درآمد
آنچه در پی می آید خاطراتی است كه توسط مرحوم دكتر سیدعبدالباقی مدرسی در
برخی از محافل خانوادگی و دوستانه، بیان و توسط آقای دكتر علی مدرسی تقریر
گردیده اند. آقای دكتر مدرسی پس از نگارش این مجموعه، بار دیگر متن را برای
آن مرحوم خواندند و از استناد آن اطمینان یافتند.
مدرس، رضاخان، مشیرالدوله پیرنیا واصلاح مملكت
روزی مشیرالدوله پیرنیا در كنار مدرسه نشسته بود و از جریان روز و سیاست
دولت صحبت می كرد. در ضمن با اندوه عمیق از مدرس پرسید، «آقا! پس از چه
زمانی این مملكت اصلاح خواهد شد؟» مدرس گفت، «روزی كه انگلستان در جزیره اش
محصور گردد و شما برگردید به نائین و رضاخان برود به آلاشت و منهم بروم به
ولایت خودم».
مدرس، نصرت الدوله و قرارداد 1919
نصرت الدوله كه در هنگام شكار، انفجار لوله تفنگ دست راست او را مجروح ساخت
و تا آخر عمر رعشه داشت؛ روزی در كریدور مجلس به مدرس برخورد. مدرس،
انگشتان او را در میان دست چپ خود گرفت و چنان فشار داد كه فریاد او بلند
شد. سپس به او گفت، «شازده! (شاهزاده) دست راست تو با خوردن چند ساچمه چنین
ضعیف و فرسوده شده، در حالی كه دست چپ من با خوردن سه تیر تفنگ باز هم قوی
و محكم است، می دانی چرا؟» نصرت الدوله پاسخ داد، «نه آقا! نمی دانم.»
مدرس گفت، «شازده! برای اینكه تو با این دست، قرارداد را امضا كردی و لاجرم
از كار افتاد و رعشه گرفت.» منظور مدرس قرارداد 1919 است كه عاقدین آن
وثوق الدوله و نصرت الدوله و صارم الدوله بودند و مدرس با مخالفت و رهبری
مدبرانه خود آن را ملغی نمود.
لیاقت وزیر
مدرس، غالبا نامه هایی را كه می نوشت، روی كاغذ پاكت تنباكو و یا كاغذهایی
بود كه آن روزگار قند در آن می پیچیدند. یكی از وزرا نامه ای از مدرس
دریافته داشته و ظاهرا آن را اهانت به خود دانسته بود. روزی یكی از آشنایان
مدرس آمد و یك بسته كاغذ آورد به آقا گفت، «جناب وزیر این كاغذها را
فرستاده اند كه حضرت آقا مطالب خود را روی آنها مرقوم نمائید.» مدرس گفت،
«عبدالباقی! چند ورق از كاغذهای مرغوب خودت بیاور.» من فوری بسته ای كاغذ
را به خدمت ایشان آورد. مدرس به آن مرد گفت، «آن بسته كاغذ وزیر را بردار و
این كاغذها را هم روی آن بگذار.» مرد امر آقا را اطاعت كرد. مدرس روی تكه
كاغذ قند نوشت، «جناب وزیر! كاغذ سفید فراوان است، ولی لیاقت تو بیشتر از
این كاغذ كه روی آن نوشته ام نیست.»
قضاوت یزدی
شهربانی رضاخان با شدت طرفداران مدرس را توقیف می كرد و به سختی مورد آزار و
شكنجه قرار می داد و دلیل می آورد كه اینان ممكن است شورش كنند وایجاد
بلوا نمایند. مدرس، در مجلس شدیدا اعتراض نمود و یادم هست كه چنین مثالی
آورد، «مسافری با شتر خود از یزد می گذشت. در بیابان نزدیك به آن شهر خسته
شد و شتر را در بیابان رها كرد و خود در كناری خفت. لحظاتی بعد، از سر و
صدا متوجه شد كه یك نفر شتر او را سخت زیر ضربات چوب گرفته است و مرتبا می
گوید، «بی صاحب ! اگر من اینجا را كاریده بودم كه تو حالا چریده بودی».
خاطره مدرس از میرزای شیرازی
روزی مدرس طبق معمول در حیاط خانه نشسته بود و جمعی از رجال گرداگرد او را
گرفته بودند. مدرس به مناسبتی گفت،«در نجف یا سامرا خدمت میرزای شیرازی
بودم كه سیدی ژنده پوش آمد و از میرزا تقاضای یك عبا نمود. میرزا پیشكار
خود را صدا زد و به او گفت، «با این سید به مغازه فلانی برو و یك عبا برایش
تهیه كن.» بعد از ساعتی پیشكار آمد وگفت، «حضرت آقا! سید عالی ترین عبای
موجود را انتخاب نموده،آمدیم كه شما اجازه خرید آن را بدهید.» میرزا اشاره
كرد كه سید بیاید. وقتی سید با عبای نائینی بسیار عالی كنار میرزا نشست،
میرزا دستی به عبای گرانقیمت كشید و گفت، «بسیار عالی است.» و رو به آسمان
كرد و چندین بار شكر خدای را به جا آورد و اشاره كرد كه سید مرخص شود. علت
شكر گزاری را جویا شدم. میرزا گفت، «جد این سید، پیامبر اكرم (ص)، هیچ وقت
چنین عبایی را به دوش نیفكند. خدا را شكر كردم كه یكی از نوادگان او به این
آرزو رسید و مانند جدش از داشتن آن محروم نماند.»
نائب امام زمان (عج) مدرس هیچگاه برای پیشبرد مقاصد خود از سلاح برنده دین و
تبلیغات مذهبی استفاده نمی كرد، چون معتقد بود كه اگر با شكست مواجه شود،
اعتقادات مردم متزلزل می گردد. خودش هم بارها كه من شاهد بودم، این نكته را
به مرحوم مستوفی خاطرنشان می ساخت و در سخنرانی های او هم هست كه در مجلس
تأكید می كند، «من مرد سیاستم و هیچ دماغی را در سیاست بالاتر از خود نمی
دانم.» به هر حال، یكی از پیروان و دوستداران او كه مردی محترم و از بازار
بود، در مجالس و محافل گفته بود كه من خواب دیدم واعتقاد دارم كه مدرس نائب
امام زمان است. سخنان او به گوش مدرس رسید (به وسیله مرحوم خرازی، از
طرفداران محكم مدرس كه از رجال بزرگ بازار بود.)مدرس دستور داد او را احضار
كردند. فراموش نمی كنم كه در حیاط، كنار باغچه، روی فرشی كه گسترده شده
بود، نشست و آن مرد محترم هم پس از مدتی رسید و در مقابل او مؤدبانه نشست.
مدرس بدون مقدمه به اوگفت، «چرا حرف را می زنی كه اثبات آن مشكل است؟ به
جای اینكه بگویی مدرس نائب امام زمان است، بگو مدرس نائب مردم است كه هم
دلایل كافی برای اثبات آن داشته باشی و هم سخنی به جا و درست باشد. خود
امام زمان (ع) هم نائب مردم است، چون می خواهد آنان را به سوی خیر و صلاح
سوق دهد.»
صله مدرس به قصیده شاعر
در یكی از اعیاد، عید غدیر، جمعیت زیادی برای دیدن مدرس در صحن حیاط منزل
جمع شده بودند. شاعری آمد و در مدح آقا قصیده مفصلی را خواند و به رسم آن
روز منتظر صله شعر خود شد. آقا اندكی تأمل كرد، سپس گفت، «جناب شاعر! در
ولایت ما درویشی بود كه روزهای زمستان، كلك (منقل گلی) را با قدری آتش به
كمر خود می بست و در كوچه ها، در حالی كه دست های خود را با آتش درون كلك
گرم می كرد، آواز می خواند و از مردم چیزی می گرفت ؛ از جمله این بیت را می
خواند كه :
كار دنیا كلكس، هر چه كه هست آن فلكس
هر كس كلكی دارد واین هم كلكس
وقتی مدرس، «هر كس كلكی دارد» را بر زبان آورد، دست خود را با اشاره به
حاضرین دور چرخاند و بعد هم اشاره به شاعر كرد و این هم كلكی را بیان داشت.
حضار هر كدام مبلغی به شاعر دادند و او را روانه كردند.
پول حلال
روزی طلبه جوانی به خانه ما آمد و یكراست به اتاق مدرس رفت. من كه همواره
می ترسیدم آقا مورد سوء قصد قرار گیرد، به سرعت به دنبال او وارد اتاق شدم.
شیخ همان طور كه ایستاده بود، به آقا گفت، «حضرت آیت الله! آمده ام تقاضا
كنم مبلغی از آن پول هایی كه برایتان می رسد مرحمت كنید كه خرج كنم.» آقا
به اوگفت، «آشیخ! آن پول ها مخصوص اراذل و اوباش است و به تو نمی رسد.» بعد
رو به من كرد و اضافه نمود، «عبدالباقی! پول حلال ندارم. دیگ آشپزخانه را
بدهید به این شیخ ببرد و بفروشد یا گرو بگذارد.» تنها دیگ غذاپزی را كه
داشتیم به او دادم. گرفت و رفت. به یاد دارم كه تا فردا نزدیك ظهر كه آقا
25 ریال آورد و غذا تهیه كردیم، همه خانواده گرسنه بودیم.
لباس آویز و تختخواب
شاگرد مدرسه طب بودم و علاقمند به حفظ بهداشت. از آن مبلغی كه هر ماه برای
خرج تحصیلی به من می داد و 15 ریال بود، مبلغی را پس انداز كردم و یك چوب
لباسی و یك تختخواب چوبی به قیمت 32 ریال خریدم و باز زحمت آنها را به خانه
آوردم ودر اتاق نمناكی كه اقامت داشتم، نهادم. آقا از مجلس آمد و طبق
معمول نگاهی به درون اتاق نمناكی كه اقامت داشتم، انداخت و با لبخند گفت،
«عبدالباقی ! لباس آویز و تختخواب تا زمانی كه برای رفع نیاز و سلامتی
انسان باشد، مفید است. اگر جنبه زیور و زینت گرفت، سد راه تكامل انسان می
گردد، مواظب باش به آن روز نیفتی.»
الانسان دائم الخطا
روزی با یكی از همكلاسان در صحن حیاط منزل مشغول درس خواندن بودیم. رسیدم
به جمله «انسان جائز الخطاست». مدرس كه روی نیمكت نشسته بود و نامه ای را
مطالعه می كرد، گفت، «عبدالباقی! «الانسان دائم الخطا». درستش این است.»
طماع و ترسو
زمانی آقا (مدرس ) به ذات الریه شدیدی مبتلا شده بود و دكتر امیراعلم الملك
كه نماینده مجلس و موافق با اكثریت مجلس بود، طبیب معالج او بود. در آن
زمان من شاگرد مدرسه طب دارالفنون و مشغول مطالعه دروس خویش بودم. آقا به
دكتر امیر اعلم گفت، «جناب دكتر! به این عبدالباقی نصیحت كنید طب نخواند.»
دكتر امیر اعلم گفت، «چرا آقا ؟ طب صنعت خوبی است.» مدرس با لحنی جدی گفت،
«می ترسم مثل شما طماع و ترسو گردد.»
باید گم نشود و اگر گم شد پیدا شود!
در خانه ما حوض آبی بود كه آقا نهایت دقت ا داشت كه آب آن همیشه تمیز باشد و
شخصی به نام مشهدی محمدعلی هم بود كه هر وقت در می ماند به سراغ پاك نمودن
حوض می آمد.روزی آن مرد برای این كار آمد. آقا به او گفت، « مشهدی ! یك
پول سیاه از دست من در حوض افتاده. سعی كن آن را پیدا كنی.» مشهدی هم به
كار پرداخت و با سختی پول سیاه زنگار گرفته را پیدا كرد، شست و پیش آقا كه
روی نیمكت نشسته بود و نامه ها را می خواند، برد آقا با خوشحالی گفت،
«مشهدی ! امروز مزدت سه برابر است.» مشهدی كه از این سخن سخت مسرور شده
بود، با دقت پول سیاه را نگاه كرد. آقا ضمن اینكه سه ریال شمرد و به او
داد، گفت،«مشهدی! پول سیاه باید گم نشود و اگر گم شد باید پیدا شود ؛ و
گرنه ارزش آن بیست بار كمتر
از ریال است.»
عدالت در تقسیم سجاده نماز
از فرزندان، ما دو برادر و دو خواهر، پدرمان را خوب می شناختیم و برای او
احترام فوق العاده ای قائل بودیم، به طوری كه خود او برایمان مقدس و اشیاء
متعلق به او نزد ما بسیار عزیز و موجب سعادت و بركت بود. روزی از جایی كه
حالا فراموش كرده ام، یكی از یاران مدرس آمد و یك سجاده نماز برای ایشان
هدیه یا سوغات آورد. مدرس هم خواهر كوچكم را كه به او شوریه خطاب می كرد و
نام اصلی او فاطمه بود، صدا زد و سجاده را به او داد و سفارش كرد سجاده
نماز او باشد. خواهرم كه شاید آن زمان بیش از 8 سال نداشت، به سادگی، گفت،
«پس شما چند روز بر روی آن نماز بخوانید تا نمازهای من قبول باشد.» آقا
خندید. من هم این صحنه را می نگریستم. هفته بعد، آقا دو نفر را پیش خواند و
به هر كدام یك سجاده برای نماز داد و یك سجاده دیگر هم، یكی دو روز بعد به
من داد.
بدگویی
روزی یكی از طلاب در ایوان مدرسه سپهسالار (كه محل تدریس مدرس بود) به
ایشان گفت، «آقا! فلان استادی كه برای ما انتخاب كرده اید كه به ما درس
جامع المقدمات بدهد، وارد نیست و چیزی از آن نمی داند.» مدرس به او گفت،
«آشیخ! برو از او آنچه را كه می داند یاد بگیر.» شیخ طلبه شرمنده سر به زیر
انداخت و رفت.
همه فرزندان من هستند
مدرس، آخرین فرزند خود را بسیار دوست داشت و همچنان كه گفتم او را شوریه
خطاب می كرد. نام اصلی این دختر فاطمه بیگم بود. او زمانی گرفتار بیماری
حصبه شدید شد. پزشك معالج او كه ظاهرا دكتر اعلم الملك بود، به آقا گفت،
«اجازه بدهید در شمیران محلی تهیه و فرزندان شما را به آنجا منتقل كنم كه
معالجات مؤثر افتد.» مدرس گفت،«همه فرزندان این مملكت، فرزندان من هستند.
نمی پسندم كه فرزند من به ییلاق منتقل شود و دیگران در محیط گرم تهران و یا
جاهای دیگر در شرایط سخت به سر برند، مگر اینكه برای همه آنان چنین شرایطی
فراهم شود.»
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 25