• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 994
تعداد نظرات : 248
زمان آخرین مطلب : 5079روز قبل
دعا و زیارت

خوارج همان کسانى بود که در روز جنگ صفین به انکار حکمیت پرداخته گفتند: یست‏حکومتى مگر براى خدا.پیش از این درباره نخستین کسى که این سخن را بر زبان راند گفت‏وگو کردیم.همچنین یکى دیگر از نامهاى این جماعت، حروریه است.زیرا در ابتداى ماجرایشان در محلى به نام حروراء گرد آمدند.على (ع) با آنان به جنگ برخاست و در محلى به نام نهروان، جایى در میان بغداد و حلوان، آنان را کشت.آنان ولایت ابو بکر و عمر را پذیرفتند و از عثمان و على برائت جستند.آنان ولایت عثمان را تا قبل از بدعتهایى که عثمان گذارد و ولایت على (ع) را تا پیش از حکمیت قبول داشتند.اینان قاریانى بودند که در جنگ صفین حضور داشتند و پیشانیهایشان از سجده‏هاى طولانى، سیاه شده بود.امیر مؤمنان (ع) به ایشان فرمود: کارى که معاویه به آن دست زده حیله‏اى بیش نیست.اما آنان، سخن وى را نشنیده و آن حضرت را به پذیرش حکمیت واداشتند و سپس خود آن را انکار کردند.وقایع و حوادث مختلفى در زمان حکومت امویه و عباسیه براى خوارج پیش آمده که در کتب تاریخ مشهور و مذکور است و تا هم‏اکنون گروهى از آنان در زنگبار، مغرب و شمال افریقا و برخى نقاط دیگر زندگى مى‏کنند.


طبرى در تاریخ خود روایت کرده است: هنگامى که على (ع) مى‏خواست، ابو موسى را براى حکمیت روانه کند، دو تن از خوارج به نامهاى زرعة بن برج طایى و حرقوص بن زهیر سعدى نزد وى آمدند و گفتند حکمیت تنها از آن خداست.على (ع) گفت: حکمیت مخصوص خداوند است. حرقوص به آن حضرت گفت: از گناه خود توبه کن و از حکمیت دست‏بردار و ما را به طرف دشمن بر تا با آنها بجنگیم.على (ع) فرمود: این را به شما گفته بودم اما شما از سخن من سرتافتید.لاجرم ما میان خود و ایشان عهدنامه‏اى نوشتیم و شرطها در آن گذاردیم و پیمانها بستیم و خداوند عزوجل فرموده است: به عهد خدا وفا کنید چون پیمانى بستید و قسمها را پس از استوار داشت آنها مشکنید و حال آنکه خدا را بر آنها کفیل قرار داده‏اید». (1) حرقوص گفت: این گناهى است که باید از آن توبه کنى.على (ع) فرمود: این گناه نیست ولى اندیشه‏اى خطاست و سستى در کار.من قبلا به شما گفتم و شما را از این کار بر حذر داشتم.زرعه گفت: به خدا قسم اگر دست از حکمیت دادن مردان برندارى با تو مى‏جنگم و از این کار رضایت و تقرب الهى را مى‏جویم. على (ع) گفت: «بدبختى براى تو باد!چه چیز تو را چنین تیره روز کرد گویى تو را مى‏بینم که کشته شده‏اى و باد بر تو مى‏وزد».زرعه گفت: دوست دارم چنین شود.على (ع) گفت: اگر بر حق بودى، مرگ در راه حق آسودگى از دنیا بود اما شیطان شما را فریب داده است از خداوند عزوجل بترسید.


آنها از نزد على (ع) خارج شدند و همچنان مى‏گفتند: حکمیت‏خاص خداست.على (ع) روزى براى ایراد سخنرانى بیرون آمد و در بین سخنرانیش شنید که از اطراف مسجد فریاد حکمیت‏خاص خداست‏برآوردند.آن حضرت فرمود: الله اکبر.این سخن حقى است که از آن اراده باطل مى‏کنند.روزى یکى از آنان در اثناى سخنرانى على (ع) به آن حضرت گفت: به تو و کسانى که پیش از تو بوده‏اند وحى شد که اگر شرک ورزى، عملت نابود مى‏شود و از زیانکاران مى‏شوى. (2) على (ع) هم در پاسخ وى این آیه را تلاوت کرد: شکیبایى کن که وعده خدا درست است و کسانى که یقین ندارند تو را به سبکسرى وا ندارند». (3)


طبرى گوید: چون حکمیت‏به وقوع پیوست و على (ع) از صفین بازگشت‏خوارج از او جدا شدند و چون به نهر رسیدند در آنجا بماندند.على (ع) به همراه گروهى از مردم به کوفه قدم نهاد و خوارج در حروراء جاى گرفتند.


ابن اثیر گوید: چون على (ع) از صفین بازگشت، خوارج از او جدا شده به شهر حروراء درآمدند.و دوازده هزار تن در آنجا بماندند و منادى ایشان بانگ برآورد: فرمانده جنگ شبث‏بن ربعى و امیر نماز، عبد الله بن کو است و کار تعیین خلیفه پس از جنگ بر عهده شوراى مسلمانان است.و بیعت‏براى خداوند عزوجل است و امر به معروف و نهى از منکر اقامه مى‏شود.شیعیان برخاسته به على (ع) گفتند: بیعتى دوباره با تو مى‏کنیم ما دوست دوستان تو و دشمن مخالفان تو هستیم.خوارج گفتند: شما و شامیان بر کفر باقى ماندید.شامیان بنا بر آنچه دوست داشتند یا بد داشتند با معاویه بیعت کردند و شما نیز با على بیعت کردید بنابر آنکه با دوست او دوست و با دشمن او دشمن باشید. زیاد بن نضر به آنان گفت: به خدا قسم ما جز به خاطر کتاب خدا و سنت رسولش (ص) با على دست‏بیعت ندادیم.اما شما با او مخالفت کردید.شیعیان او به نزدش آمدند و گفتند: ما دوست دوستان تو و دشمن مخالفان توییم و ما نیز چنین هستیم و او بر راه حق و هدایت و دشمن او گمراه و گمراه‏کننده است.


طبرى گوید: على (ع) ، ابن عباس را پیش آنها فرستاد.اما او بدون آنکه نتیجه‏اى بگیرد، بازگشت.مبرد و دیگران گویند: چون على (ع) ، ابن عباس را به نزد آنان روانه کرد تا با ایشان سخن بگوید ابن عباس به آنان گفت: چرا به امیر مؤمنان کینه مى‏ورزید؟گفتند: او امیر مؤمنان بود و چون در دین خدا، ادعاى حکمیت کرد از ایمان خارج شد پس باید بعد از آنکه به کفر اقرار کرد، توبه کند.و در این صورت ما او را قبول مى‏کنیم.ابن عباس گفت: سزاوار نیست مؤمنى که ایمانش به شک نیالوده به کفر اقرار کند.گفتند: او حکمیت داده است.ابن عباس گفت: خداوند در مورد کشتن صید فرمان به حکمیت داده و فرموده است: «یحکم به ذوا عدل منکم‏»، پس چگونه حکمیت در مورد مامت‏باعث ایراد و اشکال شده؟گفتند: بر ضد او حکم داده شده اما او نمى‏پذیرد.ابن عباس گفت: حکومت مانند امامت است.هرگاه امام مرتکب فسق شود، نافرمانى از او واجب مى‏شود.این قول درباره حکمین هم صادق است هنگامى که آنان خلافى از خود نشان دادند به سخنان آنان نباید اعتنا کرد.برخى از خوارج به برخى دیگر روى کردند و گفتند: احتجاج قریش را حجتى علیه خود آنان قرار دهید.این از جمله کسانى است که خداوند درباره آنها فرموده: تا با آن معاندان را بترسانى. (4)


مبرد گوید: پس از گفت‏وگوى ابن عباس با آنان، امیر مؤمنان (ع) خود با ایشان گفت‏وگو کرد.و از جمله سخنانى که به آنان فرمود این بود که مگر نمى‏دانید وقتى که این قوم قرآنها را بر فراز نیزه‏ها بالا بردند به شما گفتم که این کار نیرنگ است و اگر آنان مى‏خواستند قرآن را حکمیت دهند باید به نزد من مى‏آمدند و از من سؤال مى‏کردند؟آیا مى‏دانید که هیچ کدام از شما مخالف‏تر از من با قضیه حکمیت نبود؟ گفتند: درست مى‏گویى.فرمود: آیا مى‏دانید که شما مرا بر قبول حکمیت واداشتید تا آنکه مجبور شدم به خواست‏شما پاسخ گویم و شرط کردم حکمیت آن دو زمانى مورد قبول است که به فرمان خدا حکم داده باشند و هرگاه با فرمان خدا مخالفت کنند من و شما از آن دو بیزارى مى‏جوییم و شما خوب مى‏دانید که حکم خدا بر ضد من نخواهد بود.گفتند: آرى. ما تو را در دین خدا به قبول حکمیت واداشتیم و ما به کفر خود اقرار مى‏کنیم.اما اکنون توبه کرده‏ایم تو هم مثل ما به کفر خود اقرار و سپس توبه کن.در این صورت ما تحت فرمان تو به سوى شام مى‏رویم.فرمود: مگر نمى‏دانید خداوند در مورد اختلاف میان زن و شوهر فرمان به حکمیت داده و گفته است: حکمى از بستگان مرد و حکمى از بستگان زن روانه کنید. (5) و نیز هم او درباره صیدى چون خرگوش، که به نیم درهم برسد فرموده است: دو تن عادل از شما بر آن حکم مى‏کنند. (6) آنان پاسخ دادند: وقتى عمرو مانع شد تا تو در آن عهدنامه بنویسى امیر المؤمنین و خود به دست‏خویشتن لقب خود را زدودى و تنها نوشتى على بن ابیطالب، بنابراین خودت را به دست‏خویشتن از امارت برکنار داشتى.على (ع) پاسخ داد: رسول خدا (ص) در این کار اسوه و نمونه من بود.وقتى سهیل بن عمرو نگذاشت پیامبر (ص) لقب رسول الله (ص) را در صلحنامه بنویسد و گفت: اگر اقرار مى‏کردم که تو رسول خدایى، دیگر با تو مخالفت نمى‏کردم و تنها به خاطر فضل تو، تو را بر خود مقدم داشتم و باید فقط بنویسى محمد بن عبد الله، آن حضرت به من فرمود: اى على عبارت رسول الله را بزداى.گفتم: یا رسول الله (ص) من جرئت ندارم نام تو را از نبوت بزدایم پس آن حضرت خود به دست‏خویشتن آن عبارت را پاک کرد و فرمود: بنویس محمد بن عبد الله.سپس به من تبسمى کرد و گفت: اى على تو هم در این قضیه واقع مى‏شوى و بر آن رضایت مى‏دهى.سپس آن حضرت (ع) از حروراء بازگشت و خوارج در آنجا ماندگار شدند و از آن پس به آنان حروریه نام نهادند.


مبرد گوید: از جمله اشعار امیر مؤمنان (ع) که در آن هیچ اختلافى نیست، شعرى است که آن حضرت به هنگامى که خوارج به او گفتند: بر کفر خود اقرار و سپس توبه کن تا با تو به جنگ شامیان رویم.آن حضرت فرمود: آیا پس از مصاحبت‏با رسول خدا (ص) و تفقه در دین او کافر بازگردم.آن گاه این شعر را سرود:


اى خداوند شاهد باش که من بر دین محمد پیغامبر (ص) هستم و در دین خدا شک ندارم که من هدایت‏یافته‏ام.


در روایت دیگر که مبرد در الکامل ذکر کرده آمده است: على (ع) به محل خوارج در حروراء رفت و گفت: این جایگاه کسى است که اگر امروز در آن فیروزى یابد، روز قیامت هم رستگار مى‏شود.سپس با آنان سخن گفت.آنان گفتند: ما با پذیرش مسئله حکمیت گناهى بزرگ مرتکب شدیم و اکنون توبه کردیم.تو هم مانند ما توبه کن تا دوباره با تو همراه شویم.على (ع) فرمود: من از تمام گناهان از خداوند آمرزش مى‏خواهم. آنان که شمارشان به شش هزار تن مى‏رسید، با على (ع) بازگشتند و چون در کوفه قرار یافتند چنین شایع کردند که على (ع) از حکمیت‏برگشته است و آن را گمراهى مى‏داند. اشعث‏به نزد آن حضرت آمد و گفت: مردم از قول تو مى‏گویند که حکمیت را گمراهى و پاى فشارى بر آن را کفر مى‏دانى.پس على (ع) براى سخنرانى برخاست و فرمود: هر کس مى‏گوید من از حکمیت‏بازگشته‏ام دروغ گفته و هر کس آن را گمراهى مى‏بیند، خود گمراه شده است.خوارج با گفتن حکمیت‏خاص خداست از مسجد بیرون شدند.


ابن ابى الحدید گوید: عامل همه خرابیهایى که در زمان خلافت على (ع) روى داد، شعث‏بود و اگر او چنان نمى‏کرد، جنگ نهروان برپا نمى‏شد.زیرا على (ع) با آنان از راه کنایى سخن گفتن وارد شد و کلامى به آنان گفت که همه انبیا و معصومین آن را گفته بودند.خوارج نیز با شنیدن این کلمه راضى شدند.اما اشعث کارى کرد تا آن حضرت را به سخن گفتن با صراحت واداشت.زیرا به گونه‏اى از على (ع) پرسش کرد که جز جواب آشکار راه دیگرى براى پاسخ به او نبود و بدین سان تمام تدبیرهاى على (ع) را تباه کرد.


طبرى گوید: وقتى على (ع) ، ابو موسى را براى حکمیت روانه کرد خوارج با یکدیگر دیدار کردند و در منزل عبد الله بن وهب راسبى گرد آمدند.عبد الله براى آنان سخنانى ایراد کرد و گفت: بیایید با ما از این قریه‏اى که ساکنان آن ستمگرند بیرون شویم. آنان امر عبد الله را پذیرفتند و سپس با مردم بصره نامه‏نگارى کردند و شب جمعه و روز آن را به عبادت پرداختند و روز شنبه به حرکت درآمدند تا در پل نهروان فرود آمدند.اصحاب و پیروان على (ع) به نزد آن حضرت درآمدند و با او بیعت کرده گفتند: ما دوستان کسى هستیم که تو با آنان دوستى و دشمنان کسانى هستیم که تو با آنان دشمنى.على (ع) با آنان سنت پیامبر (ص) را شرط کرد.پس ربیعة بن ابى شداد خثعمى، از کسانى که در جنگهاى جمل و صفین على (ع) را همراهى کرده و پرچمدار خثعم بود، به نزد آن حضرت درآمد.على (ع) به او فرمود: بر کتاب خدا و سنت رسول او (ص) بیعت کن.پاسخ داد: بر سنت ابو بکر و عمر بیعت مى‏کنم.على (ع) فرمود: واى بر تو!اگر ابو بکر و عمر بر غیر کتاب خدا و سنت رسول او (ص) عمل مى‏کردند، بر حق نمى‏بودند.ربیعه نیز دست‏بیعت داد.على (ع) به او نگریست و گفت: گویى تو را مى‏بینم که با این خوارج حرکت کرده و کشته و زیر پاى اسبان لگد کوب شده‏اى.ربیعه در جنگ نهروان به همراه خوارج بصره بود که کشته شد.


پانصد تن از خوارج بصره گرد آمدند و مسعر بن فدکى تمیمى را به فرماندهى خود قرار دادند.ابن عباس از این ماجرا آگاهى یافت و ابو الاسود دئلى را به دنبال ایشان فرستاد.ابو الاسود در کنار پل بزرگ به آنان رسید.هر دو گروه مقابل هم قرار گرفتند تا آنکه شب در میان آنان جدایى انداخت.مسعر با اصحاب خود از تاریکى شب استفاده کرد و خود را به عبد الله بن وهب در نهروان رسانید.على (ع) در کوفه به سخنرانى ایستاد و فرمود: ستایش خداى را سزد، اگر چه روزگار پیشامدهاى سخت و حوادث بزرگ به بار آرد.اما بعد، نافرمانى باعث‏حسرت و در پى آن موجب پشیمانى است.من درباره حکمیت این دو تن و نیز مسئله حکمیت نظر خود را به شما گفتم.اگر قصیر صاحب راى و نظرى باشد و لکن شما همان را خواستید که خود گفته بودید و کار من و شما بدان گونه شد که برادر هوازن گوید: نظر خود را در انحناى دره به ایشان بازگفتم اما آنان راه درست را تا نیمروز فردا ندانستند.


هشدارید که این دو مرد که به عنوان حکم براى کار خود برگزیدید، حکم قرآن را پشت‏سر خود افکندند و آنچه را که قرآن میرانده بود، احیا کردند و هر کدامشان بیرون از هدایت الهى، از هوا و هوس خویش پیروى کردند و بدون حجتى روشن و سنتى قطعى، داورى کردند.و سپس در حکم خویش اختلاف کردند و هیچ کدامشان به راه راست هدایت نشدند.و خداوند و پیامبرش و مؤمنان صالح از آنان بیزارى جستند.پس آماده حرکت‏به سوى شام شوید تا ان شاء الله روز دوشنبه به اردوگاه خود بروید.سپس از منبر پایین آمد و به خوارج نامه نوشت که: این دو مرد که به حکمتیشان رضایت دادیم با قرآن به مخالفت‏برخاستند و از هواهاى خود پیروى کردند.پس به سوى ما روى کنید که ما به طرف دشمن خود و دشمن شما مى‏رویم و ما بر همان کارى هستیم که پیش از این بر آن بوده‏ایم.خوارج در پاسخ او نوشتند: تو به خاطر پروردگارت خشمگین نیستى بلکه به خاطر خویشتن خشم گرفته‏اى.اگر به کفر خویش گواهى دهى و توبه کنى در ماجرایى که میان ما و تو رخ داده است تامل مى‏کنیم وگرنه منصفانه به تو اعلام جنگ مى‏دهیم و بدان که خداوند خیانتکاران را دوست ندارد.على (ع) از آنان نومید شد و بهتر دید که آزادشان بگذارد و با افراد دیگر خویش به جانب شام لشکر کشد.آن حضرت به عبد الله بن عباس امیر بصره نامه‏اى نوشت و به او دستور داد تا مردم بصره را براى این جنگ روانه سازد.ابن عباس نامه على (ع) را براى مردم بصره خواند و به آنان فرمان داد با احنف به لشکر على (ع) بپیوندند.هزار و پانصد تن از مردم بصره اعلام آمادگى کردند.ابن عباس این شمار را کم دانست و براى مردم به سخنرانى ایستاد و گفت: تنها یک هزار و پانصد تن از شما مى‏خواهند بدین جنگ روانه شوند حال آنکه شما شصت هزار تنید.با جاریة بن قدامه سعدى روان شوید.و کسانى را که در این کار تاخیر روا دارند تهدید کرد و ابو الاسود را مامور جمع آنان کرده.هزار و هفتصد تن به نزد جاریه گرد آمدند و در نخلیه به على (ع) پیوستند.آن حضرت سران کوفه را جمع کرد و طى سخنانى به ایشان فرمود: اى مردم کوفه شما در کار حق، برادران و یاران من به حساب مى‏آیید و در جهاد با دشمنان منحرفم، یاران منید.به وسیله شما، مخالفان را سرکوب مى‏کنم و موافقان را به اطاعت کامل درمى‏آورم.آن‏گاه از هر یک از سران قبیله‏ها خواست تا نام و آمار جنگاوران خویش را براى آن حضرت بنویسد.سعید بن قیس همدانى برخاست و گفت: اى امیر المؤمنین!ما شنیدیم و فرمان بردیم و دوستى و خیرخواهى مى‏کنیم من نخستین کسى هستم که آنچه را که خواستى مى‏آورم.معقل بن قیس ریاحى نیز برخاست و سخنانى مانند سعید بن قیس گفت.عدى بن حاتم و زیاد بن خصفه و حجر بن عدى و بزرگان مردم و سران قبایل هر یک سخنانى از این دست گفتند.پس شصت و پنج هزار تن براى جنگ آماده شدند که با جنگجویان بصرى شمار آنها به شصت و هشت هزار و دویست تن رسید.على (ع) اطلاع یافت که برخى مى‏گویند: اى کاش ما را نخست‏براى جنگ با حروریان مى‏برد و از آنان آغاز مى‏کردیم و پس از یکسره کردن کار آنان به جنگ این منحرفان مى‏رفتیم.بنابراین آن حضرت براى ایشان به سخنرانى پرداخت و فرمود: اما به نظر ما پرداختن به گروه دیگر غیر از این خوارج مهم‏تر است.گفت‏وگو درباره ایشان را رها کنید و به سوى گروهى روید که به جنگ شما پرداخته‏اند تا پادشاهانى ستمگر شوند و بندگان خدا را به بندگى خویش گیرند.پس از هر طرف فریاد کردند اى امیر المؤمنین به هر سویى که خود دوست دارى ما را رهسپار کن.صیفى بن فسیل شیبانى برخاست و گفت: اى امیر مؤمنان!ما حزب تو و یاران توییم با کسى که تو با آنان مى‏جنگى، مى‏جنگیم و با هر کس که بازگشت کند همدلى کنیم.ما را به سوى دشمنان خود ببر هر که باشند و هر کجا باشند که اگر خدا بخواهد زحمت کمى عده و کم همتى پیروان را نخواهى داشت.محرز بن شهاب تمیمى از قبیله بنى سعد نیز برخاست و گفت: اى امیر مؤمنان!شیعیان تو، در یارى رساندن به تو و تلاش در پیکار با دشمنت چونان قلبى واحد است.شاد باش که پیروزى از آن توست.و ما را به سوى هر یک از دو گروهى که خود دوست دارى ببر.ما پیروان توییم که در اطاعت از تو امیدوار و از جهاد با دشمنت‏خواستار پاداش شایسته هستیم و از یارى نکردن تو و سرتافتن از تو، سخت‏ترین عقوبت را انتظار مى‏کشیم.


مسعودى گوید: على (ع) ، کوفه را با سى و پنج هزار تن ترک گفت و از بصره نیز، از طرف ابن عباس، ده هزار تن که احنف بن قیس و جاریه بن قدامه سعدى نیز در میان آنان بودند به آن حضرت ملحق شدند.این واقعه در سال 38 ه واقع شد.على (ع) در شهر انبار فرود آمد و لشکرها در آن دیار به آن حضرت مى‏پیوستند.على (ع) براى مردم سخنرانى و آنان را به جهاد تشویق کرد و فرمود: پیش به سوى قاتلان مهاجران و انصار!اینان بسیار تلاش کردند تا نور خدا را فرو نشانند و براى کشتن رسول خدا (ص) و یارانش تلاش بسیار کردند.هشدارید که پیامبر (ص) مرا فرمود که با ناکثان جنگ کنم و آنان کسانى بودند که از کار ایشان آسوده شدیم و هنوز با مارقان روبه‏رو نشده‏ایم و اکنون باید به جنگ قاسطان روانه شویم که ایشان براى ما مهم‏تر از خوارج هستند.پس به جهاد با قومى بشتابید که مى‏خواهند فرمانروایان ستمگر باشند و مردم آنان را ارباب خود بدانند و آنان هم بندگان خدا را براى خود به بندگى بگیرند و حال آنها را به مثابه دولت رسیده دست‏به دست‏بگردانند.اما آنان فقط خواستار آغاز جنگ با خوارج بودند.


ابو العباس مبرد در کتاب کامل درباره خوارج نوشته است: آنان به طرف نهروان حرکت کردند.از جمله اخبار جالب مربوط به ایشان آن است که آنان در سر راه خود با مسلمانان و مسیحیان برخورد مى‏کردند.ایشان مسلمان را مى‏کشتند، زیرا در نظر آنان کافر بود، چون اعتقاد خوارج را قبول نداشت.اما مسیحى را نمى‏کشتند و مى‏گفتند: ذمه پیامبرتان را حفظ کنید.وى در همین زمینه مى‏نویسد: واصل بن عطاء با عده‏اى مى‏رفت و با چند تن از خوارج برخورد کرد.واصل به ایشان گفت: این از شان شما نیست کناره گیرید و مرا با آنان رها کنید.جان آنان به مخاطره بزرگى افتاده بود ولى گفتند: هر چه تو مى‏گویى.واصل به سوى آنان رفت.ایشان از وى پرسیدند: تو و یارانت‏بر چه هستید؟واصل گفت: ما گروهى مشرکیم که به شما پناهنده شده‏ایم تا سخن خدا را بشنویم و حدودش را بدانیم.آنان گفتند: ما تو را پناه دهیم.گفت: پس به ما یاد دهید.آنان نیز احکام خود را به واصل و همراهانش آموختند و واصل هم مى‏گفت: من و یارانم پذیرفتیم.خوارج گفتند: با هم بروید اینک شما برادران ما هستید.واصل گفت: اینک شما باید ما را به جایى امن برسانید.زیرا خداوند مى‏گوید: «اگر کسى از مشرکان از تو پناه خواست، او را پناه ده تا کلام خدا را بشنود و سپس او را به جایى امن برسان‏». (7) خوارج به یکدیگر نگریستند.سپس گفتند: حق با شماست.و با آنان همراه شدند تا ایشان را به محلى امن رساندند.همچنین مبرد گوید: عبد الله بن جناب صحابى رسول خدا (ص) ، در حالى که بر گردنش قرآنى آویخته و بر خرى سوار بود و زنش نیز باردار بود، با خوارج روبه‏رو شد آنان به وى گفتند: آنچه تو بر گردنت آویخته‏اى به ما دستور مى‏دهد که تو را بکشیم.پس یکى از آنان جست و خرماى ترى را که از نخلى افتاده بود، در دهان گذارد.پس بانگ بر او زد و وى آن را از دهان بیرون انداخت.در این اثنا خوکى نمایان شد و یکى از خوارج ضربتى بر خوک زد و آن را کشت و گفت: این فساد در زمین است.طبرى گوید: صاحب خوک آمد و کسى که آن را کشته بود، صاحب خوک را راضى کرد.جناب که چنین دید گفت: اگر شما واقعا همین گونه‏اید که من دیدم پس از جانب شما ترسى نباید داشته باشم.من مسلمانم و در اسلام من هم خللى پدید نیامده است و شما مرا امان مى‏دهید؟گفتند: بیمناک مباش و چون جناب با آنان روبه‏رو شد، ایشان به وى چنین گفته بودند.


مبرد مى‏نویسد: سپس از جناب پرسیدند: درباره على پس از آنکه حکمیت را پذیرفت و نیز درباره حکمیت چه عقیده‏اى دارى؟گفت: على (ع) از شما داناتر به خدا و باتقواتر در دینش و بیناتر است.گفتند: تو پیرو هدایت نیستى بلکه تنها بر نام مردان، از آنها پیروى مى‏کنى.طبرى مى‏نویسد: آنان به وى گفتند: به خدا تو را چنان بکشیم که هیچ کس را آن گونه نکشته باشیم.آن‏گاه وى را گرفته بازوانش را بستند سپس به سوى او و زنش که آبستن و نزدیک به وضع حمل بود روى آوردند.پس جناب را خوابانیدند و سرش را بریدند و خون او در آب روان شد.آن گاه به طرف زن هجوم بردند.آن زن گفت: من زنى بیش نیستم. آیا از خداوند نمى‏ترسید؟!پس شکمش را دریدند و سه زن دیگر از قبیله طى را کشتند.ام سنان صیداوى را نیز به قتل رساندند.


مبرد گوید: آنان با صاحب آن نخل که مردى نصرانى بود، برخورد کردند.آن مرد به ایشان گفت: این نخل از شما.آنان گفتند: ما آن را جز در برابر بهاى آن نمى‏خواهیم. مرد نصرانى گفت: شگفتا!آیا کسى چون عبد الله بن جناب را مى‏کشید و خرما را جز به پرداخت‏بهاى آن قبول نمى‏کنید!!مسعودى گوید.سپاه خوارج به چهار هزار تن رسید. آنان با عبد الله بن وهب راسبى دست‏بیعت دادند و به مداین رفتند و عبد الله بن جناب، عامل على (ع) بر آن شهر را سر بریدند و شکم زن حامله‏اش را دریدند و زنان دیگرى جز او را نیز به قتل رساندند.طبرى گوید: على (ع) از کشته شدن عبد الله بن جناب توسط خوارج و تعرض آنان به دیگران آگاهى یافت.على (ع) ، حارث بن مره عبدى را فرستاد تا درباره خبرى که به آنان رسیده بود، تحقیق کند.اما خوارج، او را نیز کشتند.این خبر نیز به على (ع) رسید.مردم به آن حضرت گفتند: چرا باید دست از جنگ با این گروه بکشیم و آنان را جانشین خود در میان خانواده و اموالمان قرار دهیم؟ما را به سوى ایشان بر.و چون از کار آنها فارغ شدیم به جنگ شامیان مى‏رویم.اشعث کندى نیز برخاست و سخنانى مانند این گفت.مردم پیش از این وى را متهم مى‏کردند که او هم نظر خوارج را قبول دارد.پس على (ع) بانگ کوچ سر داد.و به سوى آنان روانه شد.مسعودى گوید: على (ع) ، حارث بن مره عبدى را به عنوان پیک به سوى آنان فرستاد تا به بازگشت‏بخواندشان.اما خوارج کار او را ساختند و به على پیغام دادند اگر از حکمیت توبه کردى و به کفر خود گواهى دادى ما با تو دست‏بیعت مى‏دهیم و اگر از اینکه گفتیم سرتافتى، کناره گیر تا ما خود امامى براى خویش برگزینیم.ما از تو بیزارى مى‏جوییم.على (ع) به آنان پیغام داد: قاتلان برادرانم را به دست من سپارید تا آنان را قصاص کنم.سپس با شما متارکه کنم تا از کار جنگ با اهل مغرب آسوده شوم و شاید تا آن هنگام خداوند دلهاى شما را دگرگون کند.خوارج به وى پاسخ دادند: ما همگى قاتلان یاران تو و مباح کننده خون ایشان و شریک در قتل آنانیم.


ابراهیم بن دیزیل در کتاب صفین گوید: چون على (ع) آهنگ خروج از کوفه به مت‏حروریه را کرد، یکى از اصحاب وى که منجم بود و مسافر بن عفیف ازدى نام داشت، گفت: اى امیر مؤمنان!در این ساعت‏حرکت مکن.و در فلان ساعت‏حرکت کن.زیرا اگر در این هنگام سفر کنى خود و یارانت‏به آزار و زیانى سخت دچار مى‏شوید و اگر در فلان وقت‏بروى، پیروزى را از آن خود ساخته‏اى.على (ع) به او فرمود: آیا مى‏دانى در شکم اسب من چیست؟گفت: اگر بیندیشم مى‏دانم.على (ع) گفت: هر کس تو را بر این کار تصدیق کند، به قرآن دروغ بسته که خداوند فرموده است: «علم قیامت در نزد خداست او باران مى‏فرستد و مى‏داند آنچه را که در زهدانهاست.» (8) سپس فرمود: محمد (ص) هم آنچه را که تو ادعا مى‏کنى، ادعا نکرد.آیا مى‏پندارى که ساعتى را نشان مى‏دهى که هر کس در آن سفر کند بلا و بدى از او دور شود و از ساعتى بر حذر مى‏دارى که هر کس در آن سفر کند زیان و سختى به او مى‏رسد؟هر کس این گفتار تو را باور دارد از استعانت‏به خدا بى‏نیاز مى‏شود و آن کسى که به کار تو یقین دارد، باید تو را حمد و سپاس گوید نه خدا را.پس هر کس در این باره به تو ایمان داشته باشد، من بر او مطمئن نیستم که براى خدا ضد و همتایى قرار نداده باشد.خداوندا فالى جز فال تو و گزندى جز گزند تو و خدایى جز تو نیست.آن گاه فرمود: ما در همین ساعتى که از حرکت در آن بازداشته شده‏ایم، مى‏رویم.سپس به مردم روى کرد و فرمود: اى مردم!شما را از فراگیرى نجوم بر حذر مى‏دارم مگر به قدرى که در بیابان یا در دریا به دانستن آن براى پیدا کردن راه حاجت داشته باشید.زیرا منجم همچون کاهن و کاهن مانند کافر و جایگاه کافر در جهنم است.هشدار به خدا سوگند اگر به من خبر رسد که تو به نجوم عمل مى‏کنى تو را در زندان براى همیشه نگه مى‏دارم و حقوقت را از بیت المال قطع مى‏کنم.سپس در همان ساعتى که وى را نهى کرده بود حرکت کرد و به پیروزى هم دست‏یافت.آن حضرت پس از این فرمود: «اگر در همان ساعتى که او با ما گفته بود، حرکت مى‏کردیم مردم مى‏گفتند چون او در آن وقت مخصوص حرکت کرده بود، پیروز شد.بدانید محمد (ص) ، هیچ منجمى نداشت و براى ما هم بعد از او منجمى نیست.


مسعودى گوید: وقتى پیک، قول خوارج را به اطلاع آن حضرت رسانید که گفته بودند: ما همه قاتلان یاران توایم.آن قاصد از یهودیان سواد بود و به آن حضرت اطلاع داد که خوارج از نهر طبرستان عبور کرده‏اند.در آن هنگام بر روى این نهر، پلى بود که بدان پل طبرستان مى‏گفتند و محل آن در میان بغداد و حلوان جاى داشت.پس على (ع) فرمود: به خدا قسم از آن نهر رد نشده‏اند و نمى‏توانند از آن بگذرند تا آنکه ما آنان را در رمیله بکشیم.سپس اخبار متواتر، مبنى بر عبور خوارج از آن نهر و از آن پل، به على (ع) رسید اما وى همچنان از پذیرفتن آن خوددارى مى‏ورزید و سوگند مى‏خورد که ایشان از آن رد نشده‏اند و میدان جنگ با ایشان قبل از این نهر است.


ابن اثیر مى‏نویسد: سپس خوارج آهنگ پل رود را کردند.آنها در طرف غربى پل بودند. یاران على (ع) به آن حضرت گفتند: آنان از نهر عبور کردند.فرمود: هرگز از آن نمى‏گذرند.پس مقدم سپاهش را فرستاد و او بازگشت و خبر داد که خوارج از پل گذشته‏اند و میان ایشان و على (ع) یک پیچ نهر فاصله بود.چون مقدم (طلیعه) سپاه از ایشان ترسیده بود به آنان نزدیک نشده بازگشته بود و به آن حضرت خبر داد که ایشان از رود عبور کرده‏اند.


مدائنى در کتاب خوارج مى‏نویسد: چون على (ع) به سوى نهروانیان بیرون شد، مردى از یارانش، که در طلیعه سپاه آن حضرت بود، دوید تا به وى رسید و گفت: مژده یا امیر المؤمنین.على (ع) پرسید: چه مژده‏اى؟گفت: چون نهروانیان خبردار شدند که به سوى ایشان روانه‏اى، از نهر گذشتند.پس خوش باش که خداوند کتفهاى آنان را به تو تحفه داد.على (ع) به او گفت: آیا خودت دیدى که آنان از رود عبور کنند؟گفت: آرى.آن حضرت سه بار از وى این سؤال را کرد و او را سوگند داد و آن هر بار مى‏گفت آرى.على (ع) فرمود: به خداى سوگند آنان رد نشده‏اند و رد نخواهند شد و قتلگاه آنان پایین نطفه است. به خدایى که دانه را شکافت و موجودات را پدید آورد آنان به اثلات و قصر بوران نرسند تا خداوند آنان را هلاک کند.و کسى که دروغ بندد تیره روز شود.سپس سوارى دیگر آمد و در حالى که مى‏دوید قول مرد نخست را تکرار کرد.اما على (ع) به سخن او وقعى ننهاد. سواران هر یک به شتاب مى‏آمدند و سخنانى از این دست مى‏گفتند.پس على (ع) برخاست و بر پشت اسبش گردش کرد تا آنکه به رود رسید و آن قوم را دید که نیام شمشیرها را شکسته و پاهاى چهارپایان خود را پى کرده و بر زانوانشان افتاده بودند و یکصدا با بانگى بلند و با شادى فریاد حکمیت‏خاص خداوند است را سر داده بودند.


مسعودى گوید: على (ع) به سوى آنان روانه شد و بر ایشان اشراف یافت آنان در محلى معروف به رمیله اردو زده بودند.


ابن اثیر در کامل گوید: على (ع) پیش رفت و آنان را در کناره پل دید که هنوز از نهر رد نشده بودند.مردم در سخن على (ع) تردید کردند.و چون دیدند خوارج از رود عبور نکرده‏اند، تکبیر سردادند و على (ع) را از حالت آنان آگاه کردند.على (ع) فرمود: به خداى سوگند نه به من دروغ گفته شده و نه دروغ گفته‏ام.


طبرى گوید: وقتى على (ع) به رود رسید، به خوارج پیغام داد: قاتلان برادران ما را به ما تسلیم کنید تا ایشان را قصاص کنیم.من با شما متارکه مى‏کنم و دست‏باز مى‏دارم تا شامیان را دیدار کنم.شاید خداوند تا آن هنگام دلهاى شما را دگرگون سازد و شما را به وضعى بهتر از آنچه اکنون گرفتار آیند ببرد.خوارج پاسخ دادند: همه ما قاتلان ایشانیم و همه ما خون آنها و خون شما را حلال مى‏شمریم.قیس بن سعد بن عباده نزد آنان رفت ایشان را اندرز داد و با آنان احتجاج کرد و گفت: کارى بس بزرگ مرتکب شده‏اید.به مشرک بودن ما گواهى داده‏اید و خونهاى مسلمانان را ریختید.اما این سخنان در ایشان اثرى نکرد.ابو ایوب انصارى نیز براى آنان سخنرانى کرد و گفت: ما و شما به همان حال نخستیم که بودیم.پس چرا با ما مى‏جنگید؟ گفتند: اگر امروز از شما پیروى کنیم فردا تن به حکمیت مى‏سپارید.گفت: شما را به خدا سوگند مى‏دهم از بیم فتنه سال آینده، امسال فتنه مکنید.امیر مؤمنان (ع) نیز به ایشان گفت: اى گروهى که از سر لجاجت‏به دشمنى آمده‏اید و به خاطر هوس از راه حق به کنارى افتاده‏اید.مگر نمى‏دانید که من خود شما را از پذیرش حکمیت‏بازداشتم و به شما گفتم شامیان تنها به خاطر فریب شما، حکمیت را مى‏خواهد و آگاهتان کردم که این قوم نه اهل دینند و نه اهل قرآن.من بهتر از شما ایشان را مى‏شناسم.در کودکى و بزرگیشان آنان را تجربه کردم.ایشان اهل مکر و خیانتند و شما هم اگر از راى من سر بتابید از دوراندیشى کناره گرفته‏اید.اما شما مرا نافرمانى کردید تا آنکه مجبور به پذیرش حکمیت‏شدم و چون حکمیت را پذیرفتم براى آن شروطى قرار دادم و پیمانها گرفتم و از حکمین تعهد گرفتم که آنچه را که قرآن زنده کرده است آنان نیز احیا کنند و آنچه را که قرآن از میان برده است آنان نیز از میان ببرند.اما آن دو به اختلاف افتادند و حکم قرآن و سنت را مخالفت کردند.ما نیز به امر آنان اعتنایى نکردیم و هم اکنون بر سر همان کار نخستیم.پس شما را چه مى‏شود و از کجا مى‏آیید.گفتند: ما حکمیت را گفتیم و قبول کردیم و چون آن را پذیرفتیم گناهکار شدیم و بدین سبب کافر شدیم و توبه کردیم.پس اگر تو هم مانند ما توبه کنى ما از تو و با توییم و اگر توبه نکنى از ما کناره بگیر که ما با تو منصفانه سر جنگ داریم که خداوند خیانتکاران را دوست ندارد.على (ع) فرمود: به رنج و محنت افتید، چنان که کسى از شما باقى نماناد!آیا پس از ایمانم به رسول خدا (ص) و هجرتم با او و جهادم در راه خدا به کفر خویش اعتراف کنم؟!در این صورت گمراهم و هدایت‏شده نیستم.سپس از آنان روى برگردانید.پس بانگ دادند: با آنان سخنى مگویید و همگى آماده دیدار پروردگار باشید.مژده، مژده به سوى بهشت درآیید!على (ع) از پیش آنان برفت و لشکر خود را آراست و خوارج نیز به آرایش سپاه خویش مشغول شدند.


طبرى مى‏نویسد: على (ع) پرچم امان را به دست ابو ایوب داد.او خطاب به نهروانیان بانگ زد: کسى که به زیر پرچم درآید و کسى را نکشته باشد در امان است.و آن کس که به سمت کوفه یا مداین بازگردد در امان است.پس پانصد تن از آنان به سوى بند نیجین بازگشتند و عده‏اى دیگر از آنان به طرف کوفه و گروهى دیگر، در حدود صد تن، به سوى مداین رفتند.سپاه خوارج چهار هزار تن بودند که پس از این دو هزار و هشتصد تن براى نبرد باقى ماندند و به سپاه على (ع) حمله بردند.مسعودى گوید: على (ع) خود در مقابل آنان ایستاد و آنان را به بازگشت و توبه دعوت کرد.اما آنان از پذیرش دعوت آن حضرت امتناع ورزیده بر یاران وى تیر پراندند.به آن حضرت گفته شد: به ما تیر انداختند فرمود: دست از آنها بازدارید و آنان را سه بار دعوت کردند.على (ع) به یارانش اجازه جمله نمى‏داد تا آنکه یکى از یارانش را که به تیر خوارج کشته شده بود نزد آن حضرت آوردند.وى فرمود: الله اکبر.اکنون جنگ با ایشان رواست.بر آنان یورش برید.مردى از خوارج بر اصحاب على (ع) هجوم آورد و در میان ایشان جنگ مى‏کرد و به هر طرف حمله مى‏برد و مى‏گفت: آنان را مى‏زنم اگر على را ببینم این شمشیر سپید و نرم را بر او مى‏زنم.


على (ع) به جنگ او شتافت و گفت:


اى کسى که به دنبال على مى‏گردى من تو را نادانى تیره‏روز مى‏بینم.


من به رویارویى تو نیازى ندارم پس بشتاب که من اینجایم.


على (ع) بر او حمله برد و وى را کشت.سپس یکى دیگر از خوارج به میدان آمد و در میان یاران على (ع) به جنگ پرداخت و پیوسته یورش مى‏آورد و مى‏گفت:


آنان را مى‏زنم و اگر على را ببینم با شمشیر برانم لباس حسرت را بر تن او مى‏پوشانم.


على (ع) به جنگ او رفت و گفت:


اى کسى که در پى على هستى اینک به نیکى بنگر که حسرت بر کدام یک از ما قرار خواهد گرفت.


على (ع) بر او حمله برد و با نیزه بر وى زد و نیزه را واگذارد.على (ع) بازگشت در حالى که مى‏گفت: ابو الحسن را دیدى و دیدى آنچه را که برایت ناراحت کننده بود.


مبرد گوید: چون على (ع) در نهروان در برابر ایشان قرار گرفت و گفت: جنگ را با آنان نیاغازید تا آنان خود شروع کنند.پس یکى از آنها بر صف سپاهیان على (ع) حمله برد و سه تن از آنان را کشت.سپس گفت:


آنان را مى‏کشم و على را نمى‏بینم و اگر على آشکار شود بر دهان او شمشیر خواهم زد.


پس على (ع) به سوى او رفت و او را کشت.چون شمشیرش با او درآویخت گفت: به‏به!رفتن به سوى بهشت!عبد الله بن وهب یکى از سران خوارج، گفت: به خدا نمى‏دانم به سوى بهشت مى‏رویم یا جهنم؟


یکى از خوارج، از بنى سعد، گفت: عبد الله فریب خورده است.و او را مى‏بینم که دچار شک و تردید شده است.عبد الله به همراه عده‏اى از جنگ کناره گرفت.على (ع) فرمود: از آنان ده تن کشته نمى‏شوند و از آنان ده تن جان سالم بدر نمى‏برند.پس از آنان نه یا هفت تن به هلاکت رسیدند و هشت تن به سلامت جان بدر بردند.مسعودى مى‏نویسد: على (ع) گفت: به خداى سوگند از آنان جز ده تن خلاصى نمى‏یابند و جز ده تن کشته نمى‏شوند.پس از یاران على نه تن کشته شدند و از خوارج هم فقط ده تن جان سالم یافتند.سپس خوارج بانگ برداشتند.پیش به سوى بهشت!بر مردم حمله برید.


ابو عبیده معمر بن مثنى روایت کرده است: على (ع) به اصحابش نگاه کرد و به آنان گفت: بر آنان حمله کنید.من نخستین کسى هستم که بر آنان هجوم مى‏برم.سپس سه بار با ذوالفقار، به سختى حمله برد.و در هر بار چنان مى‏جنگید که شمشیر انحنا برمى‏داشت.آن گاه از میدان کناره مى‏گرفت و شمشیرش را با زانوانش راست مى‏کرد دوباره هجوم مى‏آورد تا آنکه آنها را کشت.


طبرى نویسد: تیراندازان، تیر به طرفشان انداختند و سواران از راست و چپ بر آنها تاختند و پیادگان با نیزه‏ها و شمشیرها هجوم بردند و زمانى نگذشت که آنها را به خاک و خون انداختند.فرمانده سواران که شاهد نابودى یارانش بود بانگ برآورد: فرود آیید.آنان در صدد پایین آمدن از مرکوبهایشان بودند که باز سواران على (ع) حمله کردند و در ساعت آنان را به هلاکت رساندند.


ابو عبیدة معمر بن مثنى روایت کرده است: نیزه‏اى به یکى از خوارج خورده بوده، او در حالى که نیزه در بدنش مانده بود، با شمشیر آخته راه مى‏رفت تا به قاتل خویش رسید و ضربتى بر او زد و وى را کشت.وى در همان حال این آیه را قرائت مى‏کرد: «اى پروردگار! من براى خشنودى تو تعجیل کردم و بر آنها تقدم جستم.» (9)


طبرى گوید: کسانى را که نیمه جانى داشتند، جست‏وجو کردند.شمارشان به چهارصد تن مى‏رسید.على (ع) فرمان داد آنها را به سوى عشیره‏هایشان ببرند و فرمود: آنان را ببرید و مداوایشان کنید اگر بهبود یافتند به کوفه بیاریدشان و هر چه در اردوگاهشان مى‏یابید بردارید.آن حضرت، سلاح و مرکب و لوازم جنگ را میان مسلمانان تقسیم کرد و لوازم دیگر، کالا و غلام و کنیز را به صاحبانشان باز پس داد.طرفة بن عدى بن حاتم نیز با خوارج بود و با آنان کشته شد و پدرش او را به خاک سپرد. (زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون مى‏کند) . (10) مردم کشتگان خوارج را به خاک مى‏سپردند.على (ع) فرمود: «حرکت کنید آنها را مى‏کشید و بعد خاکشان مى‏کنید؟ »مردم نیز روانه شدند.


امیر مؤمنان (ع) فرمود: پس از من با خوارج پیکار مکنید کسى که در پى حق است و اشتباه مى‏کند مانند کسى نیست که در پى باطل است و به آن مى‏رسد.


ابن اثیر گوید: چون على (ع) از کار جنگ با خوارج آسوده خاطر شد حمد و ثناى الهى را به جاى آورد و گفت: همانا خداوند به شما نیکویى کرد و پیروزى شما را ارج بخشید. پس اکنون از این قائله به طرف شامیان حرکت کنید.گفتند: اى امیر مؤمنان!تیرهاى ما تمام و شمشیرهاى ما کند و سرنیزه‏هاى ما بیرون شده است.ما را به دیارمان بازگردان تا آمادگى پیدا کنیم و چه بسا تعداد ما نیز فزونى گیرد.


اشعث‏بن قیس، نیز این سخن را پى گرفت.على (ع) بازگشت تا در نخیله فرود آمد و به مردم فرمان داد که در اردوگاه خود بمانند و آمادگى خود را همچنان حفظ کنند و اندک مدتى به دیدار فرزندان و زنان خویش بروند.پس چند روز در نخیله بماندند.سپس پشت‏سر هم وارد کوفه شده اردوگاه را خالى کردند.به جز تنى چند از مردان معروف در آنجا نماندند.چون على (ع) وضع را چنین دید، قدم به کوفه نهاد و در رفتن به سوى شامیان، تصمیم تغییر یافته بود.على (ع) پى‏درپى براى آنان سخنرانى کرد و گفت: اى مردم! مهیاى رفتن به سوى دشمن خود باشید و بدانید کسى که هدف از جهاد خود را تقرب به خداوند عزوجل قرار دهد وسیله آن را در نزد خدا بیابد؟از حق سرگشته و به قرآن جفا کرده است که فرمود: و شما براى مبارزه با آنها خود را مهیا کنید و تا آنجا که بتوانید از آذوقه و ابزار جنگى و اسبان سوارى فراهم سازید (11) و بر خداوند توکل کنید.و خداوند به عنوان کفیل و یاریگر شما، کافى است.اما مردم بسیج نشدند.سپس آن حضرت سران و بزرگان آنها را فراخواند و نظر ایشان را جویا شد.برخى از آنان بیمارى را بهانه کردند و برخى دیگر سختى را و تنها عده اندکى آماده نبرد بودند. سپس على (ع) براى آنان سخنرانى کرد و فرمود: بندگان خدا!شما را چه مى‏شود که هرگاه فرمان بسیج‏به شما مى‏دهم بر زمین مى‏چسبید.یا به زندگى دنیا در برابر حیات آخرت خشنود شده و به تیره‏روزى و خوارى به جاى عزت و سربلندى خرسند شده‏اید.هرگاه شما را به جهاد فرامى‏خوانم چشمانتان گرد مى‏شود گویا شما از ترس مرگ مدهوش مى‏شوید. خداوند سزایتان دهد!شما به هنگامى که به سختى فراخوانده مى‏شوید جز شیران ژیان در سستى و روبهان حیله باز نیستند.شما در شبهاى تیره مورد اعتماد من نیستید.به امید شما نمى‏توان حمله کرد.به خدا سوگند چه بد است آنچه از جنگ باقى مانده.مورد نیرنگ واقع مى‏شوید اما خود حیله نمى‏زنید.و اطراف شما را کاهش مى‏دهند اما شما کناره نمى‏گیرید.

دوشنبه 3/3/1389 - 22:28
دعا و زیارت

جنگ احزاب، چنانکه از نامش پیداست، نبردى بود که در آن تمام قبائل و گروههاى مختلف دشمنان اسلام براى کوبیدن‏«اسلام جوان‏»متحد شده بودند.بعضى از مورخان نفرات سپاه‏«کفر»را در این جنگ بیش از ده هزار نفر نوشته‏اند، در حالى که تعداد مسلمانان از سه هزار نفر تجاوز نمى‏کرد.


سران قریش که فرماندهى این سپاه را به عهده داشتند،با توجه به نفرات و تجهیزات جنگى فراوان خود،نقشه جنگ را چنان طراحى کرده بودند که به خیال خود با این یورش،مسلمانان را بکلى نابود سازند و براى همیشه از دست محمد صلى الله علیه و آله و سلم و پیروان او آسوده شوند!.زمانى که گزارش تحرک قریش به اطلاع پیامبر اسلام رسید،حضرت شوراى نظامى تشکیل داد.در این شورا،سلمان پیشنهاد کرد که در قسمتهاى نفوذ پذیر اطراف مدینه خندقى کنده شود که مانع عبور و تهاجم دشمن به شهر گردد.این پیشنهاد تصویب شد و ظرف چند روز با همت و تلاش مسلمانان خندق آماده گردید;خندقى که پهناى آن به قدرى بود که سواران دشمن نمى‏توانستند از آن با پرش بگذرند،و عمق آن نیز به اندازه‏اى بود که اگر کسى وارد آن مى‏شد،به آسانى نمى‏توانست‏بیرون بیاید.


سپاه قدرتمند شرک با همکارى یهود از راه رسید.آنان تصور مى‏کردند که مانند گذشته در بیابانهاى اطراف مدینه با مسلمانان روبرو خواهند شد،ولى این بار اثرى از آنان در بیرون شهر ندیده و به پیشروى خود ادامه دادند و به دروازه شهر رسیدند و مشاهده خندقى ژرف و عریض در نقاط نفوذپذیر مدینه،آنان را حیرت زده ساخت زیرا استفاده از خندق در جنگهاى عرب بى‏سابقه بود. ناگزیر از آن سوى خندق شهر را محاصره کردند.محاصره مدینه مطابق بعضى از روایات حدود یک ماه به طول انجامید.سربازان قریش هر وقت‏به فکر عبور از خندق مى‏افتادند،با مقاومت مسلمانان و پاسداران خندق که با فاصله‏هاى کوتاهى در سنگرهاى دفاع موضع گرفته بودند،روبرو مى‏شدند و سپاه اسلام هر نوع اندیشه تجاوز را با تیراندازى و پرتاب سنگ پاسخ مى‏گفت.تیراندازى از هر دو طرف روز و شب ادامه داشت و هیچ یک از طرفین بر دیگرى پیروز نمى‏شد.


از طرف دیگر،محاصره مدینه توسط چنین لشگرى انبوه،روحیه بسیارى از مسلمانان را بشدت تضعیف کرد بویژه آنکه خبر پیمان شکنى قبیله یهودى‏«بنى قریظه‏»نیز فاش شد و معلوم گردید که این قبیله به بت پرستان قول داده‏اند که به محض عبور آنان از خندق،اینان نیز از این سوى خندق از پشت جبهه به مسلمانان حمله کنند.


روزهاى حساس و بحرانى


قرآن مجید وضع دشوار و بحرانى مسلمانان را در جریان این محاصره در سوره احزاب بخوبى ترسیم کرده است:


«اى کسانى که ایمان آورده‏اید نعمت‏خدا را بر خویش یادآور شوید،در آن هنگام که لشگرهاى(عظیمى)به سراغ شما آمدند، ولى ما باد و طوفان سخت و لشگریانى که آنان را نمى‏دیدید بر آنها فرستادیم(و به این وسیله آنها را در هم شکستیم)و خداوند به آنچه انجام مى‏دهید،بیناست.


به خاطر بیاورید زمانى را که آنها از طرف بالا و پایین شهر شما وارد شدند(و مدینه را محاصره کردند)و زمانى را به یاد آورید که چشمهااز شدت وحشت‏خیره شده بود و جانها به لب رسیده بود و گمانهاى گوناگون[بدى]به خدا مى‏بردید!در آن هنگام مؤمنان آزمایش شدند و تکان سختى خوردند.


به خاطر بیاورید زمانى را که منافقان و کسانى که در دلهایشان بیمارى بود،مى‏گفتند خدا و پیامبرش جز وعده‏هاى دروغین به ما نداده‏اند.


نیز به خاطر بیاورید زمانى را که گروهى از آنها گفتند:اى اهل یثرب!(مردم مدینه)اینجا جاى توقف شما نیست،به خانه‏هاى خود بازگردید.و گروهى از آنان از پیامبر اجازه بازگشت مى‏خواستند و مى‏گفتند خانه‏هاى ما بدون حفاظ است،در حالى که بدون حفاظ نبود،آنها فقط مى‏خواستند(از جنگ)فرار کنند!


آنها چنان ترسیده بودند که اگر دشمنان از اطراف و جوانب مدینه بر آنان وارد مى‏شدند و پیشنهاد بازگشت‏به سوى شرک به آنها مى‏کردند،مى‏پذیرفتند،و جز مدت کمى براى انتخاب این راه درنگ نمى‏کردند (1) .


اما با وجود وضع دشوار مسلمانان،خندق مانع عبور سپاه احزاب شده و ادامه این وضع براى آنان سخت و گران بود;زیرا هوا رو به سردى مى‏رفت و از طرف دیگر،چون آذوقه و علوفه‏اى که تدارک دیده بودند تنها براى جنگ کوتاه مدتى مانند جنگ بدر و احد کافى بود،با طول کشیدن محاصره،کمبود علوفه و آذوقه به آنان فشار مى‏آورد و مى‏رفت که حماسه و شور جنگ از سرشان بیرون برود و سستى و خستگى در روحیه آنان رخنه کند.از این جهت‏سران سپاه چاره‏اى جز این ندیدند که رزمندگان دلاور و تواناى خود را از خندق عبور دهند و به نحوى بن بست جنگ را بشکنند.ازینرو پنج نفر از قهرمانان لشگر احزاب،اسبهاى خود را در اطراف خندق به تاخت و تاز در آورده و از نقطه تنگ و باریکى به جانب دیگر خندق پریدند و براى جنگ تن به تن هماورد خواستند.


یکى از این جنگاوران،قهرمان نامدار عرب بنام‏«عمرو بن عبدود»بود که نیرومندترین و دلاورترین مرد رزمنده عرب به شمار مى‏رفت،او را با هزار مرد جنگى برابر مى‏دانستند و چون در سرزمینى بنام‏«یلیل‏»به تنهایى بر یک گروه دشمن پیروز شده بود«فارس یلیل‏»شهرت داشت.عمرو در جنگ بدر شرکت جسته و در آن جنگ زخمى شده بود و به همین دلیل از شرکت در جنگ احد باز مانده بود و اینک در جنگ خندق براى آنکه حضور خود را نشان دهد،خود را نشاندار ساخته بود.


عمرو پس از پرش از خندق،فریاد«هل من مبارز»سرداد و چون کسى از مسلمانان آماده مقابله با او نشد،جسورتر گشت و عقائد مسلمانان را به باد استهزاء گرفت و گفت:«شما که مى‏گویید کشتگانتان در بهشت هستند و مقتولین ما در دوزخ،آیا یکى از شما نیست که من او را به بهشت‏بفرستم و یا او مرا به دوزخ روانه کند؟!»سپس اشعارى حماسى خواند و ضمن آن گفت:«بس که فریاد کشیدم و در میان جمعیت‏شما مبارز طلبیدم،صدایم گرفت!» (2) .


نعره‏هاى پى در پى عمرو،چنان رعب و ترسى در دلهاى مسلمانان افکنده بود که در جاى خود میخکوب شده قدرت حرکت و عکس العمل از آنان سلب شده بود (3) .هر بار که فریاد عمرو براى مبارزه بلند مى‏شد،فقط على علیه السلام بر مى‏خاست و از پیامبر اجازه مى‏خواست که به میدان برود،ولى پیامبر موافقت نمى‏کرد.این کار سه بار تکرار شد.آخرین بار که على علیه السلام باز اجازه مبارزه خواست،پیامبر به على علیه السلام فرمود:این عمرو بن عبدود است!على علیه السلام عرض کرد:من هم على هستم! (4) .


سرانجام پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم موافقت کرد و شمشیر خود را به او داد،و عمامه بر سرش بست و براى او دعا کرد.


على علیه السلام که به میدان جنگ رهسپار شد،پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:«برز الاسلام کله الى الشرک کله‏»: تمام اسلام در برابر تمام کفر قرار گرفته است (5) .


این بیان بخوبى نشان مى‏دهد که پیروزى یکى از این دو نفر بر دیگرى پیروزى کفر بر ایمان یا ایمان بر کفر بود و به تعبیر دیگر، کارزارى بود سرنوشت‏ساز که آینده اسلام و شرک را مشخص مى‏کرد.


على علیه السلام پیاده به طرف عمرو شتافت و چون با او رو در رو قرار گرفت،گفت:تو با خود عهد کرده بودى که اگر مردى از قریش یکى از سه چیز را از تو بخواهد آن را بپذیرى.


او گفت:


-چنین است.


-نخستین درخواست من این است که آیین اسلام را بپذیرى.


-از این درخواست‏بگذر. بیا از جنگ صرف نظر کن و از اینجا برگرد و کار محمد صلى الله علیه و آله و سلم را به دیگران واگذار.اگر او راستگو باشد،تو سعادتمندترین فرد به وسیله او خواهى بود و اگر غیر از این باشد مقصود تو بدون جنگ حاصل مى‏شود.


-زنان قریش هرگز از چنین کارى سخن نخواهند گفت.من نذر کرده‏ام که تا انتقام خود را از محمد نگیرم بر سرم روغن نمالم.


-پس براى جنگ از اسب پیاده شو.


-گمان نمى‏کردم هیچ عربى چنین تقاضایى از من بکند.من دوست ندارم تو به دست من کشته شوى،زیرا پدرت دوست من بود. برگرد،تو جوانى!


-ولى من دوست دارم تو را بکشم!


عمرو از گفتار على علیه السلام خشمگین شد و با غرور از اسب پیاده شد و اسب خود را پى کرد و به طرف حضرت حمله برد.جنگ سختى در گرفت و دو جنگاور با هم درگیر شدند.عمرو در یک فرصت مناسب ضربت‏سختى بر سر على علیه السلام فرود آورد.على علیه السلام ضربت او را با سپر دفع کرد ولى سپر دونیم گشت و سر آن حضرت زخمى شد،در همین لحظه على علیه السلام فرصت را غنیمت‏شمرده ضربتى محکم بر او فرود آورد و او را نقش زمین ساخت.گرد و غبار میدان جنگ مانع از آن بود که دو سپاه نتیجه مبارزه را از نزدیک ببینند.ناگهان صداى تکبیر على علیه السلام بلند شد.


غریو شادى از سپاه اسلام برخاست و همگان فهمیدند که على علیه السلام قهرمان بزرگ عرب را کشته است (6) .


کشته شدن عمرو سبب شد که آن چهار نفر جنگاور دیگر که همراه عمرو ازخندق عبور کرده و منتظر نتیجه مبارزه على و عمرو بودند،پا به فرار بگذارند!سه نفر از آنان توانستند از خندق به سوى لشگرگاه خود بگذرند،ولى یکى از آنان بنام‏«نوفل‏»هنگام فرار،با اسب خود در خندق افتاد و على علیه السلام وارد خندق شد و او را نیز به قتل رساند!با کشته شدن این قهرمان، سپاه احزاب روحیه خود را باختند،و از امکان هر گونه تجاوز به شهر،بکلى ناامید شدند و قبائل مختلف هر کدام به فکر بازگشت‏به زادگاه خود افتادند.


آخرین ضربت را خداوند عالم به صورت باد و طوفان شدید بر آنان وارد ساخت و سرانجام با ناکامى کامل راه خانه‏هاى خود را در پیش گرفتند (7) .


پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم به مناسبت این اقدام بزرگ على علیه السلام در آن روز به وى فرمود:


«اگر این کار تو را امروز با اعمال جمیع امت من مقایسه کنند،بر آنها برترى خواهد داشت; چرا که با کشته شدن عمرو، خانه‏اى از خانه‏هاى مشرکان نماند مگر آنکه ذلتى در آن داخل شد، و خانه‏اى از خانه‏هاى مسلمانان نماند مگر اینکه عزتى در آن وارد گشت‏» (8) .


محدث معروف اهل تسنن،«حاکم نیشابورى‏»،گفتار پیامبر را با این تعبیر نقل کرده است:


«لمبارزة على بن ابى طالب لعمرو بن عبدود یوم الخندق افضل من اعمال امتى الى یوم القیامة‏» (9) .


:(پیکار على بن ابیطالب در جریان جنگ خندق با عمرو بن عبدود از اعمال امت من تا روز قیامت‏حتما افضل است).


البته فلسفه این سخن روشن است:در آن روز اسلام و قرآن در صحنه نظامى بر لب پرتگاه قرار گرفته بود و بحرانى‏ترین لحظات خود را مى‏پیمود و کسى که با فداکارى بى‏نظیر خود اسلام را از خطر نجات داد و تداوم آن را تا روز قیامت تضمین نمود و اسلام از برکت فداکارى او ریشه گرفت، على علیه السلام بود،بنا بر این عبادت همگان مرهون فداکارى اوست.

دوشنبه 3/3/1389 - 22:26
دعا و زیارت

با آنکه عوامل یاد شده نزدیک بود امام علیه السلام را براى بار چهارم از خلافت محروم سازد، قدرت انقلابیون وپشتیبانى افکار عمومى از آنان عوامل منفى را بى اثر ساخت ویاران رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم به صورت دستجمعى رو به خانه على علیه السلام آوردند وبه آن حضرت گفتند که براى خلافت‏شخصى شایتسه تر از او نیست. (1)


ابو مخنف در کتاب «الجمل‏» مى‏نویسد:


پس از قتل عثمان اجتماع عظیمى از مسلمانان در مسجد تشکیل شد، به نحوى که مسجد لبریز از جمعیت گردید. هدف از اجتماع تعیین خلیفه بود.شخصیتهاى بزرگى از مهاجرین وانصار، مانند عمار یاسر وابوالهیثم بن التیهان ورفاعة بن رافع ومالک بن عجلان وابو ایوب انصارى و... نظر دادند که با على بیعت کنند. بیش از همه عمار در باره على سخن گفت واز آن جمله بود که: شما وضع خلیفه پیشین را دیدید. اگر زود نجنبید ممکن است‏به سرنوشتى مانند آن دچار شوید. على شایسته ترین فرد براى این کار است وهمگى از فضایل وسوابق او آگاهید. در این هنگام همه مردم یک صدا گفتند: ما به ولایت وخلافت او راضى هستیم.آن وقت همه از جا برخاستند وبه خانه‏على ریختند. (2)


امام علیه السلام خود نحوه ورود جمعیت را به خانه اش چنین توصیف کرده است:


«فتداکوا علی تداک الابل الهیم یوم وردها وقد ارسلها راعیها و خلعت مثانیها حتى ظننت انهم قاتلی او بعضهم قاتل بعض لدی‏».


آنان به سان ازدحام شتر تشنه‏اى که ساربان عقال وریسمانش را باز کند ورهایش سازد بر من هجوم آوردند، که گمان کردم که مى‏خواهند مرا بکشند، یا بعضى از آنان مى‏خواهد بعضى دیگر را در حضور من بکشند. (3)


آن حضرت، در خطبه شقشقیه، ازدحام مهاجرین وانصار را در موقع ورود به خانه اش چنین توصیف مى‏کند:


مردم مانند موى گردن کفتار به دورم ریختند واز هر طرف به سوى من هجوم آوردند، تا آنجا که حسن وحسین به زیر دست وپا رفتند وطرف جامه ورداى من پاره شد وبه سان گله گوسفند پیرامون مرا گرفتند تا من بیعت آنان را پذیرفتم. (4)


بارى، امام علیه السلام در پاسخ درخواست آنان فرمود:من مشاور شماباشم بهتر از آن است که فرمانرواى شما گردم.آنان نپذیرفتند وگفتند: تا با تو بیعت نکنیم رهایت نمى‏کنیم.امام علیه السلام فرمود: اکنون که اصرار دارید باید مراسم بیعت در مسجد انجام گیرد، چه بیعت‏با من نمى‏تواند پنهانى باشد وبدون رضایت توده مسلمانان صورت پذیرد.


امام علیه السلام در پیشاپیش جمعیت‏به سوى مسجد حرکت کرد ومهاجرین وانصار با او بیعت کردند.سپس گروههاى دیگر به آنان پیوستند. نخستین کسانى که با او بیعت کردند طلحه وزبیر بودند. پس از آنان دیگران نیز یک به یک دست او را به عنوان بیعت فشردند وجز چند نفر، که تعداد آنان از شماره انگشتان بالاتر نیست (5) ، همه به خلافت وپیشوایى او راى دادند. بیعت مردم با امام علیه السلام در روز بیست وپنجم ماه ذى الحجه انجام گرفت. (6)


طبیعى‏ترین بیعت


در تاریخ خلافت اسلامى هیچ خلیفه‏اى مانند على علیه السلام با اکثریت قریب به اتفاق آراء برگزید نشده وگزینش او بر آراء صحابه ونیکان از مهاجرین وانصار وفقها وقراء متکى نبوده است.این تنها امام على علیه السلام است که خلافت را از این راه به دست آورد وبه عبارت بهتر زمامدارى از این راه به على علیه السلام رسید.


امام علیه السلام دریکى از سخنان خود کیفیت ازدحام واستقبال بى سابقه مردم را براى بیعت‏با او چنین توصیف مى‏کند:


«حتى انقطعت النعل وسقط الرداء و وطئ الضعیف و بلغ من سرور الناس ببیعتهم ایای ان ابتهج‏بها الصغیر و هدج الیها الکبیر وتحامل نحوها العلیل و حسرت الیها الکعاب‏» (7)


بند کفش بگسست وعبا از دوش بیفتاد وناتوان زیر پا ماند وشادى مردم از بیعت‏با من به حدى رسید که کودک خشنود شد وپیر وناتوان به سوى بیعت آمد ودختران برا ى مشاهده منظره بیعت نقاب از چهره به عقب زدند.


عبد الله بن عمر از بیعت‏با امام علیه السلام خوددارى کرد. چه مى‏دانست که خلافت‏براى على علیه السلام هدف نیست وهرگز براى آن سر ودست نمى‏شکند وآن را تنها براى اقامه حق واجراى عدالت وبازگیرى حقوق ضعیفان وناتوانان مى‏خواهد.روز دوم بیعت، که روز بیست وششم ذى الحجه سال سى وپنج هجرى بود، عبد الله به نزد امام آمد به قصد آنکه از راه تشکیک ووسوسه آن حضرت را از خلافت منصرف سازد. گفت:بهتر است که کار خلافت رابه شورا واگذارى، زیرا همه مردم به خلافت تو راضى نیستند. امام علیه السلام در این هنگام برآشفت وگفت: واى بر تو! من که از آنان نخواستم که با من بیعت کنند. آیا ازدحام آنان را مشاهده نکردى؟ برخیز وبرو اى نادان. فرزند عمر چون محیط مدینه را مساعد ندید راه مکه را در پیش گرفت، زیرا مى‏دانست که مکه حرم امن خداست وامام احترام آنجا را پیوسته رعایت‏خواهد کرد. (8)


تاریخ صحیح وسخنان امام علیه السلام حاکى است که در بیعت مردم با آن حضرت کوچکترین اکراه واجبارى در کار نبوده است وبیعت کنندگان با کمال رضایت، هرچند با انگیزه هاى گوناگون، دست على علیه السلام را به عنوان زمامدار اسلام مى‏فشردند. حتى طلحه وزبیر، که خود را همتاى آن حضرت مى‏دانستند، به امید بهره‏گیرى از بیعت‏یا از ترس مخالفت‏با افکار عمومى، به همراه مهاجر وانصار با امام علیه السلام بیعت کردند.طبرى در مورد بیعت این دو نفر دو دسته روایت نقل مى‏کند، ولى آن گروه از روایات را که حاکى از بیعت اختیارى آنان با امام است‏بیش از دسته دوم در تاریخ خود مى‏آورد وشاید همین کار حاکى از آن است که این مورخ بزرگ به دسته نخست روایات بیش از دسته دوم اعتماد داشته است. (9)


سخنان امام علیه السلام در این مورد گروه نخست از روایات را به روشنى تایید مى‏کند.وقتى این دو نفر پیمان خود را شکستند وبزرگترین جرم را مرتکب شدند، در میان مردم شایع کردند که آنان با میل ورغبت‏با على بیعت نکرده بودند. امام علیه السلام در پاسخ آن دو فرمود:


زبیر فکر مى‏کند که با دست‏خود بیعت کرد نه با قلب خویش، نه چنین نبوده است.او به بیعت اعتراف کرد وادعاى پیوند خویشاوندى نمود. او باید بر گفته خود دلیل وگواه بیاورد یا اینکه بار دیگر به بیعتى که از آن بیرون رفته است‏بازگردد. (10)


امام علیه السلام در مذاکره خود با طلحه وزبیر پرده را بیشتر بالا مى‏زند واصرار آنان را بر بیعت‏با خود یاد آور مى‏شود; آنجا که مى‏فرماید:


«و الله ما کانت لی فی الخلافة رغبة ولا فی الولایة اربة و لکنکم دعوتمونی الیها وحملتمونی علیها». (11)


من هرگزبه خلافت میل نداشتم ودر آن براى من هدفى (سوء) نبود. شماها مرا به آن دعوت کردید وبر گرفتن زمام آن واداشتید.


دروغ‏پرداز تاریخ


سیف بن عمر از جمله دروغپردازان تاریخ است که در روایات خود مى‏کوشد مسیر تاریخ را با جعل مطالبى بى اساس دگرگون سازد. وى در این مورد نقل مى‏کند که بیعت طلحه وزبیر به جهت ترس از شمشیر مالک اشتر بود. (12)


این مطلب، گذشته از اینکه با آنچه طبرى قبلا نقل کرده است منافات دارد وحتى با سخنان امام علیه السلام سازگار نیست، با آزادگى وشیوه حکومت على -علیه السلام کاملا مخالف است.امام علیه السلام آن چند نفر انگشت‏شمار را که با وى بیعت نکردند به حال خود واگذاشت ومتعرض آنان نشد وحتى وقتى به امام گفته شد که کسى را دنبال آنان بفرستد، آن حضرت فرمود: من نیازى به بیعت آنان ندارم. (13)


خوشبختانه تاریخ طبرى به اصطلاح «مسند» است وسند روایات آن مشخص ولذا تشخیص روایات دروغ وبى اساس کاملا ممکن است.قهرمان این نوع روایات، که غالبا به نفع خلفاى سه گانه وبه ضرر خاندان رسالت است، سیف بن عمر است که ابن حجر عسقلانى در کتاب «تهذیب التهذیب‏» در باره او مى‏نویسد:


او مردى جعال وخبر ساز است.منقولات او بى ارزش وتمام احادیث او مورد انکار دانشمندان است. او متهم به زندیق بودن نیز هست. (14)


متاسفانه روایات ساختگى وى، بعد از تاریخ طبرى، در سایر کتابهاى تاریخ مانند تاریخ ابن عساکر، کامل ابن اثیر، البدایة والنهایة وتاریخ ابن خلدون پخش شده وهمه بدون تحقیق از طبرى پیروى کرده وپنداشته‏اند که آنچه که طبرى نقل کرده عین حقیقت است.


ریشه اختلافات و شورشها


محیطى که امام علیه السلام از حکومت‏سیزده ساله عثمان به ارث برد محیط وفور نعمت وغنیمت‏بود که از پیشرفت مسلمانان در کشورهاى مختلف به دست آمده بود.وجود نعمت ووفور غنیمت مشکلى نبود که على علیه السلام نتواند گره آن را باز کند;مشکل نحوه توزیع آن بود. زیرا از اواخر حکومت‏خلیفه دوم ودر طى دوره حکومت عثمان، سنت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم وروش خلیفه نخست دگرگون شده بود وگروهى زورمند یا وابسته به خاندان خلافت غنائم جنگى را به خود اختصاص داده بودند ودر نتیجه اختلاف طبقاتى شدید ونارضایى عجیبى پدید آمده بود.


یا سال بیستم (16) ، غنائم واموال را ذخیره نمى‏کردند بلکه فورا آن را میان مسلمانان بطور مساوى تقسیم مى‏کردند.اما خلیفه دوم دست‏به تاسیس «بیت المال‏» زد وبراى اشخاص، به حسب مراتب آنان، حقوق تعیین کرد وبراى این کار دفترى اختصاص داد. ابن ابى الحدید میزان حقوق گروهى از مسلمانان را چنین مى‏نویسد:


براى عباس عموى پیامبر درهر سال 12000، براى هر یک از زنان پیامبر 10000 ودر میان آنان براى عایشه 2000 بالاتر، براى اصحاب بدر از مهاجران 5000 واز انصار 4000، براى اصحاب احد تا حدیبیه 4000 وبراى اصحاب بعد از حدیبیه 3000 وبراى آنان که پس از رحلت پیامبر در جهاد شرکت کرده بودند 2500 و2000 و1500 تا 200 با اختلاف مراتب تعیین شده بود. (17)


عمر مدعى بود که ازاین طریق مى‏خواهد اشراف را به اسلام جلب کند. ولى در آخرین سال از عمر خود مى‏گفت که اگر زنده بماند همان طور که پیامبر اموال را به طور مساوى تقسیم مى‏کرد او نیز به طور مساوى تقسیم خواهد کرد. (18)


این کار عمر پایه اختلاف طبقاتى در اسلام شد ودر دوران عثمان شکاف عمیقتر واختلاف شدیدتر گردید.


على علیه السلام، که وارث چنین محیطى بود ومى‏خواست مردم را به روش وسنت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم باز گرداند وامتیاز طبقاتى را ازمیان بردارد وغنائم را بالسویه تقسیم کند، قهرا در مسیر خود با مشکلاتى رو به رو بود، زیرا تقسیم بالسویه غنائم منافع گروههایى را به خطر مى‏انداخت.

دوشنبه 3/3/1389 - 22:23
دعا و زیارت

ابوذر در جلسه‌ای خصوصی از پیامبر گرامی(صلی الله علیه و آله و سلم) در باره‌ی‌ برترین آیات پرسید. پیامبر فرمودند: "آ‌یة الکرسی."(1) ز‌یرا در آن آ‌یه‌ی‌ کر‌یمه، کلمه‌‌ شر‌یف "حی قیوم" ذکر شده است. همچنین گفته شده که در آن اسم اعظم الهی است(2)، چنانکه در آن سخن از توحید و علم و قدرت مطلقه خداوند و همچنین عرش و کرسی به میان آمده است.


گرچه ممکن است سوره "فاتحة الکتاب" برترین سوره باشد، ز‌یرا خداوند در تکریم آن می‎فرما‌ید: "لقد اتیناک سبعاً من المثانی والقران العظ‌یم"(3)، چنانکه آن را عصاره قرآن دانسته‎اند ولی برترین سوره ‌بودنِ فاتحة الکتاب با برترین آیه بودنِ آیة‌الکرسی منافات ندارد، ز‌یرا ‌یکی مربوط به سوره است و د‌یگری مربوط به آ‌یه؛ ‌یعنی ‌یکی نسبت ‌یابی بین سوره‌هاست و د‌یگری نسبت سنجی بین آ‌یه‎ها.


 


ره‌آورد مشترک انبیا


ابوذر از رسول گرامی(صلی الله علیه و آله و سلم) سؤال کرد: آ‌یا مطلبی در قرآن ‌یافت می‎شود که در کتاب‎های انبیای گذشته هم آمده باشد؟ آن حضرت فرمود: آری و آن عبارت است از اهمیت و فضیلت خودسازی و تهذ‌یب و تزکیه روح که از بهتر‌ین و برجسته‎تر‌ین مسا‌یل انسانی است: "قد أفلح من تزکی * و ذکر اسم ربه فصلی * بل تؤثرون الحیوة الدنیا * والاخرة خیر و أبقی * إن هذا لفی الصحف الأُولی * صحف إبراهیم و موسی."(4) خداوند سبحان، تزکیه‌‌ روح و ‌یاد حق و نماز را زمینه فلاح و رستگاری می‎داند. کسی که زمین را کند و کاو و آبیاری می‎کند تا بذر را شکوفا ساخته، آن را از پوسیدگی رها‌یی بخشد، به "فلّاح" موسوم است و بر این اساس مفلح کسی است که بذر توحید و فطرت را در مزرعه‌‌ دل شکوفا کرده، آن را به ثمر می‌رساند.


آ‌یات مزبور، مانع فلاح و تهذ‌یب نفس را سرگرمی به دنیا می‎داند. از ا‌ینجا معلوم می‎شود که تهذ‌یب نفس و ‌یاد حق و نماز گرچه در دنیا سودمند است ولی آثار مهم آن مربوط به آخرت است.


مطالب ‌یاد شده ‌یقیناً در صحا‌یف پیامبرانی هم که بین ابراهیم و موسی و بعد از موسی و قبل از رسول اکرم(علیهم‎السلام) آمده‎اند موجود بوده است، چنانکه درباره‌‌ انجیل آمده است: "مصدقاً لما بین ‌ید‌یه."(5) ‌یعنی عیسی آنچه را که در تورات آمده تصد‌یق کرده است، که ‌یکی از مطالبی که در تورات است اهمیت خودسازی و تهذ‌یب روح می‎باشد، گذشته از آن که بسیاری از برنامه‎های عیسوی درباره‌‌ تزکیه نفس است.

دوشنبه 3/3/1389 - 22:22
دعا و زیارت

صف آرایى مسلمانان ودلاوران قریش آغاز شد وچند حادثه کوچک آتش جنگ را شعله‏ور کرد.در آغاز، نبردهاى تن به تن در گرفت. سه نفر به نامهاى عتبه پدر هند(همسر ابوسفیان) وبرادر بزرگ او شیبه وولید فرزند عتبه غرش کنان به وسط میدان آمده وهماورد طلبیدند. نخست‏سه نفر از دلاوران انصار براى نبرد با آنان وارد میدان شدند وخود را معرفى کردند، اما دلاوران مکه از جنگ با آنان خوددارى کردند وفریاد زدند:«یا محمد اخرج الینا اکفاءنا من قومنا» یعنى افرادى که از اقوام ما وهمشان ما باشند براى جنگ با ما بفرست. رسول خدا به عبیدة بن حارث بن عبد المطلب وحمزه و على علیه السلام دستور داد برخیزند وپاسخ دشمن را بدهند. سه افسر عالیقدر اسلام با صورتهاى پوشیده روانه رزمگاه شدند. هر سه دلاور خود را معرفى کردند وعتبه هر سه را براى مبارزه پذیرفت وگفت: همگى همشان ما هستید.


در اینجا برخى ازمورخان، مانند واقدى، مى‏نویسند:


هنگامى که سه جوان از دلاوران انصار آماده رفتن به میدان شدند خود پیامبر آنان را از مبارزه باز داشت ونخواست که در نخستین نبرد اسلام انصار شرکت کنند وضمنا به همه افراد رسانید که آیین توحید در نظر وى به قدرى ارجمند است که حاضر شده است عزیزترین ونزدیکترین افراد خود را در این جنگ شرکت دهد. از این حیث رو کرد به بنى هاشم وگفت: برخیزید وبا باطل نبرد کنید; آنان مى‏خواهند نور خدا را خاموش سازند. (1)


برخى مى‏گویند در این نبرد هر یک از رزمندگان در پى هماورد همسال خود رفت. جوانترین آنان على علیه السلام با ولید دایى معاویه، متوسط آنان، حمزه، با عتبه جد مادرى معاویه، وعبیده که پیرترین آنان بود با شیبه شروع به نبرد کردند. ولى ابن هشام مى‏گوید که شبیه هماورد حمزه وعتبه طرف نبرد عبیده بوده است. (2) اکنون ببینیم کدام یک از این دو نظر صحیح است.با در نظر گرفتن دو مطلب حقیقت روشن مى‏شود:


1) مورخان مى‏نویسند که على وحمزه هماوردان خود را در همان لحظه‏هاى نخست‏به خاک افکندند، ولى ضربات میان عبیده وهماورد او رد وبدل مى‏شد وهریک دیگرى را مجروح مى‏کرد وهیچ کدام بر دیگرى غالب نمى‏شد. على وحمزه پس از کشتن رقیبان خود به کمک عبیده شتافتند وطرف نبرد او را کشتند.


2) امیر مؤمنان در نامه‏اى که به معاویه مى‏نویسد چنین یاد آورى مى‏کند:«وعندی السیف الذی اعضضته بجدک وخالک و اخیک فی مقام واحد» (3) یعنى شمشیرى که من آن را در یک روز بر جد تو (عتبه پدر هند مادر معاویه) ودایى تو(ولید فرزند عتبه) وبرادرت (حنظله) فرود آوردم در نزد من است.یعنى هم اکنون نیز با آن قدرت مجهز هستم.


ودر جاى دیگر مى‏فرماید:«قد عرفت مواقع نضالها فی اخیک و خالک و جدک وما هی من الظالمین ببعید». (4) یعنى تو اى معاویه مرا با شمشیر مى‏ترسانى؟ حال آنکه از جایگاههاى فرود آمدن شمشیر من بر برادر ودایى وجد خود آگاه هستى ومى‏دانى که همه را در یک روز از پاى در آوردم.


از این دو نامه به خوبى استفاده مى‏شود که حضرت امیر علیه السلام در کشتن جد معاویه دست داشته است واز طرف دیگر مى‏دانیم که حمزه وحضرت على هر کدام طرف مقابل خود را بدون درنگ به هلاکت رسانده‏اند. هرگاه حمزه طرف جنگ عتبه (جد معاویه) باشد دیگر حضرت امیر نمى‏تواند بفرماید:«اى معاویه جد تو زیر ضربات شمشیر من از پاى در آمد» به ناچار باید گفت که شبیه طرف نبرد حمزه بود وعتبه هماورد عبیده بوده است که حمزه وحضرت على پس از کشتن مبارزان خود به سوى او رفتند واو را از پاى در آوردند.

دوشنبه 3/3/1389 - 22:20
دعا و زیارت

نماز آخرین توصیه انبیاء


امام صادق (ع ) : احب الاعمال الی الله - عز وجل - الصلوة و هی اخر وصایا الأنبیاء


نماز، بهترین کارها نزد خداوند و آخرین وصیتهای پیامبران الهی  است .

دوشنبه 3/3/1389 - 22:19
دعا و زیارت

اهل بیت (ع) و اقامه نماز


امام حسین (ع ) : "الذین ان مکنا هم فی الارض اقاموا الصلاة " قال : هذه فینا اهل البیت


(در تفسیر آیه ) "کسانی که اگر ما به آنها در زمین قدرت و حکومت دهیم ،


نماز را به پا می دارند" فرمود: این در مورد ماخاندان اهل بیت است .

دوشنبه 3/3/1389 - 22:18
دعا و زیارت

متجاوز از بیست‏سال بود که منطق اسلام در باره شرک ودوگانه پرستى در سرزمین حجاز ودر میان قبایل مشرک عرب انتشار یافته بود واکثر قریب به اتفاق آنها از نظر اسلام در باره بتان وبت پرستان آگاهى پیدا کرده بودند ومى‏دانستند که بت پرستى چیزى جز یک تقلید باطل از نیاکان نیست ومعبودهاى باطل آنان چنان ذلیل وخوارند که نه تنها نمى‏توانند در باره دیگران کارى انجام دهند بلکه نمى‏توانند حتى ضررى از خود دفع کنند ویا نفعى به خود برسانند وچنین معبودهاى زبون وبیچاره در خور ستایش وخضوع نیستند.


گروهى که با وجدان بیدار ودل روشن به سخنان رسول گرامى گوش فرا داده بودند در زندگى خود دگرگونى عمیقى پدید آوردند واز بت پرستى به توحید ویکتاپرستى گرویدند. خصوصا هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مکه را فتح کرد وگویندگان مذهبى توانستند در محیط آزاد به تبیین وتبلیغ اسلام بپردازند تعداد قابل ملاحظه‏اى از مردم به بت‏شکنى پرداختند و نداى توحید در بیشتر نقاط حجاز طنین انداز شد. ولى گروهى متعصب ونادان که رها کردن عادات دیرینه براى آنان گران بود، گرچه پیوسته با وجدان خود در کشمکش بودند، از عادات زشت‏خود دست‏بر نداشتند واز خرافات واوهام پیروى مى‏کردند.


وقت آن رسیده بود که پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله و سلم هر نوع مظاهر بت پرستى وحرکت غیر انسانى را با نیروى نظامى درهم بکوبد وبا توسل به قدرت، بت پرستى را که منشا عمده مفاسد اخلاقى و اجتماعى و یک نوع تجاوز به حریم نسانیت‏بود(وهست) ریشه کن سازد وبیزارى خدا ورسولش را در منى ودر روز عید قربان ودر آن اجتماع بزرگ که از همه نقاط حجاز در آنجا گرد مى‏آیند اعلام بدارد. خود آن حضرت یا شخص دیگرى قسمتى از اول سوره برائت را، که حاکى از بیزارى خدا وپیامبر او از مشرکان است، در آن اجتماع بزرگ بخواند وبا صداى رسا به بت پرستان حجاز اعلام کند که باید وضع خود را تا چهار ماه دیگر روشن کنند، که چنانچه به آیین توحید بگروند در زمره مسلمانان قرار خواهند گرفت وبه سان دیگران از مزایاى مادى ومعنوى اسلام بهره مند خواهند بود، ولى اگر بر لجاجت وعناد خود باقى بمانند، پس از چهار ماه باید آماده نبرد شوند وبدانند که در هرجا دستگیر شوند کشته خواهند شد.


آیات سوره برائت هنگامى نازل شد که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم تصمیم به شرکت در مراسم حج نداشت. زیرا در سال پیش، که سال فتح مکه بود، در مراسم حج‏شرکت کرده بود وتصمیم داشت که در سال آینده نیز که بعدها آن را«حجة الوداع‏» نامیدند در این مراسم شرکت کند. از این رو ناچار بود کسى را براى ابلاغ پیامهاى الهى انتخاب کند. نخست ابوبکر را به حضور طلبید وقسمتى از آغاز سوره برائت را به او آموخت واو را با چهل تن روانه مکه ساخت تا در روز عید قربان این آیات را براى آنان بخواند.


ابوبکر راه مکه را در پیش گرفت که ناگهان وحى الهى نازل شد وبه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم دستور داد که این پیامهارا باید خود پیامبر ویا کسى که از اوست‏به مردم برساند وغیر ازاین دو نفر، کسى براى این کار صلاحیت ندارد. (1)


اکنون باید دید این فردى که از دیده وحى از اهل بیت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم است واین جامه بر اندام او دوخته شده است کیست؟


چیزى نگذشت که پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم حضرت على علیه السلام را احضار کرد وبه او فرمان داد که راه مکه را در پیش گیرد وابوبکر را در راه دریابد وآیات را از او بگیرد وبه او بگوید که وحى الهى پیامبر را مامور ساخته است که این آیات را باید یا خود پیامبر ویا فردى از اهل بیت او براى مردم بخواند واز این جهت انجام این کار به وى محول شده است.


حضرت على علیه السلام با جابر وگروهى از یاران رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم، در حالى که بر شتر مخصوص پیامبر سوار شده بود، راه مکه را در پیش گرفت وسخن آن حضرت را به ابوبکر رسانید. او نیز آیات را به حضرت على علیه السلام تسلیم کرد.


امیرمؤمنان وارد مکه شد ودر روز دهم ذى الحجه بالاى جمره عقبه، با ندایى رسا سیزده آیه از سوره‏برائت را قرائت کرد وقطعنامه چهار ماده‏اى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را با صداى بلند به گوش تمام شرکت کنندگان رسانید. همه مشرکان فهمیدند که تنها چهار ماه مهلت دارند که تکلیف خود را با حکومت اسلام روشن کنند. آیات قرآن و قطعنامه پیامبر تاثیر عجیبى در افکار مشرکین داشت وهنوز چهار ماه سپرى نشده بود که مشرکان دسته دسته به آیین توحید روى آوردند وسال دهم هجرت به آخر نرسیده بود که شرک در حجاز ریشه کن شد.


تعصبهاى ناروا


هنگامى که ابوبکر از عزل خود آگاه شد با ناراحتى خاصى به مدینه بازگشت وزبان به گله گشود وخطاب به رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم گفت:مرا براى این کار (ابلاغ آیات الهى وخواندن قطعنامه) لایق وشایسته دیدى، ولى چیزى نگذشت که از این مقام برکنارم کردى.آیا در این مورد فرمانى از خدا رسید؟


پیامبر با لحنى دلجویانه فرمود که پیک الهى فرا رسید وگفت که جز من ویا کسى که از خود من است دیگرى براى این کار صلاحیت ندارد. (2)


برخى از نویسندگان متعصب که در تحلیل فضایل حضرت على علیه السلام انحراف خاصى دارند عزل ابوبکر ونصب حضرت على علیه السلام را به مقام مذکور چنین توجیه کرده‏اند که ابوبکر مظهر شفقت وحضرت على علیه السلام مظهر قدرت وشجاعت‏بود وابلاغ آیات وخواندن قطعنامه به شجاعت قلبى وتوانایى روحى نیازمند بود واین صفات در حضرت على علیه السلام بیشتر وجود داشت.


این توجیه، جز یک تعصب بیجا نیست.زیرا،چنانکه گذشت، پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم علت این عزل ونصب را به نحو دیگر تفسیر کرد وگفت که براى این کار جز او وکسى که از اوست صلاحیت ندارد.


ابن کثیر در تفسیر خود حادثه را به طور دیگر تحلیل کرده است.او مى‏گوید:شیوه عرب این بود که هرگاه کسى مى‏خواست پیمانى را بشکند باید نقض آن را خود آن شخص یا یک نفر از بستگان او انجام دهد ودر غیر این صورت پیمان به صورت خود باقى مى‏ماند. از این جهت‏حضرت على علیه السلام براى این کار انتخاب شد.


نارسایى این توجیه بسیار روشن است.زیرا هدف اساسى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم از اعزام حضرت على علیه السلام براى خواندن آیات وقطعنامه شکستن پیمانهاى بسته شده نبود تا یکى از بستگان خود را بفرستد، بلکه صریح آیه چهارم از سوره توبه این است که به پیمان افرادى که به مقررات آن کاملا عمل نموده‏اند احترام بگذارد تا مدت پیمان سپرى گردد. (3) بنابراین، اگر نقض پیمانى نیز نسبت‏به پیمان شکنان در کار بوده کاملا جنبه فرعى داشته است. هدف اصلى این بود که بت پرستى یک امر غیر قانونى ویک گناه نابخشودنى اعلام شود.


اگر بخواهیم در این حادثه تاریخى بى طرفانه داورى کنیم، باید بگوییم که پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم به امر الهى قصد داشت در دوران حیات خود دست‏حضرت على علیه السلام را در مسائل سیاسى وامور مربوط به حکومت اسلامى باز بگذارد تا مسلمانان آگاه شوند وعادت کنند که پس از غروب خورشید رسالت، در امور سیاسى وحکومتى باید به حضرت على -علیه السلام مراجعه کنند وپس از پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم براى این امور فردى شایسته تر از حضرت على -علیه السلام نیست. زیرا آشکارا دیدند که یگانه کسى که از طرف خدا براى رفع امان از مشرکان مکه، که از شؤون حکومت است، منصوب شد همان حضرت على -علیه السلام بود.

دوشنبه 3/3/1389 - 22:17
دعا و زیارت

هشت روز تمام از آغاز جنگ خونین صفین مى‏گذشت وحملات موضعى وحرکت‏ستونهاى زرهى به صورت محدود نتیجه‏اى نبخشیده بود. امام علیه السلام در این اندیشه بود که چه کند که با کمترین ضایعه به هدف دست‏یابد، ومطمئن بود که نبردهاى محدود جز ضایعه نتیجه دیگرى ندارد. ازاین جهت، در پرتو ماه شب هشتم ماه صفر(شب چهارشنبه) یاران خود را با سخنان زیر مورد خطاب قرار داد:


سپاس خداى را که آنچه را شکست استوار نمى‏شود وآنچه را که استوار ساخت‏شکسته نخواهد شد. اگر مى‏خواست، حتى دو نفر ازا ین امت‏یا از سایر خلایق اختلاف نمى‏کردند وبشرى در امرى از امور مربوط به او به نزاع بر نمى‏خاست وافراد مفضول، فضل افراد فاضل را منکر نمى‏شدند. تقدیر وسرنوشت، ما واین گروه رابه این نقطه کشاند ورو در روى هم قرار داد. همگى در چشم انداز شهود خدا ودر محضر او هستیم.اگر بخواهد در نزول عذاب تعجیل مى‏کند تا ستمگر راتکذیب نماید وحق را آشکار سازد. او دنیا را خانه‏کردار وسراى آخرت را سراى پاداش قرار داده است تا بدکاران را به کردار بدشان کیفر، ونیکوکاران را به سبب کردار نیک آنان پاداش دهد. آگاه باشید که فردا، به خواست‏خدا، با دشمن روبرو مى‏شوید. پس امشب بیشتر نماز بگزارید وبیشتر قرآن بخوانید واز خداوند پایدارى وپیروزى بخواهید، وفردا با آنان با جدیت واحتیاط روبرو شوید ودر کار خود راستگو باشید.


امام علیه السلام این سخن را گفت ومجلس را ترک کرد. سپس سپاهیان امام همگى به سوى شمشیرها ونیزه‏ها وتیرهاى خود رفتند وبه اصلاح سلاحهاى خود پرداختند. (1)


امام علیه السلام در روز چهارشنبه هشتم ماه صفر فرمان داد که مردى در برابر شامیان بایستد وآمادگى مردم عراق را براى نبرد اعلام دارد.


معاویه نیز همچون امام علیه السلام به تنظیم سپاه خود پرداخت وآنها را به دسته‏هاى گوناگون تقسیم کرد. مردم حمص واردن وقنسرین جناحهاى گوناگونى از سپاه او را تشکیل مى‏دادند وحفظ جان معاویه را مردم شام به فرماندهى ضحاک بن قیس فهرى بر عهده گرفتند ودور او را احاطه کردند تا از نفوذ دشمن به قلب لشکر، که جایگاه معاویه بود، جلوگیرى کنند.


تنظیم سپاه به شکلى که انجام شده بود مورد پسند عمروعاص قرار نگرفت وخواست‏به معاویه در آرایش سپاه کمک کند. لذا او را به یاد پیمانى که با هم بسته بودند انداخت(که در صورت پیروزى، حکومت مصر از آن او باشد) وگفت:فرماندهى حمصیان را به من واگذار وابوالاعور را از آن برکنار کن. معاویه از پیشنهاد او خوشحال شد وفورا کسى را نزد فرمانده حمصیان فرستاد وپیغام داد که: عمروعاص در امور رزمى سابقه وتجربه‏اى دارد که من وتو نداریم. من او را به فرماندهى سواره نظام برگزیدم، لذا تو به منطقه‏اى دیگر برو.


عمروعاص، به امید حکومت مصر، دو فرزند خود عبد الله ومحمد را طلبید (2) وبنابر تجربه ونظر خود، سپاه را تنظیم کرد ودستور داد که زرهپوشان در مقدمه سپاه وبى زرهان در انتهاى آن قرار گیرند.آن گاه به دو فرزند خود دستور داد که در میان صفوف گردش کنند ونظم وترتیب آنها را به دقت وارسى نمایند. حتى به این نیز اکتفا نکرد وخود در میان سپاه به راه افتاد ونظم آن را مورد بررسى قرار داد وهمچون معاویه در قلب سپاه بر فراز منبرى قرار گرفت که حفاظت آن را یمنیها برعهده گرفتند وفرمان داد که هر کس آهنگ نزدیک شدن به منبر داشته باشد فورا او را بکشند. (3)


هرگاه انگیزه از نبرد، کسب قدرت وفرمانروایى باشد باید گروهى را براى حفاظت‏خود بگمارد، ولى اگر انگیزه وهدف معنوى باشد از کشته شدن خود در طریق هدف پروایى ندارد.لذا، نه تنها کسى حفاظت از امام علیه السلام را بر عهده نداشت، بلکه آن حضرت بر اسب شبرنگى سوار بود وفرمان مى‏داد وسپاه را رهبرى مى‏کرد وبا نعره‏هاى جگر خراش خود لرزه بر اندام قهرمانان شام مى‏انداخت وبا شمشیر برنده‏اش آنان را درو مى‏کرد.


اختلاف در شیوه رهبرى معلول اختلاف در انگیزه هاست.فرهنک شهادت طلبى زاییده ایمان به سراى آخرت واعتقاد به قانیت‏خویش است، در حالى که ترس ازمرگ وفدا کردن دیگران براى حفظ جان خویشتن زاییده دلبستگى به زندگى دنیا وانکار ماوراء ماده است. وشگفت اینجاست که فرزند عاص به این حقیقت اعتراف کرده ودر باره سپاه امام علیه السلام چنین گفت:


«فان هؤلاء جاؤوا بخطة بلغت السماء». یعنى: این گروه با هدفى آسمانى به میدان آمده‏اند وباکى از شهادت ندارند.


خیر خواهى ویارى فرزند عاص به معاویه از روى علاقه به او وبه طلب پیروزى او نبود، بلکه او در چهارچوب منافع خود علاقه به پیروزى او داشت ودر اظهار نظر ومشورت با معاویه، بهاى آن را پیوسته به رخ او مى‏کشید. مذاکره یاد شده در زیر، بیانگر این حقیقت است:


معاویه: هرجه زودتر به تنظیم صفوف سپاه بپرداز.


عمروعاص: به شرط اینکه حکومتم براى خودم باشد.


معاویه، از ترس اینکه مبادا عمروعاص، پس از امام، رقیب او شود، فورا پرسید: کدام حکومت؟ مگر غیر ازحکومت مصر، چیز دیگرى مى‏خواهى؟


عمروعاص، سیاستباز کهنه کار وسوداگر بى تقوا، ماسکى از تقوا بر چهره زد وگفت: آیا مصر مى‏تواند عوض از بهشت‏باشد؟ آیا کشتن على، بهایى مناسب براى عذاب دوزخ، که هرگر آرام نمى‏گیرد، خواهد بود؟


معاویه، از ترس اینکه سخن عمرو در میان سپاه منتشر گردد، با اصرار فوق العاده گفت:آرام، آرام، سخن تو را کسى نشنود.


بارى، عمروعاص، به آرزوى حکومت مصر، رو به مردم شام کرد وگفت:


سربازان شام، صفهاى خود رامرتب کنید وسرهاى خود را به پروردگار خود عاریت دهید. از خدا کمک بگیرید وبا دشمن خدا ودشمن خود جهاد کنید. آنان را بکشید که خدا آنان را بکشد ونابود سازد. (4)


از آن طرف، چنان که گذشت، در آن روز امام علیه السلام اسبى طلبید وبراى او اسب شبرنگى آوردند که به سبب نیرویى که داشت پیوسته در حال جهش بود وبا دو دهنه کشیده مى‏شد. امام علیه السلام زمام آن را به دست گرفت واین آیه را تلاوت کرد:


سبحان الذی سخر لنا هذا و ما کنا له مقرنین وانا الى ربنا لمنقلبون . (زخرف:13)


منزه است‏خدایى که این مرکب را براى ما مسخر ساخت وما را قدرت وتوانایى آن نبود، وهمگى به سوى خدا باز مى‏گردیم.


آن گاه دست‏به دعا برداشت وگفت:


اللهم الیک نقلت الاقدام اتعبت الابدان و افضت القلوب و رفعت الایدی و شخصت الابصار... اللهم انا نشکوا الیک غیبة نبینا و کثرة عدونا وتشتت اهوائنا. ربنا افتح بیننا و بین قومنا بالحق وانت‏خیر الفاتحین. (5)


خدایا، به سوى تو گامها برداشته مى‏شود وبدنها به رنج مى‏افتد ودلها متوجه مى‏گردد ودستها بلند مى‏شود وچشمها باز مى‏گردد... خدایا، ما شکوه غیبت پیامبرمان وفزونى دشمنان وپراکندگى خواستهایمان را به درگاه تو مى‏آوریم. خدایا، میان ما واین قوم به حق داورى کن، که تو بهترین داورها هستى.


سرانجام در روز چهارشنبه هشتم ماه صفر حمله سرتاسرى آغاز شد و از اول بامداد تاشب ادامه داشت وطرفین بدون دستیابى به پیروزى به اردوگاههاى خود بازگشتند.


در روز پنجشنبه، امام علیه السلام نماز صبح را در تاریکى بجا آورد وآن گاه، پس از خواندن دعایى، خود حمله را آغاز کرد ویاران او نیز از هر طرف به نبرد پرداختند. (6)


بخشى از دعاى امام قبل از حمله این بود:


ان اظهرتنا على عدونا فجنبنا الغی و سددنا للحق، و ان اظهرتهم علینا فارزقنا الشهادة و اعصم بقیة اصحابی من الفتنة. (7)


پروردگارا! اگر ما را بر دشمن خود پیروز فرمودى ما را از ستم بازدار وگامهایمان را براى حق استوار گردان. واگر آنان بر ما پیروز شدند شهادت را نصیب ما فرما وباقیمانده یارانم را از فتنه حفظ کن.


خطابه‏هاى آتشین سران سپاه امام (ع)


سخنرانیهاى سران وشخصیتهاى بزرگ هر سپاه نقش تبلیغى بزرگى ایفا مى‏کرد. چه بسا خطابه‏اى یک سپاه را از جاى برمى کند ومقدمات پیروزى را فراهم مى‏ساخت. از این جهت، در روز پنجشنبه نهم ماه صفر، دومین روز حمله همگانى، شخصیتهاى بزرگى در سپاه امام علیه السلام به سخن پرداختند. غیر از امام بزرگانى مانند عبد الله بن بدیل، (8) سعید بن قیس (9) (در منطقه ناصرین) ومالک اشتر (10) سخن گفتند وهرکدام،با منطق خاصى،سپاه امام را بر یورش به دشمن شامى تحریک کردند. در این میان حوادثى نیز رخ داد که برخى از آنها را یاد آور مى‏شویم.


1- چه کسى این قرآن را به دست مى‏گیرد؟


على علیه السلام پیش از آنکه نبرد را آغاز کند، براى اتمام حجت، رو به سربازان خود کرد وگفت: کیست که این قرآن را بگیرد وشامیان را به آن دعوت کند؟


در این هنگام جوانى به نام سعید برخاست واعلام آمادگى کرد. امام علیه السلام بار دیگر سخن خود راتکرار کرد وباز همان جوان از جاى برخاست وگفت: من اى امیر مؤمنان. آن گاه على علیه السلام قرآن را به او سپرد واو نیز به سوى سپاه معاویه حرکت کرد وآنان را به کتاب خدا وعمل به آن دعوت کرد، ولى طولى نکشید که به وسیله دشمن از پاى در آمد. (11)

دوشنبه 3/3/1389 - 22:14
سخنان ماندگار

علم اندوزی

«لقمان حکیم به فرزندش فرمود: با دانشمندان هم نشینی کن! همانا خداوند دل های مرده را به حکمت زنده می کند. ، چنان که زمین را به آب باران».(1)

کورحقیقی

« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم ، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت : من هم کور واقعی هستم ، زیرا اگر بینا می بودم ، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»(2)

آزادگی

«همسر مرد آزاده ای به او گفت: نمی بینی که یارانت به هنگام گشایش، در کنار تو بودند و اینک که به سختی افتاده ای ، تو را ترک کرده اند؟ او گفت : از بزرگواری آنهاست که به هنگام توانایی، از احسان ما بهره می بردند و حال که ناتوان شده ایم ، ما را ترک کرده اند.»(3)

غیبت

«به بزرگی گفتند : هیچ ندیدم که از کسی غیبت کنی گفت: از خود خشنود نیستم، تا به نکوهش دیگران بپردازم». (4)

سخن چینی

«مردی به اندیشمندی گفت: فلان شخص، دیروز از تو بدگویی می کرد. اندیشمند گفت : از چیزی سخن گفتی که او از روبه رو گفتن آن با من شرم داشت»(5)

تجسس

«حکیمی گفته است: آن که عیب های پنهانی مردم را جست و جو کند، دوستی های قلبی را بر خود حرام می کند.»(6)

غفلت

«به عارفی گفتند: ای شیخ! دل های ما خفته است که سخن تو در آن اثر نمی کند چه کنیم ؟ گفت: کاش خفته بودی که هرگاه خفته را بجنبانی ، بیدار می شود؛ حال آنکه دل های شما مرده است که هر چند بجنبانی ، بیدار نمی شود.»(7)

بخل

بخیلی سفارش ساخت کوزه و کاسه ای را به کوزه گر داد. کوزه گر پرسید: بر کوزه ات چه نویسم ؟ بخیل گفت بنویس «فمن شرب منه فلیس منی؛ هر کس از آن آب بنوشد از من نیست » (بقره 249) باز کوزه گر پرسید: بر کاسه ات چه نویسم؟ بخیل گفت بنویس « و من لم یطعمه فانه منی؛ هر کس از آن بخورد از من نیست .» (بقره 249)(8)

تکبر

«آورده اند که روزی عابدی نمازش را به درازا کشید و چون نگریست مردی را دید که به نشانه خشنودی در وی می نگرد ، عابد او را گفت : آنچه از من دیدی ، تو را به شگفتی نیاورد که ابلیس نیز روزگاری دراز، با دیگر فرشتگان به پرستش خدا مشغول بود و سپس چنان شد که شد .»(9)

افسوس پادشاه به هنگام مردن

گویند پادشاهی به بیماری سختی مبتلا شد. طبیب از او خواست که وصیتش را بیان کند. در این هنگام ، پادشاه برای خود کفنی انتخاب کرد. سپس دستور داد تا برایش قبری آماده کنند. آن گاه نگاهی به قبر انداخت و گفت « ما أغنی عنی مالیه هلک عنی سلطانیه؛ مال و ثروتم هرگز مرا بی نیاز نکرد، قدرت من نیز از دست رفت.» (حاقه 28 و 29) و در همان روز جان داد .(10)

عقل، بزرگترین نعمت الهی

«روزی پادشاهی به بهلول گفت : بزرگترین نعمت های الهی چیست؟ بهلول جواب داد : بزرگترین نعمت های الهی عقل است. خواجه عبدالله انصاری نیز در مناجات خود گوید: خداوندا آن که را عقل دادی ، چه ندادی و آن که را عقل ندادی ، چه دادی؟»(11)

محافظت از خویشتن

« پادشاهی به عارفی رسید، از او پندی خواست. عارف گفت: هر آنچه را در آن امید رستگاری است، بگیر و آنچه را در آن خطر هلاکت است ، رها کن»(12)

عبرت

« گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت ، دید که بهلول ، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه سعی می کنم ، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.»(13)

خطر سلامتی و آسایش

«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت : خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم ، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه ، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»(14)
يکشنبه 2/3/1389 - 19:35
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته