عاشق ،تكدی نمی كند
.عاشق ،حقارت روح را تقبل نمی كند
.عاشق،زمزمه میكند ،فریاد نمی كشد
.بی ادا سر سفره مان می نشیند و ما بی هوا دلبسته اش می شویم
قیمت عشق همیشه بیش از تحمل آدمیزاد بوده.باید،اما سخت است كه زندگی را
!به یك عاشقانه آرام تبدیل كنی
اگر روزگار امانم بدهد برای تمام عاشقان راستین یك عاشقانه آرام میسازم
!عاشقانه ها همیشه آرامند
در روزگار ما ،كسانی را میبینیم مغموم ،پریشان،زلف آشفته،خوی كرده،بیكار،سر در گریبان ،با
چشمان خمار،عین عاشقان قدیمی قصه ها...بی آنكه عطر عشق را یك بار از دور هم استشمام
!!كرده باشند
نامه های عاشقانه پر شور نوشتن ،از متداولترین بازیهای مبتذل عصر ما شده
چرا كه عشق آنگاه كه به واژه تبدیل شد،به نگاه، و به آواز ، و به نامه، و به اشك، و به شعر،و در
بسته بندی های كاملا مشابه به مشتریان تشنه عرضه شد ،در هر بازاری هم میتوان آنرا خرید
!و هم به معشوق هدیه كرد
.و همین عشق را تحقیر كرده
عاشقانه ها همیشه آرامند
عطر هیزم تر ،بوی نان داغ و پنیر تازه و هندوانه ،سیب زمینی های برشته ی داغ خاكستر
نشان،صدای گریه نوزادی تازه متولد شده،خانه ای كاهگلی و قدیمی و دور ساز و صاحب خانه ای
...پوشیده شده با زخم های روزگار،نگاهی به آسمان و دستی بر رگ گردن
همه عاشقانه اند ...عاشقانه هایی آرام
ساحل چقدر دور، کرانه چقدر دور
قید زمان چقدر، زمانه چقدر دور
کشتی دکل کشیده ی باد موافق است
بنگر به گل نشسته ی موج منافق است
این انتظار تلخ به جایی نمی رسد
این ناخدا به هیچ خدایی نمی رسد
تاچشم کار می کند، اینجا فقط غم است
اینجا جهنم است برایم جهنم است
خون غروب ریخته در شیشه ی طلوع
خورشید ناپدید بر اندیشه ی طلوع
دنیا عجیب در نظرم گیج می رود
طوفان گرفته است سرم گیج می رود
این روزها مرا به خودم واگذاشتی
در حلقه ی محاصره تنها گذاشتی
ای قهرمان واقعی قصه های من
بگذار چند لحظه خودت را به جای من
با پاره های درد کلنجار می روم
طوفان به دوش و تکیه بر دیوار می روم
قید زمان بزرگترین موانع است
دنیا به درک غیبت خورشید قانع است
ما عاشقان بی سر و بی دست کیستیم
هرگز رفیقه راه قیام تو نیستیم
اینجا گذاشتیم همه دست روی دست
حتی خدای اشک در این بین ساکت است
دنیای ننگ پر شده از دشنه ی ستیز
هشدار می دهم که در این عصر برنخیز
امروز سنگ عشق تو بر سینه هایمان
فردا تو می شوی هدف کینه هایمان
بوی خیانت از در و دیوار می رسد
این کربلاست اینکه به تکرار می رسد
ای مرد، ای برادر اکنون آفتاب
در کربلا نریخت مگر خون آفتاب
فردا تو را به عرصه ی شطرنج می بریم
با اینکه از نبودن تو رنج می بریم
بوی نبود می دهد اینجا سلاممان
خنجر کشیده ایم برایت تماممان
درگیر و دار معرکه حاضر نمی شویم
امثال من برای تو شاعر نمی شویم
ای غایب از نظر به خدایت سپرده ایم
ما تاجران شعر تو را سود برده ایم
ما ظاهراً فراق تو را زار می زنیم
اندوه و اشتیاق تو را زار می زنیم
اما مرام گردنه گیران فراق نیست
اینجا برای آمدنت اشتیاق نیست
ای مرد ای برادر هابیل دور باش
از تیغ های این همه قابیل دور باش
گفتی که می رسی، ولی از راه آسمان
با سفره ی عدالت و با کیسه های نان
تا کی به این امید به پایت بایستند
مردم گرسنه اند به یاد تو نیستند
وامانده است در تب این راه پایشان
سر باز کرده است همه زخم هایشان
بگذار تا بنالمت ای درد بی امان
ای دشنه ی برهنه و ای مرد بی امان
ای حسرت رها شده درکیسه های شهر
رؤیای آسمانی قدیسه های شهر
آن حسرت و حماسه به جایی رسید؟ نه
دستان استغاثه به جایی رسید؟ نه
دیگر برای آمدنت دیر شد نیا
این دست ها به قبضه ی شمشیر شد نیا
ساحل چقدر دوره، کرانه چقدر دور
قید زمان چقدر، زمانه چقدر دور
«ای غایب از نظر به خدا می سپارمت»
اما هنوز منتظرم دوست دارمت
حسین هدایتی
گفتم بمان ،نماندی
رفتی
بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی
گفتم
نردبان ترانه تنها سه پله دارد
سكوت
صعود
سقوط
تو صدای مرا نشنیدی
و من هی بالا رفتم ،هی افتادم
هی بالا رفتم ،هی افتادم...
تو میدانستی كه من از تنهایی و تاریكی میترسم
اما فتیله فانوس نگاهت را پایین كشیدی
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم
بی چراغ قلمی پیدا كردم
و بی چراغ از تو نوشتم
نوشتم و نوشتم...
هیچكس از من نمیپرسد بعد از اینهمه ترانه بی چراغ
چشمانت به تاریكی عادت كردند؟
همه آمدند ...خواندند ،سر تكان دادند و رفتند...
حالا دوباره این من و
این تاریكی و
این بدنبال كاغذ و قلم گشتن
گفتم بمان و نماندی
اما براستی
ای ستاره نیاز و نوازش
اگر خورشید خیال تو
اینجا و كنار این دل بی درمان نمی ماند،
این ترانه ها
در تنگنای تنهایی ام زاده می شدند؟
یغما گلرویی