ای خونبهای نافه چین خاک راه تو خورشید سایه پرور طرف کلاه تو نرگس کرشمه می برد از حد برون خرام ای من فدای شیوه چشم سیاه تو خونم بخور که هیچ ملک با چنان جمال از دل نیایدش که نویسد گناه تو آرام و خواب خلق جهان را سبب تویی زان شد کنار دیده و دل تکیه گاه تو با هر ستاره ای سر و کار است هر شبم از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو یاران همنشین همه از هم جدا شدند ماییم و آستانه دولت پناه تو حافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبت آتش زند به خرمن غم دود آه تو
ای آفتاب آینه دار جمال تو مشک سیاه مجمره گردان خال تو صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود کاین گوشه نیست درخور خیل خیال تو در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن یا رب مباد تا به قیامت زوال تو مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز طغرانویس ابروی مشکین مثال تو در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ای کآشفته گفت باد صبا شرح حال تو برخاست بوی گل ز در آشتی درآی ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو تا پیش بخت بازروم تهنیت کنان کو مژده ای ز مقدم عید وصال تو این نقطه سیاه که آمد مدار نور عکسیست در حدیقه بینش ز خال تو در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم شرح نیازمندی خود یا ملال تو حافظ در این کمند سر سرکشان بسیست سودای کج مپز که نباشد مجال تو
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید گفت با این همه از سابقه نومید مشو گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش دور خوبی گذران است نصیحت بشنو چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
گفتا برون شدی به تماشای ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد رو عمریست تا دلت ز اسیران زلف ماست غافل ز حفظ جانب یاران خود مشو مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما کان جا هزار نافه مشکین به نیم جو تخم وفا و مهر در این کهنه کشته زار آن گه عیان شود که بود موسم درو ساقی بیار باده که رمزی بگویمت از سر اختران کهن سیر و ماه نو شکل هلال هر سر مه می دهد نشان از افسر سیامک و ترک کلاه زو حافظ جناب پیر مغان مامن وفاست درس حدیث عشق بر او خوان و ز او شنو
به جان پیر خرابات و حق صحبت او که نیست در سر من جز هوای خدمت او بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است بیار باده که مستظهرم به همت او چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد که زد به خرمن ما آتش محبت او بر آستانه میخانه گر سری بینی مزن به پای که معلوم نیست نیت او بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب نوید داد که عام است فیض رحمت او مکن به چشم حقارت نگاه در من مست که نیست معصیت و زهد بی مشیت او نمی کند دل من میل زهد و توبه ولی به نام خواجه بکوشیم و فر دولت او مدام خرقه حافظ به باده در گرو است مگر ز خاک خرابات بود فطرت او
بالابلند عشوه گر نقش باز من کوتاه کرد قصه زهد دراز من دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم با من چه کرد دیده معشوقه باز من می ترسم از خرابی ایمان که می برد محراب ابروی تو حضور نماز من گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق غماز بود اشک و عیان کرد راز من مست است یار و یاد حریفان نمی کند ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن گردد شمامه کرمش کارساز من نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا تا کی شود قرین حقیقت مجاز من بر خود چو شمع خنده زنان گریه می کنم تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من زاهد چو از نماز تو کاری نمی رود هم مستی شبانه و راز و نیاز من حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا با شاه دوست پرور دشمن گداز من
هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد به خواری منگر ای منعم ضعیفان و نحیفان را که صدر مجلس عشرت گدای رهنشین دارد چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان که دوران ناتوانی ها بسی زیر زمین دارد بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد و گر گوید نمی خواهم چو حافظ عاشق مفلس بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین داردش
دورترین فاصله بین بیمار وجراح
در 7 دسامبر سال 2001 کیسه صفرا یک مریض دراستراسبورگ فرانسه توسط یک ربات برداشته شد . جراحان این عمل از نیویورک از طریق یک فیبر نوری این ربات را کنترل می کردند . یعنی فاصله پزشکان وبیمار 62222 کیلومتر بوده است
روزگاریست که ما را نگران می داری مخلصان را نه به وضع دگران می داری گوشه چشم رضایی به منت باز نشد این چنین عزت صاحب نظران می داری ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار دست در خون دل پرهنران می داری نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ همه را نعره زنان جامه دران می داری ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور چشم سری عجب از بی خبران می داری چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ سر چرا بر من دلخسته گران می داری گوهر جام جم از کان جهانی دگر است تو تمنا ز گل کوزه گران می داری پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی طمع مهر و وفا زین پسران می داری کیسه سیم و زرت پاک بباید پرداخت این طمع ها که تو از سیمبران می داری گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی عاشقی گفت که تو بنده بر آن می داری مگذران روز سلامت به ملامت حافظ چه توقع ز جهان گذران می داری