خواستگاری و نامزدی
شیطانی به شیطان دیگر گفت:به آن مرد مقدس متواضع نگاه كن كه در جاده راه
می رود ، در این فكرم كه به سراغش بروم و روحش را در اختیار بگیرم. رفیقش
گفت : به حرفت گوش نمی دهد او تنها به چیزهای مقدس می اندیشد .
اما شیطان ، به همان روش مشتاق و متعصب همیشگی اش ، خود را به شكل ملك مقرب ، جبریل در آورد و در برابر مرد ظاهر شد و به او گفت:
آمده ام به تو كمك كنم . مرد مقدس گفت: باید من را با شخص دیگری اشتباه
گرفته باشی زیرا من در زندگی ام كاری نكرده ام كه سزاوار توجه یك فرشته
باشم و مرد مقدس به راه خود ادامه داد بدون اینكه هرگز بداند از چه چیزی
گریخته است ....
جمعه 7/1/1388 - 20:40
طنز و سرگرمی
همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی اِونا » پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسویه حساب كنم .
به او گفتم:بنشینید«یولیا واسیلی اِونا»! میدانم كه دست و بالتان
خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما
توافق كردیم كه ماهی سیروبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت كردهام، من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه كنید.
شما دو ماه برای من كار كردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت كردهام. كه میشود شصت روبل. البته باید
نُه تا یكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه میدانید یكشنبهها مواظب
«كولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون میرفتید.
سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میكرد ولی صدایش درنمیآمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را میگذاریم كنار. «كولیا» چهار روز
مریض بود آن روزها از او مراقبت نكردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط
«وانیا» و دیگر این كه سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما
اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشید.
دوازده و هفت میشود نوزده. تفریق كنید. آن مرخصیها ؛ آهان، چهل و یك روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی اِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانهاش
میلرزید. شروع كرد به سرفه كردنهای عصبی. دماغش را پاك كرد و چیزی
نگفت.
- و بعد، نزدیك سال نو شما یك فنجان و نعلبكی شكستید. دو روبل كسر كنید
فنجان قدیمیتر از این حرفها بود، ارثیه بود، امّا كاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حسابها رسیدگی كنیم.
موارد دیگر: بخاطر بیمبالاتی شما «كولیا » از یك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنید. همچنین بیتوجهیتان
باعث شد كه كلفت خانه با كفشهای «وانیا » فرار كند شما میبایست
چشمهایتان را خوب باز میكردید. برای این كار مواجب خوبی میگیرید.
پس پنج تا دیگر كم میكنیم.
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید...
« یولیا واسیلی اِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت كردهام .
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویك بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی میماند.
چشمهایش پر از اشك شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق میدرخشید. طفلك بیچاره !
- من فقط مقدار كمی گرفتم .
در حالی كه صدایش میلرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از
چهارده تا به كنار، میكنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سهتا،
سهتا، سهتا . . . یكی و یكی.
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشكّرم!
- جا خوردم، در حالی كه سخت عصبانی شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشكرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت كلاه میگذارم؟ دارم پولت را میخورم؟ تنها چیزی میتوانی بگویی این است كه متشكّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما
حقه میزدم، یك حقهی كثیف حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همشان
این جا توی پاكت برای شما مرتب چیده شده.
ممكن است كسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممكن است كسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد كه یعنی بله، ممكن است.
بخاطر بازی بیرحمانهای كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را كه برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشكرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم:
در چنین دنیایی چقدر راحت میشود زورگو بود...
جمعه 7/1/1388 - 20:38
طنز و سرگرمی
یكى از استادان رشته ى فلسفه ، در یكى از دانشگا هها وارد كلاس درس مى
شود و به دانشجویان می گوید می خواهد از آنها امتحان بگیرد ، بعدش صندلى
اش را بلند می كند و می گذارد روى میزش ، و می رود پاى تخته سیاه ، و روى
تابلو ، چنین مى نویسد :
ثابت كنید كه اصلا این " صندلى " وجود ندارد !
دانشجویان ، مات و منگ و مبهوت ، هر چه به مغز شان فشار می آورند و هر چه
فرضیه ها و فرمول هاى فلسفى و ریاضى را زیر و بالا می كنند ، نمى توانند
از این امتحان سر بلند بیرون آیند . تنها یك دانشجو ، با دو كلمه ، پاسخ
استاد را می دهد . او روى ورقه اش می نویسد :
كدام صندلى ؟؟
جمعه 7/1/1388 - 20:33
طنز و سرگرمی
كلید را درون قفل چرخاند، با باز شدن در، كاغذ كثیفى به زمین افتاد كه روى آن درشت نوشته شده بود: «امشب می آیم و خفه ات می كنم.»
سرش را تكان داد و زیرلب گفت: «از دست این بچه ها».
نیمه شب موجودى وحشتناك به خوابش آمد و دستهایش را دور گردن او حلقه كرد...
با خود گفت: «خواب می بینم.»
صبح كه از خواب بیدار شد؛ جسم بى جان خود را با صورتى كبود روی تخت یافت.
جمعه 7/1/1388 - 20:31
خواستگاری و نامزدی
مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ سالهاش روی مبل خانه خود نشسته بودند
ناگهان کلاغی كنار پنجرهشان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر
پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحهای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی
پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که
نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و به هیچ وجه عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم
جمعه 7/1/1388 - 20:30
طنز و سرگرمی
بیشتر نفراتِ گروهی از سربازان که در حال فرار و عقب نشینی بودند، به خاطر
حملات مداوم دشمن، زخمی شده بودند و از سرعت بقیه هم کم می کردند. به طوری
که کم مانده بود دیگر فرصت فرار از محاصره دشمن را پیدا نکنند.
اما دو روز بعد شماری از آنها سالم از مهلکه خارج شدند.
آنها زمانی که به پایگاهشان رسیدند، با اندوه و گریه به دیگران گفتند که
در آخرین لحظات، همه مهمات باقی مانده را پیش سربازان مجروح در صحنه نبرد
گذاشتند و آنها تحت پوشش سربازان مجروح توانستند فرار کنند.
وقتی من نمی توانم او را نجات دهم، پس بگذار او مرا نجات دهد.
جمعه 7/1/1388 - 20:29
طنز و سرگرمی
زوجی با هلىکوپتر بر فراز یک کوه پربرف پرواز می کردند. ناگهان هلىکوپتر به خاطر نقص فنی سقوط کرد و دو سرنشین آن به عمق دره افتادند. زن به شدت زخمی و ارتباطشان هم با دنیای خارج کاملا قطع شده بود. مرد برای نجات همسر خود، همه غذاهایی باقی مانده را به او داد و او را گرم نگه داشت. اما بدبختانه سرانجام زن از شدت زخم هایش درگذشت.
سه هفته بعد مرد را که به طور شگفت انگیزی زنده مانده بود، نجات دادند. اما او در عمق دره سرد و برفی و بی ارتباط با خارج چطور زنده مانده بود؟
او همسرش را خورده بود.
جمعه 7/1/1388 - 20:27
دانستنی های علمی
هزینه عشق واقعی شبی پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد . مادر که در
حال اشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند
خواند. او نوشته بود صورتحساب !!!
کوتاه کردن چمن باغچه 5 دلار
مراقبت از
برادر کوچکم 2 دلار
نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3 دلار
بیرون بردن زباله 1 دلار
جمع بدهی شما به من :12 دلار
مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این عبارت را نوشت:
بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.
وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی
که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت: مامان ... دوستت دارم ،
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:
قبلاً بطور کامل پرداخت شده
جمعه 7/1/1388 - 20:27
دانستنی های علمی
سربازها به زور وارد خانه شدند و با تفنگ صاحب خانه و
همسرش را تهدید کردند. غذایی را که در خانه بود خوردند و خانه را اشغال
کردند. آنها در دل شب به خواب عمیقی فرو رفتند. نور ماه بر چهره های خسته
و لباس های کثیف و پاره آنها می تابید.
زن صاحب خانه که در گوشه خانه کِز کرده بود با خود
فکر کرد: «آنها هم بچه اند. مجبور شده اند خانه هایشان را ترک کنند و به
خانه و زندگی دیگران تجاوز کنند.» او ناگهان به یاد فرزند خود افتاد که
چند سال پیش خانه را ترک کرده بود. عشق و احساس مادری قلبش را لبریز کرد.
فکر کرد در این سرمای شب این سربازهای جوان پتویی ندارند.
بلند شد و آرام به سوی یکی از آنها رفت. به آهستگی
لباسی را روی او کشید تا از خواب بیدارش نکند. ناگهان سرباز چشم هایش را
باز کرد و در یک لحظه سرنیزه بَرّاق سینه زن را شکافت. خون زن زمین را سرخ
کرد.
سرباز با خود گفت: «مادر! کاش وقتی به خواب می روم از من محافظت می کردی. این زن داشت مرا می کشت»
جمعه 7/1/1388 - 20:25
دانستنی های علمی
چند جوان در یک منطقه محافظت شده از درون اتومبیل خود، طبیعت وحشی بیرون
را تماشا می کردند. طبق مقررات در این منطقه پیاده شدن و بازکردن پنجره
های اتومبیل کاملا ممنوع است.
آنها با احتیاط از منطقه محل زندگی شیرها و ببرها خرس ها عبور کردند و به
محل زندگی میمون های بابون رسیدند. گروهی از بابون ها در اطراف اتومبیل
جمع شدند و چند تایی از آنها روی ماشین نشستند. حرکات و واکنش های آنها
بسیار دوست داشتنی و خنده دار به نظر می رسید.
جوان ها از حرکات آنها خوشحال و هیجان زده شده بودند و یکی از آنها پنجره
را کمی پایین کشید تا موزی به آنها بدهد. بابون ها برای به دست آوردن موز
باهم دعوا می کردند و آنها بیشتر تفریح می کردند. تا این که گویی فراموش
کرده بودند در کجا هستند، پنجره را بیشتر باز کردند.
ناگهان دست سیاهی به سرعت داخل اتومبیل شد و موی یکی از دخترها را گرفت و
او را بیرون کشید. دختر فریاد زد و برای نجات خودش تَقَلا کرد؛ اما دست
های بیشتری به سوی او حمله ور شد.
دیگر راه نجاتی نبود.
ببر شبیه گربه است اما به هر حال گربه نیست.
بابون شبیه انسان است اما به هر حال انسان نیست.
جمعه 7/1/1388 - 20:25