در بیداری لحظه ها پیکرم کنار نهر خروشان لغزید مرغی روشن فرود آمد و لبخند گیج مرا برچید و پرید ابری پیدا شد و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد وخطوط چهره ام را آشفت و گذشت درختی تابان پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید طوفانی سر رسید و جاپایم را ربود نگاهی به روی نهر خروشان خم شد تصویری شکست خیالی از هم گسیخت
قلبم رو پس میگیرم .............
گفتی فردا همه چیز درست میشه
گریه نکن . اشک نریز
وقتی بیدار میشی
من هنوز آنجام
با ترسهات مبارزه میکنی
حالا قلبم رو پس میگیرم
عکسهاتو رو زمین میگذارم
خاطره هام رو پس میگیرم
دیگه طاقت ندارم
از شدت گریه اشکهام خشکید
حالا که رو به روی گذشته قرار گرفتم
و عشقی که به من داشتی
فقط کمی بیشتر زمان لازم بود
کمی بیشتر تا ببینم
اون نوری که زندگی بهت میده
و اون آزادی رو
دیگه تحملش رو ندارم
اون عشقی که به من داشتی
اشکهام رو ناپدید کرد
در آخر سخنی از چه گوارا :
دستانم بوی گل میداد . مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند . اما هیچ کس فکر نکرد که شاید
یک گل کاشته باشم .
دیر شد میدونم
Your saddest woes اندوه بار ترین غمهات
. . . I Am Your Soul
Love Me Dear
منو دوست داشته باش عزیزم
. . . I Love You Unconditionally
من بدون هیچ قید و شرطی دوستت دارم
پاداش ! ...........
گیاه تلخ افسونی
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه ی نفس کشنده ی سراب
تصویر تو را در هر گام زنده تر یافتم
در چشمانم چه تابش ها که نریخت
و در رگ هایم چه عطش ها که نشکفت
آمدم تا تو را بویم
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم
غبار نیلی شب ها را هم می گرفت
و غریو ریگ روان خوابم می ربود
چه رویاها که پاره نشد
و چه نزدیک ها که دور نرفت
و من بر رشته ی صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود
دیار من آن سوی بیابان هاست
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده ی بنفش نیم روز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم
چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد
و تو گیاه تلخ افسونی
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم .
کوتاه از چگوارا : بیا بگذریم از راه های بی نقشه
و حالا یک شعر دیگر از سهراب سپهری :
نوری به زمین فرود آمد
دو جاپا بر شنهای بیابان دیدم
از کجا آمده بود
به کجا می رفت
تنها دو جاپا دیده می شد
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود
ناگهان جاپاها براه افتادند
روشنی همراهشان میخزید
جاپاها گم شدند
خود را از روبرو تماشا کردم
گودالی از مرگ پر شده بود
و من در مرده ی خود براه افتادم
صدای پایم را از راه دوری میشنیدم
شاید از بیابانی میگذشتم
انتظاری گمشده با من بود
ناگهان نوری در مردهام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم
دو جاپا هستیام را پر کرد
به کجا میرفت
تنها دو جاپا دیده میشد
قطعه ای کوچک و زیبا در یکی از شعر های چگوارا : هستی همین است و قاعده قصه همین.
نیمی قلب او امروز سرد تر از دیورز نگاه ها در هم امیخته شد باز هم ان نگاه سرد هرروز به چشمهایش خیره شد او هرگز نخواهد فهمید راز ان نگاه هارا را ان صدایی که میگفت می ایم، ولی نه حالا خسته از این بی خبری میکشد نقش قلبی هررزو قلبی که نیمی ندارد نیم دیگرش مال اوست ولی کجاست؟ روی ان نرگس شب ؟ یا در ان چشم سیاه؟ باز میاد ولی ان روز که نیست دیگر تورا که نگاهش میکنی با دلی سنگین و سخت تو سلامش میکنی می اید ولی نه زود دیرتر از ... و تو خوشحال از اینکه
گله ای نیست گله ای نیست تو برو من با یاد تو خوشم اگه اسمون بباره من بازم خیس نمیشم گله نیست تو برو میدونی دوست دارم اگه بازم نباشی من واست گل میارم مثه هر روز باز میام گلارو جمع میکنم واسه دیدن تو من روزارو برعکس میشمارم وای اگه بازم تو نیای من میپوسم دفن میشم توروخدا بگو میای تا من دوباره زنده شم
. اینبار یک شعر قشنگ از علی اسفندیاری میگذارم
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می زنم
وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون
در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می آید از من
در وقت مرگ که با مرگ
جر بیم نیستی و خطر نیست
هزالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست
با سهوشان
من سهو می خرم
از حرفهای کام شکنشان
من درد می برم
خون از درون دردم سرریز می کند
من آب را چگونه کنم خشک
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست
یک دست بی صداست
من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب
فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم .
چگوارا : رسالت یک انسان برای رسیدن به آزادی در صف ایستادن نیست بلکه بر هم زدن صف است .
پر از نغمه ی سرودم ای بهار ببار ببار من پر از خستگی خاطرات خاموشم ببار ببار
من که بودم؟
من که بودم؟ ساکن یک کوچه همنشین پنجره های شکسته و دلی شاد و تو در رهگذری های شبانه نور یک پنجره را پر کردی و من از پنجره ها به سرآغاز وجودت آغاز شدم من که بودم؟ خواب بی مفهوم یک ترانه یک خیال بچه گانه و تو در رویاها چه خیال خنده داری! من که بودم؟ خرمنی چند ساله که سراپای وجودش اتشکده شوق تو شد من که هستم؟ خاکستر یک مزرعه بی خورشید بی صدای خیس مهتاب بی نفس
پیکری بر اغوش اخرین مسافر مزرعه سبز