اندکی از مردم را می شود برای همیشه فریب داد. و اکثریت مردم را می شود برای مدت اندکی فریب داد. اما همه ی مردم را نمی شود برای همیشه فریب داد.
حکایتی پندآموز
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد .
پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
“برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “.
مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد .
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند .
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند...
من هم یه چیزی بگم .نا گفته از دنیا نَرَم : مواظب باشید یه موقع کاری نکین که دیگه آجر عمل نکنه هاو یهو دیدین یه بلوک سیمانی به این هوا اومد
بارانی بودن
آنجا که واژه های مقدس با تو بودن را زمزمه کردم، یادم آمد که تو را بر بند بند نگاه آسمان دیده ام. آسمان هر کجا که من بودم، مهتابی بود. حتی پنجره های خانه هم رو به ابرکان سیاه شب گشوده می شدند و من با چشمانی بسته، دلی گشوده به نگاه تو، تو را زمزمه می کردم. تو از بلندترین مناره سبز طبیعت شنیده می شدی. من از عمیق ترین ستاره شب خوانده می شدم. می دانم اگر با تو بگویم، تو خود فریادی خواهی بود بلندتر از رعد. می خواهم این بار نگاهی باشم که اگر بارانی شدم و باریدم، هم، سایه بانی باشم که تو از طراوت سبز سرو بارانی باشی.
خاکستر وجود من
ارغوانی دستان تو را آنجا که مهربانی از آسمان می بارد هدیه می گیرم، در روز میلاد من. هر شب را تا به صبح در خاکستری کردار خود غوطه ور می شوم و گمان می کنم که هنوز تو را دوست می دارم. مگر می شود خاکستر بود و سفید نوشت. مگر می شود قطره بود و دریایی فکر کرد. کجاست کودکانه اندیشه من همیشه تو را در دل خواندن و هر لحظه با تو بودن را زمزمه کردن. مرا دریاب ای همه آسمان آبی. از خاکستر وجود من بگذر و بگستر بر پهنه ارغوانی دستان خود تا شاید اگر باران بارید، من نیز جزئی از دریای رحمت تو شوم
سکوت و ستاره
دیدگانم در شبهای پر از سکوت و ستاره، آنجا که کودکان ثانیه ها را می شمارند و لحظه به لحظه کوچه را زمزمه می کنند، بارانی می شود و کوچه را می بارد. نمی دانم چگونه می توانم دگرباره آغاز کنم سرودن بهاری ترین لبخند تو را و تو را به یادگار تصویر کنم در قاب عکس گوشه تاقچه دلم. دیدگانم در لحظه به لحظه کوچه پس کوچه های این دیار بارانی می شود و خسته ترین گام های پدر بزرگ منتظر باران را سلام می کند. بر تو ای بارانی سلام. بر تو ای خاکستری جامه به تن. ای صورتی از مهربانی دیدن و شتابان در امتداد صبا گذر کنان، خدا را زمزمه کنان، رو به سوی افق قرمز خورشید، مرا، نگاه بارانی مرا دعا کنان، می روی و شبهای پر از سکوت و ستاره مرا به کودکان منتظر نان هدیه می کنی.
خاک ره یار
قدمهای تو درطراوت برگان زرد گذرگاهی که با خلوص تو به طهارت رسیده بود، مرا به سمت خاطره ای سوق داد که من بودم و خدایم. خدایی که مرا به طبیعت سپرده بود، خدای من بود و تویی که اکنون می روی با قدمهایت آنان را که ناباورانه می گذرند و بیاد نمی آورند خدایشان را از وجود آسمان آبی و بهاری آگاه می سازی. صبح سپید امروز در عرفان شعله فانوس تو آغاز شد. پرنده ای آواز آغاز بهار خواند و من از شعر حافظ دگرباره صبح را زنده شدم: ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
صدای سخن عشق را در تپش لحظه به لحظه دلت می شنوم و سرود طراوت بهار را زمزمه می کنم. می خواهم اگر بشود روزنه ای شوم به آبی آسمان دلت، از اینجا که تاریکی می بینم. و بروم پای درد دل مهتاب و چند کلمه دوستی بیاموزم. مگر می شود به ندای عرفای عشق پاسخ نداد و نرفت آنجا که نیمه دیگر سیب سرخ زندگی بر خوان نعمت بی دریغش پیشکش شده است. دستانم را بگشا و طلوع آفتاب دوستی و عشق را ببین. و ببین نگاه مرا که از طراوت نگاه تو لبریز است.
پرنده مردنی است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه ی تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میمهانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است.
چرا بهش خندیدی؟ ؟
تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا ،
خانه ی کوچک ما سیب نداشت
عدالت؟
به نظر شما عدالت یعنی چی؟
عدالت او چگونه بود؟
با شنیدن صداش نفرت شد برام عشق
چه ساده و احمقانه، مثل بازی های بچگانه
دیگه غرور و اخم هام ، نشد چاره ای برام
دیگه سردی دستام ،نبود بهونه ای برای گریه هاش
ولی آخه...
نفرتی که ازش دارم دیگه سودی نداره
زندگیم از دستم رفته دیگه بازگشتی نداره
مثل بچه ها که اول قهرن و بعدش تو اشتی
دستامو گذاشتم تو دستت ، ولی ای کاش نمیذاشتی (اجازه نمی دادی)
چه ساده خودمو باختم مثل بچه ها خودمو تو بغلت انداختم
چه بی رحمانه دستامو پس زد ، چه نامردانه گفته هاشو رد کرد
ولی اخه ...
چشام همیشه منتظر فرصتی دوباره
ولی میدونم که دلم طاقت نداره
حالا من تنها و درمونده موندم چون که میدونم
بالا تر از سیاهی رنگی وجود نداره
اما حالا ...
فقط گاهی گریه میکنم تا که شاید
باد صدای گریه هامو برات بیاره
بشنوی که یکی اینجا نشسته
اونی که از بی وفاییت دلش شکسته
...
میدونم که یروز به پام میوفتی
اون وقته که میگم برو تو یه بد بختی