ماجرای من از اینجا شروع شد كه قرار بود خواهرم از طرف دانشگاهشون برای روز عرفه برن شلمچه، منم خیلی دوست داشتم برم ولی چون دانشجوی دانشگاهشون نبودم نمیتونستم برم و خیلی ناراحت بودم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛ حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانمها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر میشود آشنا هستید.
اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.
----------------------------------------------------
به توكل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم
گوهری باش ولی در صدف و پوشیده / زر شناس آید وجایت بدهد بردیده
توی یه خانواده مذهبی بزرگ شدم و حجاب دغدغه همیشگیم بود.از همون سوم دبستان كه به سن تكلیف رسیدم وقتی نامحرم می آمد خونمون چادر سر میكردم ولی واسه بیرون رفتن چادر نمی پوشیدم و به همون مانتو و شلوار و مقنعه قناعت می كردم البته طوری لباس نمی پوشیدم كه جلب توجه بكنه و خیلی حواسم به این جور چیزا بود.
همیشه دوستای چادریم بهم میگفتن تو كه خونه جلو نامحرم چادر میپوشی چرا بیرون چادر سرت نمی کنی؟ منم با قاطعیت بهشون می گفتم چون تو خونه كه مانتو تنم نیست ولی بیرون حجابم با مانتو كامله و نیازی به چادر نیست. ( البته نه اینكه از چادر بدم بیاد ها! نه! فقط دوست داشتم یه روزی چادر بپوشم كه بتونم حرمتشو نگه دارم و توجیه قابل قبولی واسه خودم داشته باشم و خیلی راحت كنارش نزارم در ضمن از اجبارم متنفر بودم چون من معتقدم كاری كه با اجبار انجام بشه سریعا ترك میشه، البته خداراشكر هیچوقت كسی از افراد خانوادم بهم اجبار نكرد چادر سركنم با اینكه خودشون چادر میپوشیدن.)
هیچ وقت دوست نداشتم كسی بفهمه چطور چادری شدم و همیشه در جواب بقیه كه میگفتن چرا یه دفعه ای چادری شدی؟ میگفتم لطف خدا شامل حالم شد. اما وقتی یكی از دوستانم ازم خواست تا اینجا خاطره مو تعریف كنم و گفت شاید كسی با خواندن ماجرای چادری شدنت ، گره ذهنی اش نسبت به این مساله باز بشه و ممكنه باقیات الصالحاتی واست باشه تصمیم گرفتم تعریفش كنم شاید دلیل چادری نشدن یکی دیگر هم مثل من باشه و آن دلیل محکمی که منو مصمم کرد قلب او را هم مطمئن کنه.
ماجرای من از اینجا شروع شد كه قرار بود خواهرم از طرف دانشگاهشون برای روز عرفه برن شلمچه، منم خیلی دوست داشتم برم ولی چون دانشجوی دانشگاهشون نبودم نمیتونستم برم و خیلی ناراحت بودم.
ساعت 11ظهربود كه خواهرمو بدرقه كردیم و رفت دانشگاه تا از اونجا راهی بشن، همش ناراحت بودم و تو فكر اینكه شهدا منو نطلبیدن كه زنگ تلفن را شنیدم. خواهرم بود كه گفت دوستش واسش مشكلی پیش آمده و نمیتونه بره و یه جای خالی دارن و با مسئولاشون صحبت كرده كه من جای دوستش برم اصلا باورم نمی شد خیلی سریع لوازم مورد نیاز را برداشتم و منم مثل خواهرم راهی شدم توی تمام مسیر حس میكردم خوابم و الانه كه بیدار بشم.
دو تا اتوبوس از دو تا دانشگاه مختلف بودیم. اون یكی اتوبوس یک روحانی داشتن كه البته این روحانی توی اتوبوس ما هم می آمد. این روحانی كه اسمشون حاج آقا محمد مسلم وافی بود خیلی از حجاب و شهدا واسمون حرف زد حرفایی كه تا حالا از كسی نشنیده بودم و واسم تازگی داشت.
یه قسمتی از حرفهاشون خیلی تو ذهنمه و مدام با خودم تكرارش میكنم اونم اینه كه میگفتند: شهدا واسه این رفتن كه من و تو امروز راحت باشیم، تو این راهم خیلی سختی كشیدن، مثلا شهید بهنام محمدی كه نوجوان سیزده ساله ای بود تو این راه حتی كتكم خورد شاید فحشم شنید ولی نترسید تو این راه موند و ادامه داد به خاطر امروز من و شما، شما اگه به خاطر چادری كه سرت كردی مسخره ات كردن، سریع عقب نشینی نكن و چادر تو از سرت برندار.
اگه مثلا بهت گفتن كلاغ سیاه اصلا ناراحت نشو اتفاقا خوشحالم باش كه اون دنیا حرفی واسه گفتن پیش شهدا و امام زمانت داری. اونجا بهشون میگی اگه شما واسه چادر من جنگیدید اگه فحش شنیدید منم واسه حفظ حجابم واسه چادرم فحش شنیدم ولی كم نیووردم و به وصیتتون كه گفتید خواهرم سیاهی چادرت از سرخی خون من كوبنده تر است عمل كردم آنوقت پیش امام زمان سرتو بالا میگیری كه حجاب مادرش زهرا را انتخاب كردی.
تموم شد! چادری شدم! یعنی دیگه بعد اون جریان چادر شد نیمی از وجودم.
همیشه با خودم میگم رفتن من به این سفر عجب حكمتی داشت چون كاملا اتفاقی رفتم و وجود روحانی بزرگواری مثل حاج آقای وافی شد چراغ راه، اگه تو این سفر ایشون همراه ما نبود شاید من هیچوقت چادر سر نمی كردم چون حرفای ایشون در مورد حجاب و خصوصا چادر دقیقا همون چیزی بود كه من دنبالش میگشتم یعنی همون توجیه محکمی كه برای قلبم لازم داشتم تا چادر بپوشم و هرگز كنارش نزارم. واسه همینم همیشه واسشون دعا میكنم.