• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 180
تعداد نظرات : 309
زمان آخرین مطلب : 4517روز قبل
سخنان ماندگار

وقتي وضع بحراني ميشود
همان گونه كه گاه اتفاق مي افتد
وقتيكه جاده اي مي پيمايي سر بالايي به نظر مي آيد
وقتي درآمد كم وبدهي ها زياد است
در دلت مي خواهي لبخند بزني
ولي فقط آه مي كشي
وقتي تلاش كردن كمي خسته ات كرده است
اگر لازم است،قدري استراحت كن
ولي شانه خالي نكن!
زندگي با پيچ وخم هايي كه داره
گاهي بس عجيب است
وهريك از ما گاه مي آموزد
بارها شكست هايي پديدار مي شد
اگر شخص شهامتش را مي داشت
شايد برنده مي شد
شانه خالي نكن! دوباره شروع كن!
با اينكه ممكن است گام ها آهسته تر طي شوند
اما مي توان با جهش ديگري به موفقيت دست يابي
موفقيت همان شكست پشت رو شده است
همان حالت نقره گون ابرهاي شك وترديد
وتو هرگز نمي داني چقدر نزديك شده اي
آنگاه كه خيلي دور به نظر مي رسد
شايدهم خيلي نزديك باشد
پس وقتي به شديدترين شكل ممكن ضربه خورده اي
جنگيدن را رها نكن
همان زمان كه اوضاع خيلي بد به نظر ميرسد
زماني است كه نبايد شانه خالي كني!

(كلينتون هاول)

پنج شنبه 12/3/1390 - 18:24
سخنان ماندگار

خدايا!
انديشه واحساس مرا درسطحي پايين مياور كه زرنگي هاي حقير
پستي هاي نكبت بار وپليد«شبه آدم هاي اندك» را متوجه شوم

چه دوست تر مي دارم،« بزرگواري گول خور» باشم
تاهمچون اينان،كوچكواري گول زن!

(دكتر شريعتي)

چهارشنبه 11/3/1390 - 9:53
سخنان ماندگار

«نخواستن» و«نتوانستن» نخستين پله هاي موفقيت هستند
اگر با پاك كن تلاش،«ن» اول آن را پاك كنيد!

(محمود نامني)

چهارشنبه 11/3/1390 - 9:43
تبریک و تسلیت

طلوع ماه شعبان، ماه رسول خدا ( ص ) ، مطلع النور ، ماه آماده‏سازی روح برای وارد شدن به ضیافت الله بر شما تبیانی های عزیز و دوستانی كه برای این سایت زحمت میكشند
 مبارک‏باد

                                                                                                 التماس دعا

يکشنبه 12/4/1390 - 23:12
داستان و حکایت

نمیدونم مدتی بود كه كلافه بودم.درسهایم عقب افتاده بود واصلا حوصله نداشتم.با دوستام مرتب به كافی شاپ میرفتیم.ولی خیلی دلگیر ودلخور بودم ازهمه چیز،همه چیز...
داشتم فكرمی كردم من تازه امسال درسم تموم میشه بعدش یك سال باید برای دانشگاه بخونم!تازه اگر قبول بشم!بعدش باید چهارسال دیگه بخونم و آخرش میشم مثل«كامی» كه دو ساله لیسانس گرفته و بیكار می چرخه!      
خلاصه خیلی خراب بودم،نا امیدی و دلسردی داشت خفه ام میكرد!روزهای خاكستری هفته را همین طوری سر میكردم.از همه بدتر عصرهای جمعه بودكه انگار آواره ده تا آبریزگاه را روی سرم خراب كردن.          
حوصله كافی شاپ رفتن و با بچه ها را هم نداشتم!چقدر بریم كافی شاپ؟چقدر برای همدیگه
smsهای آنچنانی بفرستیم؟یكی دو بار هم تو یك مهمونی از آن قرص ها خوردم ولی بعدش از ترس بابام كنار گذاشتم! 
یك روز كه با بچه ها تو خیابان بی هدف می چرخیدیم ازدم یك كتاب فروشی رد شدیم كه فرشید گفت:«فرزاد یك كتاب اومده كه حتما باید بخونی!نمی دونی چقدر جالبه!؟» 
با میلی گفتم:اسمش چیه؟          
گفت:چگونه 40 روزه میلیونر شوید؟       
من با ناباوری گفتم:برو بابا!      
فرشید به زور دست من را كشید و برد تو كتابفروشی! تو كتابفروشی چشمم افتاد به عنوان كتابها:     
یك شبه پولدار شوید! 
21 گام تا میلیونر شدن           
چگونه میلیونر شوید  
پولدار شدن با 7 گام و...         
خدایا سرم گیج رفت!چقدر روانشناسان فرنگی راجع به پول صحبت كردن مثل این كه می دونستند من خیلی پول لازم هستم!خوشم اومد.همان كتابی را كه فرشید گفته بود خریدم.اسم نویسنده اش «پلی تامی» بود یا یك چیزی شبیه به این.عكسش را هم روی كتاب انداخته بودن كه می خندید وسرحال بود،اون موقع نفهمیدم به چی میخنده؟!لبخندش جوری بود كه انگار داره تبلیغ خمیردندون می كنه.با خودم گفتم:«همین قدر كه فرنگیه كارش درسته!»
شب ،بعد از خوردن شام روی تختم دراز كشیدم وشروع كردم به خوندن كتاب...فردا صبح اصلا نفهمیدم كه دیشب چه طوری خوابم برد؟همه اش خواب های طلایی میدیدم ! عجب كتابیه !    
فرداش بچه ها گفتن: « یه بابایی هست كه همایش مجانی داره!حال داری بریم؟راجع به ثروتمند شدن صحبت می كنه»ماهم گفتیم باشه.   
صبح جمعه  رفتیم كلی جمعیت آمده بود.با خودم گفتم:«یعنی همه ی این مثل من می خوان پولدار بشن؟»باصدای موسیقی پاپ همایش شروع شد ویه بابایی كه لباش تا نزدیك گوش هاش اومده بود با یك سری حركات اضافی پرید روی صحنه مثل شومن های آمریكایی بود!     
پشت تریبون رفت وگفت: « اول با هم بخندیم» همه شروع كردیم به خندیدن ودست زدن.خیلی با حال بود؛خوشم اومد.اونم حرف های كتاب رو میزد،انگار همه رو حفظ كرده بود.همش می خندید و می گفت:«ای بزرگان!ای موفق ها!آرزوهایتان  نزدیك هستند!فقط خود را باور كنید! من هم روزی فقیر بودم ولی تو یك نیمه شب خودم را باور كردم وآرزوهایتان را به ضمیر نا خودآگاهم سپردم و او هم مرا به مراكز كهكشان ها وصل كرد وخلاصه الآن ماشین شیش در سوار می شم! 
خودتو باور كن                   
تو بهترینی                      
 
تو عالی ترینی                   
تو قادری 

جمعیت هم مرتب دست میزدند واز خوشحالی لپهاشون گل انداخته بود!بعدش گفت: «هركسی می خواهد چهل روزه میلیونر نه،میلیاردر بشه،اول سی دی مرا بخره بعدش هم در كلاس ها ثبت نام كنه».غلغله ای بود برای ثبت نام،ماهم با كلی شور وشوق در كلاس ها ثبت نام كردیم!خلاصه چند روزی بعد شروع كردیم به كلاس رفتن وشب ها با شوق خاصی بعد از خوردن شام به اتاقم میرفتم و درحین كتاب خوندن به
cd استاد گوش می كردم.«پلی تامی» تو كتابش می گفت:هرشب موقع خواب درذهن بیاورید كه چی دوست دارید؟خود را دریك ماشین آخرین سیستم ببینید!خب،حالا روشن كنید وبرین مسافرت،یك دست خود را از پنجره بیرون كنید و از هوای لطیف بیرون لذت ببرید!  به همین سادگی! برای آرزوهای خود یك زمان را مشخص كنید وشب ها كه در مرحله«آلفا» قرار گرفتید آن رابه صورت یك تصویر زنده در ذهن خود مجسم كنید وبرای دستسی به آن،یك زمان مشخص كنید.سپس آنرا به ضمیر نا خودآگه خود بسپارید و بعد منتظرباشید!     
خلاصه هر شب خودم را تو یك خونه ی عریض وطویلی میدیدم با یك ماشین كورسی آخرین مدل و.. وهمه را به ضمیر نا خود آگاه می سپردم!    
هر چند كه نه توی كتاب ونه همان استاد به كلاسش می رفتیم.نگفتن:ضمیر نا خودآگاه كجاست؟كارش چیه؟
خلاصه نمیدونید ما چه دنیای قشنگ ورنگارنگی داشتیم!دوستانم هركدام برای رسیدن به آرزوهایشان زمانی گذاشته بودند.به بچه ها گفتم:«اصلا فكر نمی كردم پله های ترقی وثروتمند شدن را این جوری وبا این سرعت طی كنم؟بیچاره پدرم !یه عمری درس خونده و هنوز از طلوع آفتاب تا شب كار می كنه و جون می كنه .نمیدونه اگر از روش ما استفاده كنه چقدر بی دردسر صاحب ثروت می شه!»    
بنابه سفارش استاد برای ایجاد آرامش و رفتن به مرحله آلفا ودر نهایت وصل به مركز كهكشان،كلی شمع دورخودم تو اتاق روشن میكردم و به مدیتیشن ومراقبه وخلاصه به این جوركارها میگذروندم.شب ها با سی دی استاد می خوابیدیم كه می گفت:به خاطر دندوناتون خدا را شكر كنید.     
‌به خاطر دنده هاتون خدا را شكر كنید. و.... 
خلاصه خیلی شنگول بودیم        .
یك ماه بعد...بوی رسیدن آرزوهامو احساس می كردم وداشتم پرواز می كردم   
چهارماه بعد...هی به دلم وعده می دادم فردامیاد .اما فردای دل من نمیاد        
مدت هاست كه با پدر و مادرم مرتب دكتر عوض می كنیم ودرنهایت همه دكترا گفتن كه ما افسردگی گرفتیم! الآن مدت یك هفته است كه به دلیل اقدام به خودكشی در بیمارستان بستری هستم!وضعیت دوستام هم بهتر از من نیست.والآن فقط كلی قرص می خوردم ومی خوابیدم .   
بعد از اینكه از بیمارستان مرخص شدم تمام آن كتاب ها وسی دی ها رو آتش زدم .لعنتی ها یك مشت دروغ بار آدم می كنند:
فقط به ضمیر ناخود آگاهت بسپار..           در مرحله آلفا قرار بگیر..         هیچ كار ی نكن وفقط منتظر باشد...پول از آسمان بر سرت میریزد ...به همین سادگی!    
 وماكه منتظر ماندیم حالا سر از بیمارستان در آوردیم!   
دیشب پدرم یك كتاب برایم آورد وگفت:«عزیزم این كتاب ارزشمندی است.درحال استراحت كه هستی آن رامطالعه كن من از این كتاب مطالب بسیاری آموختم ومطالب آن پیوسته چراغ راهم بود.»     
آخر شب با میلی كتاب را ورقی زدم.چشمم افتاد به یك عبارت از قول «حضرت علی (ع)» نوشته بود:
پشتكار!    پشتكار!               
یگانه طریق موفقیت
 
خشكم زد!خدایا چقدر جالبه پانزده قرن پیش این سخن گفته شده وچقدر پرمعنا وهدفمند!     
باشوق زیادی شروع كردم به خواندن بقیه كتاب كه از قول اندیشمندان مختلفی نوشته بود:به یاد بسپارید :          
موفقیت یك شب نیاز به تلاش بیست ساله دارد!        
فراموش نكنید :موفقیت بدون تلاش،فقط در فرهنگ لغات یافت می شود.       
به  خاطر بسپارید: هیچ چیز رایگان به دست نمی آید.  
تواین كتاب همش از حركت وتلاش وپویایی وشكست نا پذیری صحبت كرده بود نه از منتظر ماندن..  
به خودم گفتم لعنت به این تاجرهای سخن فروش كه فقط برای جیب خودشان كار میكنند!   
ادیسون چندبارشكست خورد تاموفق شد     
علی اكبر دهخدا روزی بیست ساعت كارمی كرد                    
شریعتی یك دهاتی بود كه شاگرد ممتاز دانشگاه سوربن فرانسه شد!
          
چرا این مسائل رو نمیگن؟چرا نمیگن خوشبختی فقط پول نیست!موفقیت فقط ثروتمند شدن نیست!      
بعدش به خودم گفتم: چرا نداره.برای این كه جیب ما را خالی كنن! و افراد مثل من رو به جاده خاكی ببرن!      
انگار تو تاریخ كشور خودمون در فرهنگ خودمون یك بچه مثبت پیدا نمیشه كه یك حرف درست بزنه!
انگار تو مذهب مایك نفر راجع به موفقیت صحبت نكرده!            
شب ها یاد اون سی دی استاد می افتم وانگار الان میگه: به خاطر خرافاتی تون من خدا را شكر كنید 
به خاطر بی شعوریتون من خدا را شكر كنید 
خنده ام میگیره كه زمانی دیوانه ای بیش نبودم.                      
نظر شما چیه؟        


(برگرفته از كتاب لطفا موفقیت را باور كنید-محمود نامنی)

شنبه 11/4/1390 - 19:35
سخنان ماندگار
اگر می خواهید سزاوار و شایسته دریافت بهترینهای زندگی باشید، باید این امر را باور كنید كه سزاوار آن هستید

                                                                                                                                    
جك كانفیلد
شنبه 11/4/1390 - 9:48
سخنان ماندگار

در بخشیدن خطای دیگران مانند شب باش

در فروتنی مانند زمین  باش

در مهر و دوستی مانند خورشید  باش

هنگام خشم و غضب مانند کوه  باش

 
در سخاوت و کمک به دیگران مانند رود  باش

در هماهنگی و كنار آمدن با دیگران مانند دریا باش

خودت باش همانی كه مینمایی

شنبه 11/4/1390 - 9:44
سخنان ماندگار

من معتقدم هرچه درباره‌ی انسان گفتند فلسفه و شر است
و آنچه حقیقت دارد جز این نیست که
...
انسان تنها آزادی است و شرافت و آگاهی 
  اینها چیزی نیست كه بتوان فدا كرد حتی در راه خدا....

«دکتر علی شریعتی»
شنبه 11/4/1390 - 9:39
سخنان ماندگار
محبت واقعی اندازه نمی‌گیرد؛ فقط می‌دهد.
                                       **************
چیزهای کوچک واقعاً کوچک هستند، اما امین بودن در چیزهای کوچک چیز بزرگی است‌.
                                          **************
برهنگی فقط بستگی به یک تکه پارچه ندارد. برهنگی یعنی بی‌توجهی به انسانیت و و شرافت انسانی و شخصیت انسانها.  
                                       **************

به‌دیگران آنقدر بدهید که به خودتان فشار بیاید.
                                       **************

کارهای بزرگ از دست ما بر نمی‌آید؛ اما می‌توانیم با عشقی عظیم‌، کارهای کوچکی انجام دهیم‌.
                                      **************

اگر دعا کنیم‌، ایمان خواهیم داشت‌؛ اگر ایمان داشته باشیم‌، محبت خواهیم نمود؛ اگر محبت کنیم‌، خدمت نیز خواهیم کرد.


مادر ترزا

پنج شنبه 9/4/1390 - 22:20
داستان و حکایت
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردند كه این چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و
با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت.
نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد.

پادشاه در آن یادداشت نوشته بود :
هر سد و مانعی میتواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد

(منبع: اینترنت)
پنج شنبه 9/4/1390 - 22:13
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته