دارد غروب میکند آدم ،
طلوع کن ....
اللهم
عجل لولیک الفرج
اصلا این دیوانه را آدم حسابش می کنی ؟
گاه می خوانی به خویش و گاه می رانی زخود
هم عطایش می دهی وهم عذابش میکنی
غوره های بغض در چشمم شده انگور اشک
خوشه ی انگور آوردم شرابش می کنی؟
مستی ام را که خودت جرعه به جرعه ساختی
پس چرا با دست های خود خرابش میکنی؟
بیست وشش سال است بی خورشید تو جان کنده ام
یخ زده در چشم هایم اشک آبش میکنی؟
از میان این همه آهو که سویت می دوند
یک نفر مانده است آیا انتخابش می کنی؟
شبی
از پشت یک تاریکی مرموز و پیچیده
به دیدار تو می آیم
زمان را محو اعجاز نفسهایم
به زانو می نشانم
تو را از بستر رویای خفته
به بیداری کشانم
زمستان را در اندوه زمین دفن و
بهاری نو بیارایم
اگر روزی به پا خیزم...
دردی در تنم پیچید
وقتی که تازیانه کلامت
بی محابا بر قلبم فرود آمد
و چه آسان
سنگینی و سردی صدایت
پیکر نیمه جان غرورم را در هم شکست
بنشین و بنگر
جمود عشق و احساس را
در قلب خاموشم
گاهی زخمها عمیق تر از آنند که گذر زمان شیار تلخ بر جا مانده شان را محو کند
گاهی زمان هم در می ماند
شب که از راه می رسد
بی قرار می شود دلم
نمی دانم شاید...شاید
میان من و سایه ی تنهایی ام
فاصله افتاده است
شاید که دلم
با وجودم بیگانه شده است
دیگر حتی
زخمه هایم بر ساز دلم
نغمه ای نا کوک است
گویی تن ز جان و جان ز تن
رنجور است
دلم عجیب برای خودم تنگ است
...