محمد بن سنان گفت : مرا درد چشم پدید آمد. چنانكه به نابینایى نزدیك بود. پیش مولاى خود ابوالحسن على بن موسى الرضا علیه السلام شدم و گفتم : یا بن رسول الله ! بر من رحمت كن كه بى طاقت و مضطرب شدم . رقعه اى (212) نوشت و گفت : پیش پسرم ابوجعفر محمد برو و خود را روى مال (213) و از وى در خواه تا تو را دعا كند و آن حضرت آن روز یك سال و چهار ماه بیش نبود. نزد وى شدم و رقعه به وى دادم . رقعه بستد و نگاه كرد و دست برداشت و دعا فرمود و دست و روى از آسمان نگردانید تا چشمم باز شد و روشن گشت ، چنانكه پندارى هرگز درد نبوده است .
نوفل گفت : رضا علیه السلام از ماءمون اجازت خواست كه دارو مى خورم و به چشمه آب گرم مى روم . مرا هفت روز معاف دار و رسولان تو به من نیایند. ماءمون وى را اجازت داد. رضا علیه السلام به سرچشمه رفت و آنجا خیمه زد. ماءمون روز مى شمرد. روز هشتم برنشست و به سر چشمه رفت . امام رضا علیه السلام آنجا بود. وى را پرسید و باز آمد. بسى بر نیامد كه از مدینه پیكى رسید كه رضا علیه السلام در فلان روز به اینجا رسید و از اینجا به مكه شد. عامل مكه نیز نامه نوشت كه رضا علیه السلام اینجاست . همین ساعت كه رسید من تو را اعلام كردم . ماءمون نامه ها بدید، تعجب كرد. برخاست و پیش رضا علیه السلام رفت و گفت : از من درخواستى كه دارو مى خورم و به آب گرم مى روم به مدینه و مكه شدى ؟! حق تعالى تو را علمى عظیم داده است ، من برادر و پسر عم توام ؛ از آن حرفى به من آموز كه بدان نفع گیرم . رضا علیه السلام گفت : اگر من خضر بودمى بدان قادر نبودمى . ماءمون ملعون بخندید و گفت : به خداى كه رفتى و باز آمدى و تو حجت خدایى و ولى این امت
بعد از امام رضا علیه السلام امام محمد تقى علیه السلام بود؛ كه نیتش ابوجعفر، ام الفضل دختر ماءمون زن وى بود. گفت : ابو جعفر مرا رشك (210) فرمودى - گاه به زنى و گاه به كنیزكى - تا شبى به خانه وى در شدم . زنى را دیدم با جمال و كمال . گفتم : تو كیستى ؟ گفت : من زن ابوجعفرم - و من از فرزندان عمار یاسرم . گفت : من چون این سخن شنیدم چندان رشك به من برآمد كه خود را نگه نتوانستم داشت . پیش پدر شدم و گفتم : ابوجعفر تو را دشنام مى دهد و عباسیان را جفا مى كند و خبرها گفتم كه از آن هیچ نبود. ماءمون خمر خورده بود و مست بود، در خشم شد و تیغ برگرفت و گفت : این ساعت او را بدین تیغ پاره كنم و روى به حجره ابوجعفر نهاد. من از گفتن پشیمان شدم و در عقب وى برفتم - و یاسر خادم نیز با من بود. ماءمون به حجره وى درآمد. ابوجعفر خفته بود، تیغ بر وى نهاد و او را پاره كرد و تیغ بر حلقش مالید و سرش را از تن جدا كرد و چون شتر مست - كف بر دهان آورده - باز گشت . من بیزار از آنجا شدم و تا روز مى گریستم و جزع و فزع مى كردم . چون روز شد. پدر را گفتم : دانى كه دوش چه كردى ؟ گفت : چه كردم . گفتم : پیش پسر رضا شدى و وى را پاره پاره كردى ماءمون روى به یاسر كرد و پرسید كه چنین است كه این ملعونه مى گوید. گفت : چنین بود. ماءمون ملعون گفت : آه ! آه ! كه هلاك شدم و دین و دنیا از من برفت . اى یاسر! برو و خبر باز آر. یاسر برفت و زود باز آمد و گفت : بشارت آوردم . برفتم و وى را دیدم مسواك به كار مى داشت و بر وى هیچ نشانى ندیدم . خواستم كه پیراهن برون كند تا بدانم كه بر وى هیچ جراحت هست یا نه ، گفتم : یابن رسول الله ! مى خواهم كه این پیراهن به من بخشى . او مراد من بدانست . پیراهن برون كرد. به خدا كه بر وى هیچ ندیدم . ماءمون به سجده افتاد و یاسر را هزار دینار بخشید. این معنى و امثال این از ایشان عجیب و غریب نیست . زیرا كه ایشان وجه الله اند. جنب الله اند. یدالله اند. باب الله اند. حبل الله اند.
على بن المسیب گفت : مرا و مولاى من ، موسى بن جعفر علیه السلام را از مدینه به بغداد آوردند و محبوس كردند (و مدت حبس درازا كشید.) مشتاق اهل بیت و عیال شدم . موسى بن جعفر علیه السلام بدانست ، گفت : دلت با اهل و عیال است كه در مدینه اند؟ گفتم : بلى . یابن رسول الله ! گفت : (در آن پوشش رو و) غسل كن و پیش من آى . چنان كردم . برخاست و دو ركعت نماز بگزارد و گفت : بگو: بسم الله و دست به من ده و چشم برهم نه . چنان كردم . گفت : چشم باز كن . باز كردم . بر سر تربت حسین علیه السلام بودم . گفت : این تربت جدم حسین است . نماز كرد و نماز كردم . گفت : چشم بر هم نه . بر هم نهادم . گفت : بگشا. بگشادم . بر سر تربت امیرالمؤمنین على بن ابى طالب علیه السلام بودم . گفت : چشم بر هم نه . چشم بر هم نهادم . گفت : بگشا. بگشادم . بر سر تربت رسول الله بودم . گفت : تربت جدم رسول صلى الله علیه و آله و سلم است . اینكه سراى تو برو و عهد تازه كن . در رفتم و ایشان را ملاقات كردم و به تعجیل با پیش وى آمدم . گفت : دست به من ده و چشم بر هم نه . چنان كردم . گفت : بگشا. بگشادم . خود را به سر كوه دیدم كه از آسمان آب بدان كوه ریخته مى شد. بدان آب وضو كردیم و آن حضرت بانگ نماز بگفت و در نماز ایستاد. چهل مرد دیدم كه در عقب سر وى نماز مى كردند. چون نماز بگزاردم ، گفت : كوه قاف است و اینان اولیا و اصفیااند. از حق تعالى در خواسته اند تا میان من و ایشان ملاقات شود. پس آن قوم را وداع كردیم و مرا گفت : چشم بر هم نه . چنان كردم . باز كردم . در زندان بغداد بودم . دوستى وى در دل من ثابت شد.
آورده اند كه موسى بن جعفر علیه السلام را دشمنى بود كه هرگاه امام موسى علیه السلام را بدیدى دشمنام دادى و لعنت كردى او را و پدران او را. موالیانش گفتند: ما را اجازت ده تا آن ملعون را بكشیم . گفت : نه ، عالمان حلیمان (206) و رحیمان (207) باشند، صبر كنید. روزى آن مرد به مزرعه خود رفته بود، امام موسى بن جعفر علیه السلام سیصد دینار زر سرخ برگرفت و بدان مزرعه شد بر وى سلام كرد و گفت : این مبلغ را بستان و پدران مرا ببخش و ایشان را دشنام مده و لعنت كن . وى دست و پاى امام را بوسه داد و گفت : زهى كریمى و حلیمى تو. گواهى مى دهم كه از اهل بیت نبوتى و معدن رسالت . بعد از آن هرگاه امام را دیدى تعظیم و توفیر(208) كردى . عالم چنین باید كه به علم عطاپاش باشد و به حلم ، خطاپوش .
آورده اند كه دو برادر بودند از اهل كوفه ، به زیارت مى شدند. چون به میان بیابان رسیدند، یكى از تشنگى وفات كرد و یكى دیگر بر بالین وى بنشست و متحیر بماند و نمى دانست كه چه كند؟ پناه به حضرت حق جل و علا داد و با اهل بیت رسول صلى الله علیه و آله و سلم وسیلت مى جست و یك یك را مى خواند تا به امام جعفر صادق علیه السلام رسید. او را مى خواند و بدو وسیلت مى جست كه این حكایت در عهد صادق علیه السلام بود. پس نگاه كرد، مردى را دید كه پیش وى ایستاده . گفت : حالت چیست ؟ گفت : اینكه برادرم وفات كرد و من نمى دانم كه در این بیابان چه كنم ؟ آن مرد پاره اى عود به وى داد و گفت : این را در میان دو لب وى نه . چون چنان كرد، در حال به فرمان حق تعالى زنده شد. برادر از وى پرسید كه تشنه هستى ؟ گفت : نه . پس با كوفه شدند. بعد از آن برادرى كه دعا مى كرد، اتفاق افتاد كه به مدینه شد پیش صادق علیه السلام . صادق علیه السلام را چون چشم بر وى افتاد، گفت : برادرت چون است ؟ گفت : به سلامت است . گفت : آن پاره عود چه كردى ؟ گفت : یا بن رسول الله ! چون برادرم زنده شد، من از شادى آن را فراموش كردم . گفت : آن وقت كه تو دعا مى كردى ، برادرم خضر پیش من بود. وى را به پیش تو فرستادم با پاره اى عود از ساق عرش و آن عود به ما رسید. زهى بزرگى و بزرگوارى ایشان . بیت :
حسن بن زید گفت : صادق علیه السلام را گفتم : یابن رسول الله ! خبر ده مرا از آنچه حق تعالى ابراهیم را گفت : اولم تؤ من ؟ قال بلى و لكن لیطمئن قلبى ؛(191) گفت : مى خواهى كه مثل آن تو را نمایم ؟ گفتم : آرى . صادق علیه السلام گفت : یا باز! یا غراب ! یا طاووس ! یا حمامه ! چهار مرغ پیش وى جمع شدند. ایشان را ذبح كرد و پاره پاره كرد و گوشتهاشان به هم برآمیخت و به جزو بنهاد و گفت : یا باز! یا غراب ! یا طاووس ! یا حمامه ! گوشتها از جاى برخاستند. از آن با این مى شد و از این با آن تا چهار مرغ جمع شدند و بپریدند. صادق علیه السلام گفت : آن نیست كه بر ما حسد مى برند. در حق ماست : ام یحسدون الناس على ما اتاهم الله من فضله ؛(192) ماییم آل ابراهیم كه ما را ملك عظیم دادند كه : (فقد اتینا آل ابراهیم الكتاب و الحكمه ) و اتیناهم ملكا عظیما.(193) اگر نجات و رستگارى مى طلبى ، ایشان را بشناس ، به دل و زبان ایشان را دوست بدار، خلاف فرمان ایشان مكن (تا به دوزخ گرفتار نشوى .) بیت :
آورده اند كه مردى از اهل خراسان مال و نعمت بسیار داشت و دوستدار اهل بیت علیهم السلام بود. هر سال به حج شدى و بر خود وظیفه كرده بود كه هر سال هزار دینار به امام صادق علیه السلام رسانیدى . یك سال عیالش گفت : مرا نیز به حج بر تا من نیز حج گزارم و اولاد رسول را ببینم و از مال خود ایشان را تحفه و هدیه اى برم . مرد اجابت كرد و وى را با خود ببرد و آن هزار دینار كه از براى امام مى برد، در درجى (183) كه تعلق به عیال او داشت ، نهاد و قفل بزد. چون به مدینه رسید، درج برگرفت و بگشاد، هیچ زر نبود. مرد متحیر فرو ماند. از زن پرسید، گفت : نمى دانم با ما كسى نبود كه به خیانت متهم باشد، زرینه (184) زن در رهن كرد و هزار دینار بستاند و پیش امام برد. امام علیه السلام گفت : این زر باز پس ده كه زر كه در درج بود، ما را احتیاجى آمد، بفرمودیم تا آن را پیش ما آوردند. مرد را بصیرت زیاد شد و آن زر باز داد و دیگر روز به خانه شد، زن را در حالت نزع دید. گفتند: درد دلى به دلش در آمد و بیفتاد. مرد بر بالین وى بنشست تا در گذشت ، چشمش فرو گرفت و دهنش بر هم نهاد و وى را در جامه پوشید و پیش امام علیه السلام برد و خواست تا چون كارش ساخته شود، حضرت امام علیه السلام بر وى نماز كند. امام برخاست و دوگانه اى (185) بگزارد و گفت : اى مرد! برو به خانه خودت كه عیالت زنده است . مدر به خانه شد، زن را زنده دید. القصه به حج شدند و در طوافگاه صادق علیه السلام را دید كه مردمان گرد وى آمده بودند. زن گفت : این مرد كیست ؟ گفت : آن مولاى ما ابو عبدالله الصادق علیه السلام (است ). زن گفت : به خداى كه این مرد است كه دست بر ساق عرش زده بود و شفاعت مى كرد تا روح مرا به من دادند.
آورده اند كه جوانى زاهد از اهل شام به نزدیك ابوجعفر محمد باقر علیه السلام بسیار نشستى . روزى گفت : من به نزدیك تو نه از دوستى تو مى نشینم بلكه از تفضل و فصاحت تو مى نشینم . امام علیه السلام تبسمى كرد و هیچ نگفت . روزى چند بر آمد، آن جوان نیامد. امام محمد باقر علیه السلام از احوال وى پرسید. گفتند: بیمار است . یكى آمد و آن جوان در گذشت و وصیت كرده است كه تو بر وى نماز كنى . گفت : بروید و كار وى بسازید و وى را بشویید و همچنان بر سریرش (181) بگذارید تا من بیایم . پس برخاست و دو ركعت نماز بگزارد و رداى رسول صلى الله علیه و آله و سلم بر دوش افكند و بدان خانه شد و آواز داد كه اى جوان ! برخیز كه خدا تو را زنده گردانید. جوان گفت : لبیك یابن رسول الله ! و باز نشست . امام محمد باقر علیه السلام گفت : حالت چون است ؟ گفت : روحم قبض كردند و این ساعت آوازى شنیدم كه با وى دهید كه محمد بن على وى را از ما در خواسته . زهى بزرگى امام محمد باقر علیه السلام و زهى بزرگى امام جعفر صادق علیه السلام . مفضل بن عمر گفت : نزدیك مولاى خود، ابو عبدالله صادق علیه السلام بودم . امام به صحن سراى من آمد. وى را سایه ندیدم . از آن تعجب كردم . امام علیه السلام آواز داد: یا مفضل ! ما نوریم ، نور را سایه نباشد. هر كه تسلیم كند ما را(182) با ما در بهشت باشد.
محمد بن مسلم روایت كرد از ابى عینه كه مردى از اهل شام پیش امام محمد باقر علیه السلام آمد و گفت : من مردى ام شامى ، تولا به شما مى كنم كه از اهل بیت رسولید و پدرم تولا به بنى امیه كردى و مرا دشمن داشتى به سبب دوستى شما. و پدرم مال بسیار داشت و بجز من وارثى نداشت . چون وفات كرد مال وى طلب كردم ، نیافتم . گمان من چنان است كه آن را دفن كرده است . گفت : مى خواهى كه پدر خود را ببینى ؟ گفت : آرى . امام محمد باقر علیه السلام نامه اى نوشت و گفت : این نامه را امشب به بقیع بر و چون به بقیع رسى آواز درده : یا ذر جان ! یا ذر جان ! شخصى پیش تو آید. نامه به وى ده و بگو تا پدرت را به تو نماید. وى نامه بستد و برفت . ابى عینه گفت : دیگر روز برفتم تا ببینم كه كار آن مرد كجا رسیده است . وى را دیدم بر در سراى ابوجعفر محمد باقر علیه السلام منتظر ایستاده بود تا دستوریش دهند. چون دستورى یافت ، در رفتیم . مرد را چون چشم بر امام افتاد، گفت : الله اعلم حیث یجعل رسالته .(175) حق تعالى مى داند كه زیور نبوت را كه شاید، مهبط(176) وحى را كدام دل باید. من دوش نامه تو را به بقیع بردم و چون آواز در دادم كه : یا ذرجان ! شخصى پیش من آمد و گفت : ذر جان منم ، چه مى خواهى ؟ گفتم : رسول محمد باقرم ، نامه فرستاد به تو. گفت : مرحبا بك و بمن جئت من عنده .(177) نامه بدادم . برخواند و گفت : مى خواهى كه پدر خود ببینى ؟ گفتم : آرى . گفت : ساعتى توقف كن .... برفت و باز آمد. مردى سیاه با وى همراه ، رسن (178) سیاه در گردن وى كرده گفت : این پدر تو است اما دود جحیم و عذاب الیم او را از آن صورت بگردانیده است . گفتم : ویلك !(179) تو پدر منى ؟ گفت : آرى . گفتم : چه چیز تو را بدینجا رسانیده است ؟ گفت : تولا به بنوامیه . ایشان را دوست مى داشتم و بر اهل بیت رسول صلى الله علیه و آله و سلم فضل مى نهادم . لاجرم به عذاب الیم گرفتار شدم . اكنون آن مال من صد و پنجاه دینار است در فلان جاى دفن كرده ام . آن را بردار و پنجاه هزار دینار به امام محمد باقر علیه السلام ده و باقى تو راست (180) یابن رسول الله صلى الله ! مى روم تا آن مال بردارم . برفت و سال آینده باز آمد و پنجاه هزار دینار آورد و در پیش امام محمد باقر علیه السلام بنهاد و گفت : من همیشه دوستدار شما بوده ام و اكنون دوستى به غابت رسیده است و خاص شده .