دنیای گیاهان و حیوانات
چشمهایش!
کارتون «هاچ، زنبور عسل» چند مرتبه از تلویزیونمان پخش شد، اما تأثیرش برای بچههایی مثل ما که اولین سریِ پخش آن را دنبال کردهاند نسبت به باقیِ دورهها بیشتر است، دلایل زیادی هم دارد. یکی از مهمترینِ آنها این است که هاچ، اولین شخصیت کارتونیای بود که در طیِ ماجرا دنبال مادر گمشدهاش بود، سیل کارتونهای ژاپنیای که قهرمانهایشان، دنبال مادرانشان بودند بعد از این یکی سرازیر شد، مثل«بل و سباستین»،«دختری به نام نل» و حتی «بنر، سنجاب کوچولو» (با این که بَنِر خیال میکرد، مادرش «گربه» است!) به همین خاطر، تمِ «مادر گمشده» برای بچههایِ پایِ تلویزیوننشینِ دورههای بعد از ما خیلی تکراری و نخنما شده بود و مثل ما واکنش نشان نمیدادند. با این که هاچ هم یکی از کاراکترهایِ مخلوق کمپانیِ «تاتسونوکو» ژاپنی است و بنابراین حدود سهچهارم صورتش را فقط «چشم» اشغال کرده (اصولا تمام طراحان ژاپنی عقدة چشمانِ بزرگ دارند!) اما حس غمگینانة چشمهایش نسبت به سایر قهرمانها، بیشتر درآمده بود. دیگر این که «هاچ» اولین کارتونی بود که ما میدیدیم و کاراکترهایش، حشرههای مختلف بودند و طراحیشان آنقدر طبیعی و خوب (مثلا نسبت به طراحی مزخرف کارتونِ مشابهاش «نیک و نیکو» که محصول کمپانیِ «نیپون» است) بود که میتوانست برای خودش کلاسِ حشره شناسیای باشد! شخصا تا لحظة مرگ هم ظاهر ترسناکِ «آخوندک»ی را که در واقع یکی از شخصیتهای شرور داستان بود و چند قسمت از کارتون را به ترسناکهای نوع «اسپلاتر» ( فیلمهای ترسناك پر از دل و روده و خون و خونریزی) تبدیل کرد، فراموش نمیکنم.
اما از همة این دلایل مهمتر، تیتراژ ابتدایی و انتهاییِ کارتون بود که طبیعتا ما بینندههای دوره اول، آن را کامل دیدیم (در دورههای بعدیِ پخش هاچ، عنوانبندی نشان داده نمیشد) و قطعة موسیقیِ زیبا و برای آن موقعِ ما بیشتر عجیب «پرواز زنبور عسل» را روی عکسها و تصاویری از کاراکترها (مثل آن یکی که هاچ سوارِ سوسکِ شاخداری بود) میشنیدیم.
پنج شنبه 30/8/1387 - 8:28
سينمای ایران و جهان
ووك
این فیلم در 10 جولای 1981 برای اولینبار در سینماها به نمایش درآمد و دربارة بچه روباهی بود که پس از کشته شدن مادرش، در مزرعة یک پیرزن بزرگ میشود و نزدیکترین دوستش هم یک بچه سگ شکاری است. در پوستر بیست و چهارمین انیمیشن بلند کمپانی دیزنی به عنوان شعار تبلیغاتی فیلم نوشته بودن»داستان دو دوست که نمیدانستند دشمن یکدیگرند«. پاییز امسال بیست و پنجمین سالگرد ساخت این فیلم است و گویا مسؤولان دیزنی علاوه بر انتشار نسخة تازهتری از فیلم، قصد دارند قسمت دوم آن را هم به نمایش درآورند. پنج شنبه 30/8/1387 - 8:11
سينمای ایران و جهان
وحشت در پیادهرو
میگویند: «حرف زدن بلد نیستی، حرف نزدن كه بلدی» راجع به نل هم من حرف نزدن بلدم. نمیخواهم یاد خودش و آن همه وحشت بیفتم. وحشتی زنانه، تو مالیخولیای رنگهای تیره، توی دربهدری و بیپدر مادری، زكی به دنبال وهمی به اسم «پارادایس» كه چقدر یك دختر میتواند بیكس باشد و دلخوش به یك جعبة موسیقی و سوز صدای آن كه هر بار دلهرهآورتر میشد و غمی كه یك جایی توی دلت را چنگ میزد. (میگویند قصه بر اساس یكی از داستانهای دیكنز است) باور كنید حالم دارد بد میشود. هر چی بیشتر یادش میافتم حالم بدتر میشود. كفشهای قلمبهاش، لحظههای ترس و اندوهاش، آن موهای عجیب و كلاه سرش با آن گربة كوچك، با آن چمدان كه انگار به سنگینی همة غم و غصههای عالم تو دست نل بود. آن پدربزرگ قمارباز بداخلاق كه من را یاد تمام بدبختیها و غصههای خیالیام میانداخت و آن همه تاریكی و تنهایی و سیاهی. نه خدایا دیگر نمیخواهم یادم بیاید. نه آن دو مرد مضحك، كلیپ چاق و گنده و وكیلاش براس كه دنبال نل بودند و نه آن جوان قدبلند پالتوپوش را كه آخرسر برادر نل از آب درآم و ازش خوشم میآمد.حتی آن را هم كه یادم میآید دل آشوبه میگیرم. نمیخواهم بزنم زیر گریه. نمیخواهم به كودكیام در كنار نل فكر كنم، نمیخواهم به آن سیاهیای كه باعث میشد همه چیز را تیرهتر ببینم نزدیك شوم. آن تباهیها جادو دارند، یك جادوی بیبازگشت. وقتی بروی تویش، وقتی غرق بشوی، دلت میخواهد همینطور بدبخت بمانی. فلكزدة بیچاره، دلت میخواهد همیشه غصه بخوری. حتی اگر دلیلی برایش نداشته باشی. نمیخواهم راجع به نل حرف بزنم. قصة آن من را یاد قسمتهای خاكستری خودم كه شیفتهشان بودم و نمیتوانستم ازشان بیرون بیایم میاندازد. حتی اگر ته قصهاش به جای خوبی ختم شود به قبر یك مادر كه نور بهاش میبارد! پنج شنبه 30/8/1387 - 8:4
سينمای ایران و جهان
میان عشق و وظیفه!
میشكا بود و موشكا بود و خواهر كوچكشان ماشكا. پدرشان «موی دانا» مجروح شده بود و قرار بود این دو تا پسربچه یا توله بروند كار او را انجام بدهند. یعنی بهار را بیاورند. حالا بچهها از یك طرف باید میرفتند خونِ «سیل» میخوردند تا قوی و شجاع بشوند و بتوانند مأموریتشان را انجام بدهند و از یك طرف، با یك بچه سیل به سن و سال خودشان كه اول با حركات رزمی میخواست بترساندشان، دوست شده بودند.
مأموریت یا رفاقت؟ وظیفه یا احساس؟ این، سؤال اصلی كارتونی بود كه اسم شخصیتهایش از اسم اوساموتزوكای افسانهای گرفته شده بود.
موشكا و میشكا آن روز موفق شدند و سوت آغاز بهار را زدند. اما الان خیلی سال است كه دیگر خبری از آنها نداریم. فكر میكنم بالاخره جواب سؤالشان را گرفتهاند و رفتهاند دنبال رفاقتشان. كارتون است دیگر، مثل دنیای واقعی آدمها كه نیست. توی كارتون میشود واقعا خوشبخت شد.
میشكا و موشكا (1981) Mushka and Miska at North Pole
ببین باز میبارد آرام برف
این از آن كارتونهایی بود كه حقشان ادا نشد. خیلی كم پخش شد و بد موقعی پخش شد و كم دیده شد و خیلیها نتوانستند در لذت تماشای آن شریك بشوند. حالا كه دارم دنبال اطلاعات كارتون توی اینترنت میگردم، میبینم كه حتی در كل دنیا هم خیلی كم به این كارتون توجه شده و این، برای كارتونی كه اوساموتزوكا و هایائو میازاكی دو تا شخصیت اول انیمیشن ژاپن طراح كاراكترش بودهاند، خیلی عجیب است. خود داستان فیلم هم عجیب بود. دختری كه همراه با برف از بهشت آمد و با كمك یك مشت بچة فقیر و یتیم، دهقانها را علیه ظلم اربابها متحد كرد و جنگ دهقانها با اربابها را رهبری كرد و آخر كار دوباره در یك روز برفی به آسمان برگشت. داستان عجیبی كه با شخصیتپردازی عالی و قصهپردازی محشر، حسابی باورپذیر شده بود. آنقدر كه تا مدتها منتظر معجزه در روزهای برفی بودیم. اسم اصلی فیلم و البته اسم خود آن دختر در فیلم «یوكی» بود. یوكی در زبان ژاپنی یعنی برف. در ژاپن، یوكی از اسامی پرطرفدار برای دخترها است.
شاهزاده خانمی از ماه (1981) Yuki
پنج شنبه 30/8/1387 - 7:58
سينمای ایران و جهان
سیاستمدار محبوب
حالا هر سال اول تابستان كه میشود، شهر كوچك میتو پر میشود از آدمهایی كه از سرتاسر ژاپن به آنجا میآیند تا چهرة خودشان را شبیه به میتوكومان یا دستیارهای او، تسوكة شمشیرزن و «كایكو»ی پهلوان بكنند. اسم شهر میتو، با حاكم معروفش در تاریخ ژاپن ماندگار شده.
توكوگاوا میتسوكونی، معروف به میتوكومان، در نیمة دوم قرن هفدهم (1661 تا 1691) در میتو حكومت میكرد. او یكی از مشهورترین چهرههای تاریخ ژاپن در عصر اِدو یا دورة شوگونها است. دورانی كه هر شهر یا بخش ژاپن توسط یك حكومت تقریبا خودمختار اداره میشد و حاكم یا شوگون بزرگ، برای كنترل كشور، بازرسانی را به سرتاسر مملكت میفرستاد. میتوكومان، در عین حال كه خودش یكی از این حاكمان محلی بود، اما به خاطر اعتماد شوگون بزرگ به او، گاهی كار بازرسی و سركشی را هم انجام میداد. میتوكومان (كه ما به اشتباه به آن «میتیكومان» میگوییم) در ژاپن نمونهای از یك حاكم یا سیاستمدار محبوب به حساب میآید. آنطور كه در تاریخ آمده، میتوكومان مردی خوشمشرب و اهل شوخی بوده. عاشق حل معما بود. پزشكی هم میكرد و در غذاشناسی رقیب نداشت. نوشتهاند میتوانست با چشم بسته، 800 نوع شربت را از هم تشخیص بدهد. در عوض از فنون رزمی و امور جنگ بیاطلاع بود و برای همین مسائل را با هوش فراوانش حل میكرد. او فقط دو دستیار داشت و سادهترین كار برای مردم، دیدن حاكمشان بود.
میبینید كه كاراكتر این آدم، حسابی جان میدهد برای قصه تعریف كردن و افسانه ساختن و البته فیلم و سریال ساختن. تا حالا از زندگی این حاكم عجیب، یك سریال تلویزیونی بلند ساخته شده و یك كارتون. كاری كه كمپانی كناك (كه «پسر شجاع» و «مسافر كوچولو» را هم ساخته) برای هرچه بامزهتر شدن ماجراها و قصههای آقای كومان كرده بود، اضافه كردن كاراكتر سیكارو و سگاش زمبه به ماجرا بود كه به نظر من این یكی اصلا جواب نداده بود. آخر خود قضیه به اندازة كافی جذاب هست كه دیگر نیازی به این بامزهبازیها نداشته باشد.
میتی كومان MITOKOMON (1981)
پنج شنبه 30/8/1387 - 7:56
سينمای ایران و جهان
توهم در كودكی
آخر این هم شد كارتون برای روح لطیف بچگانه. یك قوطی نالوطی سر راه یك موش بیست سانتی، تو یك جای دور و سرسبز رؤیایی، سبز میشود. موش هم هر چی تو قوطی هست را هورت میكشد، میشود اندازة خرس. حالا هم وسط یك شهر خفن، كنار یك اسكله تو یك آلونك وسط آدمها زندگی میكند. پالتو میپوشد و كلاه شاپو سر میگذارد و با آن صدای كلفت زنانهاش و افسردگی كه از هیكلش میبارد قرار است بشود برنامه بچهها. ما هم كه حالیمان نبود. عقلمان نمیرسید، فرق خوب و بد را چه میدانستیم، كلی هم كیف میكردیم. چه میفهمیدیم «زندگی» یعنی چی. برِ و برِ موش گنده را نگاه میكردیم و هاج و واج با دهان باز پای درد و دلهایش كه چندان دوستانه هم نبود، مینشستیم. موشه از عالم و آدم طلبكار بود، یعنی كلا دعوا داشت. اوضاع «دپی» بود. ما مغز خر خوردهها هم عاشق آن هوای خاكستری بودیم و میخكوب مینشستیم جلویش. در هر حال این هم یك جور كودك آزاری است كه هنوز منسوخ نشده (گیرم حالا به جای موشهای گنده، آدم فضایی و رباتها از سر و كول تلویزیون بالا میرود). ما كه آنها را دیدیم این شدیم، تازه آنها حداقل یك معنایی داشت. مثل همین موش گنده، قطعا كلی فلسفه و حكمت داشته (حالا اگر ما نفهمیدیم نباید بگوییم كه نداشته). مخلص كلام، مثل باقی كارتونها آخرین قسمت این را هم از دست دادیم و نفهمیدیم آخر سر، «خانم موش» كوچك شد و برگشت به «اتوپیا»ی خودش یا نه؟ پنج شنبه 30/8/1387 - 7:53
شعر و قطعات ادبی
تو مگر بر لی آبی به هوس بنشینی
ورنه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
به خدایی که تویی بنده ی بگزیده ی او
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی
سه شنبه 28/8/1387 - 8:10
شعر و قطعات ادبی
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
سه شنبه 28/8/1387 - 8:7
سينمای ایران و جهان
سوراخ فوری!
توی یکی از قسمتهای سری «مورچه و مورچهخوار» با عنوان «جزیره هوس»، مورچهخوار که به خاطر تعقیب بینتیجة چارلی، مورچه قرمز، حسابی قات (شاک!) زده بود، تصمیم میگیرد با کشتی به جزیرهای که پر از مورچه است، مهاجرت کند! توی همین قسمت یکی از همان دیالوگهای به یادماندنیِ «مورچهخواری»اش را میگوید: «ده میلیارد مورچه توی این دنیا وجود داره، اون وقت من با این یکی مشکل دارم!»، بگذریم از این که درست بعد از گفتن این دیالوگ، کشتیاش غرق میشود و گیر کوسهای میافتد، اما تمام حس و حال داستانکهایِ این سریِ کارتونی و سایر کارتونهای مشابه )زوج کاراکترهای کارتونی درگیر باهم( توی همین جمله خلاصه میشود.
مجموعة «مورچه و مورچهخوار» یکی از کارتونهایی بود که بین سالهای1969 تا 1971 برای پخش صبحهای شنبه از تلویزیون آمریکا در نظر گرفته شده بود. تهیهکنندگانش دیوید اچ دِپاتی و فریتز فرلنگ یعنی همان زوج تهیهکنندههای مجموعه «پلنگ صورتی» بودند. اتفاقا اگر یادتان باشد، تلویزیون ما، این دو مجموعه را با هم نشان میداد، یک مورچهخوار آبی رنگ که همیشة خدا در تعقیب مورچهای است به اسم چارلی، حتی عنوانبندی کارتون هم روی این قضیه تأکید میکرد، ابتدا کلمه «The Ant» با رنگ قرمز از سمت چپ تصویر وارد میشد و بلافاصله «and the Aardvark» با رنگ آبی از گوشة دیگر میآمد و دنبالش میافتاد! این ایدة تعقیب و گریز زوج کارتونی درگیرِ با هم (که «تام و جری» جد همة آنها است) تا آن موقع بارها در مجموعههای مختلف استفاده و کاملا دستمالی شده بود، مثل مجموعههای «کایوت و رود رانر» یا «سیلوستر و توئیتی» که این یکی توسط خود فریتز فرلنگ ساخته شده بود. اما «مورچه و مورچهخوار» یک تفاوت اساسی با تمام کارتونهای این شکلی داشت، شخصیتهای این یکی ناطق (مشهور به کارتونهای رادیویی) بودند. کمدین مشهوری به اسمِ جان باینر، یک تنه به جای مورچهخوار (با تیپ صدایی شبیه به یک کمدین مشهور به اسم جکی میسن) و چارلیِ مورچه (با تیپ صدایی شبیه به دین مارتین) حرف میزد و کلی دیالوگ و عبارت بامزه میگفت که بعدها در خاطرهها باقی ماند. جالب است که در نسخة دوبله شده برای پخش از تلویزیونمان، این نکته کاملا رعایت شده و مهدی آریننژاد (مورچهخوار) و مرحوم حسن عباسی (مورچه) با تیپهایی مشابه جای این کاراکترها میگفتند (به پروندهای که برای دوبلورهای کارتون در همین شماره است مراجعه کنید). نکتة دیگر، شوخیهای بامزهای است که سازندگان این مجموعه در قسمتهای مختلفاش قرار دادهاند، مثل آن ایدة «سوراخ فوری» که یکی از حقههای استاد مورچهخوار بود برای گیرانداختن چارلی، اما مثل همیشه خودش توی آن میافتاد، یا مثلا در قسمت دیگری با عنوان «From Bed To Worst» (عمدا عبارت انگلیسی را نوشتم تا به جناس ظریفی که در عبارت هست پی ببرید!) وقتی مورچهخوار بعد از مدتها مورچه را بیدردسر میگیرد و بلافاصله قورتش میدهد، یکهو همان اتوبوس جهانگردی پیدایش میشود و از روی مورچهخوار رد میشود. جفت مورچه و مورچهخوار را به بیمارستان میبرند. توی بیمارستان پرستاری میخواهد به مورچهخوار فِرِنی! بدهد که بخورد اما مورچهخوار متعصب که بهاش برخورده، میگوید:»اون فکر کرده من کی هستم؟ یه مو طلایی؟! مورچهخوارها فقط مورچه میخورن، مورررررچه!«.
با تمام این حرفها، آن موقع فقط هفده قسمت از این مجموعه ساخته و پخش شد. تا سال1993 که کمپانی» امجیام« قدر این مجموعه را دانست و دو سری بیست و شش قسمتی از آن را در مجموعه جدید «پلنگ صورتی» جا داد که البته اصلا موفقیت اپیزودهای سری اول را به دست نیاورد. سه شنبه 28/8/1387 - 7:57
سينمای ایران و جهان
دود دودكش
یک خانة نقلی. مامان و بابا. یک خواهر بزرگتر که خوشگل و عاقل است و دو تای دیگر که همسن و سال خودم بودند. من عاشق اینجور قصهها بودم . فکر کنم بقیة دخترها هم بودند. حداقل میدانم بیشترشان، «مهاجران» را از چیزهایی مثل «رامکال» بیشتر دوست داشتند. دودی که از دودکش خانة مهاجران بیرون میآمد، علامت خانواده بود. میدانستی یعنی ناهار آماده است یا «کلارا» دارد کیک درست میکند، کیکی که کم است. به هر حال آنقدر نیست که بتوانی دلی از عزا درآوری و برای یک ذره بیشتر خوردن، دوباره باید با «کیت»، یکی به دو کنی. مامان میگوید همة بچههایی که شیر به شیرند همین طوریاند. سر هر چیزی مثل سگ و گربه به هم میپرند. درست مثل من و کیت. اولش کمی مردد بودم که من، «لوسی می» باشم. چون کیت بود که صورتش مثل من کک مک داشت. اما از آن طرف، «لوسی می» کوچکتره بود. موهایش را میبافت و مثل من دیگر هیچ وقت بازشان نمیکرد و سر هر چیزی اشکش درمیآمد. بعد هم که حافظهاش را از دست داد و رفت پیش آن خانوادة پولدار، دیگر به هیچ قیمتی حاضر نبودم کس دیگری باشم. تمام مدت نگران بودم حافظهام برگردد و این رؤیا تمام شود. این لباسهای چیندار خوشگل، این باغ با فوارههایش که از خانة آقای «فتی بل» نکبت هم بزرگتر بود، تمام شود و من برگردم پیش مامان واقعیام که کمرش باریک نبود و دامن لباسهایش پف نداشت... ولی خب... دلم هم برایش تنگ میشد. دلم برای دکتر دیتون که موهایش شبیه ستارة دریایی بود، برای دیدن کلارا که با وجود سکوت خانمانهاش، معلوم بود عاشق «جان» شده بود، برای تور مشکیای که موهایش را تویش جمع میکرد، برای غرغرهای کیت، تنگ میشد و از رفتار سرد خودم با همهشان، وقتی مامان جدیدم مرا به دیدنشان میبرد، خجالت میکشیدم. میدانستم من تقصیری ندارم. خب، حافظهام را از دست دادهام ولی... نمیدانم. وضع سختی بود. شاید برای همین، وقتی بالاخره «کوچولو» ـ همان سگه که شبیه گرگ بود ولی میگفتند «دینگو» است ـ باعث شد حافظهام برگردد، خیلی هم ناراحت نشدم. فکر کردم دیگر وقتش بوده. هر چند هیچ وقت نتوانستم این فکر را از سرم بیرون کنم که نمیشد همهاش را با هم میداشتم؟ کمی طول کشید تا بفهمم «نه! نمیشود». یا «دود دودکش» یا «پول». این، یک قانون است. سه شنبه 28/8/1387 - 7:47