• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 758
تعداد نظرات : 395
زمان آخرین مطلب : 3428روز قبل
شعر و قطعات ادبی

هله آن قمار بازی

که بباخت هر چه بودش

بنماند هیچش الا

هوس قمار دیگر

چهارشنبه 10/9/1389 - 17:17
آلبوم تصاویر

صحنه ای بدون فتوشاپ و دستکاری از طبیعت آسیای جنوب شرقی منقش به تلاش کشاورزان!

این عکس است، نقاشی نیست!

چهارشنبه 10/9/1389 - 17:14
شعر و قطعات ادبی
عشق را چگونه می شود نوشت؟ 

در گذر این لحظات پرشتاب شبانه 

 که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت 

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است 

وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند 

من تو را 

 او را 

 کسی را دوست می دارم!!! 

حسین پناهی
چهارشنبه 10/9/1389 - 17:12
داستان و حکایت

last_supper.jpg لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانیش را پیدا کند. روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را درجوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.  گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند: دستیاران سرپا  نگه اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه وخودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد. وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: من این تابلو را قبلأ دیده ام. داوینچی با تعجب پرسید: کی؟ سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که دریک گروه همسرایی آواز می خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی ازمن دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم.

نکته ها:


نیکی و بدی یک چهره دارند!‌ همه چیز به این بستگی دارد که هر کدام چه موقع سر راه و انتخاب انسان قرار گیرد!


منبع: برگرفته از کتاب شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو

 

:
سه شنبه 9/9/1389 - 21:50
داستان و حکایت

CSM003475j.jpgروزى حضرت عیسى علیه السلام را در بیابان، باران شدید گرفت، به هر‎ ‎طرف مى‏دوید پناهى نمى‏دید. تا ‏رسید به مكانى كه شخصى در نماز ایستاده بود. در حوالى‎ ‎او باران نمى‏آمد. در آنجا قرار گرفت تا آن شخص از نماز ‏فارغ‏شد.عیسى علیه السلام‏‎ ‎به او گفت: بیا تا دعا كنیم كه باران بایستد. گفت: اى مرد! من‏چگونه دعا كنم، و‏‎ ‎حال آنكه ‏گناهى كرده‏ام كه مدت چهل سال است كه در این موضع به عبادت مشغولم كه شاید‎ ‎خدا توبه مرا قبول كند! و هنوز قبول توبۀ ‏من معلوم نیست، زیرا از خدا خواسته‏ام كه‎ ‎اگر از گناه من بگذرد یكى از پیغمبران را به اینجا فرستد‎.عیسى علیه السلام فرمود: توبۀ تو قبول شد، زیرا كه، من عیسى پیغمبرم. و بعد‎ ‎از آن‏فرمود: چه گناه كرده‏اى؟ گفت: روزى ‏از تابستان بیرون آمدم هوا بسیار گرم بود،‎ ‎گفتم: عجب روز گرمى است.‏

پندها:


*خداوند تعالی فرمود:
‏پسر آدم مرا می آزارد كه به روزگار ناسزا می گوید و روزگار منم، امر به دست من است كه شب و روز را می گردانم

منبع:معراج‎ ‎السعادة، ملا احمدنراقی

 

سه شنبه 9/9/1389 - 21:37
سخنان ماندگار
همواره در پیوند با رویاها باش،
چرا که با مرگ رویاها،

زندگی چون پرنده بال شکسته‌­ای است،

که یارای پروازش نیست....

 

(لنگستون هیوز)

سه شنبه 9/9/1389 - 17:36
شعر و قطعات ادبی

میلاد من تویی

به یاد ندارم بودنم را

پیش از تو

بالاپوشم تویی

به یاد ندارم زندگی را

پیش از عشقت...

سه شنبه 9/9/1389 - 17:33
داستان و حکایت
ما واقعا چقدر فقیر هستیم!!...

روزی یك مرد ثروتمند ، پسر كوچكش را به یك ده برد تا به او نشان دهد مردمی كه در آنجا زندگی می كنند ، چقدر فقیر هستند. آنها یك روز و یك شب را در خانه محقر یك روستایی به سر بردند .


در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : ( نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟)

پسر پاسخ داد : ( عالی بود پدر !)

پدر پرسید : ( آیا به زندگی آنها توجه كردی؟)

پسر پاسخ داد : ( فكر می كنم.)

و پدر پرسید : ( چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟)

پسر كمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : ( فهمیدم كه ما در خانه یك سگ داریم و آنها 4 تا . ما در حیاتمان یك فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند كه نهایت ندارد. ما در حیاتمان فانوسهای تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند .حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست ! )

در پایان حرفهای پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه كرد : ( متشكرم پدر كه به من نشان دادی ما واقعاً چقدر فقیر هستیم !
سه شنبه 9/9/1389 - 17:28
شعر و قطعات ادبی

"من شکستم در خود"


من شکستم در خود
من نشستم در خویش
لیک هرگز نگذشتم از
پل
که ز رگ های رنگین بسته ست کنون
بر دو سوی رود آسودن
باورن کن نگذشتم از پل
غرق یکباره شدم
من فرو رفتم
در حرکت دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت ، در میدان
من نگفتم به ذوالکتاف سلام
شانه ات بوسیدم
تا تو از این همه ناهمواری
به دیار پکی راه بری
که در آن یکسانی پیروزست
من شکستم در خود
من نشستم در خویش...


(خسرو گلسرخی)

سه شنبه 9/9/1389 - 17:25
شعر و قطعات ادبی

پرنده پنج خصلت داشت

نخستین اوج در پرواز

سپس پرواز بی همراه

سه دیگر به منقارش هدف گیرد فرا كهكشان ها را

چهارم رنگ بی رنگی

و در پایان

نوایش همچنان نجوا...

 

(افسانه های قدرت، كارلوس كاستاندا)

سه شنبه 9/9/1389 - 17:24
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته