به هوشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد
دلا تا کی در این دنیا فریب این و آن بینی
ما ز دریاییم و دریا میرویم
هر کس دور ماند از اصل خویش
بی کمالی های انسان از سخن پیدا شود
ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن
رحمی به منِ سوخته ی بی سر وپا کن
دارد دل درویشی تمنّای نگاهی
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی
آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
هان ای دل عبرت بین از این دیده نظر کن
با مردم نیک ،بد نمی باید بُوَد
در بادیه ی دیو ودد نمباید بُوَد
مفتون معاش خویش نمیباید شد