چه رنجی بزرگ تر از اینکه ملتی عاشق علی باشد و عاقبت یزید را داشته باشد؟ و چه رنجی بالاتر از اینکه کسانی که می بینیم در چه سطحی از معنویت، از آگاهی، از منطق و از انصاف هستند باید از علی و از مکتب علی سخن بگویند و مردم را با مکتب علی آشنا کنند؟ و چه رنجی بالاتر از اینکه در این دنیا یک ملتی، یک گروهی هست که مارک علی بر پیشانی سرنوشتش خورده و از فقر، از خواب، از تخدیر، از تفرقه و از کوتاه اندیشی، و از بدبینی، ضعف و ذلت رنج ببرد؟ و چه رنجی بالاتر از اینکه الان می بینیم نسل قدیم ما که به علی و به مذهب علی وفادار مانده، قدرت زایندگی خودش و حرکت خودش را از دست داده، به جمود و توقف دچار شده و نسل آینده را نمی تواند به تاریخ و فرهنگ و مذهب علی پیوند دهد و آنچه را که شهدای بزرگ شیعه و علمای بزرگ شیعه و بزرگان و فداکاران و مردم عاشق شیعه به این نسل سپرده اند نمی توانند به نسل بعد از خود انتقال دهند. دکتر علی شریعتی
گفت پنج وارونه چه معنا دارد ؟خواهر كوچكم این را پرسید،من به او خندیدم كمی آزرده و حیرت زده گفت روی دیوار و درختان دیدم بازهم خندیدم، آنقدر خنده برم داشت كه طفلك ترسید بغلش كردم و بوسیدم و با خود گفتم بعدها وقتی غم سقف كوتاه دلت را خم كرد بی گمان می فهمی پنج وارونه چه معنا دارد....
خدایا
بگذار هرکجا تنفراست بذرعشق بکارم
هرکجا آزادگی هست ببخشایم
وهر کجا غم هست شادی نثار کنم
الهی توفیقم ده که بیش ازطلب همدلی همدلی کنم
بیش از آنکه دوستم بدارند دوست بدارم
زیرا در عطا کردن است که ستوده می شویم
و در بخشیدن است که بخشیده می شویم
دکترشریعتی
به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن کسی هست که عاشقانه تو را می نگرد و منتظر توست اشکهای تو را پاک می کند و دستهایت را صمیمانه می فشارد. تو را دوست دارد فقط به خاطر خودت و اگر باور داشته باشی می بینی ستاره ها هم با تو حرف می زنند باور کن که با او هرگز تنها نیستی فقط کافیست عاشقانه به آسمان نگاه کنی...
وقتی کوچولو بودیم فقط کفشامونو اشتباه می پوشیدیم حالا که بزرگ شدیم فقط کفشامونو درست می پوشیم...
فرشتگان روزی از خدا پرسیدند : بار خدایا تو که بشر را اینقدر دوست داری غم را دیگر چرا آفریدی؟ خداوند گفت : غم را بخاطر خودم آفریدم چون این مخلوق من که خوب می شناسمش تا غمگین نباشد به یاد خالق نمی کند؟؟؟؟؟؟؟
دوستان عزیز شبهای قدر، عالیترین لحظات برای پیوند بنده و خالق و بهترین فرصت برای اندیشه در جهت بازگشت به خویشتن در اوج غرق گشتگی در دنیای مادی است آنان كه مأمن و پناهگاه امنی برای توسل میجویند، آماده شدهاند تا در شب های دل كندن از هر آنچه انسان را به پستی و فراق از اصل كشانده، رهایی یابند و همچون آیینهای، مهیا و آماده تجلی نور حق و خداشناسی شوند. در این شبهای قبولی دعاها از همه التماس دعا دارم
گفت وگو با نیکی نصیریان بازیگر خردسال نقش درسا در مجموعه بزنگاه
-نیکی جان، چطور شد برای نقش درسا انتخاب شدی؟ یعنی چی؟ -یعنی چطور شد که آقای عطاران گفتند شما دختر خوبی هستی، باهوشی،حرف گوش کنی و می تونی در سریال بزنگاه نقش دختر من (درسا) رو بازی کنی؟
شکلش رو بگم؟ نظور نیکی از شکلش رو بگم، تعریف مجرا با بیان موقعیت است، یک چیزی شبیه فیلمنامه) اول رفتیم پیش آقای ارک. آقای ارک یک پیرهن آبی تنشون بود. بعد آقایعطاران آمدن. آقای عطاران هم یک پیرهن تنشون بود با یک شلوار کرم. سفیدنبودا، کرم بود. آقای عطاران از من تست گرفت و من درسا شدم. -آن روز به جز شما کس دیگری هم برای تست آمده بود؟ اون روز نه، فقط خودم بودم. -الان شما بلدی بنویسی و بخونی؟ نه هنوز، بلدم فقط امضا کنم. -این از همش مهم تره. آدم های موفق فقط امضا می کنند. اما شما کههنوز بلد نیستی بخونی و بنویسی، پس دیالوگ ها رو چه کسی باهات تمرین میکنه؟ آقای عطاران و خانم نظری. -از روز قبلش تمرین می کنی؟ روز قبلش که نه، همون موقع. -نیکی جانم، شما چند سالته؟ من پنج سالمه. -امسال میری پیش دبستانی؟ بله، من مهدکودک هم می رفتم اما از وقتی آمدم اینجا دیگه نرفتم. -شب ها که شبکار هستی، خسته نمی شی، خوابت نمی گیره؟ مثلاً وقتی یک سکانس خواب دارم، واقعی دیگه می خوابم. اون وقت دم در وقتی مامانم منو بغل می کنه بیدار می شم. -پس این مدت خیلی خسته شدی؟ نه، خسته نشدم. یه کمی خسته شدم. -وقتی کار تموم بشه چی؟ دلت تنگ می شه؟ چرا دیگه. مثلاً می رم خونه آقای عطاران که بلدم. می رم خونه «خانم نظری». -آقای عطاران وقتی کمکت می کنه تا دیالوگ هاتو یاد بگیری و جلوی دوربین بازی کنی، مهربونه یا گاهی هم بداخلاق میشه؟ نه، آقای عطاران بداخلاق نمی شه. گاهی که من بازیگوشی می کنم، یا میرمبیرون، شروع می کنن ادای من رو درمیاره و مثل من حرف می زنن. (نیکی اینجاخودش رو جای عطاران می گذارد.) حتی بعضی وقت ها تو دیالوگ ها هم ادای
منرو درمیاره و من می خندم و می گم ای کاش آقای عطاران بچه بودن و منباهاشون بازی می کردم. -نیکی جان، این مدت دوستات که شما رو تو تلویزیون می بینند چطور باهات برخورد می کنند، خوشحالند که دوست شمان؟ (هی می کشد) از وقتی که سر این کارم، هیچ کدوم از دوستامو ندیدم، دلمبراشون یه ذره شده. فقط یه روز که OFF بودم، رفتم سرزمین عجایب. آنقدر خوشگذشت. -(ا خنده) چی بودی؟ OFF بودم دیگه. -یک خاطره از این مدت که نقش درسا رو داری میگی؟ چی بگم. -یعنی یک اتفاق خوب که همیشه یادت می مونه. آهان، یه روز تولدم بود. آقای مهام می خواست برام کیک بخره اما مامانمقبلاً خریده بود. بعد تولد من شد، همه به من کادو دادن، یک حموم (BaBY Born) اینقدری (دستاشو تا اونجا که می تونه باز می کنه).