• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 122
تعداد نظرات : 37
زمان آخرین مطلب : 4603روز قبل
شعر و قطعات ادبی
چه کسی می گوید که گرانی شده است؟دوره ی ارزانی است !دل ربودن ارزان .دل شکستن ارزان دوستی ارزان است.چه شرافت ارزان .آبرو قیمت یک تکه ی نان و دروغ از همه چیز ارزان تر.قیمت عشق چقدر کم شده است.کمتر از آب روان و چه تخفیف بزرگی خورده قیمت انسانیت.
 
 
 
پنج شنبه 10/1/1391 - 16:1
شعر و قطعات ادبی
ما و مجنون درس عشق از یک ادیب آموختیم
او به ظاهر گشت عاشق، ما به معنا سوختیم
 
 
چهارشنبه 9/1/1391 - 12:57
داستان و حکایت
 
 
 
 
 
مردی به نزد یک روان شناس رفت و گفت:" من غمگینم...غمگین..."
دکتر به او گفت:" در فلان محل، سیرک برگذار میشود و دلقکی در آن بازی می کند. به آنجا برو و آن سیرک را تماشا کن زیرا هر غمگینی که به آنجا می رود شاد می شود."
مرد نگاهی به دکتر انداخت و با اندوه گفت:" من همان دلقکم."
 
 
 
 
 
شنبه 5/1/1391 - 17:24
سخنان ماندگار
بزرگ ترین افسوس آدمی این است:بخواهد ونتواند و به یادآورد روزی را که می توانست اما نخواست!
 
شنبه 5/1/1391 - 17:11
داستان و حکایت

یکی رادیدندکه مدام به خدااعتراض میکردکه:خدایاکفش میخوام،کفش خوب ومناسب.این چه وضعی است که من بایدپابرهنه این طرف وآن طرف بروم.خدایا.... امابعدازچندلحظه دعایش عوض شده بود:خدایاشکرت. خدایاخیلی ازت ممنونم....... وقتی ازاوپرسیدند:چه شده که چندلحظه قبل کفرمی گفتی وحالاشکرمی گویی؟گفت:من ازخداکفش خواستم ،یکی رادیدم که پا نداشت!

 

 

شنبه 5/1/1391 - 16:44
داستان و حکایت
روزی اسکندر به دنبال بزرگ قبیله ای می گشت و وقتی او رایافت که درحال استراحت بود.اسکندرباحالتی غرورآمیزبه اوگفت:"توبزرگ وریش سفیداین مردمی؟" پیرمردگفت:"من خدمتگذاراین مردم هستم" اسکندرگفت:"اگربخواهم تورابکشم چه می کنی؟" پیرمردگفت:"خب بکش!خواست خداوند براین است که به دست تو کشته شوم." اسکندرگفت:"پس تورا نمی کشم تا ناتوانی خدارا به تو نشان داده باشم." پیرمردگفت:"بازهم خواست خداست که بمانم!"
 
 
 
 
 
شنبه 5/1/1391 - 16:36
شعر و قطعات ادبی
دلم تنگ است
دلم می سوزد از باغی که می سوزد
نه دیداری نه بیداری
نه دستی از سر یاری
مرا آشفته می دارد
چنین آشفته بازاری
تمام عمر بستیم وشکستیم
به جز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ
نفهمیدیم به دنبال چه هستیم
عجب آشفته بازاریست دنیا
چه رنجی از محبت ها کشیدیم
برهنه پا به تیغستان دویدیم
نگاهی‌ آشنا در این همه چشم
ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم
 
سبک باران ساحل ها ندیدند
به دو دستش خستگان باریست دنیا
مرا در موج حسرت ها رهاکرد
عجب یار وفاداریست دنیا
عجب خواب پریشانیست دنیا
عجب آشفته بازاریست دنیا
عجب بیهوده تکراریست دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست
عجب فرسوده دیواریست دنیا
 
 
 
 
 
 
شنبه 5/1/1391 - 16:31
آلبوم تصاویر
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
شنبه 5/1/1391 - 16:22
تبریک و تسلیت
 
 
 
***عیدتون مبارک *** 
 
 امیدوارم ساله فوق العاده ای داشته باشید 
 
 
 
 
 
سه شنبه 1/1/1391 - 17:52
داستان و حکایت
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت...
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت:
می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد...
و سرانجام روزی گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست "
گنجشک گفت:" لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ "
و سنگینی بعضی، راه را بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد.فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت:" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار، پر گشودی. "
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت:" و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. "
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه اش ملکوت خدا را پر کرده بود.....
 
 
 
يکشنبه 28/12/1390 - 14:14
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته