گر با غم دوريت نسازم چه كنم با ياد تو گر عشق نبازم چه كنم
چون درنظرم فقط تويي نايه ناز گر من به تو اي عشق ننازم چه كنم
سهراب ،گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی.....
گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی.....
گفتی زبر باران باید رفت ! رفتم ولی .....
او نه چشم های خیس و شسته ام را ،نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید .فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت :
دیوانه باران زده
عاشقی را شرط اول ناله وفریاد نیست تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست عاشقی مقدورهر عیاش نیست غم کشیدن صنعت نقاش نیست
بدین وسیله رسمًا از بزرگسالی استعفاء می دهم و مسئولیت های یك كودك 8 ساله را قبول می كنم .می خواهم به یك ساندویچ فروشی بروم و فكر كنم كه اینجا یك رستوران 5 ستاره است .می خواهم فكر كنم شكلات از پول بهتر است ، چونكه می توانم آن را بخورم .می خواهم درون یك چاله آب بازی كنم و بادبادك خودم را در هوا پرواز دهم .می خواهم به گذشته برگردم ، وقتی همه چیز ساده بود ، وقتی داشتم رنگ ها را ، جدول ضرب را و شعر های كودكانه را یاد می گرفتم ، وقتی نمی دانستم كه چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .می خواهم فكر كنم كه دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند .می خواهم ایمان داشته باشم كه هر چیزی ممكن است و می خواهم كه از پیچیدگی دنیا بی خبر باشم .می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود بر گردم . نمی خواهم زندگی من پر شود از كوهی از مدارك اداری ، خبر های ناراحت كننده صورتحساب ، جریمه و ...می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم ، به یك كلمه محبت آمیز ، به عدالت به صلح ، به فرشتگان ، به باران ، به ...من رسما از بزرگسالی استعفاء می دهم ...
خدایا چی میشد اگر روزهای من از لادن و شب بو سرشار بود ؟مرا بپذیر سلام مرا درون كاسه ای پر از اب بینداز و به پیراهنم پاكدامنی را بیاموز!خدایا چی میشد اگر شبهای من از تو خالی نبود چه می شد ازسیاره های دور برایم یك دسته گل می اوردی؟اگر تو در كنارم باشی دنیا را در قفسی میگذارم و از سقف ایوان اویزان میكنم اگر تو مرا به خانه ات راه دهی همه جنگلها را در گلدان كوچكی می كارمخدایا چی میشد اگر گاهی چند دقیقه با من زیر بارانهای پیاپی رودسر قدم میزدی؟چه میشد اگر در روزهای كه دلم سخت گرفته بود دفتر شعرم را می خواندی؟مرا بپذیر!با همین لباسهای ساده چرك الود با همین دستهایی كه از شدت گناه كبود شده است با همین واژه های كه گاه زبانشان میگیرد با همین دلی كه علی رغم بدی هاییش دوست دارد در شبانه روز پنج بار صدایش را بشوید و روبروی تو باستد
بهار رنگارنگ رانمی خواهم یكرنگی پاییز را دوست دارم زندگی را به اندازه عمر یك شقایق دوست دارم عاشقانه وكوتاه می خواهم در این بیابان بی وفایی دنیا رو پر از روشنی ببینم ودریا را پراز صفا صمیمیت می خواهم