من غریبه دیروزم اشنای امروز فراموش شده فردا در اشنایی امروز می نویسم تادر فراموشی فردا یادم كنی
باتشكر
اتنا
ویرانه نه آنست كه جمشید بنا كرد ویرانه نه آنست كه فرهاد فروریخت ویرانه دل ماست كه با هرنظردوست صد بار بنا گشته و صدبار فروریخت
بازم مثله اینكه كسی نیس همه رفتن كسی با ما نمونده كسی خطه دل مارو نخونده همه رفتن ولی این دل مارو همونكه فكر نمیكردیم سوزونده
به من چه که خدا می خواد تنها باشه به من چه که بیچاره ها زود میمیرن به من چه مربوط اگه بچه گدای کوچمون نون نداره ، شبا توی کوچه ها تنها می مونه ... نایب
بر ساغر مینای غزل پیک به جان می بردم در کوی خرابات به می خانه غرل می بردم جام میم از کف به زمین از سر مینای فتاد روزی که تو را بر سر پیمان خدا می بردم ... نایب
باز هم تنها خداست آنکه می ماند به دنیا آنکه تنهایی برایش عار نیست آنکه با اوییم و او بی یار نیست ... نایب
روزی که به شه گفتمی آرامش جانم گفتا به غمت همچو پر نی به کمانم گفتم ز غمت بر سر جانم نگرانم گفتا نشو امروز خرابم که من هم نگرانم ... نایب
ده بار از این نه فلك و هشت بهشت هفت اخترم از شش جهت این نامه نوشت كز پنج حواس و چهار اركان و سه روح ایزد به دو گیتی چو تو یك بت نسرشت
افسوس هر آنچه برده ام باختنی است بشناخته ها تمام نشناختنیست بگذاشته ام هر آنچه باید برداشت برداشته ام هر آنچه بگذاشتنیست
هنگام سپیده دم خروس حری دانی كه چراهمی كند نوحه گری یعنی كه نمودند درآیینه صبح كزعمرشبی گذشت وتو بی خبری.