باید آهسته نوشت ، با دل خسته نوشت ، با لب بسته نوشت... گرم و پررنگ نوشت... روی هر سنگ نوشت تا بخوانند همه. که اگر عشق نباشد دل نیست...
شمع بزم محفل شاهان شدن ذوقی ندارد ای خوشا شمعی که روشن میکند ویرانه ای را
آنقدر دل اتم پر بود که با شکافتنش دنیایی لرزید ،
دل من نیز پر بود ، وقتی شکست ، سکوتی کرد که به دنیایی می ارزید .
وقتی زندگی رو از یخ ساختی ٬ برای آب شدنش گریه نکن . . .
تیک ... تاک ... تیک ... تاک
با هر تیک ساعت به یادت میوفتم و با هر تاک ساعت دلتنگت میشم
پرنده لب تنگ ماهی نشسته بود و به ماهی نگاه میکرد و میگفت : سقف قفست شکسته ، چرا پرواز نمیکنی ؟؟
من به مرگم راضیم اما نمیآید اجل ، بخت بد بین از اجل هم ناز میباید کشید . . .
از با تو بودن برایم عادتی ساختی که هرگز بی تو بودن را باور ندارم . . .