ابن زیاد پیكى به سوى یزید فرستاد تا او را از كشته شدن امام حسین (علیه السلام) و همراهانش آگاهى دهد و بگوید كه دودمانش در كوفه محبوسند و در انتظار دستور شما به سر مىبرند. پیك پس از برگشتن خبر آورد كه به دستور یزید، أسرا و سرهاى شهداء را به شام نزد وى بفرستند. پس از آنكه پیكى به سوى یزید فرستاد، نامهاى هم نوشت و به سنگى بست از بیرون به داخل زندان انداختند مبنى براینكه قاصدى در مورد شما به شام نزد یزید فرستادهام. این قاصد چند روز مىرود و چند روز برمى گردد. اگر فلان روز كه روز برگشتن وى مىباشد صداى تكبیر شنیدید بدانید كه دستور كشتن شما داده است شده وصیت خود را تهیه كنید، و اگر چنانكه صداى تكبیر شنیده نشد بدانید كه براى شما امان رسیده است. در همان روز موعود، پیك از شام برگشت و خبر آورد كه أسرا را به شما بفرستند. به دنبال دستور یزید، ابن زیاد فرمان صادر كرد كه: زجر بن قیس و أبا برده بن عوف آزدى و طارق بن ظبیان به انفاق گروهى از اهل كوفه سرهاى شهداء را به سوى شام ببرند. پارهاى از تاریخ نویسان گفتهاند: سر حضرت سید الشهداء را به مجیر بن مژه بن خالد بن قناب بن عمرو بن قیس ابن حارث بن مالك بن عبید بن خزیمه بن لوى داد. پس از آن دستهاى على بن الحسین (علیه السلام) را با زنجیر بسته و به گردنش افكندند و زنان و كودكان را نیز با وضعى بسیار دلخراش كه بدن انسان از دیدن آن صحنه مىلرزید بر شترها سوار كردند و به دنبال سرها، روانه شام نمودند. شمر بن ذى الجوشن و مجفر بن ثعلبه عائذى و شبث بن ربعى و عمرو بن حجاج و گروه دیگرى را مأموریت داد و گفت: شتاب كنید تا به سرها برسید و به هر شهر و دیارى كه رسیدید اسرا و سرهاى بریده را معرفى كنید. نامبردگان اسرا را با سرعت فراوان بردند تا در بین راه به سرهاى شهدا رسیدند. ابن لهیعه روایت كرده است: مردى را در مكه دیدم كه چنگ زده و پردهى كعبه را گرفته است و با گریه و زارى از خدا استغاثه مىكند و مىگوید: خدایا مرا بیامرز گر چه مىدانم نخواهى آمرزید! ابن لهیعه مىگوید: او را كنارى كشیدم و گفتم: مگر تو دیوانهاى كه در كنار كعبه اینگونه اظهار یأس و نومیدى مىكنى؟ مگر نمىدانى خدا غفور و رحیم است؟ اگر گناهانت به اندازه قطرات باران هم باشد، خدا مىآمرزد! در جواب به من گفت: آخر من از كسانى هستم كه سر مقدس امام را به شام مىبردند، هر شب سر مقدس را به زمین مىگذاشتیم و در اطرافش به شرب خمر مىپرداختیم. در یك شب كه همراهیانم همه خواب بودند و من كشیك مىدادم ناگهان دیدم نورى از آسمان فرود آمد و در آن نور، جمع كثیرى بودند كه شروع به طواف آن سر مقدس كردند، من بى اندازه ترسیدم و همانطور مات و مبهوت و ساكت ماندم، در آنحال صدایى مىشنیدم كه مىگفت: اى محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) خداوند به من دستور فرموده تا اوامر تو را اطاعت كنم. اگر اجازه مىدهى زمین را به لرزه درآورم تا همه اینها را مانند قوم لوط نابود كنم! پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: اى جبرئیل من در روز قیامت در پیشگاه پروردگار با آنان، مخاصمه خواهم كرد. در آنحال من از رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) امان خواستم تا هلاك نشوم، پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: اذهب فلا غفر الله لك برو، امیدوارم كه خدا تو را نیامرزد! اكنون با این توصیف فكر مىكنى خدا مرا بیامرزد؟ و در بعضى منازل كه سر مطهر را روى زمین گذاشته بودند، بدون اینكه كسى را ببینند، دستى از دیوار پدید آمد و با قلم آهنى كه داشت با خون روى دیوار چنین نوشت.
از این معجزه نیز پند نگرفته و متنبه نشدند و كورى آنان بر گمراهیشان افزود تا به آتش جهنم فرود آورد، و چه خوب داورى است خدا. و قبل از آنكه به محل مزبور برسند حدود یك فرسخ جلوتر، سر مقدس را روى سنگى گذاشتند، یك قطره خون از آن سر مطهر بر سنگ ریخت كه هر سال در روز عاشورا آن قطره خون به جو مىآمد و مردم در آنجا براى عزادارى اجتماع مىكردند و در اطراف آن سنگ گریه و شیون مىنمودند. سنگ مزبور تا ایام عبدالملك بن مروان بود و مردم هم به همان شیوه عمل مىكردند، ولى عبدالملك دستور داد سنگ را به جاى دیگر منتقل كردند، دیگر آن اثر دیده نشد ولى مردم به جاى آن سنگ قبهاى ساختند كه نامش را النقطه؛ (قطره خون) گذاشتند. در نزدیكهاى حماه در باغات آنجا مسجدى است بنام مسجد الحسین، مردم نقل مىكنند كه ابن مسجد در محل آن سنگى بود كه وقتى سر مطهر را به دمشق مىبردند، قطره خونى بر آن ریخت و آن اثر را داشت، ساخته شده است. در نزدیكیهاى حلب، زیارتگاهى است معروف به مسقط السقط است چون اهل بیت پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) در سفر شام به آنجا رسیدند یكى از همسران امام (علیه السلام) در آنجا سقط جنین كرده است كه نامش را محسن گذاشتهاند. در بین راه كه به سوى شام مىرفتند در یكى از منازل سر مطهر را بالاى نیزهاى در كنار صومعه راهبى نصب كردند. نیمه شب كه همه خواب بودند راهب نصرانى شنید كه آن سهر مطهر به ذكر خدا و تسبیح و تهلیل، مشغول است و در همین حال مىدید كه نورى از آن سر مطهر بلند است و تا آسمان بالا مىرود و گویندهاى مىگوید: السلام علیك یا ابا عبدالله! چون قضیه را نمىدانست به سختى تعجب كرد! صبح كه مأموران از خواب بیدار شدند قضیه را از آنها سوال كرد گفتند: آرى این سر، سر حسین بن على بن ابیطالب (علیه السلام) است كه مادرش فاطمه دختر پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) مىباشد. راهب كه این سخن را از آنان شنید سخت ناراحت شد و با این كلمات برایشان نفرین نمود: تبا لكم ایتها الجاماعه صدقت الاخبار فى قولها اذا قتل تمطر السماء دما نابود شوید اى گروه! اخبار راست گفتهاند كه: هر گاه او كشته شود آسمان اشك خون خواهد بارید. راهب با شناختن صاحب آن سر، درخواست كرد اجازه دهند آنرا ببوسد مأمورین درخواست او را نپذیرفتند پس از آنكه مبالغى را به آنان داد رضایتشان را جلب كرد و آنرا بوسید. آنگاه به بركت سر مطهر مسلمان شد، چون خواستند از آنجا حركت كنند دیدند بر روى پولهایشان نوشته شده: و سیعلم الذین ظلموا اى منقلب ینقلبون.
behroozraha
((كاروان عشق)) می رود از ســـرزمیـن كـربلا كاروان عشـق و ایثـار وصـفا می رود تا بركنـد بـا اشتــیاق ریشـه كفـر و نفـاق و اختناق می رود از شــهر خـون نیـنوا با ســر پـاك شــهیدان خدا برسر نی رقص خورشیدآشكار زینب است باكودك و زن رهسپار سوی شام و كاخ بیداد و ستم كاروان گشته روان با صد الم قـافله سالار این شـام خـراب زینب است آن فخر آل بوتراب زینب آیـد بـا اســـــیران بلا از دیـار عشــق و ایمان كربلا زینب آید تا كه اندر شهر شام رو نمــاید نقشـه قـوم ضـلام شـهر غم در انتظار زینب است محـو عـزم اسـتوار زینب است زخم صــدها تـازیـانه بر تنش داغ هجــــران بـرادر بر دلش آســمان روی او شــد نیلگون نرگسش هم كم فروغ و پرزخون بس كه نامهری از این دونان كشید چون نهال تردی ازطوفان خمید نطق زینب قافله ســالار دیـن بشــكند پنــدار كفــار لعیـن زینب همچو باب خود حیدربود همچو زهرا بر زنان سـرور بود چون حسین اوعاشق دین خدا زینب است آیــینه لطف خـدا زینب كبـری ز گفت ناب خود مكتب آل جفـــا رســوا نمود لـرزد اینك پـایـه دیـن یـزید از بیـان خواهر شـاه شـــهید شیشه عمر ستمگر بر شكست رشته كفر و ستم ازهم گسست دین حـق ز اندیشه زینب دگر شد «رهـا» از سلطه قوم شرر بهروز_قاسمی ((رها))
چه آوردند یا رب آب و آتش
به روز خیمه و لب آب و آتش
ز اشك كودكان و داغ زینب
بهم پیوسته امشب آب و آتش
تو دیدی چشم تر آتش بگیرد
و بابایت سرش بر نیزه باشد
تو دیدی پیش چشم باغبانی
شده آیا دلت هر روز هر روز
چه حالی می شوی وقتی ببینی
برادر زاده هایت دیده باشند
که حلقوم پدر آتش بگیرد
تو دیدی خیمه های اهل بیت ات
به هنگام سفر آتش بگیرد
مگو دیگر که نزدیک است از غم
دل زینب دگر آتش بگیرد
مگو دیگر تعجب هم ندارد
ندیدی چشم ترآتش بگیرد
زهرا بیدجی
قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه یاسین و الرحمان بخوان پیغمبرانه قرآن بخوان تا خون سرخت پا بگیرد همچون درخت روشنی در هر کرانه باید بلرزانی وجود کوفیان را قرآن بخوان با آن شکوه حیدرانه خورشید زینب شام را هم زیر و رو کن قرآن بخوان با لهجه ای روشنگرانه کوثر بخوان تا رود رود اینجا ببارم در حسرت پلک کبودت خواهرانه قرآن بخوان شاید که این چشمان هرزه خیره نگردد سوی ما خیره سرانه اما چه تکریمی شد از لب های قاری تشت طلا و بوسه های خیزرانه گل داده از اعجاز لب های تو امشب این چوب خشک اما چرا نیلوفرانه در حسرت لب های خشکت آب میشد ریحانه ات با التماسی دخترانه آن شب که میبوسید چشمت را سه ساله خم شد ز داغت نیزه هم ناباورانه از داغ تو قلب تنور آتش گرفته تا صبح با غمناله هایی مادرانه
یوسف رحیمی
کاش ما هم کبوترت بودیم آستان بوس محضرت بودیم کاش با بال های خاکی مان لااقل سایه گسترت بودیم کاش ما هم به درد می خوردیم فرش قبر مطهرت بودیم کاش می سوختیم از این غربت شمع بالای بسترت بودیم کاش می شد که مَحرمت بودیم عاشقانه ابوذرت بودیم کاش در کوچه ی بنی هاشم پیش مرگان مادرت بودیم کاش ماه محرمی آقا یک دهه پای منبرت بودیم کاش می شد که گریه کن های ... ... روضه ی تیغ وحنجرت بودیم کاش می شد که سینه زنهای نوحه ی گریه آورت بودیم کاش در روز تشنگیِ محشر باده نوشان ساغرت بودیم در قیامت به گریه می گوییم: کاش...ای کاش..نوکرت بودیم
وحید قاسمی