نور و امواج الكترومغناطیس
نوشته: حسین جوادی
مقدمه
امروزه می دانیم كه نور یك موج الكترمغناطیسی
است و بخش بسیار كوچكی از طیف الكترمغناطیسی را تشكیل می دهد. بنابراین برای شناخت
نور بایستی به بررسی امواج الكترومغناطیسی پرداخت. اما از آنجاییكه مكانیك كلاسیك قادر
به توضیح كامل امواج الكترومغناطیسی نیست، الزاماً بایستی به مكانیك كوانتوم مراجعه
كرد. اما قبل از وارد شدن به مكانیك كوانتوم لازم است با برخی از خواص نور آشنا شد
و دلیل نارسایی مكانیك كلاسیك را دانست. لذا در این فصل دانش نور را تا پیش از ارائه
شدن رابطه ی مشهور پلانك بررسی می كنیم و در فصل جداگانه ای خواص امواج الكترومغناطیسی
بعد از مكانیك كوانتوم و نسبیت بررسی خواهد شد.
خواص نور
نخستین مسئله ای مهم جلوه می كرد این بود
كه نور چیست؟ از آنجاییكه عامل دیدن بود و در تاریكی چیزی دیده نمی شد، سئوال این بود
كه نور چیست؟ چرا می بینیم و نور چگونه و توسط چه چیرزی تولید می شود؟ بالاخره این
نظریه پیروز شد كه نور توسط اجسام منیر نظیر خورشید و مشعل تولید می شود. بعد از آن
مسئله انعكاس نور مورد توجه قرار گرفت و اینكه چرا برخی از اجسام بهتر از سایر اجسام
نور را باز تابش می كنند؟ چرا نور از برخی اجسام عبور می كند و از برخی دیگر عبور نمی
كند؟ چرا نور علاوه بر آنكه سبب دیدن است موجب گرم شدن نیز می شود؟ نور چگونه منتقل
می شود؟ سرعت آن چقدر است؟ و سرانجام ماهیت نور و نحوه ی انتقال آن چیست؟
نخستین آزمایش مهم نور توسط نیوتن در سال
1666 انجام شد. وی یك دسته اشعه نور خورشید را كه از شكاف باریكی وارد اتاق تاریكی
شده بود، بطور مایل بر وجه یك منشور شیشه ای مثلث القاعده ای تابانید. این دسته هنگام
ورود در شیشه منحرف شد و سپس هنگام خروج از وجه دوم منشور باز هم در همان جهت منحرف
شد.
نیوتن دسته اشعه خارج شده را بر یك پرده
سفید انداخت. وی مشاهده كرد كه به جای تشكیل یك لكه سفید نور، دسته اشعه در نوار رنگینی
كه به ترتیب مركب از رنگهای سرخ، نارنجی، زرد، سبز، آبی و بنفش است پراكنده شده است.
نوار رنگینی را كه از مولفه های نور تشكیل می شود، طیف می نامند.
نیوتن نظر داد كه نور از ذرات بسیار ریز
- دانه ها - تشكیل می شود كه با سرعت زیاد حركت می كند. علاوه بر آن به نظر نیوتن نور
در محیط غلیظ باسرعت بیشتری حركت می كند. اگر نظر نیوتن در مورد سرعت نور درست می بود
می بایست سرعت نور در شیشه بیشتر از هوا باشد كه می دانیم درست نیست.
هویگنس در سال 1690 رساله ای در شرح نظریه
موجی نور منتشر كرد. طبق اصل هویگنس حركت نور به صورت موجی است و از چشمه های نوری
به تمام جهات پخش می شود. هویگنس با به كاربردن امواج اصلی و موجك های ثانوی قوانین
بازتاب و شكست را تشریح كرد. هویگنس نظر داد كه سرعت نور در محیط های شكست دهنده كمتر
از سرعت نور در هوا است كه درست است.
پیروزی نظریه موجی نور
نظریه دانه ای نیوتن هرچند بعضی از سئوالات
را پاسخ می گفت، اما باز هم پرسش هایی وجود داشت كه این نظریه نمی توانست برای آنها
جواب قانع كننده ای ارائه دهد. مثلاً چرا ذرات نور سبز از ذرات نور زرد بیشتر منحرف
می شوند؟ چرا دو دسته اشعه ی نور می توانند بدون آنكه بر هم اثر بگذارند، از هم بگذرند؟
اما بر اساس نظریه موجی هویگنس، دو دسته
اشعه ی نورانی می توانند بدون آنكه مزاحمتی برای هم فراهم كنند از یكدیگر بگرند. هویگنس
نمی دانست كه نور موج عرضی است یا موچ طولی، و طول موج های نور مرئی را نیز نمی دانست.
ولی چون نور در خلاء نیز منتشر می شود، وی مجبور شد محیط یا رسانه حاملی برای این انتشار
این امواج در نظر بگیرد. هویگنس تصور می كرد كه این امواج توسط اتر منتقل می شوند.
به نظر وی اتر محیط و مایع خیلی سبكی است و همه جا، حتی میان ذرات ماده نیز وجود دارد.
نظری هویگنس نیز بطور كامل رضایت بخش نبود،
زیرا نمی توانست توضیح دهد كه چرا سایه ی واضح تشكیل می شود، یا چرا امواج نور نمی
توانند مانند امواج صوت از موانع بگذرند؟
نظریه موجی و دانه ای نور بیش از یكصد سال
با هم مجادله كردند، اما نظریه دانه ای نیوتن بیشتر مورد قبول واقع شده بود، زیرا از
یكطرف منطقی تر به نظر می رسید و از طرف دیگر با نام نیوتن همراه بود. با وجود این
هر دو نظریه فاقد شواهد پشتوانه ای قوی بودند. تا آنكه بتدریج دلایلی بر موجی بودن
نور ارائه گردید
لئونارد اویلر فكر امواج دوره ای را تكمیل
كرد، همچنین دلیل رنگ های گوناگون را مربوط به تفاوت طول موج آنها دانست. و این گام
بلندی بود. در سال 1800 ویلیام هرشل آزمایش بسیار ساده اما جالبی انجام داد. وی یك
دسته اشعه ی نور خورشید را از منشور عبور داد و در ماورای انتهای سرخ طیف حاصل دماسنجی
نصب كرد. جیوه در دما سنج بالا رفت، بدین ترتیب هرشل تابشی را كشف كرد كه به تابش زیر
قرمز مشهور شد.
در همین هنگام یوهان ویلهلم ریتر انتهای
دیگر طیف را كشف كرد. وی دریافت كه نیترات نقره كه تحت تاثیر نور آبی یا بنفش به نقره
ی فلزی تجزیه و رنگ آن تیره می شود، اگر در ورای طیف، در جاییكه بنفش محو می شود، نیترات
نقره قرار گیرد حتی زودتر تجزیه می شود. ریتر نوری را كشف كرد كه ما اكنون آن را فوق
بنفش می نامیم. بدین ترتیب هرشل و ریتر از مرزهای طیف مرئی گذشتند و در قلمروهای جدید
تابش پا نهادند. در این هنگام دلایل جدیدی برای موجی بودن نور توسط یانگ و فرنل ارائه
گردید.
در سال 1801 توماس یانگ دست به آزمایش بسیار
مهمی زد. وی یك دسه اشعه ی باریك نور را از دو سوراخ نزدیك بهم گذارانید و بر پرده
ای كه در عقب این سوراخ نصب كرده بود تابانید. احتمال می رفت كه اگر نور از ذرات تشكیل
شده باشند، محل تلاقی دو دسته اشعه ای كه از سوراخها عبور كرده اند، بر روی پرده روشن
تر از جاهای دیگر باشد. اما نتیجه ای كه یانگ به دست آورد چیزی دیگر بود. بر روی پرده
یك گروه نوارهای روشن تشكیل شده بود كه هر یك به وسیله ی یك نوار تاریك از دیگری جدا
می شد. این پدیده به سهولت با نظریه موجی نور توضیح داده شد.
نوار روشن نشان دهنده ی تقویت امواج یكی
از دسته ها به وسیله ی امواج دسته ی دیگر است. به گفته ی دیگر، هر جا كه دو موج همفاز
شوند، بر یكدیگر افزوده می شوند و یكدیگر را تشدید می كنند. از طرف دیگر نوارهای تاریك
نشان دهنده ی جاهایی است كه امواج در فاز مقابلند، در نتیجه یكدیگر را خنثی می كنند.
اگر چه یانگ بارها تاكید كرد كه برداشت هایش ریشه در پژوهش های نیوتن دارد، اما به
سختی مورد حمله قرار گرفت و نظریات وی خالی از هر گونه ارزش تلقی شد. با این وجود یانگ
طول موج های متفاوت نور مرئی را اندازه گرفت.
در سال 1814 ژان فرنل بی خبر از كوششهای
یانگ مفاهیم توصیف موجی هویگنس و اصل تداخل را با هم تركیب كرد و اظهار داشت: ارتعاشات
یك موج درخشان را در هر یك از نقاط آن می توان به عنوان مجموع حركت های بنیادی دانست
كه به آن نقطه می رسند. بر اثر انتقادهای شدید طرفداران نیوتن، فرنل تاكیدی ریاضی یافت.
وی توانست نقش های پراش ناشی از موانع و روزنه های گوناگون را محاسبه كند و به طور
رضایت بخشی انتشار مستقیم نور را در محیط های همسانگرد و همگن توضیح دهد. بدینسان انتقاد
عمده ی طرفداران نیوتن را نسبت به نظریه موجی بی اثر كند. هنگامیكه فرنل به تقدم یانگ
در اصل تداخل پی برد، هرچند اندكی مایوس شد، اما نامه ای به یانگ نوشت و احساس آرامش
خود را از هم رای بودن با او ابراز داشت.
قبل از ادامه ی بحث در مورد كارهای فرنل
لازم است موج طولی و موج عرضی را تعریف كنیم. در مجو طولی جهت انتشار با جهت ارتعاش
یكی هستند. نظیر نوسان یك فنر. اما در موج عرضی جهت ارتعاش بر جهت انتشار عمود است،
نظیر موج بر سطح آب كه نوسان و انتشار عمود بر هم هستند.
فرنل تصور می كرد امواج نور، امواج طولی
هستند. اما تصور موج طولی نمی توانست خاصیت قطبش نور را توجیه كند. فرنل و یانگ چندین
سال با این مسئله درگیر بودند تا سرانجام یانگ اظهار داشت كه ممكن است ارتعاش اتری
همانند موجی در یك ریسمان عرضی باشد. ولی امواج عرضی انها در یك محیط مادی منتقل شوند.
از طرفی دیگر با توجه به سرعت نور ( كه در آنزمان مقدار آن را نمی دانستند ولی می دانستند
كه فوق العاده زیاد است)، اتر نمی توانست گاز یا مایع باتشد و باید جامد و در عین حال
خیلی صلب باشد حتی می بایست صلب تر از فولاد باشد. از این گذشته اتر می بایست در تمام
مواد نفوذ كند، یعنی نه تنها در فضا، بلكه باید در بتواند گازها، آب، شیشه و حتی در
چشم ها نفوذ كند، زیرا نور وارد چشم نیز می شود. علاوه بر این اتر نبایستی هیچگونه
اصطكاكی داشته باشد و مانع بهم خوردن پلك ها گردد. با وجود این با تمام مشكلاتی كه
اتر داشت برای توجیه موجی بودن نور مورد قبول واقع شد. بدین ترتیب در سال 1825 نظریه
موجی نور مورد قبول واقع شد و نظریه دانه ای نیوتن طرفداران چندانی نداشت .
محاسبه سرعت نور
اولین كسی كه برای محاسبه ی سرعت نور اقدام
كرد، گالیله بود. وی به اتفاق همكارش برای اندازه گیری سرعت نور اقدام كردند. روش كار
به این طریق بود كه همكار گالیله در حالیكه فانوسی در دست داشت بالای تپه ای ایستاده
بود و گالیله بالای تپه ای دیگر. هر دو با خود فانوسی داشتند كه روی آن را پوشانده
بودند. دستیار وی به مجرد آنكه نور گالیله را می دید، با برداشتن پرده از روی فانوس
خود به گالیله علامت می داد. گالیله این آزمایش را با فواصل بیشتر و بیشتر تكرار كرد،
اما نتوانست اختلاف زمانی بین برداشتن پرده از روی فانوس خود و دستیارش به دست آورد
و سرانجام گفت كه سرعت نور خیلی زیاد است.
نخستین بار سرعت نور در سال 1676 توسط رومر
(Romer) با استفاده از ماه گرفتگی محاسبه شد و معلوم گشت
كه سرعت نور نیز محدود است. عددی را كه رومر به دست آورد 215 هزار كیلومتر بر ثانیه
بود. این عدد آنقدر بزرگ بود كه معاصران وی آن را باور نمی كردنددر سال 1726 برادلی
با استفاده از تغییر وضعیت ستارگان نسبت به زمین سرعت نور را محاسبه كرد و عدد سیصد
هزار كیلومتر بر ثانیه را به دست آورد.
نخستین بار فیزیو با ستفاده از روش غیر
نجومی و اصلاح روش گالیله سرعت نور اندازه گیری كرد و مقدار آن را سیصد و سیزده هزار
كیلومتر بر ثانیه به دست آورد. بتدریج همراه با پیشرفت وسائل اندازه گیری های زیادی
انجام شد و امروزه مقدار سیصد هزار كیلومتر بر ثانیه پذیرفته شده است .
در زمان فرنل این سئوال مطرح بود كه آیا
حركت زمین در میان اتر موجب ایجاد اختلافی قابل مشاهده بین نور چشمه ی زمینی و چشمه
های فرازمینی می شود یا نه؟ آراگو به طور تجربی دست به آزمایش زد و دریافت كه هیچگونه
اختلافت قابل مشاهده ای در این زمینه وجود ندارد. رفتار نور چنان بود كه گویی زمین
نسبت به اتر بی حركت است.
فرنل برای توضیح آن اظهار داشت كه نور هنگام
عبور از یك ماده ی شفاف متحرك كشیده می شود و رابطه زیر را ارائه داد:
v=c/n + or - vw(1-1/n^2)
كه در آن v=c/n ,
vw سرعت
نور در یك محیط غلیظ مثلاً آب است و سرعت آب و جمله ی بعدی به دلیل حركت آب نسبت به
وجود می آید.
در هر محیط مادی سرعت نور و طول موج آن
مقدارشان از مقدار خلا كمتر است كمیتی كه در هر محیطی ثابت می ماند فركانس نور هست.
فركانس نور با طول موجش نسبت عكس دارد:
(V=F L) كه در آن F معرف
فركانس و L معرف طول موج و V معرف
سرعت نور در محیط مادی می باشد .
در اپتیك خواص محیط در یك طول امواج را
می توان توسط یك پارامتر یعنی نسبت سرعت نور در خلا به سرعت نور در محیط توصیف نماییم.
این پارامتر ضریب شكست نام دارد.
(n=c/v) بنابر این در یك
محیط مادی داریم (V=F L ) كه در این رابطه (n) این ضریب شكست تنها
كمیتی است كه برای محاسبه رفتار نور در محیط مورد نیاز هست. از آنجایی كه سرعت نور
در محیط های مختلف متفاوت است ،تعیین مسیر پیشروی نور ردیایی پرتو) كه از میان محیط
های مختلف طی مسیر می كند مشكل می باشد.
نور و الكترومغناطیس
همزنان با تلاشهای یانگ و فرنل فارادی،
اورستد، آمپر و عده ای دیگر از فیزیكدانان روی پدیده های الكتریكی و مغناطیسی و وابستگی
آنها كار می كردند كه ظاهراً هیچ ربطی به نور نداشت. اما بعدها مشخص گردید كه الكتریسیته
و مغناطیس و نور از هم جدا نیستند. به همین دلیل در اینجا اشاره ای كوتاه به الكترسیسته
و مغناطیس داریم و سپس امواج الكترومغناطیسی را بیان خواهیم كرد كه نور بخش بسیار كوچكی
از آن است.
نیروی الكتریكی
دو جسم كه دارای بار الكتریكی باشند بر
یكدیگر نیرو وارد می كنند. كولن تحت تاثیر قانون جهانی گرانش نیوتن مقدار نیرویی را
كه اجسام باردار بر یكدیگر وارد می كنند به طور ریاضی بیان كرد كه طبق آن این مقدار
با حاصلضرب بارها متناسب و با مجذور فاصله نسبت عكس دارد.
F=kqQ/r^2
بین نیروی گرانش و نیروی الكتریكی دو اختلاف
وجود دارد:
اول اینكه گرانش همواره جاذبه است. در حالیكه
نیروی الكتریكی می تواند جاذبه یا دافعه باشد. دو بار الكتریكی همنام یكدیگر را دفع
می كنند و دو بار الكتریكی غیر همنام یكدیگر را جذب می كنند.
اختلاف دیگر نیروهای الكتریكی و گرانشی
در مقدار آنها است. به عنوان مثال نیروی الكتریكی كه دو الكترون به یكدیگر وارد می
كنند، تقریبا هزار میلیارد میلیار میلیارد برابر نیروی گرانشی است كه این دو الكترون
برهم وارد می كنند.
كولن پس از ارائه قانون الكتریكی خود، در
صدد تهیه قانونی برای نیروی مغناطیسی برآمد. كولن برای نیروی مغناطیسی فرمولی مشابه
با نیروی الكتریكی به دست آورد كه مورد توجه فیزیكدانان واقع نشد. اما پس از كشف ارتباط
متقابل میدانهای الكتریكی و مغناطیسی، مشخص شد كه این دو میدان مستقل از هم نیستند.
كه آن را نیروی الكترومغناطیسی می نامند. برد این نیرو نیز بینهایت است.
الكترومغناطیس
مبدا علم الكتریسیته به مشاهده معروف تالس
ملطی در 600 سال قبل از میلاد بر میگردد. در آن زمان تالس متوجه شد كه یك تكه كهربای
مالش داده شده خرده های كاغذ را میرباید. از طرف دیگر مبدا علم مغناطیس به مشاهده این
واقعیت برمیگردد كه بعضی از سنگها (یعنی سنگهای ماگنتیت) بطور طبیعی آهن را جذب میكند.
این دو علم تا سال 1199-1820 به موازات هم تكامل مییافتند.
در سال 1199-1820 هانس كریستان اورستد
(1777-1851) مشاهده كرد كه جریان الكتریكی در یك سیستم میتواند عقربه قطب نمای مغناطیسی
را تحت تاثیر قرار دهد. بدین ترتیب الكترومغناطیس به عنوان یك علم مطرح شد. این علم
جدید توسط بسیاری از پژوهشگران كه مهمترین آنان مایكل فاراده بود تكامل بیشتری یافت.
جیمز كلارك ماكسول قوانین الكترومغناطیس
را به شكلی كه امروزه میشناسیم، در آورد. این قوانین كه معادلات ماكسول نامیده میشوند،
همان نقشی را در الكترومغناطیس دارند كه قوانین حركت و گرانش در مكانیك دارا هستند
در مكانیك كلاسیك و ترمودینامیك تلاش ما
بر این است كه كوتاهترین وجمع و جورترین معادلات یا قوانین را كه یك موضع را تا حد
امكان به طور كامل تعریف میكنند معرفی كنیم. در مكانیك به قوانین حركت نیوتن و قوانین
وابسته به آنها ، مانند قانون گرانش نیوتن، و در ترمودینامیك به سه قانون اساسی ترمودینامیك
رسیدیم. در مورد الكترومغناطیس ، معادلات ماكسول به عنوان مبنا تعریف میشود. به عبارت
دیگر میتوان گفت كه معادلات ماكسول توصیف كاملی از الكترومغناطیس به دست میدهد و
علاوه برآن اپتیك را به صورت جزء مكمل الكترومغناطیس پایه گذاری میكند. به ویژه این
معادلات به ما امكان خواهد داد تا ثابت كنیم كه سرعت نور در فضای آزاد طبق رابطه :
(C=1/sqr(M.E.))
به كمیتهای صرفا الكتریكی و مغناطیسی مربوط
میشود .
یكی از نتایج بسیار مهم معادلات ماكسول
، مفهوم طیف الكترومغناطیسی است كه حاصل كشف تجربی موج رادیویی است. قسمت عمده فیزیك
امواج الكترومغناطیسی را از چشمههای ماورای زمین دریافت میكنیم و در واقع همه آگاهی
هایی كه درباره جهان داریم از این طریق به ما میرسد. بدیهی است كه فیزیك امواج الكترو
مغناطیسی خارج از زمین در گسترده نور مرئی از آغاز خلقت بشر مشاهده شدهاند.
فیزیك امواج الكترو مغناطیسی یك رده از
فیزیك امواج است كه دارای مشخصات زیر است.
امواج الكترو مغتاطیسی دارای ماهیت و سرعت
یكسان هستند و فقط از لحاظ فركانس ، یا طول موج با هم تفاوت دارند .
در طیف فیزیك امواج الكترو مغناطیس هیچ
شكافی وجود ندارد. یعنی هر فركانس دلخواه را میتوانیم تولید كنیم.
برای مقیاسهای بسامد یا طول موج ، هیچ
حد بالا یا پائین تعیین شده ای وجود ندارد.
قسمت عمده این فیزیك امواج دارای منبع فرازمینی
هستند.
فیزیك امواج الكترومغناطیسی جزو امواج عرضی
هستند.
فیزیك امواج الكترومغناطیسی از طولانیترین
موج رادیویی ، با طول موجهای معادل چندین كیلومتر ، شروع شده پس از گذر از موج رادیویی
متوسط و كوتاه تا نواحی كهموج ، فروسرخ و مرئی امتداد مییابد. بعد از ناحیه مرئی فرابنفش
قرار دارد كه خود منتهی به نواحی اشعه ایكس ، اشعه گاما و پرتوی كیهانی میشود. نموداری
از این طیف كه در آن نواحی قراردادی طیفی نشان داده میشوند در شكل آمده است كه این
تقسیم بندیها جز برای ناحیه دقیقا تعریف شده مرئی لزوما اختیاریاند.
یكاهای معروف فیزیك امواج الكترومغناطیسی
طول موج لاندا بنا به تناسب مورد ، برحسب
متر و همچنین میكرون یا میكرومتر ، واحد آنگستروم نشان داده میشود. این واحد اكنون
دقیقا معادل 10- ^ 10 متر تعریف شده است.
ناحیه مرئی یا نور مرئی ( 4000-7500 آنگستروم
) توسط نواحی فروسرخ از طرف طول موجهای بلند ، فرابنفش از طرف طول موجهای كوتاه ،
محصور شده است. معمولا این نواحی به قسمت های فروسرخ و فرابنفش دور و نزدیك ، با محدودههایی
به ترتیب در حدود 30 میكرومتر و 2000 آنگستروم تقسیم میشوند كه نواحی مزبور دارای
شفافیت نوری برای موادی شفاف از جمله منشورها و عدسیها میباشند .
طبیعت نور
حساسیت اندام های دیداری به نور بسیار زیاد
است. بنابر تازهترین اندازه گیریها ، برای احساس نور كافی است كه حدود انرژی تابشی
در هر ثانیه و تحت شرایط مناسب بر چشم بتابد. به عبارت دیگر ، توان كافی برای تحریك
نوری قابل احساس مساوی است.
چشم انسان از جمله حساسترین وسایلی است
كه می تواند وجود نور را درك كند. اثر نور بر چشم در فرایند شیمیایی معینی خلاصه می
شود. كه در لایه حساس چشم پدید می آید و باعث تحریك عصب بینایی و مركزهای مربوط در
مغز قدامی می شود. اثر شیمیایی نور مشابه با كش روی ای حساس چشم انسان را می توان
در محور تدریجی رنگها در نور مشاهده كرد .
با استفاده از این وسایل خاص می توان پدید
آمدن جریان الكتریكی بر اثر نور را به سهولت آشكار كرد. اگر بام یك خانه كوچك را بتوان
با ماده ای كه در فتوسلها بكار می رود پوشاند، می توان در یك روز آفتابی به كمك انرژی
نوری جریان الكتریكی با توان چند كیلووات بهت آورد. سرانجام باید متمركز شد كه اثر
مكانیك نور را نیز می توان مشاهده كرد. این اثر در فشار نور بر سطح بازتاب دهنده یا
جذب كننده نور آشكار می شود.
اگر جسم را به شكل پرههای متحركی بسازیم،
چرخش چنین پرههایی بر اثر نور تابشی را می توان دید. این آزمایش جالب توجه اولین
بار در 1900 توسط بروف در مسكو انجام شده است. محاسبهها نشان می دهد كه تابش پرتوهای
خورشیدی بر آینهها اثر می كند.
معادلات الكترومغناطیس ماكسول و آغاز بحران
فیزیك نیوتنی
ماكسول تمام دانش تجربی آن روزگار را در
مجموعه واحدی از معادلات ریاضی به طور بارزی خلاصه كرد و جهان علم را شدیداً تحت تاثیر
قرار داد. چنانكه همگان به تحسین وی پرداختند. لودویك بولتزمن از قول گوته می نویسد
كه آیا خدا بود كه این سطور را نوشت.
وی به شیوه ای صرفاً نظری نشان داد كه میدان
مغناطیسی می تواند همانند موجی عرضی در اتر نور رسان انتشار یابد. پذیرش موجی نور به
همان اندازه پذیرش یك زمینه ی فراگیر یعنی اتر نور رسان را ایجاب می كرد. ماكسول در
این مورد می گوید.
اترها را ابداع كردند تا سیارات در آنها
شناور باشند، جوهای الكتریكی و شارهای مغناطیسی را تشكیل دهند، احساس ها را از یك پاره
ی پیكر ما به پاره ی دیگر منتقل كنند. ولی آخر، تا آنجا كه تمامی فضا سه یا چهار بار
از اترها پر شده است... تنها اتری كه باقیمانده است، همان است كه توسط هویگنس برای
توضیح انتشار نور ابداع شده است.
بنابراین سرعت ثابت امواج الكترمغناطیسی
بایستی نسبت به یك دستگاه مقایسه می شد، و این دستگاه همان دستگاه اتر بود. یعنی اتر
ساكن مطلق فرض می شد و تمام اجسام نسبت به آن در حركت بودند و سرعت امواج الكترومغناطیسی
و در حالت خاص سرعت نور نسبت به اتر ثابت بود. این نظریه در حالی شكل گرفت كه نسبیت
گالیله ای نیز معتبر و بی نقص تصور می شد. بنابراین اگر سرعت نور نسبت به یك دستگاه
لخت c باشد و دستگاه با سرعت v نسبت به اتر
در حركت باشد، در آنصورت سرعت نور نسبت به اتر w برابر خواهد
شد با w=c+v چنانچه نور در جهت مخالف دستگاه
حركت كند، آنگاه خواهیم داشت w=c-v نتیجه اینكه
در اواخر قرن نوزدهم میلادی فیزیك نظری بر سه بنیاد زیر مبتنی بود.
معادلات نیوتن
نسبیت گالیله ای
معادلات ماكسول
بر این اساس ماكسول به فكر محاسبه سرعت
حركت منظومه ی شمسی نسبت به اتر افتاد. وی در سال 1879 طی نامه ای كه برای تاد در آمریكا
نوشت، طرحی را برای اندازه گیری سرعت حركت منظومه ی شمسی نسبت به اتر پیشنهاد كرد.
یك آمریكایی به نام مایكلسون این طرح را دنبال كرد و برای انجام آزمایش تداخل سنجی
نیز ساخت و در سال 1880 آزمایش كرد.
آزمایش مایكلسون
آزمایش مایلكسون بر اساس نسبیت گالیله شكل
گرفت. در نسبیت گالیله ای همه ی اجسام نسبت به اتر كه ساكن فرض شده بود حركت می كردند.
بنابراین اگر جسمی مثلاً زمین نسبت به اتر با سرعت V1 در حركت بود
و جسم دیگری مثلاً یك راكت نسبت به زمین با سرعت V2 حركت می كرد،
انگاه سرعت راكت نسبت به اتر از رابطه ی زیر به دست می آمد:
V=v1+V2
سئوال مایكلسون این بود كه اگر دو شعاع
نورانی یكی عمود بر جهت حركت زمین و دیگری همجهت با آن به دو آینه كه در فاصله مساوی
از منبع نور قرار دارند بفرستیم، كدامیك زودتر بر می گردد؟ طبق محاسبات مایكلسون كه
در ادامه خواهد آمد و با استفاده از نسبیت گالیله ای و مطلق بودن زمان و با توجه به
جمع برداری سرعت ها، زمان رفت و برگشت دو شعاع نورانی قابل محاسبه و با توجه به آن
می توان سرعت مطلق زمین را نسبت به اتر محاسبه كرد.
با توجه به شكل آزمایش مایكلسون، یك پرتو
نوری (مایكلسون از نور خورسید استفاده كرد) به آینه میانی دستگاه برخورد می كند. آینه
نیمه اندود است قسمتی از نور را عبور می دهد و بخشی از آن را با توجه به زاویه ای كه
با نور ورودی تشكیل داده تحت زاویه 45 درجه منعكس می كند.
پرتو عبوری در رفت و بازگست بازوی تداخل
سنج را طی می كند كه با توجه به اینكه در رفت و بازگشت به ترتیب سرعت های زیر خواهد
داشت:
c+v and c-v
كه در آن c , v به ترتیب سرعت
نور نسبت به زمین و سرعت زمین نسبت به اتر است. بنابراین زمان رفت و برگشت پرتو موازی
با حركت زمین برابر خواهد شد با
T1=(L/c+v)+(L/c-v)=2Lc/c2-v2
كه در آن L طول بازوی
تداخل سنج است.
اما پرتوی كه عمود بر جهت حركت منعكس می
شود، قبل از آنكه به منعكس كننده برسد، منعكس كننده قدری جابجا شده و كه در این حالت
كقدار جابجایی آن با بازوی تداخل سنج و مسیر نور یك مثلث قائم الزاویه تشكیل می دهد.
كه می توان نشان داد زمان رفت و برگشت تور در جهت عمود بر جهت حركت رمین برابر است
با:
T2=2L/(c2-v2)1/2
با تقسیم طرفین روابط بالا بر یكدیگر و
پس از ساده كردن خواهیم داشت:
T2=T1/(1-v2/c2)1/2
در این رابطه سرعت نور مشخص است و زمانها
با آزمایش قابل محاسبه هستند و تنها مجهول آن v یعنی سرعت
زمین نسبت به اتر مجهول بود كه طبق پیش بینی مایكلسون بسادگی قابل محاسبه بود.
مایكلسون برای آنكه طول بازوی تداخل سنج
هم موجب بروز اشكال نشود با چرخندان آن به اندازه 90 درجه تنها یك طول مورد استفاده
قرار گرفت، با این وجود نتیجه ی آزمایش منفی بود. بارها و بارها این آزمایش و حتی با
در سال 1987 به كمك مورلی تكرار شد، بازهم نتیجه منفی بود و دو زمان اندازه گیری شده
با هم برابر بود. یعنی آزمایش نشان داد كه زمین نسبت به اتر ساكن است.
بحران فیزیك كلاسیك
آنچه از این آزمایش به دست آمد بسیار گیج
و ناراحت كننده بود. اولین فكری كه قوت گرفت این بود كه باید اشكال از معادلات ماكسول
باشد كه تنها بیست سال از عمر آن می گذشت. یعنی باید آنها را طوری تغییر داد تا با
نسبیت گالیله ای سازگار باشد. اما آزمایش فیزو و سایر نتایج حاصل از حركت نور و امواج
الكترومغناطیسی آنها را تایید می كرد.
مورد بعدی اشكال را به مكانیك نیوتنی وارد
كردند، اما مكانیك نیوتنی هم در جهان معمولی پا برجا و با تجربه سازگار بود. هر تلاشی
كه برای توجیه علت شكست نتیجه ی آزمایش مایكلسون انجام می دادند، با شكست رو به رو
می شد. در این میان دو نظریه از بقیه حالب تر به نظر می رسید.
یكی كشش اتری كه به موجب آن جارجوب اتر
بطور موضعی به كلیه ی اجسام با جرم محدود متصل است. این نظریه هیچ اصلاحی را در قوانین
نیوتن، نسبیت گالیله ای و معادلات ماكسول لازم نمی دانست. اما این نظری با كجراهی نور
ستارگان ناسازگار بود.
نظریه دوم نظریه گسیلی بود كه طبق آن معادله
های ماكسول را باید طوری اصلاح می كردند كه سرعت نور با سرعت چشمه ی صادر كننده بستگی
داشته باشد. این نظریه نیز با نور واصل از ستارگان دوتایی ناسازگار بود
سرانجام در سال 1893 فیتز جرالد نظریه ی
عجیبی ارائه داد. طبق نظر فیتز جرالد، تمام اجسام در جهت حركت خود نسبت به اتر منقبض
می شوند و عامل انقباض برابر است با:
1/sqr(1-(v2/c2)^2)
این نظریه هرچند عجیب و ساختگی به نظ می
رسید، اما جون فرضیه اتر را می پذیرفت و معادلات الكترومغناطیس ماكسول را تغییر نمی
داد و در عین حال اصول مكانیك بهمان شكل قبلی باقی می گذاشت و نتیجه ی آزمایش را نیز
توجیه می كرد، بیشتر مورد قبول بود.
متعاقب آن لورنتس تبدیلات خود را كه به
تبدیلات لورنتس معروف است ارائه كرد :
Lorentz Transformation
The primed frame moves with velocity v
in the x direction with respect to the fixed reference frame. The reference
frames coincide at t=t"=0. The point x" is moving with the primed frame.
در همان دوران كه لورنتس روی اشعه ی كاتدی
كار می كرد، این انقباض را بوسیله ی نظریه الكترونی خود توضیح داد. وی نظر داد كه جرم
ذره ای باردار كه بر اثر حركت در حجم كوچكتری متمركز می شود، اضافه خواهد شد. و بدین
تریب نظریه تغییرات جرم نیز برای اولین بار در فیزیك مطرح شد.
تمام این كوششها برای حفظ دستگاه مرجع مطلق
اتر انجام شد، اما دیگر این موجود ناسازگاری خود را با مشاهدات تجربی نشان داده بود.
پوانكاره نخستین كسی بود كه اظهار داشت آین اتر ما واقعاً وجود دارد؟ من اعتقاد ندارم
كه مشاهدات دقیقتر ما هرگز بتواند چیزی بیشتر از جابجایی های نسبی را آشكار كند
بدین ترتیب فیزیك نظری در آغاز قرن بیستم
با بزرگترین بحران دوران خود رو به رو بود .
تعریف غرب
از منظر تاریخی
از آنجا كه
همه پدیدههای اجتماعی زمانمند هستند، بلاشك غرب نیز درظرف زمانی خاص
میبایست شكل گرفته و قوام یافته باشد. در همین ابتدایبحث شاید این انتقاد
وارد باشد كه غرب بهعنوان یك كل و مجموعه بههمپیوسته، با ماهیتی روشن،
در كُنه معنی خود، متناقض است، بدون اینكه دراینجا وارد این مسأله شویم،
ما مسامحتاً میپذیریم كه غرب یك مجموعه ازعناصر مادی و غیرمادی است كه
دارای شیوهای از زندگی اجتماعی و تمدنیخاص است و عجالتاً از آنچه شرق یا
زندگی شرقی مینامیم، سوا است. پس ازبُعد تاریخی قابل بررسی و شناخت
میباشد، ضمن آنكه همه این مقولاتقابل تجزیه و تحلیل جداگانه و مستقل
خواهند بود كه در جای خود، از آنهانیز سخن بهمیان خواهد آمد.
در این بخش
سؤال اصلی این است كه غرب از چه زمانی غرب شد؟ از اینسؤال چند منظور
داریم؛ یكی اینكه غرب، متكی به تمدن، فرهنگ و شیوهزندگی اجتماعی و
منقسم به قومیتهای مختلف،در ظرف تاریخ چگونه جایگرفته است؟ در واقع
سوابق تاریخی آن كدام است؟ دیگر اینكه غرب از چهزمانی بهعنوان یك تفكر
و محصول فرهنگی ویژه قوام یافت؟ منظور دیگریكه از این سؤال مد نظر
میباشد، این است كه غرب از چه زمانی مسأله، یامسألهساز شد؟ و رویارویِ
دیگر تمدنها از جمله تمدن شرقی قرار گرفت؟در واقع چه حوادث و علل تاریخی
را میتوان برای شكلگیری غرببرشمرد؟ و كدام ویژگیهای فرهنگی، اجتماعی،
اقتصادی و ... از چند كشور،پدیده غرب را بهوجود آورد؟ مبانی و بنیانگذار
پایههای تمدن غربی با كدامنگرش قابل شناخت است؟ و این مبدأ، یا مبادی
اولیه غرب به كدام علل یامجموعه علل و حوادث تاریخی باز میگردد؟ تمدن
غربی دارای چهدورانهای تاریخی بوده و در هر دوران چه ویژگیهای فرهنگی
بر این تمدنسیطره داشته است؟
بالطبع
پاسخ دادن به این سؤالات، مستلزم بررسی تاریخی و همهجانبه درزندگی و
تمدن غربی است. با وجود این، تا آنجا كه به شناخت مفهوم غرب ومؤلفههای
تاریخی آن، در تعاریف مختلف مربوط میشود، سؤالات راپیجویی میكنیم و
مابقی آنها را در قسمتهای بعدی مورد مطالعه قرارمیدهیم.
گمبل معتقد
است، مورخان اروپایی تلاش كردهاند تا تمدن سههزارسالهغربی را با ریشه
دوگانهاش در تمدنهای یونان و روم باستان از یكسو ومذاهب یهودیت و مسیحیت
را از سوی دیگر نمایان كرده، بهگونهای افراطینشان دهند كه این فرایند
تاریخ است كه بخش عظیمی از میراث سنّت تفكراجتماعی و سیاسی غرب را به
دیگر نقاط منتقل كرده است. بهزعم وی «یكیاز ویژگیهای مشترك اینگونه
تفاسیر، تفسیر تاریخی غرب به سه بخشباستان، میانه و جدید است. تاریخ
باستان، مبداء كلاسیك تاریخ اروپا تاسقوط امپراطوری روم غربی در قرن پنجم
میلادی است؛ تاریخ میانی،عصری است كه اعصار تاریك پس از سقوط
روم،زمانیكه بربرها هجومآورده و ساكن مستعمرات پیشین روم شدند را در
برمیگیرد، به این ترتیبتاریخ دوره میانی شامل تاریخ دولتهای فئودالی
اروپا تا پایان قرن 15 و 16میلادی میشود. سپس با انقلاب علمی قرن هفدهم و
روشنگری قرن هجدهمادامه مییابد، تا اینكه بالاخره با انقلاب كبیر فرانسه
در سال 1789 و انقلابصنعتی (كه در دهه 1780 شروع شد) به اوج خود میرسد.
این حوادث زمینهرا برای آنچه قرن اروپایی (1914ـ1815) و قرن آزادی و
پیشرفتمینامند، مهیا كرده كه طی آن تفكرات، فنون و حكومتهای سیاسی غربی
درسراسر جهان گسترش یافتند».
از دید گمبل
تاریخنویسان اروپایی كمك زیادی به این اندیشه كردهاند كه«راه بیهمتای
توسعه» تنها در جهان غرب رخ داده و برتری تكنولوژیكی ومادی دولتهای غربی
در عصر حاضر، نشانگر یك نوع «برتری فرهنگی واخلاقی» تمدن غربی نسبت به
سایر تمدنهاست.
این ویژگی
تاریخی كه آشكارا تحریفی غیرمعقول است، به شرقیان و همهتمدنهای غیر غربی
مینمایاند كه تاریخ تجربهناپذیر است و آنچه در غربروی داده است، امكان
تكرارش در سایر كشورها صفر بوده و نتیجه اینحوادث نیز نه تنها برتری در
علوم و فنون بلكه در همه زمینههای ارزشی واخلاقی است. پس غرب آن هویتی
است كه مستقل شكل گرفته و قوام یافته وهمه راههای مناسب تجربی را پیشه
كرده و سرانجام هویتی برتر از دیگرتمدنها یافته است.
چنین
دیدگاهی را كه معمولاً نظریهپردازان غربی به استناد سلسلهای ازوقایع و
حوادث منحصر به فرد در سرزمین اروپا مطرح میكنند، با نگرشییك بُعدی، همه
پیشرفتهای مادی، تكنولوژیكی و علمی موجود در غرب رامحصول تمدنهای باستانی
خود، قلمداد كرده، همه وقایع تاریخی متأثر ازتمدن سایر ملل و اقوام غیر
غربی و از جمله شرق را در تكوین تمدن غربینادیده میگیرند و بر این باورند
كه تمدنهای باستانی در آن سرزمین، همراه بادین مسیحیت، وجود چنین تمدنی
را میسر كرده است.
عدهای از
صاحبنظران غرب را از زمانی بهعنوان یك تمدن ویژهمیشناسند كه تحولات
اساسی در نحوه تفكر و شیوه زندگی اروپاییان رخداده است و آن نیز مرهون
تحولات عصر رنسانس میباشد. در واقع غرب«آن نحوه نگاهی به هستی و عالم و
آدم و مناسبات آنها با هم است كه ازرنسانس به بعد در آن ظرف جغرافیایی
تكوین یافته و بالیده و نوعی شیوهزندگی را به بار آورده است كه به زور
سیطره تكنولوژیكی كه از آن زمان بهبعد در غرب جغرافیایی فراهم آمده است،
در حال جهانی شدن است و همهجهان را یك شكل میكند». از این منظر نوعی از
تفكر و دیدگاه نسبت به امورفلسفی، دینی و اجتماعی از دوره رنسانس به بعد
با پیشرفتهای تكنولوژیكی،پایه و اساس مفهوم غرب را تشكیل میدهد. امّا در
اینجا این سؤال اساسیمطرح میشود كه منظور از عصر رنسانس چیست؟ و چه علل
و عواملی درتغییرات ایدئولوژیكی و فرهنگی غربیان مؤثر بودهاند؟ اگر نام این
حركت راخودباختگی غربی، در برابر دیگر فرهنگها و از جمله فرهنگ شرقی
نامنهیم،ماهیت غرب غیر از آن چیزی میشود كه در حال حاضر و
بیشترِصاحبنظران در دورانهای اولیه رشد غرب بیان میكردند. به بیان دیگر،
ازبُعد تاریخی، تمدن غربی نمیتواند از تمدن شرقی یا هر تمدن غیرغربی
دیگرجدا در نظر گرفته شود.
مارتین
برنال دراینباره چنین مینویسد؛
«تفاوت شرق
و غرب بر بنیاد دیدگاهی نئوكلاسیك و نژادپرستانه استواراست كه در قرن هجدهم
نضج گرفت، زیرا اروپاییهای قرن هجدهمنمیتوانستند اعتراف كنند كه فرهنگ
پیشرفته اروپا در اصل ریشهای آسیایییا آفریقایی داشته است».
بیعلاقگی
به اتصال همه جانبه فرهنگی با ملل شرقی و از جمله تمدناسلامی یا آسیایی،
حاصل همان خودبزرگبینی و برتری فرهنگی و اخلاقیاست كه فرد غربی در برابر
غیرغربیان داشته و عامل اصلی آن را میبایست درجدایی از تمدن مسیحی و
دینباوری آنان دانست نه بر عكس. به بیان دیگر،تمدن غربی بر پایه دین
مسیحیت قوام نیافته، بلكه بر خلاصی و جدایی از ایندین، بنیان نهاده شده
است. دوری از امور معنوی و ورود ارزشهای مادی درفرهنگ اروپاییان، نتیجهاش
اغراق در خودباوری و حقیر شمردن دیگرتمدنها بوده است. اعتراف به وجود
تمدنی بزرگ یعنی تمدن شرقی در برابرغرب را نظریهپردازان و تاریخنگاران
غربی، بیان كردهاند و حتی تكوینتمدن غربی را مرهون تمدن و فرهنگ شرق
دانستهاند، این دیدگاه را بهوضوحافرادی نظیر یوهان گوتفرید هردر، فردریك
نیچه، هگل و دیگران مطرحكردهاند. با وجود آنكه این صاحبنظران حركت
تاریخی فرهنگها را ازشرق به غرب و مشخصاً از آسیا به اروپا میدانند، امّا
به گونهای دیگر و بهشیوهای پیچیده، تمدن شرقی را تحقیر میكنند و معتقدند
كه نقش فرهنگآسیا و تمدن شرق در تاریخ پایان پذیرفته است. به نظر هردر هر
فرهنگینقشی در تاریخ بازی میكند و تاریخ در جهت خاصی حركت میكند، از
شرقبه غرب، زیرا به نظر او معتقدات و فرهنگها زمینهای برای یكدیگر
میباشند، بهنظرهگل مهد تمدن، آسیا بود. هگل در كتاب خود، تحت
عنوانسخنرانیهایی درمورد فلسفه تاریخ كه در سال 1823 انتشار یافت
مینویسد؛
«خط كه
یكی از مهمترین اجزای یك فرهنگ است، ابتدا در آسیا ابداعگردید».
یا اینكه
مینویسد؛
«اگر چه
زمین حالت كروی دارد،امّا حركت تاریخ دایرهوار نیست، شرقهمان آسیاست، در
شرق آفتاب طلوع میكند و تاریخ نیز از آنجا آغازمیشود. خورشید در غرب غروب
میكند و تاریخ نیز در غرب به پایانمیرسد».
این نوع
نگرش به تاریخ تمدنهای شرق و غرب، نوعی دیگر از تحریفتاریخ و پوششی بر
همه دغدغههای روشنفكرانه و رهایی از بیهویتی غربیاست، چرا كه حركت بدون
سكون و گذار از مقاطع مختلف بیمعنا میباشد ولذا بعید نیست كه «آسیا را
دوران جوانی اروپا» میخوانند، از این منظر آسیا بهمثابه انسانی پیر و فرتوت
است كه هیچ رمقی برایش باقی نمانده، هیچ شادابیخاصی ندارد و در عرصه
حیات از تكاپو افتاده و آنچه برایش باقی استدوران پرخاطره جوانی یا
بهزعم صاحبنظران اروپایی بهتر این است كه گفتهشود، جوانی پر از نشاط و
انرژی اروپایی و غربی است، چندان كه همه اقوام بهزعم هردر روزی در آسیا
میزیستند و مآلاً اقوام اروپایی امروزی نیز درگذشتههای دور در آسیا بودهاند
و هیچ مباهاتی از این جهت برای هیچكشوری باقی نمیماند؛ شاید بتوان گفت
هردر نیز مانند هگل امّا به گونهایدیگر به این كلام پایبند است كه انسان
در شرق متولد شده، امّا در غرب به«خودآگاهی» رسیده است. از این جهت انسان
غربی انسان دیگری است كهتعالی و فرهنگش بر پایه فرهنگ و تمدن یونانی بنا
شده است.
از دیدگاه
این نظریهپردازان تاریخنگار غربی، در جایی كه تمدنهایكهنسال شرقی نظیر
مصر، ایران، هند و چین به بنبست میرسند، تاریخ غربمتولد میشود و حتی ورود
تمدن اسلامی در جرگه تمدنهای كهنسالفوقالذكر، هیچ تغییری در این وضعیت
بهوجود نمیآورَد. در واقع هنگامیكه شرق از حركت میایستد، «ازاین جا بود
كه صحنه تاریخ به غرب منتقلشد. در اروپا، عقل بشری و آزادی، رهبری
فرهنگها را بهدست گرفت و بااصلاحات مذهبی و روی كار آمدن پروتستانها،
پیشرفتهای علمی و عصرمنورالفكری تاریخ به پایان خود رسید. با انقلاب
فرانسه عقل بشری و آزادیبه پیروزی میرسیدند و از آنجا بود كه بشر سرنوشت
خود را بهدست گرفت وقوانینی را كه خود میخواست وضع نمود. از دیدگاه هگل
تاریخ دارای یكهدف است و آن اروپاست. البته این اروپا دارای حقوق بشر،
عقلگرایی وآزادیهای دینی و سیاسی است».
برخلاف
آنچه صاحبنظران غربی مطرح میكنند، به لحاظ تاریخی،تكوین تمدن غربی
مرهون انفكاك فرهنگی یا شیوه زندگی نوینی است كهجدای از فرهنگ سنّتی
دینی شكل گرفته است. دلایلی كه هگل برای رهبریفرهنگها و هدفمندی تاریخ
به نفع تمدن غربی مطرح میكند، از كفایت لازمبرخوردار نیست، چرا كه اولاً،
نفوذ یا تسلط تمدن اروپایی بر دیگر كشورها ازبُعد فرهنگی نیست و ثانیاً،
فرهنگ اروپایی هرگز به آن انسجام ارزشی یاكمال فرهنگی یا عجالتاً برتری از
تمدن شرقی دست نیافته است، تا بتواند منشأچنین اثری گردد، بلكه واقعیت آن
است كه روگردانی از فرهنگ سنّتیعاریهای و در واقع نوعی سنّتشكنی یا
شیوه امحای فرهنگهای سنّتی بهاضافه مازاد درآمدهای اقتصادی حاصل از كشف
و سلطه بر دیگر كشورها،در درجه نخست پیشرفتهای تكنولوژیكی را برای این
سرزمین بهارمغانآورده و در مراتب بعدی صدور این صنایع و تكنولوژی یا
اصطلاحاً مدرنیزهكردن دیگر كشورها، گونهای از مناسبات اقتصادی ـ اجتماعی را
به وجودآورد كه گاه از آن، به عنوان «غربگرایی» یا «غربی كردن» جامعه یاد
میشود.چنین پدیدهای كه ریشههای تاریخی آن، به وقایع و حوادث قرون
هجدهم بهبعد میرسد، هیچ داعیهای درباره كمال و تعالی انسان و فرهنگ
غربینمیتواند داشته باشد و بههیچ وجه نمایانگر قدرت و پیشرفتگی فرهنگ
وتمدن اروپایی و اِمریكایی نسبت به سایر تمدنها نمیتواند باشد.
از نظر
تاریخی، پیشرفتهای صنعتی و تكنولوژیكی در غرب بهدستمیآید. اعتراف شرق
به این واقعیت دو جنبه خاص در نگرش به ماهیت غربفراهم آورده است؛
اولاً، علم و هنر و حتی عملكردهای فنّی در شرق نادیدهگرفته میشود و ثانیاً،
فرایندهای تاریخ را در جهان صاحبنظران غربی وبهخصوص اسلامی مكتب تكامل،
در قالب اعصاری نظیر دورانهای مبتنی برپیشرفتهای تكنولوژیكی و صنعتی،
دوره جمعآوری و شكار حیوانات،دوره كشاورزی و دوره صنعتی معرفی میكنند كه
هر دوره از دوره قبلیپیشرفتهتر و انسانیتر است و مآلاً هر قوم و ملتی كه
به عصری جلوتر تعلقدارد، ناخودآگاه، پیشرفتهتر و برتر خوانده میشود. نگرش
تاریخی به جهانهستی از این منظر، نتیجهاش بنبست شرق است، چرا كه خورشید
از شرقطلوع میكند و از این سرزمین عبور كرده، به غرب میرسد تا تمدن
غربیشكل گرفته و تمدن در جهان در عالیترین تعالیاش، در غرب به غروب
خودبرسد. امّا همچنانكه مارتین برنال معتقد است، هویت جامعه غربی حتی
درامور مادی و علمیاش، وامدار تمدن شرقی است، زیرا شكلگیری تمدنغربی را
باید در برخوردهای اروپاییان با دیگر سرزمینها مورد مطالعه ومداقه قرار داد تا
دورههای مختلف آن، بازشناخته شود. بهزعم وی در اولیندوره، اروپاییان با
فرهنگ سرزمینهای اسلامی و مناطق شرقی آشنا شدند وبرخوردهای اولیه برای
فهم، اقتباس و نسخهبرداری و اصولاً شناخت اینحوزه تمدنی انجام پذیرفت،
برخوردهای اولیه كاملاً مثبت بود؛ یعنیاروپاییان شروع كردند به ترجمه و
یادگیری و بهرهگیری از فرهنگ شرق، امّااندكی پس از این دوره، با پدیدهای
روبهرو میشویم كه یك خط فاصل و مرزدر تاریخ اقتصاد و نیز فرهنگ جهانی
ایجاد میكند و آن را از قرن پانزده بهبعد میتوان نشان داد. پیدایش
كلنیالیسم، سپس پیدایش سرمایهداری وامپریالیسم سرمایهداری. در واقع از
این دوره به بعد است كه دیگر فرهنگهااز جمله تمدن و فرهنگ شرق در مقابل
فرهنگ غرب مورد اهانت و تحقیرقرار میگیرد و یك تحریف تاریخی در همه ابعاد
زندگی اجتماعی انسان درجهان رخ میدهد. ریشه این نوع نگرش را باید در عصر
رنسانس و حاصلسركشی انسان غربی در برابر سنّتها و اعتقادات دینی دید.
«رنسانس تحوّلیاساسی در زندگی مغرب زمینیان پدید آورد. این تحولات انكار
اصولمعنوی و دینی را بههمراه داشت، در این مقام بشر خود را یك موجود
طغیانكننده در برابر خداوند و عالَم معنی تلقی كرد. نهضتی كه در دوره
رنسانسنهضت اومانیسم یا انسانمداری تعبیر شده، همان چیزی بود كه در
صورتآدابدانی بشریت تجلّی كرده بود. اصل و مبداء جدایی تمدن غرب
ازتمدنهای شرقی و دینی همین نهضت بود. این تصوّر اخیر غربیان از
انسان،پایه تضاد اساسی و ریشهدار بین تمدن غرب و تمدنهای دیگر جهان
بهویژهتمدن شرق است».
معالوصف،
آنچه به وضوح از مطالعه تاریخ غربی بهدست میآید، ایناست كه بزرگترین
اسطورههای فرهنگی و دینی غرب متعلق به ادیان الهیشرقی است، حتی مذاهب
و دین مسیحیت را نمیتوان جدای از معارف دینیدر شرق دانست و اتفاقاً اتصال
معارف الهی و دینی، حتی در دوره سلطه كلیسابر جوامع غربی، از طریق همین
دین بین ادیان الهی شرقی و غربی برقراراست، هر چند هر دین شرقی در برابر
مسیحیت، اعلان برتری نماید یا برعكسمدیریت كلیسا و میسیونرهای مسیحی به
دنبال فتح سرزمینهای شرقی و سلطهكلیسا باشند. بنابراین، دین ارزش معنوی و
پایه روابط اجتماعی در جامعهاست، هر چند پیروان واقعیاش كم و نوع بینش
دینی آنها ناقص باشد، امّارویگردانی از دین و معارف الهی، پایه و اساس
اعتقاد دیگری است، اعتقادیكه جداً موجبات اختلاف و برخوردهای ایدئولوژیكی
را بین دو سرزمینفراهم میآورَد. این همان امری است كه زمینه لازم را
برای بهوجود آمدنسازمان اجتماعی جدید و كنترل همه ابعاد زندگی اجتماعی
مهیا میكند. پسغرب را در اینجا میتوان تا اندازهای تافته جدا بافتهای
انگاشت كهمجموعهای از شرایط ذهنی و عینی پس از قرن هفدهم، آنرا پدید
آورد.
«این مجموع
شرایط هم در برگیرنده به اصطلاح عناصر زیربنایی بود و همعناصر روبنایی. در
سطح زیربنا تغییرات زیر به وقوع پیوست.
أ . مركزیت
یافتن شهر یا بازار غیر مشخصی، همراه با اَشكال ارتباط وهمبستگی ویژه حیات
شهری.
ب . بهوجود
آمدن سازمان اجتماعی جدید برای كنترل و بسیج نیروهایانسانی و مادی برای
عمل در یك جامعهای كه بخشها و نهادها در آن،تفكیك شده، ولی به هم
مرتبطاند.
ج . تقویت
و تحكیم سیستم اقتصادی، سیاسی و حقوقی جدید مبتنی برنظم قانون مدار منطقی
(موازی آنچه علم جدید ترسیم كرده) با فاصله گرفتناز نظم شخصی و خانخانی
فئودالی.
در سطح
روبنای فكری و فرهنگی الگوهایی نظیر عقلگرایی،تجربهگرایی، عقیده به
قانون، اصالت عمل، كوشش و دیانتِ اینجهانی،شكگرایی و اقتدار و سنّت،
فردگرایی و عامگرایی (جامعهگرایی) مسلطشدند». بنابراین غرب از بُعد تاریخی
و از دیدگاه صاحبنظران غربی و شرقیبا هر گونه تمایل و نگرش نسبت به
جامعه غرب، به مجموعهای از كشورهایاروپایی ـ بهخصوص اروپای غربی ـ
اطلاق میشود كه دارای مؤلفههایمشخصی میباشد (بدون تأیید یا تكذیب). این
مؤلفهها كه ما را در تعریفبهتر مفهوم غرب یاری میرساند، عبارتاند
از:
1 . غرب
دارای تمدن سههزار ساله است.
2 . تمدن
غرب ریشه در تمدنهای یونان و روم دارد.
3. تمدن
غرب ریشه در مذاهب مسیحیت و یهودیت دارد.
4. غرب
دارای دوره مشخص تاریخی باستان، میانه و جدید است.
5. غرب
دارای تجربیات ناب و مستقل تاریخی است.
6. تجربیات
و حوادث ناب تاریخی، راه بیهمتای توسعه را برای غرب بهارمغان آورده
است.
7. انقلابات
صنعتی و اجتماعی، غرب را از نظر مادی و معنوی خودساختهكرده است.
8.
خودسازندگی و دستاوردهای تكنولوژیكی، ذاتی زندگی غربی است.
9. بهبركت
انقلابات، آزادی و پیشرفت برای جامعه غربی فراهم شدهاست.
10. قوام
هویت غربی بر پایه آزادی انسان از همه تعلقات مادی وغیرمادی.
11. برتری
ارزشی و اخلاقی تمدن غربی نسبت به سایر تمدنها.
12. تمدن
غرب ریشه در عصر رنسانس دارد.
13. تمدن
غرب تا قبل از رنسانس وامدار تمدن شرق است.
14. غرب نه
تنها در مذهب بلكه در همه نمودهای عینی و ذاتفرهنگیاش منبعث از شرق
است.
15. استیلای
دیدگاه نژادپرستانه بر تفكر اروپاییان از قرن هجدهم به بعدپایه تمدن غربی
است.
16.
خودبزرگبینی و خودباوری تمدن غرب در برخورد با ملل شرق ازقرن هجدهم به
بعد بهوجود آمد.
17. جدای از
دین، نه اتصال، مادیگری و دنیاپرستی وجه غالب تمدنغربی است.
18. آسیا و
شرق مهد تمدن غربی است.
19. تمدن از
شرق طلوع و در غرب غروب میكند.
20. انسان
در شرق متولد و در غرب به خودآگاهی میرسد.
21. عناصری
نظیر؛ عقل بشری و آزادی موجبات رهبری فرهنگی غربیرا فراهم آورده
است.
22. عدم
انسجام و تعالی فرهنگی در تمدن غربی از اعصار گذشته قابلملاحظه است.
23. غرب به
استناد دوره سنّتشكنی، استعمار دیگر ملل و مازاداقتصادی، ماهیتی مستقل
دارد.
24. غرب آن
هویتی نیست كه به استناد دورههای تاریخی، میانه و جدیدیا پیشرفتهای
تكنولوژیكی معرفی میشود، بلكه این تقسیمبندیتحریف تاریخی در تمدن غربی
است.
25. وجه
افتراق دو تمدن غربی و شرقی اومانیسم یا انسان مداری غربیاست.
26. هویت
غربی از نظر جامعهشناختی مبتنی بر مركزیت یافتن شهر وارتباطات شهری،
بهوجود آمدن سازمان اجتماعی نوین، تقویت وتحكیم نظام اقتصادی سیاسی و
حقوقی و صورت خاصی ازویژگیهای فرهنگی و اعتقادات غیر دینی است كه از قرن
هفدهم بهبعد شكل میگیرد.