "باوفا" بود و اومدن سر کلاس آدم خوبی بودن؛ یه مرد چهل ساله ی مذهبی آقای باوفا ، شروع کردن اسم هایی که بچه ها زنگ قبل نوشته بودن رو خوندن به اسم من رسیدن بلند شدم و گفتم حاضر اسم و معدل سال قبل و مدرسه ی سال قبلم رو پرسیدن جو کلاس خیلی برام سنگین بود بچه ها یه جوری رفتار میکردن از نگاه کش اومده ی آقای با وفا ترسیدم ( منظورم اینه که با تعجب به من نگاه کردن که چادر سرم هست منم ترسیدم و فک کردم منظورش از این نگاه مثله بچه های کلاس تحقیر کردنه و الان اونم یه ضد مذهبیه....ضد چادره.... اما بعد ها فهمیدم خیلی هم مرد خوبی هستن و جانباز بودن و اهل جبهه ) 

به هر حال چون خیلی پررو بودم یا بهتر بگم اعتماد به نفسم بالا بود به روی مبارکم نیاوردم ولی با خودم عهد کردم که بهترین باشم در کلاس هم اخلاقی ، هم درسی یادمه اونقدر درس منطق و فلسفه رو خوب بلد بودم گاهی آقای باوفا اسمم رو می گفت که مثلا اون روز من به بچه ها درس بدم.غالب بچه های کلاس درس منطق رو می رفتن کلاس خصوصی اما من درس م از همه بهتر بود.یه بار چند هفته مریض شدم و نرفتم مدرسه اما پوست خودم رو کندم و نذاشتم چیزی از درسا عقب بیفتم (گرچه توی مریضی خیلی اذیت شدم) و خلاصه بعد از رفتن دوباره به سر کلاس باز هم درس م از همه ی بچه ها بهتر بود.

یه جورایی فک میکردم اگه نمرم کم بشه آبروی چادر مشکی م رو میبرم حتی نمیذاشتم نمره ی فاطمه هم کم شه کم کم توی کلاس حرف و حدیثا سر حجاب زیاد شد و من محل مراجعه شدم واسه پاسخ دادن به شبهه ی بچه ها و مجبورم بودم برم دنباله کتاب های مختلف تا واسه ی اصل دین داری و به تبع چادر گذاشتن دلیل بیارم و همین باعث شد روز به روز نگاه من و فاطمه به دین وسعت پیدا کنه.گاهی بعد از تعطیلی مدرسه ، تا غروب سر کلاس با بچه ها می نشستیم و با هم حرف میزدیم و کتاب می خوندیم؛ از تفسیر قرآن و آیه ی سوره ی نور تا معنی "جلباب" در سوره ی احزاب . اما مهمترین چیزی که دل بچه ها رو برد کتاب داستان زندگی حضرت زهرا سلام الله علیها بود

یادمه اولین حرفها از حضرت زهرا رو از کتاب اصول کافی با بچه ها می خوندیم. خونه ی ما ، پر بود از کتاب های مامان و بابام . اصول کافی یه کتاب چهار جلدی بود که مامانم سال آخر دبیرستان ش با پول تو جیبی ش خریده بود..بعد ها معلم معارف هم وارد بجث های ما شد - ایشون طلبه و حوزوی بودن- یه حرفی زدن که انبار باروت کلاس رو منفجر کرد: " پوشش حضرت زهرا سلام الله علیها چادر بود و الان امام زمان علیه السلام خوشحال میشن اگه دختر خانمی لباس مادرشون رو بپوشن"

این حرف واقعا من رو هم آتیش زد هنوز که هنوزه همین آتیش تو دلمه. یادمه گاهی سر کلاس آقای باوفا اشکم در می اومد و چادرم رو می بوسیدم و به چادرم می گفتم دوستت دارم. کاملا عقل و احساسم درگیر با چادرم شد و تمام اون دوران عشق به امام زمان قلب من رو گرفته بود.تا پایان اون سال تحصیلی بچه های زیادی سر کلاس چادری شده بودن،بعضی ها هم دیگه تصمیم گرفتن، حداقل دوست پسر نگیرن اون حرف زدن های کلاسی بچه ها با هم سر دین باعث شد تا غالب بچه ها نماز خون بشن چیزی که دل بچه ها رو منقلب کرد شناخت و محبت به امام زمان بود

یادمه جشن نیمه ی شعبان اون سال رو کلاس ما چرخوند کلاس خاص و عجیبی شده بودیم بچه ها واقعا به هم محبت پیدا کرده بودن آخر سال که شد سر جدا شدن از هم گریه می کردیم و مثل فیلم "ضیافت" شماره ی تلفن های هم رو گرفتیم تا 5 سال بعد بهم زنگ بزنیم و یه جا جمع بشیم خیلی ها دانشگاه قبول شدن من و فاطمه رفتیم جامعةالزهرای قم و طلبه شدیم .برای من همه چیز از مهر ماه سوم دبیرستانم شروع شد

 

از کلاس فلسفه از اینکه تو این کلاس یاد گرفتم استدلالی بحث کنم، از اینکه چادر سر کردنم سر کلاس باعث کنجکاوی بچه ها شد از اینکه این کلاس باعث شد محل مراجعه ی سوال بچه ها بشم و خودم هم مطالعه مو بالا ببرم و عاشق چادرم بشم آخرش هم پابند فلسفه شدم و حالا هم دارم ارشد فلسفه (حکمت صدرایی) می خونم الان حدود 12 سال از اون دوران میگذره و هنوز که هنوزه من و فاطمه با هم دوستیم

و الحمدلله سعی کردیم توی ارتباط هامون مباحث دینی مطرح کنیماین روحیه ی کنکاش رو مدیون چادرم هستم این دوستی مون رو اون محبت بچه های دبیرستان که اولش ازم متنفر بودن ولی بعدها ، عاشقانه هم رو دوست داشتیم رفتن به طلبگی رو مدیون چادرم هستم چون استدلالهایی که برای چادرم می آوردم و مطالعاتم برای این مساله من رو متوجه یه چیز جدید در زندگیم کرد  و اون زیبایی و لزوم نگاه عمیق داشتن به دین بود خیلی از محبت ها و احترام ها رو از چادرم دارم

اینقدر برام برکت داشته که نمیشه شمردشون خود چادر یه جوری معلمت میشه هر کاری رو در جمع نمیکنی هر حرفی نمیزنی هر جایی نمیری و با هر کسی نشست و برخاست نداری و با هرکسی ازدواج نمیکنی یه بار استاد پناهیان می گفتن که خانم ها خیلی توفیق دارن چون می تونن همشون لباس حضرت زهرا رو بپوشن اما مردها فقط اگه طلبه بشن می تونن لباس پیغمبر رو بپوشن من عااااااااااااااشق این توفیقم 

بعدها همسر چندتا از دوستانم بورس آمریکا شدن و چند سال رفتن اونجا زندگی کردن و هیچ کدومشون چادرشون رو بر نداشتن با همون چادر سیاه ناز ایرونی ، توی خیابون های آریزونا قدم میزدن ، و به همه با زبون بی زبونی میگفتن که نگاه امام زمان برای ما از نگاه همه ی عالم مهمتره....

پنج شنبه 13/9/1393 - 20:2
حجاب و عفاف


وقتی برگشتم یه آدم دیگه شده بودم دیگه از نگاه های بد ناراحت که چه عرض کنم زجر میکشیدم تازه چادر معمولی سرم میکردم و سعی میکردم روی صورتمو تا حدی بپوشونم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------

اولین روزی که چادر سر کردم وقتی بود که رفتم اول دبیرستان (البته بچگی هامم چادر داشتم ولی اونا فقط از روی بچگی بود و من خیلی بشون اهمیت نمیدم)مامانم یه چادر خوشگل خریده بود و بهم داد گفت دخترم بزرگ شدی باید از نامحرم خودتو بپوشونی اینم هدیه ی تو برا بزرگ شدنت

منم چادرو سر کردم انصافا هم تا پیش دانشگاهی خوب سرم کردم ولی چون خودم هنوز نفهمیده بودم این چادر چه نعمت بزرگیه، پیش دانشگاهی به بهانه ی اینکه جلوی دستو پامو میگیره از سرم برداشتم؛ اون موقع هیچ حس خاصی نداشتم حتی نمی فهمیدم بدون اون چقدر راه رفتن تو خیابون سخته ،حتی نمی فهمیدم که تحمل نگاه هوس آلود چقدر سخته

تا اینکه به لطف خدا دانشگاه شاهد قبول شدم؛ اون موقع هم چادر رو فقط تو دانشگاه سر میکردم چون دانشگاهمون چادر اجبار بود، سر کلاسم به هوای اینکه می خوره زمین کثیف میشه درش می اوردم بعد از یه مدت با یه سری از بچه ها آشنا شدم که خیلی خفن بودن(تو انجمن اسلامی مستقل دانشگاهمون) ؛دلیل آشناییمم حرم امام رضا (ع) بود یعنی به عشق زیارت آقا علی بن موسی الرضا(ع) با اونا همراه شدم اومدم چادرمو دربیارم که دیدم همه ی آقایون با نگاه معذب سریع سرشونو مینداختن پایین و رد میشدن، گفتم تو که تو دانشگاه سرت میکنی بذار این بندگان خدا اذیت نشن بهشون احترام بذار و سرت کن، خلاصه اون موقع حس میکردم دارم چادرمو تحمل میکنم تازه از اون چادر ملیا (چادر مدرن)سرم میکردم

روزای آخر این سفر، ازمون یه امتحانی گرفتن گفتن هرکی قبول بشه میبریمش مناطق جنگی. منم گفتم چه خوب یه امتحانه دیگه کار سختی نیست. ازقضا منم جزو 17-18 نفر اول شدم و عازم کربلای ایرانبعد از ورودم به شلمچه انگار رنگ دنیا برام عوض شد؛ تازه فهمیدم من چقدر بدم( نمی دونم رفتید اونجا یا می تونید این حسو درک کنید؟) پشت شبکه های حصار که اونورش تقریبا خاک عراق بود.یه آقایی اومد گفت اینجا نزدیک ترین نقطه ی ایران به کربلاست

اه از نهاد ما بلند شد بعد از زیارت نامه خوندن پای اون حصارا به خود آقا قول دادم که آدم بشم و سعی کنم بچه ی خوبی باشم در عوضش اون منو پیش خودش ببره .از اونجا که برگشتم دیگه چادرمو زمین نذاشتم ، سعی کردم برای رضای خدا خیلی از کارا رو انجام بدم ابی عبدالله (ع) هم که همیشه لطفشون شامل حال ماست تابستون همون سال منو طلبیدن کربلا

وقتی برگشتم یه آدم دیگه شده بودم دیگه از نگاه های بد ناراحت که چه عرض کنم زجر میکشیدم تازه چادر معمولی سرم میکردم و سعی میکردم روی صورتمو تا حدی بپوشونم تا باحیاتر بشم دیگه حس نمی کردم دارم تحملش میکنم، از وجودش لذت میبردم

الان تو هرجایی که برم از سرم برش نمیدارم حتی توی کوه و اصلا هم احساس سختی نمیکنم من و چادر الان با هم دوستیم اون منو اذیت نمیکنه منم سعی میکنم حرمتشو نگه دارم بواقعا چادر به خانوم که زیباترین مخلوق خداست ؛که دیگران از دیدن زیباییش انگشت حیرت به دهان فرو میکنن ، اجازه میده که راحت بدون هیچ دغدغه ای از نامردا وارد اجتماع بشه و بتونه استعدادهاشو که خدا بش داده بدون نگاه به جنسیتش شکوفا کنه

و هر لحظه بگه

تبارک الله احسن الخالقین
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:0
حجاب و عفاف


وقتی چادر به سر از خونه خارج شدم یه حس دیگه ای داشتم. حس می کردم خدا داره نگاهم میکنه و بهم لبخند میزنه.الان دقیقا دو ساله که چادری ام. تنها دختر چادری خانواده.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

محجبه که نبودم هیچ، تو خانوادمون هم هیچکس چادری نیست...از شش هفت سالگی کنار مادرم نماز میخوندم، با یه چادر نماز سفید با گلای ریز که خودش برام دوخته بود. تو همه ی بازیام بدون استثناء اون چادر همراهم بود. یا به عنوان شنل ازش استفاده می کردم یا دامن یا همون چادر.متاسفانه بزرگتر که شدم اصلا مسئله ی حجاب جزو مشغولیات ذهنیم نبود. هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم! اما مادرم در عین حال که چادری نیست خیلی مقید و با حجابه. منو با خودش می برد جمکران.

اوایل برام حکم سرگرمی داشت، به خصوص اینکه خالمم با دخترخاله هام میومدن، کلی خوش میگذشت! بعد از چند وقت خالم اینا از شهری که توش زندگی می کردیم رفتن و از قم و جمکران دور شدن اما من هنوزم شبای چهارشنبه با مادر می رفتم جمکران ولی دیگه از شیطونی خبری نبود. کنار مادر می نشستم و فقط می نشستم!!! منتظر میموندم تا دعای توسل تموم بشه و برگردیم!یه دفعه هوا سرد بود، رفتیم تو مهدیه، اونجا برای اولین بار به روضه ای که مداح برای امام حسین(ع) می خوند گوش دادم و برای اولین بار گریه کردم، چه گریه ای!!! انگار یه بغضی بود که خودمم ازش خبر نداشتم اما شکست و چه خوب شکست!!! بعد از اون انگار چشم و گوشم آگاه تر شدن! اون موقع خبر نداشتم گریه برای امام حسین(ع) چه کارا که نمیکنه!!!!

مادرم همیشه به سخنرانی های آقای پناهیان که از تلویزیون پخش میشد گوش میداد.یادمه پاییز بود منم کنار مادر داشتم به سخنرانی گوش میدادم.الان اصلا یادم نمیاد حاج آقا دقیقا چی گفت،فقط میدونم یه جمله گفت که حکم یه تلنگر داشت برام.ازون به بعد کلمه ی حجاب وارد ذهنم شد و بهش فکر کردم اما خیلی سخت بود.من عادت نداشتم به اونجور پوشش و سر کردن چادر برام محال بود!!

نیمه ی دوم اسفندماه بود، شب آغاز ولایت امام زمان(عج)، بازم جمکران.بیست و دوساله بودم اما هنوز به زیارت آقا امام رضا(ع) مشرف نشده بودم.اون شب دعا کردم و فقط همینو خواستم! فردا صبحش بلیط گیرمون اومد!!!رفتم پابوس امامم، چادرمو از خود آقا خواستم چون می دونستم خودم نمیتونم، خیلی برام سخت بود. روز آخر وقتی داشتیم از حرم برمیگشتیم از مادر خواستم برام پارچه ی چادری بگیره، وقتی وارد یکی از مغازه های اطراف باب الجواد شدیم مادرم رفت سراغ پارچه های چادر نماز!! وقتی بهش گفتم چادر مشکی می خوام، یکم تعجب کرد، گفت مطمئنی؟ بعد با کمال میل بهترین پارچه ی چادری رو برام خرید.

وقتی برگشتیم دیگه مثل قبل نبودم، دیگه از آرایش کردن خوشم نمیومد. هنوزم مانتوهای قبلیمو می پوشیدم اما همش معذب بودم.شروع کردم کم کم رو خودم کار کردن. اول آرایشمو قطع کردم. بعد ریزه ریزه مقنعمو تنگ کردم. دیگه همه تو دانشگاه متوجه تغییراتم شده بودن. اواخر فروردین ماه یه روز مقنعمو نگاه کردم دیدم حدود ده دوازده سانت درزشو دوختم!!! از خودم خجالت کشیدم!! دیگه مانتوهام برام شده بودن مثل قفس. چادرمم دست خیاط بود و هنوز آماده نشده بود. یه روز تو یه مهمونی خونه ی یکی از دوستام اعلام کردم که به زودی قراره چادری بشم، اصلا استقبال نکردن!

بالاخره چادرم آماده شد، ایام فاطمیه و نیمه های اردیبهشت بود. یادمه کسی خونه نبود. می خواستم برم بانک. دلو به دریا زدم و چادر و سر کردم و زدم بیرون. جلوی در بانک از تاکسی که پیاده شدم چادر از سرم افتاد و فرش زمین شد! نا امید شدم.چند روز گذشت، فردا روز شهادت حضرت فاطمه(س) بود.ظهر بود جلوی تلویزیون نشسته بودم. قرار بود نیم ساعت بعد با دوستم بریم کتابخونه. گوینده ی تلویزیون گفت فاطمه(س)با حجاب بود. وقتی آقامون حضرت ولی عصر ظهور کنن هم همه با حجاب میشن، پس چه خوبه که از الان بریم استقبال! همونجا به حضرت زهرا(س) متوسل شدم و تصمیم قطعی گرفتم...

وقتی چادر به سر از خونه خارج شدم یه حس دیگه ای داشتم. حس می کردم خدا داره نگاهم میکنه و بهم لبخند میزنه.الان دقیقا دو ساله که چادری ام. تنها دختر چادری خانواده. اون حسو هنوزم دارم. انقددددددددددر شیرینه که با همه ی دنیا عوضش نمیکنم.اینم بگم که دیگه هیچوقت چادر از سرم نیفتاد.الان یه حرفه ای هستم!!! اوایل خانوادم زیاد استقبال نکردن.همه فکر میکردن که یه هوس زودگذره و از سرم میفته اما الان دیگه همه عادت کردن و با چادر بیشتر دوستم دارن.

تو این دوسال خدای عزیزم کادوهای خیلی خوبی برام فرستاد، دیگه نماز صبحم قضا نمیشه، همه ی نمازامو سر وقت میخونم، مشرف شدم نجف، کربلا، کاظمین، سامرا، چند وقت دیگه هم قراره برم مکه انشاالله...هرچقدر شکرشو به جا بیارم بازم نمیتونم حقشو ادا کنم.....بزرگترین افتخارم توی دنیا اینه که دختر مسلمان شیعه ی ایرانیم و عشق فاطمه ی زهرا(س) و خاندانشون تو دلمه.
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:58
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته