مردى كر بود و شغلش بنائى بود، در جائى اشتغال به بنائى داشت ، یك نفر به آنجا آمد و به او گفت خدا قوت بده ، او خیال كرد مى گوید: دیوار كج است ، ناراحت شد و كارش را رها كرد و با اوقات تلخ به خانه آمد و به زنش گفت : ((فلان فلان شده زود غذا را بیاور خسته ام )). زن چون كر بود، خیال كرد راجع به لباس صحبت مى كند، گفت : هر رقم لباس مى خرى چه مخمل و چه غیر آن ، اشكال ندارد. بعد آن زن به دخترش كه كر بود گفت : بنظر شما چه رقم پارچه بخرد ؟ دخترش به خیالش راجع به داماد صحبت مى كند، گفت : پسر عمویم باشد یا پسر عمّه ام ، هركدام باشد اشكال ندارد!!. بعد از آن دختر نزد مادر بزرگش كه او نیز آمد و گفت : به نظر شما كدام را انتخاب كنم ، پسر عمو را یا پسر عمه ام را؟، مادر بزرگ گفت : چیزى نرم بیاور بخورم ، غذائى كه نرم نباشد نمى توانم بخورم ، به این ترتیب بنّا و همسرش و دخترش و مادرش هر كدام به دلخواه خود سخن گفتند!! ضمنا از این داستان به نعمت ناشنوایى پى مى بریم .
روزى حواریون (یاران مخصوص ) عیسى (ع ) به حضور آنحضرت آمده و عرض كردند: (( آى آموزگار ارشاد، ما را از پندهاى خود بهره مند فرما)). عیسى (ع ) فرمود: پیامبر خدا موسى (ع ) به اصحابش فرمود ((سوگند دروغ ، نخورید، ولى من مى گویم سوگند - خواه راست باشد و خواه دروغ - نخورید)، آنها عرض كردند:( بیشتر ما را نصیحت كن ). فرمود: موسى (ع ) به اصحابش فرمود: زنا نكنید، من مى گویم ، حتى فكر زنا نكنید، (سپس فكر زنا كردن را با این مثال روشن كرد و فرمود ) هرگاه شخصى در یك اتاق نقاشى شده ، آتش روشن كند، همانگونه كه دود آن آتش ، اطاق نقاشى شده را سیاه و دودآلود مى كند، فكر زنا هم زیبائى معنوى انسان را به سیاهى و تیرگى مبدل مى سازد، گرچه اطاق را نسوزاند. یعنى خود زنا كردن مانند سوزاندن و ویران نمودن اساس خانواده است ، و اندیشه زنا كردن ، همچون دودى است كه تارو پود خانواده را تیره و تار مین ماید
پس از پیروزى انقلاب اسلامى در 22 بهمن 1357 شمسى به بعد نام بعضى از شهرها كه نامناسب بود، عوض گردید مثلا ((شاهى ))، در استان مازنداران به ((قائم شهر)) تبدیل شد. مردم شاهرود، پیش خود نام این شهر را به نام ((امام شهر)) عوض نمودند، روزى چند نفر از علماى شاهرود به حضور امام امّت حضرت امام خمینى (مدظلّه العالى ) رسیدند و درضمن گفتگو به عرض رساندند كه نام شهر ما نیز عوض شده و بجاى شاهرود، ((امام شهر)) شده است . امام فرمود: به احترام آیت اللّه شاهرودى (آیت اللّه العظمى مرحوم حاج سید محمود شاهرودى ) كه منصوب به این شهر است ، بگذارید همین نام باشد. در اینجا در حالى كه سخن امام ، در نگارنده شور و هیجان و سوز خاصى ایجاد كرده ، رباعى زیر با تقدیم شیفتگان حق مى كنم : ما ساخته راه حسینیم همه برخاسته از جنگ حنینیم همه اى ثارگر خط وره روح خدا دلباخته پیر خمینیم همه
مرحوم آیت اللّه شهید شیخ فضل اللّه نورى (قدس سره ) پسر ناخلفى داشت به نام میرزا مهدى (كه همین شخص پدر كیانورى رئیس حزب توده ایران است ). میرزا مهدى فرزند ارشد شهید شیخ فضل اللّه ، پاى دار پدر، كف مى زد و از همه بیشتر اظهار خرسندى مى كرد. فرخ دین پارسا كه در آن روز جزء صاحب منصبان ژاندارمرى در میدان توپخانه جهت انتظامات ، حضور داشت میگوید: ((وقتى طناب دار، آرام آرام ، شیخ فضل اللّه را به بالا مى برد، و او در بالاى درا قرار گرفت ، ار همان بالا ناگهان نگاه تند و سرزنش آلودى به پسرش انداخت كه پسر نا خلف دفعتا به سر عقل آمد، در حالى كه گردش طناب ، شیخ را به طرف قبله چرخانید و به مختصرى حركتى ، جان به جانان سپرد، همان دم آثار پشیمانى و پریشانى در صورت میرزا مهدى ظاهر شد، سرگردان و حیران به اطراف مینگریست ، از آن میان ، سید یعقوب ، توجهش را جلب كرد و به طرف او رفت و خواست سخنى بگوید، سید یعقوب به او اعتنا نكرد، و از نزد او دور شد). این است فشار وجدان كه هنگام طغیان ، حجابهاى ظلمت را میشكافد، و فطرت خوابیده را بیدار مینماید و چه خوبست كه انسان طورى نباشد كه درباره اش بگویند: ((بعد از مردن سهراب ، بیهوش دارو؟!))
سرهنگ مولوى (كه در همان زمان رژیم شاهنشاهى بر اثر حادثه هلیكوپتر، معدوم شد) رئیس ساواك تهران بود، وى بسیار هتاك و بى رحم و قلدر بود، دژخیمان همین سرهنگ مولوى ، آن جنایت فراموش نشدنى مدرسه فیضیه قم را در نوروز سال 42 پدید آورند، حضرت امام در 13 خرداد همان سال در مدرسه فیضیه ، سخنرانى تاریخى و مهمى را ایراد فرمود، و درباره جنایاتى كه رژیم در مدرسه فیضیه انجام داد پرده برداشت ، در این سخنرانى وقتى كه مى خواستند از سرهنگ مولوى ، نام ببرند فرمود: ((آن مردك ، كه حال اسم او را نمى برم ، آنگاه كه دستور دادم گوش او را ببرند، نام او را مى برم )). دو روز بعد یعنى 15 خرداد 42 امام را دستگیر كردند و در سلولى در پادگان عشرت آباد تهران زندانى نمودند. مرحوم شهید حاج آقا مصطفى از حضرت امام نقل مى كردند: ((در این هنگام سرهنگ مولوى وارد شد و با همان ژست قلدر مآبانه خود و بطور مسخره آمیز گفت : ((آقا! تازگى دستور نداده اید كه گوش كسى را ببرند؟!)). او با این سخن مى خواست نیش زهرى بزند و بخیالش ، روحیه امام را تضعیف نماید. ولى امام پس از چند لحظه سكوت ، سرشان را بلند كرده و با حالتى آرام و مطمئن در پاسخ مى فرمایند ((هنوز دیر نشده است