• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 505
تعداد نظرات : 465
زمان آخرین مطلب : 4984روز قبل
محبت و عاطفه

روزی سقراط ، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از  آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت  و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."

  سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری   ناراحت کننده است."

سقراط پرسید:"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"

مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."

سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"

مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."

سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.

پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.

 

يکشنبه 3/5/1389 - 9:21
محبت و عاطفه

كسی كه بهشت را بر زمین نیافته است

آن را در آسمان نیز نخواهد یافت

خانه ی خدا نزدیك ماست

و تنها اثاث آن ، عشق است....

شنبه 2/5/1389 - 23:12
محبت و عاطفه

عشق خود را نثار كسانی كنید كه با شما در تعارض هستند. عشق ورزیدن به كسانی كه شیرین ،

نازنین و دوست داشتنی اند ، كار آسانی است.

برای اینكه عمق عشق را در قلب خود بیازمایید ، ببینید كه چقدر آنان را كه تحملشان برایتان دشوار

است ، دوست دارید....

نفرت دیگران را با عشق  و علاقه پاسخ دهید.عشق و علاقه ای كه بروز می دهید ، به شما باز میگردد و

ارمغان آن آزادی ، آرامش و محبت است!

شنبه 2/5/1389 - 23:12
محبت و عاطفه

خدایا همه می گن تو بهترین نقاشی،می گن کل دنیارو تو نقاشی کردی،همه ی دریاها با ماهیاشونو،همه ی آسمونا با ستاره هاشونو،همه ی خاکیا با دونه های ریزشونو،همه ی سرسبزیا با حس قشنگشون، و همه ی آدما با دلاشونو تو نقاشی کردی.
وقتی منو خلق کردی خیلی دل خوشکلی برام نقاشی کرده بودی،یادمه یه رنگ خوشکلم بهش زده بودی، آره یادمه.اون موقع من که چیزی از نقاشی نمی دونستم ولی خودت کم کم بهم یاد دادی،هر چی بزرگتر شدم بیشتر راهنماییهاتو می فهمیدم تا اینکه دیگه قلم مو رو دادی به دست خودمو گفتی حالا نوبت توئه.یادمه گفتی اگه میخوای بیشتر یاد بگیری یه کتاب نقاشی دارم اسمش قرآنه همه جا گیر میاد ازش استفاده کن نقاشیت بهتر می شه.خلاصه من آماده شدم که دلمو نقاشی کنم، وقتی نقاشی می کردم خیلیا نظر می دادن و راهنمایی می کردن ولی دو نفر بودن که من بیشتر به حرفاشون گوش می کردم یکی اسمش عقل بود و یکی نفس.
نفس بهم میگفت بیشتر از رنگای تیره استفاده کنم،رنگایی مثل رنگ بد اخلاقی و بی احترامی و...
ولی عقل میگفت رنگای روشن استفاده کنم،رنگایی مثل نماز ورنگ مهربونی
کم کم نقاشیم داشت یه شکلی پیدا می کرد،هر روز یه رنگ جدید بهش اضافه می کردم تا الان که هنوزم خیلی کار داره.
خدا جون خیلی سخته برام که خوشکلش کنم،نمی دونم الان از نظر تو چجوریه،تو می پسندی یا نه،فکر نکنم زیاد خوشت بیاد آخه من رنگای بد زیاد توش بکار بردم،بعضی جاهاش اونقد بد شده که روم نمیشه بهت نشون بدم.راستی خدا جون یادمه که گفته بودی اگه احساس کردم نقاشیم زشت شده بیام یه پاک کن ازت بگیرم و تیکه های بدشو پاک کنم.یادمه گفتی باید بیای تو مغازه ی خودمو بگی پاک کن توبه می خوام.خدایا فکر می کنم الان به اون پاک کنه نیاز دارم ولی یه خرده تنبلی می کنم که بیام ازت بگیرم،خودت کمکم کن و این قدرتو بهم بده که بیام پیشت و بگیرمش و تیکه های زشت نقاشیمو پاک کنم.دوست دارم یه نقاشی جدید بکشم پر از زیبایی ورنگای خوشکل که فقط تو خوشت بیاد چون اخرش باید بدمش به خودت،می بینی چقد دوست دارم خدا،می دونم توهم خیلی دوسم داری و مطمئنم کمکم می کنی یه نقاشی خوشکل برات بکشم.
ممنونم خدا جون

شنبه 2/5/1389 - 23:0
خاطرات و روز نوشت

سلام تبیانیای عزیز.میگن از دل برود هر آنكه از دیده رود... هنوز نمی دونم چقدر به این جمله اعتقاد دام اما می بینم گاهی از دل می رم و گاهی همچنان به دل هستم روزهایی كه نیستم و نمی تونم بیام.گلی به جمال همه اونایی كه وقتی نیستم چه به دل چه به زبون سراغی ازم می گیرن. چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود چقدر دلم برای همه دوستایی كه تو نبودنم منو یادشون بود و نبود، تنگ شده. این روزها روزهای تحول و تغییر زیادی بود برای من. از درون دگرگون شدم و اتفاقات خوب و بد زیادی برام افتاد.

دوستای گلم میخوام ازتون یه سوال کنم دوس دارم نظرتونو بدونم

اگه یه پاک کن داشتی که می تونستی یکی از خصوصیات بد خودتو پاک کنی کدومشو پاک می کردی؟؟؟

فقط 2تا خواهش:1-لطفا راحت باشین  2-لطفا اغراق نکنید

منتظر نظرای گرمتون هستمFor You 

شنبه 2/5/1389 - 22:17
محبت و عاطفه
بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد نه در انچه می نگری

 

 

شنبه 2/5/1389 - 21:24
محبت و عاطفه

  کوچیک که بودیم چه آرزوهایی داشتیم

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم 

کاش برای حرف زدن

نیازی به صحبت کردن نداشتیم

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود

کاش قلبها در چهره بود 

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم

سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست


سکوتی را که یک نفر بفهمد


بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد


سکوتی که سرشار از ناگفته هاست


ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد
دنیا را ببین


بچه بودیم از آسمان باران می آمد


بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!


بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن

بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

بزرگ شدیم تو خلوت


بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست


بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکن
ه

بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی

بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن


بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو


به اندازه همون بچگی
۱۰ تا دوست داشتیم

بچه که بودیم اگه با کسی

دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت

بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم

بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم

بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه


بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود


بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم

بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم


بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی


بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند


بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم… هیچ کس نمی فهمد
بچه بودیم دوستیامون تا نداشت


بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره


بچه که بودیم بچه بودیم

بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ

دیگه همون بچه هم نیستیم

 

 

شنبه 2/5/1389 - 21:8
طنز و سرگرمی



ازدواج به
شرط رسم و رسوم | http://40khone.ir/


ازدواج به
شرط رسم و رسوم | http://40khone.ir/


ازدواج به
شرط رسم و رسوم | http://40khone.ir/


ازدواج به
شرط رسم و رسوم | http://40khone.ir/


ازدواج به
شرط رسم و رسوم | http://40khone.ir/


ازدواج به
شرط رسم و رسوم | http://40khone.ir/


ازدواج به
شرط رسم و رسوم | http://40khone.ir/


ازدواج به
شرط رسم و رسوم | http://40khone.ir/


ازدواج به
شرط رسم و رسوم | http://40khone.ir/


ازدواج به
شرط رسم و رسوم | http://40khone.ir/

شنبه 2/5/1389 - 20:56
دانستنی های علمی
رنه دکارت برای رسیدن به یقین تصمیم گرفت به همه چیز شک کند او میخواست همه چیز را از اول شروع کند به همین خاطر لازم دانست تا در همه دانسته های خود اعم از محسوسات و معقولات و شنیده ها تجدید نظر کند.او این شک را به همه چیز تسری داد؛ تا جایی که در وجود جهان خارج نیز شک کرد و گفت: از کجا معلوم که من در خواب نباشم؟ شاید این طور که من حس می کنم یا فکر می نمایم یا به من گفته اند، نباشد و همه اینها مانند آنچه در عالم خواب بر من حاضر می‌شود، خیالات محض باشد. اصلاً شاید شیطانِ پلیدی در حال فریب دادن من است و جهان را به این صورت برای من نمایش می‌دهد؟

دکارت به این صورت به همه چیز شک کرد و هیچ پایه مطمئنی را باقی نگذاشت. اما سر انجام به اصل تردید ناپذیری که به دنبالش بود، رسید. این اصل این بود که:

من می‌توانم در همه چیز شک کنم، اما در این واقعیت که شک می کنم، نمی‌توانم تردیدی داشته باشم. بنابراین شک کردن من امری است یقینی. و از آنجا که شک، یک نحوه از حالات اندیشه و فکر است، پس واقعیت این است که من می اندیشم. چون شک می کنم، پس فکر دارم و چون می اندیشم، پس کسی هستم که می اندیشم.

بدین ترتیب یک اصل تردید ناپذیر کشف شد که به هیچ وجه نمی‌شد در آن تردید کرد. دکارت این اصل را به این صورت بیان کرد:

می‌اندیشم، پس هستم. 

شنبه 2/5/1389 - 20:45
شعر و قطعات ادبی

به مناسبت دهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو

اینک موجِ سنگین‌گذرِ زمان است که در من می‌گذرد.
اینک موجِ سنگین‌گذرِ زمان است که چون جوبارِ آهن در من می‌گذرد.
اینک موجِ سنگین‌گذرِ زمان است که چون دریایی از پولاد و سنگ در من می‌گذرد.

 

در گذرگاهِ نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ باران سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ سایه سرودی دیگرگونه آغاز کردم.

نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من.
فواره و رویا در تو بود
تالاب و سیاهی در من.

در گذرگاه‌ات سرودی دیگرگونه آغاز کردم.

 

من برگ را سرودی کردم
سرسبزتر ز بیشه

من موج را سرودی کردم
پُرنبض‌تر ز انسان

من عشق را سرودی کردم
پُرطبل‌تر ز مرگ

سرسبزتر زِ جنگل
من برگ را سرودی کردم

پُرتپش‌تر از دلِ دریا
من موج را سرودی کردم

پُرطبل‌تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم.

شنبه 2/5/1389 - 20:43
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته