قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
اگر دانه ی گندم که در زمین می افتد نمیرد، تنها می ماند؛ اما اگر بمیرد، ثمر بسیار آرد...
ناله های زار در جایی مایه تسلی می شوند که دل را بیش از پیش ریش کنند.در چنان اندوهی آرزوی تسلی در کار نیست و چار و ناچار باید با آن ساخت. ناله های زار از این خواهش مدام سرچشمه می گیرد که زخم دوباره سر باز کند.
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
وندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت
مفهوم زهیر را متعلق به سنت اسلامی می داند و حدس می زند در آغاز سده ی هجدهم مطرح شده باشد. زهیر به عربی یعنی بیش از حد تابناک، مرئی، حاضر، چیزی که نمی توان نادیده اش گرفت. چیزی یا کسی که وقتی برای اولین بار با آن ارتباط پیدا می کنیم، کم کم فکر ما را اشغال می کند، تا جایی که نمی توانیم به چیز دیگری فکر کنیم. این حال را می توان سلامت دانست، یا جنون.
در میان شما کیست که صد گوسفند داشته باشد و یکی از آنها گم شود، که آن نود و نه را در صحرا وا نگذارد و از پی آن گم شده نرود تا آن را بیابد؟
کدام زن است که ده درهم داشته باشد، هرگاه یک درهم کم شود، چراغی افروخته، خانه را جاروب نکند و به دقت تفحص ننماید تا آن را بیابد، و چون یافت، دوستان و همسایگان خود را جمع کرده می گوید با من شادی کنید، زیرا درهم گمشده را پیدا کردم.
پرسید : ای استاد نیک، چه کنم تا وارث حیات سرمدی گردم؟
عیسی وی را گفت: چرا مرا نیکو می گویی، هیچ کس نیکو نیست، جز یکی، و آن خداوند است.
توی دست مامانم
یک ستاره جا مانده
روی سینه ام سنجاق
کرده است و چسبانده
من نگفته ام چیزی
پیش همکلاسی ها
از ستاره ی کوچک
از ستاره ی زیبا
ای نشانه می گوید
اهل آسمان هستم
من به آسمانی ها
لحظه لحظه دل بستم
با شما وفا دارم
روی قلبتان روزی
یک ستاره می کارم
با ستاره می میرم
با ستاره می مانم
ای ترانه را هر شب
با ستاره می خوانم
نشسته روی سیمی
میان برف و سرما
کلاغ دم سیاهی
که خسته است و تنها
نه سر پناه گرمی
نه آب و دانه دارد
دو جوجه ی گرسنه
درون لانه دارد
نگفته درد خود را
به این همه قناری
نکرده کار زشتی
نبوده او فراری
گفتم ندیدم از تو
کوچکترین گناهی
تو پاک و خوب و زیبا
فقط کمی سیاهی
دانه دانه می گیرم
دانه های برفی را
گریه می کند هر شب
یک فرشته آن بالا
اشک پاک و زیبایش
دانه دانه می بارد
توی چشم من اشکی
سرد و تازه می کارد
گریه های او را من
پشت پنجره دیدم
مثل برگ پاییزی
پشت شیشه لرزیدم
گریه کرد و زیبا شد
شهر زشت ما حالا