بیپناهم خستهام، تنها، به دادم میرسی؟
گر چه آهو نیستم، اما پر از دلتنگیام
ضامن چشمان آهوها، به دادم میرسی؟
از کبوترها که میپرسم، نشانم می دهند
گنبد و گلدستههایت را، به دادم میرسی؟
ماهی افتاده بر خاکم، لبالب تشنگی
پهنه آبیترین دریا! به دادم میرسی؟
ماه نورانی شبهای سیاه عمر من!
ماه من! ای ماه من! آیا به دادم میرسی؟
من دخیل التماسم را به چشمت بستهام
هشتمین دردانه ی زهرا! به دادم میرسی؟
باز هم مشهد، مسافرها، هیاهوی حرم
یک نفر فریاد زد: آقا به دادم میرسی؟
***
پ.ن1:گفتم راهی مشهدم.یکی خندید.یکی ذوق کرد.یکی اشک تو چشماش
جمع شد.یکی حسرت خورد.یکی باور نکرد!
یکی بی تفاوت گفت خوش بگذره.همه گفتند التماس دعا.
یکی با تمنا.یکی با هیجان.یکی با سوز.یکی هم بی خیال.
لبم خندید.به همه گفتم چشم.روبروی گنبد طلا همه رو یاد می کنم...چشم.
دلم پوزخند زد.تشرش زدم:تو چی میگی؟!
تلخ تر خندید.چیزی به گوشه ی دلم چنگ انداخت:تو که خودت بیشتر از همه
محتاج دعایی...محتاج..به معنای واقعی!
قول چی میدی؟!
پ.ن2:می روم تا خدای کلیشه ای را بشکنم.خدای محدود جانماز را.خدای
قالبی و تصنعی افکار یخ زده ام را.خدای کوچک و موقتی را. شاهد کلّ نجوی،
خدای بزرگتری است. رَبّ دعای کمیل، خدای دیگریست. من هم خدای بزرگ
می خواهم. من هم خدای " همه جا " می خواهم نه فقط خدای سر نماز و
موقع نیاز. باز هم نیازمند دعایتان هستم. (این یک خواهش است)
پ.ن3:تا بعد ...یا حق