• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 449
تعداد نظرات : 661
زمان آخرین مطلب : 4529روز قبل
فلسفه و عرفان

 

"نی ام ز کار تو غافل، همیشه در کارم

که لحظه لحظه تو را من عزیز تر دارم

 

به جان پاک تو و آفتاب سلطنتم

که من تو را نگذارم، به مهر بردارم

 

هزار شربت نور، به مهر برجوشید

از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم...

 

 

چهارشنبه 9/4/1389 - 17:19
شعر و قطعات ادبی

 

خواهر کوچکم از من پرسید
من به او خندیدم
کمی آزرده و حیرت زده گفت
روی دیوار و درختان دیدم
باز هم خندیدم
گفت دیروز خودم دیدم پسر همسایه
پنج وارونه به مینو میداد
آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم
بعدها وقتی غم
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان می فهمی
- پنج وارونه چه معنا دارد؟

 

يکشنبه 6/4/1389 - 11:53
شعر و قطعات ادبی

 

همسفر! خسته ام از این همه راه

خسته از نای و نی و این همه آه

راه ، تکرار زمان است چرا

همسفر فاش بگو راز چرا

آری از آیینه ها نیست نشان

آن نشان های نهان نیست عیان

اندر این نبض زمان، گیج منم

مات و مبهوت دل ریش، منم

هوشیارم ز دل خویش ،چرا

ان که مستم بکند ، نیست چرا

همسفر گرچه رهایم کردی

راست گو ، ره به کجا آوردی

نکند باز به من می خندی

زین که پروانه شدم می خندی

خنده کن تا که منم سوز شوم

بنواز تا که منم کوک شوم

ره  به تنهایی من می گرید

همسفر ، باش ، دلم می گرید

خُنک آن روز که اندر پیش است

دل زهر خورده ی من در نیش است

باش تا سایه ای بر من باشی

وین دل زخم ، تو ، مرهم باشی

 

يکشنبه 6/4/1389 - 11:49
شعر و قطعات ادبی

 

به شکر آنکه چمن بوی آشنا دارد

دلم همیشه وطن در ره صبا دارد

از آن به باد صبا داده ام دل خود را

که آشنا خبر از حال آشنا دارد

جمعه 4/4/1389 - 12:21
دانستنی های علمی

 

میلادش مبارک

پنج شنبه 3/4/1389 - 21:14
شعر و قطعات ادبی

 

دوباره آمدنت را به خوابهایم خواهم گفت

آنها مرا به آرزویم خواهند رساند

كاش همیشه خواب بودم

ای كاش ...

پنج شنبه 3/4/1389 - 20:15
شعر و قطعات ادبی

 

من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم

الكی بگم جدا شیم تو بگی كه نمیتونم

من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری

دو سه روز پیدام نشه و ببینم چه حالی داری

من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم

اینقدر زنده بمونم تا بجای تو بمیرم

من فقط عاشق اینم روزایی كه با تو تنهام

كار و بار زندگیمو بذارم برای فردا

من فقط عاشق اینم وقتی از همه از كلافه ام

بشینم یه گوشه دنج موهای تو رو ببافم

عاشق اون لحظه ام كه پشت پنجره بشینم

حواست به من نباشه دزدكی تو رو ببینم

من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم

اینقدر زنده بمونم تا بجای تو بمیرم

 

پنج شنبه 3/4/1389 - 20:3
شعر و قطعات ادبی

 

دل من باز گریست

قلب من باز ترك خورد و شكست

باز هنگام سفر بود

و من از چشمانت می خواندم

كه به آسانی از این شهر سفر خواهی كرد

و از این عشق گذر خواهی كرد

و نخواهی فهمید ...

بی تو این باغ پر از پاییز است...

؟

پنج شنبه 3/4/1389 - 19:59
محبت و عاطفه

 

هر چند همه ی فصلها زیبا هستند ولی من عاشق زمستون ام

 

زیباترین عکس‌های زمستان از مناظری زیباتر!!

 

فصل زمستان

 

فصل زمستان

 

فصل زمستان

 

فصل زمستان

 

فصل زمستان

 

فصل زمستان

 

پنج شنبه 3/4/1389 - 19:43
ادبی هنری

 

بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید ؛ بی خیال . فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش ، که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد و دستهایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت . چای خوش طعم بود . پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت .
ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد . و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت .
و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت .
دست بر دسته صندلی اش گذاشت . دست بر حافظه چوب و وچوب ، نجار را به یاد آورد و نجار ، درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد . و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک .
و آنکه می کارد و دل می بندد و پیوند می زند ، امیدوار است و آن که امید دارد ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، ، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت .
و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید ، با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند ، پس برای من هم خدایی است .
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است
.

سه شنبه 1/4/1389 - 23:37
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته