• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 293
تعداد نظرات : 743
زمان آخرین مطلب : 4846روز قبل
طنز و سرگرمی
از غضنفر می پرسند پتروس که بود؟ می گه یه دهقان فداکار بود که وقتی گرگ به گوسفندانش حمله کرد، رفت زیر تانک و انگشتشو کرد تو چشم راننده قطار!
شنبه 1/1/1388 - 22:12
طنز و سرگرمی
امیدوارم در این سال جاری پله های ترقی را یکی یکی طی بکشید
شنبه 1/1/1388 - 22:11
دعا و زیارت

پیامبر اکرم ( صلی ) فرمودند: دستمال آلوده به گوشت را در خانه نگذارید كه جایگاه شیطان است . 

شنبه 1/1/1388 - 22:8
كودك

این قصه برای اولین بار در این سایت نمایش داده می شود .

روزی بود روزگاری بود.درروزگاران قدیم جنگلی پر ماجرا بود وهر روز در آن جنگل اتفاق های مختلف و گوناگونی می افتاد. در آن جنگل خرگوش های زیاد وزیبایی با شکل های مختلف وگوناگون می کردند. روزی یکی از خرگوش ها به کلبه ی کوچک و زیبای پدربزرگش رفت و پیش او نشست و از پدربزرگش پرسید:پدر بزرگ، مادربزرگ چگونه از پیش ما رفتند؟ پدربزرگ در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود جواب داد:پسرم 2سالی بود که خرگوش ها کمبئد آب و غذا پیدا کرده بودند و به هر جایی می رفتند تا آب و غذایی پیدا کنند،در آن زمان خشکسالی همه خارا فرا گرفته بود. روزی که من و مادربزرگت برای جمع آوری آب و غذا به سرزمین سرسبز و خیلی دور می رفتیم،زمانی که به آنجا رسیدیم یکدفعه تعداد بسیار زیادی غذا و چشمه پیدا کردیم. مادربزرگت رفت تا کوزه ها را از آب پر کند که یکدفعه تیری به پشت او خورد،تازه من فهمیدم که آن روز شکارچی ها در آنجا بودند.من مادربزرگت را کشان کشان و دوان دوان پیش دکتر جنگل بردم تا شاید بتواند کاری برای اوبکند،هر دارویی که دکتر گفت جمه آوری کردم امّا وقتی از پیش دکتر رفتم وپیش مادربزرگت برگشتم دیدم با چشمانی بسته آرام خوابیده واز دنیا رفته است. فسقلی که نوه ی آخر پدربزرگ بود گفت: پدر بزرگ گریه نکنید و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود از آنجا رفت. وقتی که از کلبه ی پدر بزرگ بیرون آمد دید که همه ی بچّه ها دور کلبه ی پدر بزرگ جمع شده اند و گریه می کنند. فسقلی به آن خرگوش های باهش و زیرک گفت: شما شنیدید که مادربزرگ مان چگونه از پیش ما رفتند؟ خرگوش ها در حالی که سرخود را تکان می دادند گفتند:بله.بعد فسقلی گفت که از این پس دیگر نباید اسراف کنیم و بگذاریم خشکسالی جنگل به این قشنگی را فرا بگیرد. پس فسقلی قصّه ی ما به هرکسی وظیفه ای داد تا آن را انجام دهند. روزی که فسقلی برای جمع آوری هویج با پدر و مادرش به جنگل رفت،از پدر و مادرش خواست تا برود وبازی کند.فسقلی در حالی که داشت با دوستانش بازی می کرد،چشمش به پدربزرگ پیرش افتاد و پیش او رفت و به پدر بزرگش گفت: پدر بزرگ چرا دارید گریه می کنید؟ او جواب داد آخرمادر بزرگت همین جا از دنیا رفتند.فسقلی کمی از کنار پدربزرگ دور شد،یکدفه به پله های عجیبی رسید،هر پله یک متر بود. فسقلسی همه ی پله ها را طی کرد تابه یک قصر با شکوه رسید.او از خوشحالی دو بال سفید روی بدنش در آورد و فسقلی به بالا ترین نقطه ی قصر رفت و از یکی از آن پنجره ها به داخل قصر رفت و دید که مادربزرگش در آنجا است و دارد مو های چند بچّه خرگوش را می بافد،بعد از آن شوک، فسقلی نزدیک بود که سکته کند و بعد مادربزرگش او را دید و او را بغل کرد وبه او گفت: فسقلی جان من را یادت می آید؟ فسقلی جواب داد: وای...! وای...! مگر شما نمرده بودید؟ماد بزرگ لبخندی زد و گفت:فسقلی نوه ی عزیزم من از این دنیا نرفته ام.آن روز که من تیر بر پشتم خورده بود،دکتر جنگل برای اینکه از زندگی من و پدربزرگت حسرت می خورد،الکی خرگوش بی گناهی را که شبیه من بود کشت و به پدربزرگت گفت که من مردم.فسقلی جان برو به همه بگو که من زنده ام،فسقلی می پرسد:پس دکتر جنگل کجاست؟ مادربزرگ جواب می دهد:درسه سال پیش به علّت شیوع بیماری که در جنگل اتفاق افتاده بود دکتر جنگل مرد.از آن پس حدود نه سال است که در این قصر با این بچّه ها زندگی می کنم.فسقلی می پرسد:مادر جان این بچّه ها کیستند؟ پسرم این بچّه ها نوه های من هستند،یعنی دختر خاله های تو هستند.فسقلی خوشحال می شود ومی گوید: پس بروم این خبر را به همه بدهم.بیایید باهم برویم.مادربزرگ جواب داد: ما نمی توانیم بیاییم آخر آن دکتر بی معرفت وقتی ما می خواهیم از این قصر بیرون برویم ،جادویی به کار برده است که این در قفل می شود. پسرم آن کلید در جنگل خرس ها ست،اگر شما آن کلید را پیدا کنید ما هم می توانیم از اینجا بیرون بیاییم و پیش شما زندگی کنیم.فسقلی تا پایش را از در بیرون گذاشت یکدفعه مادرش او را از خواب بیدار کرد،فسقلی بیدارشو باید به مدرسه بروی. فسقلی وقتی بلند شد متوجه شد همه آن هایی را که دیده است خواب بوده،او بسیار دلگیر و ناراحت شد و به کلبه ی پدربزرگ رفت و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. پدربزرگ ماجرا را شنید رنگ از رخش پرید وگفت :درست است.مادر بزرگت در آن روز یک گوشواره در گوش هایش بود ولی وقتی که من برگشتم ودیدم او مرده است دیگر آن گوشواره در گوشش نبود حالا فهمیدم چه شده است.ای دکتر بی حیا،فسقلی می گوید باید به جنگل خرس ها برویم. فسقلی و پدربزرگ هفته و ماه هارا در راه دراز جنگل خرس ها بودند تا آن را پیدا کنند.امّا در یکی از آن روز ها آن جنگل را پیدا کردند زیر تمام علف ها و بوته ها را گشتند،امّا آن کلید را پیدا نکردند.با نا امیدی در راه برگشتن به جنگل بودند که یکدفعه خرس بزرگ با قامتی بلند به آنها گفت:شما دارید دنبال چیزی می گردید؟ پدربزرگ و فسقلی گفتند: بله. آن دو تمام ماجرا را برای آن خرس تعریف کردند و آن خرس فهمید که کلید کجاست.خرس گفت:روزی که برای بازی فرزندانم را به جنگل بردم وقتی می خواستم برای آنها تابی درست کنم،شاخه ی درخت شکست و کلید طلایی و زیبایی از داخل آن بیرون آمد من کلید را در صندوقچه ی خانه مان مخفی کردم حالا بهتر است با من بیایی و آن کلید را بگیرید آنها کلید را گرفتند و با خانواده ی خرس ها به راه افتادند کمی که از آنجا دور شدند وفسقلی گفت: بیایید اینجا همان قصر است که در خواب دیدم،آنها از پله های عجیب و غریب پایین رفتند تا به آن قصر رسیدند و در آن قصر را باز کردند. یکدفعه دیدند که مادر بزرگ که بسیار پیر شده با نوه ها در آنجا هستند آنها بسیار تعجب کردند و با هم به راه جنگل ادامه دادند وقتی خرگوش ها مادربزرگ و نوه هارا دیدند قلب هایشان تند تند می زد مادربزرگ تمام ماجرا را برای آنها تعریف کرد و آنها سالیان سال در کنارهم به خوبی و خوشی زندگی کردند.

شنبه 1/1/1388 - 22:6
دعا و زیارت
پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله فرمودند: موهاى شارب (سبیل ) خود را بلند مگذارید؛ زیرا شیطان ، آن را جاى امن براى زندگى خویش قرار مى دهد، و در آن جا مخفى و پنهان مى گردد. 
شنبه 1/1/1388 - 22:3
دعا و زیارت
از امام صادق علیه السلام نقل شده كه ایشان فرمودند: از طرف دست گیره و قسمت شكسته كوزه آب نخورید كه شیطان هم از آن جا آب مى آشامد.
شنبه 1/1/1388 - 22:1
کامپیوتر و اینترنت
برای اجرای برنامه start up عبارت Msconfig را در run اجرا كنید 

شنبه 1/1/1388 - 21:54
دانستنی های علمی
از قدیم الایام ، افسانه شیطان ، همواره انسانها را در دنیایى از وحشت و ابهام فرو برده بود و هم چنان ادامه دارد.

مى گویند: بچه هاى بازى گوش و نافرمان و زیرك شیطان اند، افراد منحرف را شیطان اغوا كرده ، هر كار بد فرجامى از وسوسه هاى شیطان است و در هر كار بدشگونى شیطان دست دارد.

مى گویند: شیطان در همه جا هست ، اعوان و انصارش در همه جا وجود دارند، او با همه مردم كار دارد، در برابر همه قد علم مى كند، هر انسانى را به بهانه اى فریب مى دهد و دام هاى گوناگون در اختیار دارد.

شیطان در ذهن بچه ها عامل وحشت و ترس و وسیله اى براى رام كردن و ترسانیدن آنان است . قصه نویسان ، براى سرگرمى كودكان از شیطان یك موجود خیالى ساخته و از نخستین سال هاى زندگى ، یك شبح وحشتناك و یك قدرت اسرارآمیز در ذهنشان مى آفرینند.

مى گویند: براى بزرگ سالان ، شیطان عامل فریب و گناه است ، انسان را به معصیت وا مى دارد، تمایلات نفسانى را بیدار مى كند، موجب سقوط و لغزش انسان مى شود، خواسته ها نامشروع را پدید مى آورد، باعث تجاوز و تعدى مى گردد، شهوات ویران گر را تحریك مى كند، خشم و غضب را شعله ور مى سازد، مصیبت و رنج مى آفریند، آدمى را به تباهى و فساد مى كشاند، لجاجت و خودسرى را رونق مى دهد.


شنبه 1/1/1388 - 21:54
ادبی هنری
انتخاب خود را بر اساس فکر و اندیشه برگزینید نه از روی احساسات اشتباه !!!
شنبه 1/1/1388 - 10:14
کنکور
شتاب کنید ! از فرصت ها استفاده کنید چون فقط 3 ماه دیگر باقیست !!!
شنبه 1/1/1388 - 9:31
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته