کتیبه های ادراکت :مخدوش
نستعلیق های احساست :منسوخ
آبگینه های نگاهت :منشور
و دلت: آنقدر از اشراق دور
که به هیچ داری نمی رسی!
انسان آوردگاه خویش است
مغلوب غالبی که هست و غالب مغلوبی که بود...یک جنگ بی پایان بر سر غنیمت جان
آینه ای از انجماد توهم کاشته اند
که بوی سراب می دهد
خاکی...
خالی...
خیالی...
جیوه ساری از کهنه زخم چرکتاب بی قراری
شکستن اش را
سنگ می خواهم و سبب
محبوس دامخانه ی بی قفل ام و قفس
تکه تکه غرورم ؛ سنگ
تو ؛ بهانه
تو ؛ سبب.
که از نقطه چین های نا منظم
با
پوزخند گذشته ای.
تو
بریل گریه هایم را
ندیده ای ؟
راه هایم
تمام ِ تمام ِ بودنم از تو آغاز شود
شاید هم نه!
آغاز جایی باشد میان رفتنت ، رفتنم و طلوعی تازه
به غروب نمی اندیشم
میدانم شب زیباست
و دستهایم نیز
آبی می شوم
گویا خاکستری رنگ نیست
باز بانو خواهم بود
بانویی سراسر موج ...
من
سوراخ دعا را
خوب می شناسم
دست استجابتم را
کوتاه کرده ام
به من بگویید
فرزانه گان ِ رنگ وبوم و قلم ،
چگونه خورشیدی را تصویر می کنید
که ترسیمش سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟
از روزهای رفته نگو
روزهای مانده را تعریف کن
با چند ماه خداحافظی کنم
به چند خورشید سلام
تا بیایی .... ؟!
خوبم...
درست مثل مزرعه ای که
محصولش را ملخ ها
خورده اند
دیگر نگران داس ها نیستم....