• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1637
تعداد نظرات : 162
زمان آخرین مطلب : 3446روز قبل
حجاب و عفاف


الانم دارم فوق لیسانسمو میگیرم با اینکه الان حجابمو مورد اهانت قرار دادن اما بازم با خودم میگم همون خدایی که چهار سال به من یاد داد چطور این حجابو حفظ کنم، الانم بهم کمک میکنه.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید. 

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیلbashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


----------------------------------------------------

حرف برای چادری شدنم زیاد دارم

چادر که سهل است، حرف برای نماز خوندن و عاشق خدا شدن هم زیاد دارم

خانواده ی من مذهبی ان، یعنی فقط مامان و بابام خیلی مذهبی ان،خواهر و برادراشون یه پله پایینترن و از اون به بعد کلا توی فک و فامیل ما حجاب معنایی نداره

سال اول دبستان بابام زور میکرد نماز بخونم. مامانم نماز خوندنو بهم یاد داد من از اول دختر لجبازی بود برعکس خواهرام یعنی اگه بابام می گفت الان شبه و شب بود،من می گفتم روزه و حاضر بودم هر کاری بکنم تا حرفمو ثابت کنم

شاید اگه بخوام خاطراتمو بدون سانسور بگم نتونین بزارینش توی وبلاگتون چیکار کنم سانسور کنم یا بدون سانسور؟؟

راستشو بخواین خیلی وقته خدا بهم اجازه نمیده درباره ی گناهای گذشتم حرفی بزنم، قربونه مهربونش بشم ، بهم میگه وقتی از گذشتت حرف میزنی میبینم چقدر زجر میکشی، دلم نمیخواد زجرتو ببینم

میبینین این خدای ماست

الانم اگه بخوام سانسور نکنم مطمئن باشین این میل به دستتون نمیرسه :)

هیچی دیگه رفتم دوم دبستان

بابام دیگه نماز صبح ها هم بیدارم میکرد

حالم از اذون گفتن های کله ی صبحش به هم میخورد

از بلند نماز خوندناش

از چراغ روشن کردناش و قرآن خوندناش

حتی از نماز شباش....

وقتی می دیدم با سرو صدا بیدارمون می کنه از هرچی نمازه بدم می اومد

مامانم همیشه بهم می گفت نمازو باید برا خدا خوند نه برای خلق خدا. منم وضو نمیگرفتم میرفتم چادر مینداختم روی سرم و الکی خم و راست میشدم

یه چند روزی گذشت تا اینکه بابام فهمید وضو نمیگیرم

از اون به بعد وقتی از دستشویی میومدم بیرون دست و صورتمو چک می کرد

خلاصه این شد جریان نماز نخوندنه من

چادر هم همینطور بود

چادر رو از وقتی یادم میاد روی سرم بود

برعکس خواهرم اینا که راهنمایی که بودن مامانم براشون چادر دوخت، چادر روی سرم بود اما پشت سرم حرکت می کرد

اوایل که بچه بودم.نه اینکه توی مهمونی درش بیارما نه فقط وقتی می رفتیم بیرون شهر اجازه داشتم درش بیارم

عادت داشتم بهش اما هیچوقت اعتقاد بهش نداشتم. باهاش مشکلی نداشتم اما هیچوقت احترامشو نداشتم، هر کاری میکردم که در شان چادر نبود . هیچی دیگه، زمان گذشتو من نماز نمی خوندم اما خوب بلد بودم ادای نماز خوندنو در بیارم

چهارده ساله شدم

با یه کوله باری از گناه

گناه هایی که هر لحظه از زندگیمو پر کرده بود

توی تموم اون سالها به خدا فکر میکردم

مثله بقیه ی آدما دعا میکردم که نمره هام خوب بشه

بابام منو دوست داشته باشه

مامانم برام لباس نو بخره

با خواهرام دوست باشم نه دشمن

و خیلی چیزای دیگه

اما هر بار که از خدا چیزی میخواستم بهش میگفتم واسه نماز نخوندن جوابمو نمیدی آره؟؟؟

هیچی دیگه کلی با خدا خوش و بش داشتم:)

دیدین این دخترای بد حجابو که بهشون میگن مگه مسلمون نیستی پس چرا حجاب نداری؟ میگن دلمون پاکه!! دقیقا تو همین مایه ها بودم

وظیفه ی خدا میدونستم همه حاجتامو بده اما خودم یه قدم برای خوشنودیش برنمیداشتم...

داشتم میگفتم سال سوم راهنمایی بودم یهو زد و ما رفتیم سوریه

اولین سفر خارج از کشورم بود

خب برای هرکس یه روزی یه جایی یه تلنگری وجود داره، مهم اینه که اون تلنگر رو که میبینیم و حس می کنیم فراموش نکنیم، نگیم ایشالله گربه س! باورش کنیم و دو دستی بچسبیمش

رفتم حرم حضرت زینب سلام کردم و دعا کردم برای درسام آخه به خاطر گناهام که سانسور کردم خیلی درسم ضعیف شده بود و کاری از دستم بر نمیومد

رفتم حرم حضرت رقیه

هنوز صحنه ای ک وارد شدم و ضریح مبارکشونو دیدم یادم نمیره

اون موقع ها حتی نمیدونستم حضرت رقیه کیه، حتی نمیدونستم دردونه ی امام حسین چه داغ دیده ایه چه گوهریه

...

تا اومدم سلام بدم

اشکام ریخت

ته دلم یه چیزی از بین رفت

انگار با اشکام پرده ی خشم و نفرتم از نماز هم پاک شد

لال شده بودم

فقط دهنمو باز کردم گفتم

باشه از این به بعد نماز میخونم

...

رفتم چسبیدم به ضریح مبارکشون و خوب برکت گرفتم

...

من نماز خون شدم

دقیقا از همون روز دیگه نماز خوندم

فقط یه بار نمازم رو به عمد قضا کردم

که حتما تعریف کردنش از حوصله ی شما خارجه

اما سریع توبه کردم و قضا شو خوندم

اما چادر کماکان مثل قبل روی سرم بود، روی سرم و رها شده پشت سرم

سال سوم دبیرستان یعنی بعد از سه سال و خورده ای از نماز خون شدنم خدا منو از توی منجلابی بیرون کشید که هیچکدوم از هم نوعای من نتونستن با تمام تلاش و کوشششون به این راحتی بیرون بیان

منجلاب هم همون سانسوراتیه که گفتم

زندگیم از این رو به اون رو شد

180 درجه تغییر کردم

خدا تازه داشت معنای جدیدی برام پیدا میکرد

خدا داشت باهام حرف میزد

نوازشم می کرد و دستمو میگرفت

دو سال گذشت

من کم کم داشتم به چادرم پایبند میشدم

چون احساس میکردم یه وسیله س تا خودمو بیشتر به خدا نزدیک کنم

یه وسیله س که منو از اطرافیانم متفاوت کنه

مخصوصا با رفتارهایی که من داشتم شاید چادر خیلی برام لازم بود

آخه شور و هیجان من دست خودم نبود

توی اتاقم میرفتم توی خودم اما توی جامعه بلند میخندیدم و شادی می کردم

چادر برام یه حفاظ نسبی بود

اما داشتم بهش علاقه مند میشدم

تا اینکه رفتم دانشگاه یادتونه میگفتم چقدر درسم بد بود؟؟ با ورودم به دانشگاه من شاگرد اول نه اما شاگرد چهارم یا پنجم بودم ، مخصوصا اکثر درسای تخصصیم نمره الف بودم تازه خانوادم داشتم نفس میکشیدن تا اینکه ترم دوم خدا بهم یه عالمه هدیه داد یه نعمت بزرگ داد یه سفر به کربلا یه سفر به مکه یه دوست خیلی خوب که کلی از پله های ترقیمو به اون مدیونم و یه هدیه ی کوچیک و دوست داشتنی
 
توی دانشگاه یاد گرفتم چادر ارزش داره نه اینکه دیگران برام دیکته کنن گفتم که آدم لجبازیم تا یه چیزی رو خودم به دستش نیارم، انجامش نمیدم؛ دخترا رو میدیدم که خیلی با شخصیتن، خیلی هم حجابشون کامله، اما سر کلاس آزمایشگاه وقتی روپوش میپوشن و چادرشونو در میارن پسرا یه جور دیگه نگاشون میکنن

میدیدم پسری که تا دیروز به خودش اجازه نمیداد بی پروا به دختره نگاه کنه حالا راحت میرفت جلو باهاش حرف میزد! نمیگم حرفای غیر درسی نه، اما همینقدر که براش پرده ها برداشته شده بود کافی بود

اونجا یاد گرفتم که اگه جلوی یه نفر چادر سرم کردم تا ابد باید جلوش چادرمو سرم کنم وگرنه با خودش فکر میکنه من ارزش چادررو نمی فهمم . این شد که من شدم بنیانگذار چادر سر کردن توی آزمایشگاه ها

وقتی بچه دیدن استادا چیزی بهم نمیگن یا اگه میگن من مجابشون میکنم، اونا هم از جلسه های بعدی یاد گرفتن چادرشونو سرشون کنن

اونجا فهمیدم که چقدر خوبه برای کاری که میکنیم ارزش قائل باشیم. اون دخترا واقعا خیلی خوب بودن اما میترسیدن استاد چیزی بهشون بگه یا شاید فکر میکردن همرنگ جماعت باید بشن، اما بعدا فهمیدن اگه به کاری که میکنن اعتقاد داشته باشن جماعت همرنگ اونها میشه

من همه ی هستیمو مدیون خدای مهربونمم

الانم دارم فوق لیسانسمو میگیرم با اینکه الان حجابمو مورد اهانت قرار دادن اما بازم با خودم میگم همون خدایی که چهار سال به من یاد داد چطور این حجابو حفظ کنم، الانم بهم کمک میکنه

نمی دونم حرفام به دردتون خورد یا نه.دلم می خواست منم ذره ای از دینمو ادا کنم آخه من تا ابد مدیون حضرت رقیه ام
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:15
حجاب و عفاف


هزار دلیل برای خودم می تراشیدم و از هرچیزی این نتیجه رو می گرفتم که چادر رو کنار بزارم حتی كتاب حجاب شهید مطهری رو خوندم و از همان هم یک دلیل برای خودم تراشیدم،
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید. 

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیلbashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


----------------------------------------------------

 از بچگی ، خانوادگی چادری بودیم و هستیم خدارو شكر. اما من یه دوره ی زمانی تحت تاثیر یه سری تبلیغات و افكار غلط دوست داشتم بی چادر بشم ببینم فقط چه مزه ای داره همین!

هی چونه می زدم با استاد و ایشان فقط گوش می کردند و هیچ نمی گفتند! شاید می خواستند خودم برسم به اصل مطلب. فقط یک بار گفتند: اگر از حجاب خود کم کنید ترس است که برکت از زندگی و زحمات شما برود.

هیچ کس نبود که بهم بگه برو بی چادر شو ولی اینقدر سعی نكن دین رو تابع علاقه ها و بهانه ها و رأی خودت كنی.

هزار دلیل برای خودم می تراشیدم و از هرچیزی این نتیجه رو می گرفتم که چادر رو کنار بزارم حتی كتاب حجاب شهید مطهری رو خوندم و از همان هم یک دلیل برای خودم تراشیدم، گفتم بیا!..كجا چادر اصل است؟! مهم پوشیدن و عفاف است. به روی خودم هم نمی آوردم که شهید مطهری این کتاب رو در مورد اصل حجاب نوشته و قیاس من درست نیست. اصلا نمی خوام اون بهانه ها رو بنویسم و دوباره به دست كسی بدم كه نمی خواد حقیقت رو قبول كنه و با مشكلات دینداری زندگی كنه. كه همه ی این قوانین هم برای بهتر زندگی كردن است!

تصمیمم رو عملی کردم...

خانوادم فقط تعجب كردن، چون از من توقع نداشتن. یه جورایی شیخ خونه بودم! مادرم كه ناراحت شد و خواهرم هیچی نگفت. بعدها گفت: میدونستم در حال « شدن » هستی و داری یه حقیقتی رو جستجو می كنی. چون اصلا تیپم حزب اللهی بود یعنی حتی بی چادر كه شدم مانتو بلند و مقنعه بلند پوشیدم. در این مدت دوسه بار رفتم بیرون و اتفاقا گلزار شهدا هم رفته بودم و دانشگاه هنر!... اما مهمانی و جای دیگه نرفتم. دوستانم كه همه چادری بودن باورم داشتن و زیاد باهام بحث نكردن. بیشتر می خواستم تجربه كنم. یعنی هنوز هم علت اصلی كارمو نفهمیدم!! اصلا زیاد طول نكشید ولی باعث شد بیشتر به چادرم فكر كنم.
دوسه روز بی چادر شدن مزه ی تلخی داشت برای روحم. دلم پر از عشق به حضرت زهرا بود و عملم بی روح و بی تناسب با او. انگار وسط زمین و آسمان بودم. انگار نه مومن بودم و نه كافر. احساس نفاق می كردم. انگار داشتم به بی بی می گفتم می خواهم با تو باشم، شبیه تو باشم، ولی روزگار دست مرا می گرفت و از كوچه ی بنی هاشم دور و دورتر می كرد و می برد ....

می برد به آن سمت خیمه های یاران ابا عبدالله در ظهر عاشورا. انگار به حضرت زینب می گفتم می خواهم با تو باشم ولی طوفان شب عاشورا مرا و چادرم را می برد به سمت فرار به سمت دنیای رنگارنگی كه نمی دانم كجا بود...

چادر برای بالاتر رفتن است. بی چادر اگر پوششت كامل باشد بالا می روی، ولی نه آنجا که بالاترین هایند. ما به این دنیا اومدیم تا با اطاعت مطلق از فرامین خدا بریم بالاتر از آسمانها هرچه انتخابها دقیق تر ، بالاتر...

آخرش رعنا گفت: از چادرت چه خبر؟

گفتم: چادری را كه با هزار خون دل، خاكی، ولی با بوی كهن یاس! ازكوچه ی بنی هاشم یادگاری برداشتیم نمی توانم بگذارم به سادگی آن را باد ببرد. آن هم چه بادی! هوفه ی خالی! بی عطر وبویی از زیباترین گلستان های معنا. نه رعنا چادر من تلافی غروبی ست كه در آن روز به زور چادر از سر زنان حرم پیامبر کشیدند و غمش، بزرگترین غم زینب و سکینه شد. چادر من میراث خون دلهای خیمه نشینان ظهر عاشوراست، چادر سرکردنم به همین سادگی انتقام كربلاست!

***
هر كه دارد هوس روح خدا بسم الله. وقتی میشه خوبتر بود، خوب بودن به چشم عاشق ها دیگه به درد لای جرز هم نمی خوره، بپا عقب نمونی از قافله ی خوبترا، بالاترا! آخ ! کاش یه روز همه معنی واقعی پیشرفت رو بفهمن، کاش یک روز همه ی مردم جهان با شهدا آشنا بشن کاش به گوششون "عند ربهم یرزقون " برسه اینطوری هم دنیا حقیقتا آباد میشه و هم مردم ... ان شاء الله اون روز برسه که خدا همه ی مردم جهان رو با أنبیا و شهدا رفیق كنه... امیدوارم همه یه روز از دست شیاطین آزاد بشیم و زمین رو پر از نور پرستش كنیم.... لا إله إلا الله

***

گفتی بیا بالاتر اما من هنوز این پایین تنها نشسته ام در آروزی آن سفر بزرگ: رجعت!... شور انگیز ترین آرزوی دلهای خو ناكرده به تبعید گاه!

اینجا نشسته ام و همچنان این سیاه قدیمی را با خودم یادگاری نگه داشته ام!...یادگاری بانوی جوان مقدسی كه هم قدرش پنهان است و هم قبرش هنوز...
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:8
حجاب و عفاف


آن زمان که نفس خود را به قربان گاه عشق می بردم فقط یک کلمه مرا دگرگون ساخت "شهید"
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید. 

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیلbashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


----------------------------------------------------


مادرم بعد فرزند اولش بچه هاش فوت می کردن وقتی دوباره باردار شد خیلی نگران بود شبی تو عالم خواب می بینه که حامله هست و دارن تو قبر می زارنش هر چی میگه من زنده هستم کسی صداش رو نمی شنید مادرم فریاد میزنه: یا فاطمه زهرا (س) که یه خانوم نورانی دستشون رو می گیرن و از قبر بیرونشون میارن...

مادرم تصمیم میگیره اگه فرزندش دختر بود و زنده ماند اسمش رو بزاره فاطمه

و به همین دلیل اسم من شد فاطمه و مادرم نذر حضرت زهرا هر سال ایام فاطمیه تو خونه مون آش حضرت زهرا بار می زاره

کم کم بزرگ می شدم مادرم خیلی تلاش می کرد که حجاب برتر رو به من هدیه بده اما تاثیر هم سن و سالان اجازه این کار رو نمی داد تا دانشگاه قبول شدم. پدرم گرون ترین چادر رو به عنوان هدیه بهم داد و ازم خواست  حداقل زمانهایی که دانشگاه میریم، سرم کنم و من با اکراه قبول کردم...

روز ها می گذشت یه روز که همینطوری برا عضویت عادی بسیج رفتم تو دفتر بسیج دانشگاه شنیدم کسی برای تایپ کردن لازم دارن منم که یه کمی تو این زمینه سر رشته داشتم رفتم جلو و قبول کردم کارشونو انجام بدم باید چادر سر کردنم رو میدیدن این رو بعد ها از زبون همون دوست های خوبم شنیدم که همه متعجب بودن ...

کم کم با اونا دوست شدم تایپ اولم در بسیج یه بروشور برا سفر زیارتی به حرم حضرت معصومه (س) بود همون روزها شنیدم که می برن راهیان نور، بچه ها اصرار که تو هم بیا منم که یکی یه دونه و ته تغاری خونه بودم بالاخره با راضی کردن خانواده رفتم اما اینقدر که برام سخت بود شب قبل حرکت مریض شدم و بیمارستان و باقی ماجرا .

بالاخره خودم رو به همسفرانم رسوندم و سوار اتوبوس شدم به سمت سرزمینی آن سوی آسمان ها اما آنقدر برام سنگین بود و  مریضیم بدتر و بدتر شد که هیچی از مسیری که رفته بودیم رو یادم نمیاد. اکثر مسیرها خواب بودم حتی وقتی طلائیه رفتیم یا هویزه ، در واقع هیچی نفهمیدم تا شلمچه اونجا من بودم و یه مشت خاک و شهید و شهادت حضرت رقیه .

عمه ام مریض بود سرطان داشت روز شهادت حضرت رقیه ورودی شلمچه سردرگم و بی حال فقط تنها چیزی که یادمه یه مشت خاک بود سرمو بلند کردم و گفتم یا حضرت رقیه قسم به خون این شهیدان یه نگاه ...

خاک رو برداشتم بعد اون همه مریضی اولین روز عید برگشتم و اولین خونه، خونه ی عمه ام بود سوغاتی ام خاک و یه آیت الکرسی فقط می خواستم خوب بشه اون سفری رو که می خواد بره، اره سوریه ...

بعدا خبر اوردن عمم که حتی قادر نبود قاشق رو برداره بلند شده و سر حال ازمایش جواب منفی سالم و سرحال رفت و برگشت و بعد رفت همونجا که باید می رفت تنهامون گذاشت ...

کمی ایمانم قوی تر شد نمازام سر وقت شد چادر برام حجابی شده بود که با نبودنش انگار همه چیزمو گم کرده بودم اینقدر بهم عزت داد که تو قم- شهری که در آن تحصیل می کردم- شدم خادم حضرت معصومه (س) "افتخاری جوری که هر وقت برم کمک می کنم "همه رو از اون خاک شلمچه و شهدا دارم...

و اما از اون روز گرم تابستون بگم که همراه چند نفر از اقوام مشغول خرید بودیم انقدر گرم بود هوا و شرجی که تحمل هیچی رو نداشتم اطرافیانم اینقدر اصرار داشتن که چادرمو بردارم ولی خودم دو دل بود انگار شیطان کمر بسته بود به قتل نفسم و می خواست من رو از پا در بیاره یه لحظه نگاهم خورد به چشمای مادرم همون بود که منو به خودم اورد چادرمو محکم تر گرفتم و رفتیم. همون شب تو عالم خواب اقا فرموند دو روز مهمان خانه شما هستیم :) بعد ی باغی رو بهم نشون دادن که پر بود از گل های لاله :)

خیلی پر حرفی کردم الان حدود 6 سال چادر سرمه و افتخارمه 
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:6
حجاب و عفاف


رسیدن من به چادر همراه با گذروندن مراحل مختلف ( و رسیدن به مراتب مختلف) بوده... دونه دونه گذروندن مراحل مختلفمو تعریف میکنم...(پله پله رفتم تا رسیدم به چادر)
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید. 

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیلbashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


----------------------------------------------------

توی مدرسه مون جزو اولین نفرهایی بودم که توی دوران دبیرستان ابروهامو برداشتم... میرفتم مدرسه یه ته آرایش هم داشتم (اهل آرایش نبودم. فقط یه کم ته آرایش...) موهامم که همیشه بیرون بود... یعنی مقنعه ام فرق سرم بود!

یادمه وقتی جشن فارغ التحصیلی با صورت آرایش کرده و مانتوی کوتاه (یه کم پایین تر از کمر) رفته بودم دانشگاه، یکی از مسئولین شاکی شده بود که من چرا با این وضع اومدم؟؟؟!!! آزاده ذاکر به اون مسئول گفته بود که : شما خودتون  چرا آرایش دارید؟مسئوله گفته: من فرق دارم. آزاده جواب داده که: فرقی بین شما دوتا نیست.. شما فارغ التحصیلید... اونم فارغ التحصیله...


توی مدرسه ی تیزهوشان درس میخوندم برای همین ازم توقع داشتن که یه دانشگاه خوب (یا یه رشته ی خوب) قبول بشم. منم رتبه ی کنکورم بد شد. و برای توقعی که ازم بود موندم برای سال بعد (البته این توقع فقط خارجی نبود. و خودمم هم شامل متوقعین بودم)



سال پشت کنکور رفتم یه آموزشگاه (تا از فضای درس زیاد فاصله نگیرم) دو تا از اساتید مرد اون آموزشگاه؛ کلی خاطرخواه توی آموزشگاه داشتن (یعنی بچه ها دوسشون داشتن)

روزهای اول حالت عادی خودم میرفتم اونجا (مانتو تنگ.. ته آرایش.. موها هم که بیرون)

فکر کنم روز دوم بود که فهمیدم، دخترهای اونجا آرایش میکنن تا خودشون رو به استاد نشون بدن و استاد از قیافه شون خوششون بیاد

حالم از هرچی آرایش (جلو نامحرم) بود به هم خورد!!! هنوزم که هنوزه حالم به هم میخوره... من ظاهرم هرجوری بود ، برای زیبا بودن خودم بود. نه برای جلب توجه کردن. حالم از جلب توجه کردن (اونم برای دوتا مردی که زن دارن ) بهم خورد. با خودم فکر کردم؛ وقتی عده ای برای جلب توجه آرایش میکنن، یعنی آرایش ابزاری برای جذب نامحرم هستش... حالا اگه کسی پیدا بشه و قصدش جذب نامحرم نباشه. ولی از ابزار جذب نامحرم استفاده کنه؛ ناخواسته به اون مقصد شوم رسیده. برای همین آرایش رو برای همیشه گذاشتم کنار...


گذشت... کنکور دادم و رفتم دانشگاه...

ترم اول، استاد تفسیر موضوعی قرآن یه سری موضوع بهمون میداد تا در موردش فکر کنیم و جواب بیاریم. من برای پیدا کردن مطلب در مورد مسائلی که استادمون میداد، به اینترنت میرفتم و به سایتهای مختلف سر میزدم و مطالب مختلف رو میخوندم.

کلی از نظر اعتقادی رفتم بالا.. کلی چیز یاد گرفتم


از نظر اعتقادی رفتم بالا... اما به همه چیز نرسیده بودم. فکر کنم جزو معدود کسایی بودم  که در دوران انتخابات، موهام از روسریم بیرون بود و پرچم ایران دور پیشونیم میبستم


رفتم اعتکاف... توی دوران اعتکاف مدام دوتا چیز از خدا میخواستم... یکی اینکه: منو بنده ی خودش کنه... دوم اینکه: اگه پوشوندن مو جزو حجاب هستش، معرفتشو بهم بده

مدت زمانی طول نکشید که کتاب مسئله حجاب استاد مطهری رو خوندم.

با خوندن اون کتاب به این رسیدم که از نظر اسلام بایــــــــــــــــــــــــد موهام رو کامل بپوشونم.

(آخه من همیشه با خوندن آیات حجاب در قرآن به این میرسیدم که باید یه چیزی روی سرمون باشه... و با خودم فکر میکردم ؛ وقتی حجاب انقدر برای خدا مهم بوده که اومده نام تک تک محارم رو اورده؛ پس اگه قرار بود همه ی موهامونو بپوشونیم، خدا تو قرآنش میگفت و لازم نبود بریم سراغ احادیث و روایات.. اگه پوشوندن کل مو لازم بود خدا نمیومد فقط بگه جلباب هارو به هم نزدیک کنید)

اما با خوندن اون کتاب به این رسیدم که باید موهامو بپوشونم

خب خداروشکر تسلیم آموخته ام شدم و موهامو از اون به بعد پوشوندم

رفتم چند دست مانتوی مناسب ( و به قولی اسلامی) خریدم

{البته وقتی الان به اون مانتوها نگاه میکنم تعجب میکنم که چه جوری اونموقع این مانتو ها رو اسلامی حساب میکردم!!}

چندماه گذشت..

سال 88 داشتم میرفتم جنوب (راهیان نور... زیارت شهدا)

رفتم یه مانتوی خیلـــــــــــــــی گشاد خریدم تا حرمت اونجا حفظ بشه... (اما بازهم الان توی اون مانتو، گشادیی رو که قبلا میدیدم نمیبینم   )

یه خورده از سفرمون که گذشت، یه بار از دوستام خواستم اگه چادر اضافی دارن بهم قرض بدن تا اونجا با چادر باشم....

و بقیه ی سفر رو با چادر اضافی یکی از دوستانم گذروندم.

یه جا رفتیم تازه چندتا شهید پیدا کرده بودن

اونجا از شهدا خواستم اگه واقعا چادر حجاب برتر هستش، معرفتشو بهم بدن

وقتی از سفر برگشتم نتونستم بدون چادر جایی برم

حتی صبر نکردم تا بریم و یه چادر نو بخرم و سر کنم. با یه چادری که گوشه ی کمدم بود و باهاش زیارتهامو میرفتم، شروع کردم و بیرون رفتم


الان که الانه عاشق چادرم هستم

از خدا میخوام هیچ وقت من و چادر رو از هم جدا نکنه

بدجوری دوسش دارم
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:6
حجاب و عفاف


همیشه به من میگن حاج خانوم اوایل از حرفا نارحت میشدم اما به رو نمی اوردم، الان نه ناراحت می شم و نه به رو میارم چادر همه ی اعتماد به نفس منه
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

یادمه یه روز برای چادر با معلمم بحث کردم اون موقع ها تازه مانتو مهربان مد شده بود(مانتوی مهربان سال 79 مد بود خیلی بلند بود و مدلای مختلفی داشت گشاد هم بود. مال من مشکی بود آستینهای تقریبا گشادی داشت دورش هم نخ سفید دور دوز شده بود.)

گفتم من که مانتوی به این بلندی می پوشم چرا باید چادر بپوشم؟ایشون هم یکم برام توضیح داد اما اینکه آدم یه چیزی رو از ته قلب بپذیره چیز دیگه ایه اولین چادرم رو سال اول راهنمایی مامانم دوخت همه ی دوران تحصیلم چادر اجباری بود حتی دانشگاه دوران کارشناسی نا پیوسته امگذشت تا من پشت کنکوری شدم تا اون موقع تک و توک چادر می پوشیدم

اما نذر کردم اگه دانشگاه قبول بشم برای همیشه و همه وقت چادر بپوشم و تا الان هم که 8 سال از اون روز میگذره سر نذرم هستم و خواهم بود به یاری حضرت زهرا(س) من تنها دختر چادری فامیل هستم باور میکنید تنهاپس تا ته خط برید؛

همیشه به من میگن حاج خانوم اوایل از حرفا نارحت میشدم اما به رو نمی اوردم، الان نه ناراحت می شم و نه به رو میارم
چادر همه ی اعتماد به نفس منهو یکی از شرط های من برای ازدواج همیشه از خدا خواستم کسی که من رو می خواد اول عاشق چادرم بشه بعد من.

چادر هاله ای برای آرامشم و یه دژ محکم است.
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:6
حجاب و عفاف


یه روز عصر که از مدرسه تعطیل شدیم دیدم رو دیوار روبه رویی مدرسه مون یه جمله تازه نوشتن . رنگها هنوز خشک نشده بود. وقتی اون جمله رو خوندم یه حالی شدم .
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

سلام من یک دختر چادری ام که خیلی به چادرم افتخار میکنم و خیلی خیلی  دوستش دارم. عاشقشم ، وقتی خودمو تو آینه یا هر جایی که تصویرم می افته با چادر میبینم یه حس آرامشی بهم دست میده که اصلا قابل توصیف نیست .

اما ماجرای چادری شدنم:

من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم و تک دختر هستم . برای چادری شدنم هیچ اجباری نداشتم . اولین چادرم رو تو سوم راهنمایی وقتی می خواستم برم مشهد برای رفتن به داخل حرم دوختم. بعد اونم دیگه چادر سر نمیکردم . مانتویی بودم اما حجابم متعادل بود .

یه عمو دارم که خیلی تو حجاب سخت گیر بود اصلا باهام نمی ساخت و خیلی اذیتم میکرد ، با تحقیر ، مسخره کردن لباسام و... .

منم از لجش بیشتر موهامو در می آوردم و لباسای رنگی و جین و .... می پوشیدم .شیطونی میکردم که حرصشو درآرم . اونم میشست زیر پای بابام که دخترت اینجور و اونجور . خلاصه کنم ولی بابام خیلی بهم سخت نمی گرفت .

البته منم خیلی دختر بدی نبودم ، اگه هم کاری میکردم از رو لجبازی با عموم بود ، بابامم اینو میدونست. به حجاب علاقه داشتم .بعضی وقتها هم واسه تغییر تیپ چادر سر میکردم .

به همین منوال تا دوم دبیرستان مانتویی بودم تا اینکه :

یه روز عصر که از مدرسه تعطیل شدیم دیدم رو دیوار روبه رویی مدرسه مون یه جمله تازه نوشتن . رنگها هنوز خشک نشده بود. وقتی اون جمله رو خوندم یه حالی شدم . شب تو خونه خیلی بهش فکر کردم . فردا که اومدم مدرسه با دوستام راجع بهش حرف زدیم . ما یه گروه 6 نفری بودیم که تصمیم گرفتیم چادری بشیم برا همیشه . از اون روز تا حالا من چادری ام .

و اما اون جمله :

<< هر کس زیبایی اندیشه پیدا کند
زیبایی تن به کس نشان نمی دهد >>

یک نکته ی جالب اینکه من فکر میکردم خانواده ام از تصمیمم خیلی استقبال کنند اما بابا گفت هر جوری خودت دوست داری و راحتی ، مامانم گفت سخته برات میری مدرسه تو بارون و ... اذیت میشی، نمی خواد چادر بذاری . واسم جای سوال بود که چرا به جای اینکه خوشحال بشن اینطور رفتار میکنن ؟

بعد یه مدت خوشحالی واقعی رو تو چهره پدر و مادر دیدم و فهمیدم همه اون رفتارها برای این بود که ببینند من تا چه حد رو این انتخابم هستم ؟ آیا احساسی تصمیم گرفتم و با حرف دیگران قیدشو میزنم یا نه ؟بعدش که نشستیم با هم مفصل حرف زدیم و گفتم که به ارزش واقعی حجاب و خودم پی بردم خیلی تشویقم کردن .

از اون ماجرا 13 سال می گذره و من هر روز بیشتر به چادرم افتخار می کنم 
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:6
حجاب و عفاف


من قبل از اینکه به سن تکلیف برسم وقتی میخواستیم بریم بیرون چادر سرم می کردم یادمه اولین باری که چادر پوشیدم، خاله ام و دختر خاله هام کلی ازم تعریف کردن و من کلی کیف کردم.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

مثل خیلی دیگه از چادری ها توی یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم ولی فرق من با بقیه شاید تو این بود که تک دختر بودم و همیشه از بچگی یادمه روزها کلی با مادم حرف می زدم

در واقع چون خواهری نداشتم که با هم بازی کنیم و توی کوچه هم نمی رفتم برای بازی معمولا یا خودم با خودم بازی می کردم یا با مادرم حرف می زدم به خاطر همین میشه گفت با هم دوست بودیم و مادرم همیشه برام مثل یک دوست و راهنمای امین بود که این توی تربیت بچه خیلی مهمه اینکه مادر برای بچه اش از خدا بگه از اهمیت حجاب و دلیلش، از نماز و دلیلش و...، اینا خیلی مهمه

من قبل از اینکه به سن تکلیف برسم وقتی میخواستیم بریم بیرون چادر سرم می کردم یادمه اولین باری که چادر پوشیدم، خاله ام و دختر خاله هام کلی ازم تعریف کردن  و من کلی کیف کردم.

ولییییییی وقتی میرفتیم توی مهمونی چون فوق العاده شیطون بودم و هم بازیهام هم توی مهمونیها غالبا پسر بودن بعد از یه کمی بازی که گرمم میشد یکهو می دویدم طرف مادرم و بهش می گفتم: مامان خیلی گرمم شده میشه چادرم رو در بیارم؟ و همیشه مادرم می گفت تو که به سن تکلیف نرسیدی درش بیار. و من درش میاوردم بعد از مدتی برای روسری ام هم همین اتفاق می افتاد.

همیشه این تو گوش من بود که چون به سن تکلیف نرسیدم چنین اجازه ای دارم. سن تکلیف برای من یک مساله ی مهم و جدی بود. مادرم میگه که شوهر عمه ام همیشه بهش ایراد می گرفته که شما که اینجوری میکنی نمیتونی بعدها ازش بخوای حجاب داشته باشه. ولی مادر از من مطمئن بود. همینم شد و و من به محض اینکه به سن تکلیف رسیدم حجابم رو کنار نگذاشتم که هیچ، خیلی هم حواسم بهش بود یعنی هیچ کس یک تار موی من رو هم نمی دید جالبه وقتایی که خونه فامیلا می خوابیدم از ترس اینکه نامحرم توی خواب موهام رو نبینه شبا هم با مقنعه می خوابیدم.

البته تا دوران ابتدایی جسته گریخته چادر نمی پوشیدم و توی مهمونی ها برای بازی شاید درش می آوردم ولی دیگه از پنجم ابتدایی و یا اول راهنمایی دیگه هرگز چادرم رو کنار نگذاشتم و کلا همه منو به حجاب سفت و سخت میشناختن حتی همون شوهر عمه که به مادرم ایراد میگرفت منو خاله سوسکه خطاب می کرد.

چادر دوست من شده بود و باقی موند با چادر احساس خوبی داشتم و همیشه دوستش داشتم و خدا رو شکر هنوز دارمش و بهش افتخار میکنم خیلی وقتا هم شده که همین چادر منو از خیلی خطرات و حتی اشتباهات بازداشته و کمک کرده . چیزی که من فکر می کنم باعث شد من اینقدر مقید به حجاب کامل باشم حیایی بود که مادرم در وجودم نهادینه کرده بود یعنی وقتی من کوچیک بودم هیچ وقت منو بدون جوراب شلواری جایی نمیبرد و میگفت حیای بچه وقتی بریزه دیگه ریخته و کاریش نمیشه کرد و یا وقتی می خواستم حجاب داشته باشم هیچ وقت مثل بعضی دختر کوچولوها چتری هام رو بیرون نمیزاشت و می گفت بچه باید از اول یاد بگیره که درست حجابش رو رعایت کنه و به نظر من این مسائل خیلی مهم بود.

اول از خدای مهربونم ممنونم که توی این سالها کمکم کرده و هوامو داشته و دوم از مادر خوبم برای همه زحماتی که برای تربیت من کشیده تشکر می کنم و تا اخر عمرم دعا گویش هستم.

و یک مساله ی مهم اینکه همه ما همیشه و تا ابد مدیون الطاف رحمانی ائمه طاهرین هستیم و خواهیم بود به عنوان مثال عشق به ابا عبد الله و چادر خاکی مادرش زهرا و خواهرش زینب قطعا توی حفظ چادر ما تاثیری شگرف داشته و حضور دائمی محسوس و غیر محسوس امام مهربانی ها امام زمان عجل الله تعالی فرج الشریف قطعا و یقینا یکی از مهمترین عوامل هست کافی ست از این سرچشمه های نور رو برنگردانیم و دست مهربان یاری شان را پس نزنیم

پنج شنبه 13/9/1393 - 20:5
حجاب و عفاف


ما اول به عشق رفتن به بهشت زیبای خداوند چادری شدیم اما به مروز که بزرگتر شدیم متوجه رایحه ی بهشت در روی همین زمین خاکی شدیم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

یادم می آید دوران راهنمایی یک معلم قرآن و دینی داشتیم که همیشه دعاگویشان هستیم. ایشان در به مسیر آوردن ما برای حرکت به سمت خدا سهم زیادی دارند.

یادم هست آنقدر زیبا از خدا و بهشت و زیبایی های آن برای ما صحبت کرده بود که با وجود سن کم ، من و یکی از دوستانم تصمیم گرفتیم یک سری کارهای پسندیده را شروع کنیم. یکی از آن کارها انتخاب پوشش چادر بود. چون فکر می کردیم اینطوری به خدا و بهشت زیبایش نزدیکتر می شویم

وقتی تصمیمان را با خانواده در میان گذاشتیم آنها برای ما چادر تهیه نکردند شاید به خاطر مشکل مالی و یا شاید فکر می کردند این تصمیم، یک هوس کودکانه و زودگذر هست. برای همین ما چاره ای نداشتیم جز اینکه چادرهای مادرمون رو بپوشیم  الان که بهش فکر می کنم خنده ام می گیره؛ یه دختر با قد کوتاه و چادر بزرگ، از مدرسه که تعطیل می شدیم چادرهامونو سر می کردیم و کلی جمعش می کردیم تا رو زمین نکشه

و اصلا برامون مهم نبود که دیگران چی فکر می کنند یا چی می گن یا حتی مسخره کنند

ما اول به عشق رفتن به بهشت زیبای خداوند چادری شدیم اما به مروز که بزرگتر شدیم متوجه رایحه ی بهشت در روی همین زمین خاکی شدیم؛ عشق و محبت خانوم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها و اینکه چادر نشونه ای از این بانوست و وسیله ای برای خشنودی خدای متعال

و حالا من به چادرم و آدابش حساسم، آن را امانت حضرت زهرا می دانم و سعی می کنم تا همه ی رفتار و کردار و گفتارم به گونه ای باشد تا به امانتداری ام خدشه ای وارد نشود ، این را به حضرت زهرا قول داده ام

برای چادری شدن همه  دختران محب حضرت زهرا و بهتر بگویم فاطمی شدن همه مان دعا می کنم

یا زهرا
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:5
حجاب و عفاف


وقتی همسرجان اومد خواستگاریم، بعد از چند جلسه که حرفامون جدی تر شد٬ یکبار بین حرفاش گفت که همیشه دوست داشته خانمش چادری باشه
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، وقتی خیلی سنم کم بود یه روز تحت تاثیر دخترای روستایی که برای مهمونی رفته بودیم حجاب گذاشتم. مامانم میگه چون هنوز خیلی تا سن تکلیف وقت داشتی بهت اصراری نداشتیم ولی شدید به روسری وابسته شده بودی.

یه بار هم یکی از همسایه ها که منو با چادر دیده بود با طعنه به مامانم گفته بود اینا احساسات بچگیه حالا باید ببینی بزرگم بشه علاقه داره!

تا نوجوونی بطور پراکنده تو مناسبت ها چادر سر میکردم. خیلی دوست داشتم  ولی انگار هنوز لایقش نبودم.

وقتی همسرجان  اومد خواستگاریم، بعد از چند جلسه که حرفامون جدی تر شد٬ یکبار بین حرفاش گفت که همیشه دوست داشته خانمش چادری باشه (عاشق همین شرمش بودم. نه برام شرط گذاشت و دلم رو شکست نه اصرار کرد تا بمونم تو دوراهی)

 قرار بود با خواهرش بریم امامزاده تا هم حرفای آخرمونو بزنیم و هم جواب بدم.

از ماشین که پیاده شد تا باهام سلام و علیک کنه٬ چادر رو که روی سرم دید با یه لبخند شیرین نگاهش رو بهم دوخت٬ منم از خجالت زود سوار شدم و حتی یادم رفت جواب سلامش رو بدم .

وقتی رسیدیم امامزاده هیچ کدوم از حرفهایی رو که آماده کرده بودم نزدم٬ حتی روم نمیشد بهش بگم جوابم مثبته.

بعد چند لحظه سکوت با یه صدای مهربون و رضایتمند گفت: مطمئن باشید که تو زندگی جبران میکنم.

چادر مشکی ام جوابمو بهش داده بود.

حالا که فکرشو میکنم این منم که باید جبران کنم.

همسرجان واسطه فیض الهی بود.
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:5
حجاب و عفاف


حجاب، ادب، وقار و متانت فاطمه، نه تنها من، بلکه خیلی از بچه های دیگه را هم جذب کرد.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

من در یک خانواده مذهبی به دنیا اومدم پدر و مادرم به حجاب و حدود مسائل شرعی خیلی اهمیت میدادند، حجاب رو زودتر از نه سالگی شروع کردم لباس هام بلند و موهام پوشیده بود اما چادر پوشش دائمی ام نبود.

دوم یا سوم راهنمایی بودم که چادرمشکی رو برای همیشه انتخاب کردم و چادری بودنم رو هم دوست داشتم. هیچ مخالفتی مبنی براینکه زوده یا دلم نمیخواد، نداشتم و تو مدرسه بچه ها هم خیلی برخورد خوبی داشتند و از حجابم خوششون می اومد اما هنوز در مهمانی ها چادر نداشتم.

با ورودم به دبیرستان وآشنایی با یک دوست خیلی قدیمی تحول بزرگی در زندگیم ایجاد شد. ما پیش دبستانی همکلاس بودیم و بعد از تقریبا ده سال هم دیگر رو می دیدیم . دوستی من و فاطمه روز به روز بیشتر و برکت آشنایی با او در زندگیم بیشتر می شد.فاطمه بهترین دوستی است که در زندگی ام داشتم و دارم.

از صحبت ها و رفت وآمد با فاطمه بود که تونستم خیلی ریزه کاری ها رو رعایت کنم، تونستم چادر رو در مهمانی ها جا بدم، حتی حدود هم کلام شدن با یک نامحرم رو یاد بگیرم و این موارد رو الحمدلله با یاری خداوند در زندگیم ادامه بدم. در واقع همه ی 4 سال دبیرستان و همه روزهای بعد دبیرستان برای من با حضور و همراهی فاطمه به زیبایی گذشت .

حجاب، ادب ، وقار و متانت فاطمه، نه تنها من، بلکه خیلی از بچه های دیگه را هم جذب کرد.

نکته خیلی مهمی که باید در مورد فاطمه بگم اینه که او با رفتارش و عملش به من درست بودن کارها و ریزه کاری هایی که معمولا نادیده گرفته میشه رو نشون می داد نه اینکه فقط به ظاهر و حرف زدن چیزی رو قبول کنیم. مثلا ادبش ! همه دبیران و معاونان مدرسه حتی خدمتکار مدرسمون خیلی از برخورد فاطمه و طرز صحبت کردنش راضی بودن و ما می دیدیم که چطور با احترام جواب احترام فاطمه رو میدن. ما وقتی عکس العمل بقیه رو نسبت به رفتار فاطمه می دیدیم، یاد می گرفتیم و برامون آموزنده بود. در مورد چادر هم همینطور بود فاطمه برای من از مهمونی ها می گفت و من از پوشش سوال می کردم. یادمه بار اول با تعجب ازش پرسیدم: چادر میزاری تو مهمونی ها!!! اونم بالبخند گفت: بله

خیلی راضی بود از چادر داشتنش و چنان با اطمینان و شیرینی خاصی حرفش رو بیان کرد که باتوجه به تجربه هام از او و کارهای او، برام جای هیچ شک و تردیدی در درستی چادرگذاشتن در مهمونی ها باقی نموند و من آنقدر ترغیب شدم به این کار که با رضایت کامل و اطمینان و علاقه مندی و جدیت در اولین مهمانی که پیش رو داشتیم چادر سرم کردم ،بدون اینکه فاطمه بخواد اصرار کنه و برام دلیل و مدرک بیاره چون بهش ایمان داشتم.

هرچه از برکات دوستی با فاطمه بگویم کم گفتم حتی آشنایی ام با شهدا کار او بود و هنوزم که هنوزه، هربار در صحبت هاش چیزهای جدیدی یاد می گیرم و همه ی این ها رو هم واقعا در عملش می بینم

بگذریم با یاری خداوند و راهنمایی های دوستم حجابم روز به روز محکم تر شد طوری که در دانشگاه با وجود بعضی بی مهری ها نه تنها نسبت به چادرم بدبین یا بی میل نشدم بلکه روز به رو مصمم تر می شدم. وقتی می دیدم اساتیدی را که برخوردشون با یک خانم محجبه خیلی متفاوت بود تا یک خانم بی حجاب خدا رو شکر می کردم . وقتی من حتی با چشم خودم دیدم که یکی از همین استادها! چقدر راحت از دختری با شوخی راجع به قیمت رنگ مویش سوال می کند و... اما همان استاد در مورد دختران محجبه به خودش اجازه ی کوچترین شوخی یا خودمانی شدن نمی دهد و جرات ندارد به حریم شخصی اینگونه دختران قدم بگذارد چگونه می توانم احترام و ارزشی که چادر برای یک دختر محجبه می آورد را کتمان کنم.

این چیزها و حتی گوشه کنایه های گاه گاه، ما را به حفظ چادرمان مصمم تر می کند.

دختران چادری یک امتیاز دارند و آن اینکه از "ترس از تمسخر شدن" که یکی از ابزار قوی شیطان است گذر کرده اند و این هم نعمتی مضاعف و بسیار پر ارزش است. چادر آرام آرام به ما کمک کرد که یاد بگیریم برای آنچه می دانیم در نزد خدا ارزشمند است خودمان را قوی کنیم و تسلیم حرف ها و ادم ها و شرایطی که آن را نمی پسندد نشویم چادر علاوه بر تمام خوبی هایش به ما اعتماد به نفس داد . من و فاطمه به چادرمون که نشان هویت یک زن مسلمان ایرانیِ است افتخار می کنیم.

از همه شما که خاطره منو خوندید خواهش کنم برای فاطمه دعا کنید.

امیدوارم همه ما در همه ی عرصه ها فاطمی باشیم و پیرو حضرت زهرا سلام الله علیها که ایشون الگوی بی نظیری اند برای تمامی زنان جهان.

یاعلی

پنج شنبه 13/9/1393 - 20:5
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته