• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 758
تعداد نظرات : 395
زمان آخرین مطلب : 3493روز قبل
داستان و حکایت

 

شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟

گفت: دلالان را.

گفتند: چرا؟

گفت: از بهر آنکه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم،

ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.

*********************

شخصی تیری به مرغی انداخت، خطا کرد.

رفیقش گفت: (( احسنت)) .

تیرانداز برآشفت که مرا ریشخند می کنی؟

گفت: (( می گویم احسنت،اما به مرغ)).

برگرفته از: رساله ی دلگشای  عبید زاکانی

چهارشنبه 8/10/1389 - 16:41
آلبوم تصاویر
4.jpg
دوشنبه 6/10/1389 - 20:50
آلبوم تصاویر

 

349553.jpg

349554.jpg

349558.jpg

349559.jpg

349552.jpg

349557.jpg

349561.jpg

349564.jpg

349566.jpg

349568.jpg

349569.jpg

349570.jpg

349572.jpg

349573.jpg

349576.jpg

349577.jpg

349578.jpg

349581.jpg

 

 

 

 

 

 

دوشنبه 6/10/1389 - 20:42
شعر و قطعات ادبی
 به كه باید دل بست؟

به كه شاید دل بست؟

سینه ها جای محبت، همه از كینه پر است .

هیچكس نیست كه فریاد پر از مهر تو را ـ

گرم، پاسخ گوید

نیست یكتن كه در این راه غم آلوده عمر ـ

قدمی، راه محبت پوید

***

خط پیشانی هر جمع، خط تنهائیست

همه گلچین گل امروزند ـ

در نگاه من و تو حسرت بیفردائیست .

***

به كه باید دل بست ؟

به كه شاید دل بست ؟

نقش هر خنده كه بر روی لبی میشكفد ـ

نقشه یی شیطانیست

در نگاهی كه تو را وسوسه عشق دهد ـ

حیله پنهانیست .

***

زیر لب زمزمه شادی مردم برخاست ـ

هر كجا مرد توانائی بر خاك نشست

پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ

هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شكست

به كه باید دل بست؟

به كه شاید دل بست؟

***

خنده ها میشكفد بر لبها ـ

تا كه اشكی شكفد بر سر مژگان كسی

همه بر درد كسان مینگرند ـ

لیك دستی نبرند از پی درمان كسی

***

از وفا نام مبر، آنكه وفاخوست، كجاست ؟

ریشه عشق، فسرد

واژه دوست، گریخت

سخن از دوست مگو، عشق كجا ؟ دوست كجاست ؟

***

دست گرمی كه زمهر ـ

بفشارد دستت ـ

در همه شهر مجوی

گل اگر در دل باغ ـ

بر تو لبخند زند ـ

بنگرش، لیك مبوی

لب گرمی كه ز عشق ـ

ننشیند بلبت ـ

به همه عمر، مخواه

سخنی كز سر راز ـ

زده در جانت چنگ ـ

بلبت نیز، مگو

***

چاه هم با من و تو بیگانه است

نی صد بند برون آید از آن، راز تو را فاش كند

درد دل گر بسر چاه كنی

خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند

گر شبی از سر غم آه كنی .

***

درد اگر سینه شكافد، نفسی بانگ مزن

درد خود را به دل چاه مگو

استخوان تو اگر آب كند آتش غم ـ

آب شو، « آه » مگو .

***

دیده بر دوز بدین بام بلند

مهر و مه را بنگر

سكه زرد و سپیدی كه به سقف فلك است

سكه نیرنگ است

سكه ای بهر فریب من و تست

سكه صد رنگ است

***

ما همه كودك خردیم و همین زال فلك

با چنین سكه زرد ـ

و همین سكه سیمین سپید ـ

میفریبد ما را

هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند ـ

گفته ام با دل خویش:

مزرع سبز فلك دیدم و بس نیرنگش

نتوانم كه گریزم نفسی از چنگش

آسمان با من و ما بیگانه

زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه

« خویش » در راه نفاق ـ

« دوست » در كار فریب ـ

« آشنا » بیگانه

***

شاخه عشق، شكست

آهوی مهر، گریخت

تار پیوند، گسست

به كه باید دل بست ؟

به كه شاید دل بست ؟
يکشنبه 5/10/1389 - 16:47
شعر و قطعات ادبی
از تو مهربان تر کیست؟

از تو مهربان تر کیست که درد هایم را با او در میان بگذارم

و زخمهای دلم را پیش رویش بشمارم ؟

از تو آیینه تر کیست که هزار توی روحم را به من نشان دهد ، بی آن که سرزنشم کند ؟

در روزهای که ابرها بی وقفه بالای سرم راه می روند ، جز تو چه کسی زیر درخت بید می

ایستد

و در باد برایم ترانه می خواند ؟

در شبهای که ماه و ستارگان و آتشکده ها و فانوس ها هر یک به سوی می گریزند ،

جز تو چه کسی شمعی در دلم روشن می کند ؟

خوبا ، مرا به خاطر همه نامه هایی که برای تو ننوشته ام ، ببخش !

مرا به خاطر همه آوازهای که برای تو نخوانده ام ، ببخش !

مرا به خاطر همه لبخند هایی که زندانی کرده ام و از تو دریغ داشته ام ، ببخش !

من می توانستم در یک بعد از ظهر زیبا شاخه ای گل به تو بدهم ، اما پاییز اجازه نداد

من می توانستم کوزه هایت را پر از موج کنم ، اما طوفان از راه رسید و موجها را با خود برد

من می توانستم در یک صبح تازه و معطر سرم را روی شانه هایت بگذارم

و گریه کنم ، اما غرورم نگذاشت .

بهترینا ، صدایم را ببخش ! لبهایم را ببخش ! اشکهایم را ببخش !

از تو مهربانتر کیست که سرگذشت دست هایم را برایش بنویسم و از فاصله ها گله کنم ؟

يکشنبه 5/10/1389 - 16:41
شعر و قطعات ادبی
                          طلوع

 

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش

ماییم که پا جای پای خود می نهیم

و غروب می کنیم هر پسین

آن روشنای خاطر آشوب

در افقهای تاریک دور دست

نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین

مرا به طلوعی دوباره می کشاند؟

ای راز!

ای رمز!

ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین!

حسین پناهی

يکشنبه 5/10/1389 - 16:18
داستان و حکایت

خداوند به حضرت موسی (ع) خطاب کرد :

ای موسی من مریض شدم ،چرا به عیادت من نیامدی ؟!

حضرت موسی (ع)عرض کرد:

پرورگارا مگر تو هم مریض می شوی ؟

خطاب رسید"آری،فلان بنده من ،دوست من در فلان جا مریض شده است ، به عیادتش نرفته ای!یعنی در واقع به عیادت من نیامده ای ."

يکشنبه 5/10/1389 - 11:19
شعر و قطعات ادبی

دوست داشتن به بازی الاکلنگ میماند .

کسی که عاشق تر است ،خودش را پایین تر می آورد تا عشقش از بالا بودن

لذت ببرد.

شنبه 4/10/1389 - 12:39
سخنان ماندگار

برای اینکه آینه را پاک کنی ،صورتت را تمیز کن

شنبه 4/10/1389 - 12:27
شعر و قطعات ادبی

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین

تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع

 

شنبه 4/10/1389 - 12:12
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته