قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجاده من
من وضوباتپش پنجره هامیگیرم
درنمازم جریان داردماه جریان داردطیف
سنگ ازپشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلورشده است
کعبه ام برلب آب
کعبه ام زیراقاقی هاست.
سهراب سپهری
بادل گفتم چراچنینی
تاچندبه عشق همنشینی
دل گفت چراتوهم نیایی
تالذت عشق راببینی
گرآب حیات رابدانی
جزآتش عشق کی گزینی
مولانا
لب دریابرویم
توردرآب بیاندازیم و
بگیریم طراوت راازآب
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته ست
دریایم ونیست باکم ازطوفان
دریاهمه عمرخوابش آشفته ست
دکترمحمدرضاشفیعی کدکنی
آب آرام وآسمان آرام
دل زغم فارغ وروان پدرام
سایه بیدوبن فتاده درآب
زلف ساقی درآبگینه جام
ای خوشا عاشقی بدین هنگام
پرویزناتل خانلری
پیش ازمن وتوبسیاربودندونقش بستند
دیوارزندگی رازین گونه یادگاران
وین نغمه محبت بعدازمن وتوماند
تادرزمانه باقی ست آوازبادوباران
دکترشفیعی کدکنی
حسن میگویدتماشاکن مرا
شعرمیگویدکه انشاکن مرا
عشق میخواهدکه پوشم رازوی
رازمیگویدکه افشاکن مرا
من چه میگویم سراندرزیربال؟
گرکسی پرسیدحاشاکن مرا
شهریار
وخدایی که دراین نزدیکی ست:
لای این شب بوها پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب
روی قانون گیاه
زمان
بس کندمیگذردبرای آنان که درانتظارند
بس تندمیگذردبرای آنان که میترسند
بس طولانی است برای آنان که دراندوهند
وبس کوتاه برای آنان که سرخوشند
اماابدی برای آنان که عاشق اند
کلاس پنجم که بودم پسردرشت هیکلی
درته کلاس مامی نشست
که برای من مظهرتمام چیزهای چندش آوربود
آنهم به سه دلیل:
اول آنکه کچل بود دوم آنکه سیگارمی کشید
وسوم که ازهمه تهوع آورتربوداینکه:
درآن سن وسال زن داشت!
چندسالی گذشت یک روزکه با همسرم ازخیابان می گذشتم
آن پسرقوی هیکل ته کلاس رادیدم درحالیکه خودم:
زن داشتم سیگارمی کشیدم وکچل بودم