آلبوم تصاویر
اول خدا
دوشنبه 31/3/1389 - 18:16
فلسفه و عرفان
اول خدا
فضل بن یسار می گوید: از امام صادق (ع)شنیدم که فرمود: آزار و اذیتی که قائم ما(عج)
هنگام ظهور از جهل مردم آخرالزمان می بیند،بسی سخت تر است از آنهمه آزار و اذیتی که
پیامبر اکرم(ص)از جاهلیت عرب پیش از اسلام دید!!
فضل می گوید:از امام پرسیدم این چگونه می شود؟!
حضرت فرمود:پیامبر(ص) بمیان مردم آمد در حالی که ایشان سنگ و صخره و چوب و تخته های
تراشیده را می پرستیدند،اما قائم ما که قیام می کند، مردمان همه از کتاب خدا برای وی دلیل
می آورند و آیه های قرآن را تأویل و توجیه می کنند!!(1).
ببینید برداشت های اشتباه و کج فهمی ها و بد آموزیهای جاهلان از تعالیم ناب دین خدا،
کار را بکجا می رساند که در مقابل امام معصوم و قرآن ناطق،احتجاج به آیات قرآن می کنند
و برداشت های خود را درست تر می دانند!!
(1).غیبت نعمانی، ص 413باب 17.
چند روایت دیگر نیز به همین مضمون نقل شده است.
وبلاگ " سرباز ِ سید ِ خراسانی"
دوشنبه 31/3/1389 - 18:9
فلسفه و عرفان
اول خدا
ای علی! همیشه فکر میکردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من بر تو مرثیه میخوانم ! ای علی! من آمدهام که بر حال زار خود گریه کنم، زیرا تو بزرگتر از آنی که به گریه و لابه ما احتیاج داشته باشی!...خوش داشتم که وجود غمآلود خود را به سرپنجه هنرمند تو بسپارم، و تو نیِ وجودم را با هنرمندی خود بنوازی و از لابلای زیر و بم تار و پود وجودم، سرود عشق و آوای تنهایی و آواز بیابان و موسیقی آسمان بشنوی.میخواستم که غمهای دلم را بر تو بگشایم و تو «اکسیر صفت» غمهای کثیفم را به زیبایی مبدّل کنی و سوزوگداز دلم را تسکین بخشی.
میخواستم که پردههای جدیدی از ظلم وستم را که بر شیعیان علی(ع) و حسین(ع) میگذرد، بر تو نشان دهم و کینهها و حقهها و تهمتها و دسیسهبازیهای کثیفی را که از زمان ابوسفیان تا به امروز بر همه جا ظلمت افکنده است بنمایانم.
ای علی! تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته وناگفته خود را در آن یافتم. قبل از آن خود را تنها میدیدم و حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاهگاهی از غیرطبیعی بودن خود شرم میکردم؛ اما هنگامی که با تو آشنا شدم، در دوری دور از تنهایی به در آمدم و با تو همراز و همنشین شدم.
ای علی! تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همه ابعاد روحی و معنوی خود را نمیدانستم. تو دریچهای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتیها و زیباییهای آن را به من نشان دادی.
ای علی! شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته گذشته که به محور جنگ «بنت جبیل» رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم «تل مسعود» در میان جنگندگان «امل» گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن «کویر» تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمانها میبرد و ازلیّت و ابدیّت را متصل میکرد؛ کویری که در آن ندای عدم را میشنیدم، از فشار وجود میآرمیدم، به ملکوت آسمانها پرواز میکردم و در دنیای تنهایی به درجه وحدت میرسیدم؛ کویری که گوهر وجود مرا، لخت و عریان، در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار داده، میگداخت و همه ناخالصیها را دود و خاکستر میکرد و مرا در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم مینمود...
ای علی! همراه تو به کویر میروم؛ کویر تنهایی، زیر آتش سوزان عشق، در توفانهای سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم، در دریای بیانتهای محرومیت و شکنجه، بر پیکر کشتی شکسته حیات وجود ما میتازد.
ای علی! همراه تو به حج میروم؛ در میان شور و شوق، در مقابل ابّهت وجلال، محو میشوم، اندامم میلرزد و خدا را از دریچه چشم تو میبینم و همراه روح بلند تو به پرواز در میآیم و با خدا به درجه وحدت میرسم. ای علی! همراه تو به قلب تاریخ فرو میروم، راه و رسم عشق بازی را میآموزم و به علی بزرگ آنقدر عشق میورزم که از سر تا به پا میسوزم....
ای علی! همراه تو به دیدار اتاق کوچک فاطمه میروم؛ اتاقی که با همه کوچکیاش، از دنیا و همه تاریخ بزرگتر است؛ اتاقی که یک در به مسجدالنبی دارد و پیغمبر بزرگ، آن را با نبوّت خود مبارک کرده است، اتاق کوچکی که علی(ع)، فاطمه(س)، زینب(س)، حسن(ع) و حسین(ع) را یکجا در خود جمع نموده است؛ اتاق کوچکی که مظهر عشق، فداکاری، ایمان، استقامت و شهادت است.
راستی چقدر دلانگیز است آنجا که فاطمه کوچک را نشان میدهی که صورت خاکآلود پدر بزرگوارش را با دستهای بسیار کوچکش نوازش میدهد و زیر بغل او را که بیهوش بر زمین افتاده است، میگیرد و بلند میکند!
ای علی! تو «ابوذر غفاری» را به من شناساندی، مبارزات بیامانش را علیه ظلم و ستم نشان دادی، شجاعت، صراحت، پاکی و ایمانش را نمودی و این پیرمرد آهنیناراده را چه زیبا تصویر کردی، وقتی که استخوانپارهای را به دست گرفته، بر فرق «ابن کعب» میکوبد و خون به راه میاندازد! من فریاد ضجهآسای ابوذر را از حلقوم تو میشنوم و در برق چشمانت، خشم او را میبینم، در سوز و گداز تو، بیابان سوزان ربذه را مییابم که ابوذر قهرمان، بر شنهای داغ افتاده، در تنهایی و فقر جان میدهد ... .
منبع : وبلاگ " سکوت دل "
دوشنبه 31/3/1389 - 18:5
شعر و قطعات ادبی
یا قاضی الحاجات
صحبتی شد که خدا باب نجاتی بفرست
تلـخـی ذائـقـه را شـاخ نـبـاتـی بـفـرست
می رسد با علـم سـبـز امـامـت بر دوش
از چه این گونه نشستی صلواتی بفرست
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم
دوشنبه 31/3/1389 - 17:37
طنز و سرگرمی
اول خدا
همسرم می گفت بد جوری هراسانم همش
در پی آ یینه بین و فال و فنجانم همش
حال و روزم از لحاظ روحی اصلا خوب نیست
هیچ می پرسی چرا در پای قلیانم همش؟
صبح، بی بی گل برایم یک خبر آورده بود
ازهمین رو با تاسف ، کلّه جنبانم همش
عاقبت تصویب شد قانون تجدید فراش
دارم احساس بدی، غمگین و نالانم همش
مثل سیر و سرکه می جوشد دلم ، دلواپسم
چونکه با اسم هوو می لرزد این جانم همش
همسر خوبی نبودم ، می پذیرم کاملا
خاطرت آسوده باشد فکر جبرانم همش
مُرد دیگر آن زن خود خواه لوس بی ادب
بعد از این یک خانم خوش خلق و مامانم همش
بوده ام ولخرج تا امروز اما بعد از این
در پی کفش و لباس و کیف ارزانم همش
هرچه می خواهی برایت می پزم عالی جناب
قرمه سبزی یافسنجان ؟تحت فرمانم همش
جای کافی شاپ و استخر و سونا و سینما
بیشتر پیش شما در خانه می مانم همش
جیغ هایم ، نعره هایم ،اخم هایم را ببخش
یک مریضی بود و فعلا تحت درمانم همش
نیستی آش دهن سوزی ولی با این همه
بی شما حس می کنم در سطر پایانم همش
گفتم ای یارم، نگارم، همسرم اصلا نترس
کاسبی ها راکد و در اوج بحرانم همش
بنده فکر پاس چک هامم نه تجدید فراش
هیچ می پرسی چرا سر در گریبانم همش
ازدواج این روزها آن هم مجدد، ساده نیست
تازه از آن بار اول هم پشیمانم همش!
" مصطفی مشایخی "
منبع: طنز سروده های عمو مصطفی
يکشنبه 30/3/1389 - 19:26
فلسفه و عرفان
اول خدا
روزی رسول خدا نشسته بود، عزراییل به دیدار ایشان آمد. پیامبر از او پرسید :
ای برادر ! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی،آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است ؟
عزراییل گفت : در این مدت دلم برای دو نفر سوخت.
روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه ی سر نشینان کشتی غرق شدند،
تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر تخته پاره ای از کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای
افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن
پسر سوخت.
هنگامی که شدادبن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه ی توان و امکانات و ثروت خود را در
ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیلش نمود.
وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش
بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد
و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش
به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به حضور ایشان رسید و گفت ای محمد، خدایت درود میگوید و می فرماید : به عظمت و جلالم
سوگند شدادبن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش
دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و
پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام روز حسابش او را فرا گرفت و جان از او ستاندیم، تا جهانیان بدانند که :
ما به گمراهان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم...
منبع : وبلاگ " پله پله تا ملاقات خدا "
يکشنبه 30/3/1389 - 19:19
طنز و سرگرمی
اول خدا
مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت
و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود .
مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : می دانم !
مسافر گفت : پس چرا بیرون نمی آیی؟
مرد گفت : آخر بیرون باران می آید .
مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی!!!
يکشنبه 30/3/1389 - 16:8
آلبوم تصاویر
یا ذالجلال والاکرام
يکشنبه 30/3/1389 - 12:36
طنز و سرگرمی
اول خدا
زن مدل هارد دیسک: همه چی یادش میمونه، تا ابد.
زن مدل رم (RAM): از دل برود هر آن که از دیده برفت!
زن مدل ویندوز: همه میدونن که هیچ کاری رو درست انجام نمیده، ولی کسی نمیتونه بدون اون سر کنه.
زن مدل اسکرین سیور: به هیچ دردی نمیخوره ولی حداقل حوصله آدم باهاش سر نمیره.
زن مدل مولتیمدیا: کاری میکنه که چیزهای وحشتناک هم خوشگل بشن.
زن مدل ایمیل: از هر دهتا چیزی که میگه، هشتتاش بیخوده.
شنبه 29/3/1389 - 22:15
شعر و قطعات ادبی
اول خدا
عشق را وارد كلام كنیم
تا به هر عابری سلام كنیم
و به هر چهره ای تبسم داشت
ما به آن چهره احترام كنیم
هركجا اهل مهر پیدا شد
ما در اطرافش ازدحام كنیم
چشم ما چون به سروسبز افتاد
بهرتعظیم او قیام كنیم
گل و زنبور، دست به دست دهند
تا كه شهد جهان به كام كنیم
این عجایب مدام دركارند
تا كه ما شادی مُدام كنیم
شُهره زنبور گشته است به نیش
ما ازو رفع اتهام كنیم
علفی هرزه نیست در عالم
ما ندانیم و هرزه نام كنیم
زندگی در سلام و پاسخ اوست
عمر را صرف این پیام كنیم
«سالكا» این مجال اندك را
نكند صرف انتقام كنیم
در عمل باید عشق ورزیدن
گفتگو را بیا تمام كنیم
عابری شاید عاشقی باشد
پس به هر عابری سلام كنیم
" مرحوم دکترمجتبی كاشانی (سالك) "
شنبه 29/3/1389 - 22:1