"در نگاهت آیات را فریاد بزن. زیبایی ها را و شکوه را"
در نظرم شکوه آفرینش دریا را احاطه کرده و دریا شکوه را.تا آبی ها می توان دوید و
خسته نشد می توان روی امواج سر خورد و با نسیم همسفر شد. می توان تا کران
بیکران با امواج نقره ای همبازی شد.زیباتر بنگر آیا الفتی دیرینه در آن آبی زلال تو را
نمی خواند؟
آری دگر بار که چشمانم را می گشایم می خواهم با تمام وجودم گوش کنم٬ نگاه
کنم و دیگر تا ابدیت چیزی نگویم. سخنان دریا با نسیم دلنوازش زیباتر از هر سخنی
بر دلم می نشیند. امواج رقصانش در تلاشند که هر یک از دیگری پیروز شود و خود را
به ساحل برساند و دوباره شروع بازی.
وای! این آبی ها را با هیچ چیز نمی توانم قیاس کنم. با دیدگانم تا رقص امواج را می
دوم. حالا دیگر با او یکی شده ام. به هر جا مرا خواهد برد. شاید راز پیوند همیشگی
اش با آسمان هفتاد رنگ را برایم در آوازهایش بخواند.
با نسیم سفر کردن می تواند هر کس را تا اوج رویاها ببرد. در آن هنگام از پلکان تخیل
می توان تا آخرین پله بدویم ولی پلکانی که تا آخرین پله برود دیگر از تخیل سخن
نخواهد داشت.
تخیل دریا بی انتهاست. تا جنون پیش می برد ولی آخرین پله را هرگز نشان نخواهد
داد. به ناچار پشیمان از تلاش به پله اول باز می گردی و پای بر دستان پری های
دریایی خواهی نهاد که همه برای دیدن تو و خوش آمد به استقبالت بر طاقچه دریا
نشسته اند که تو را٬ امانت دریا را سالم به ساحل تحویل دهند اما من ساحل را
نمی خواهم. می خواهم تا ابدیت بر این پله اول بمانم و نسیم وزنده در وسط دریا و
حقیقتأ پرشکوه ترین نقطه آبی ها جایی که آسمان با دریا یکی می شود٬ را
استشمام کنم. با امواج بازیگوش همبازی شوم و در آخر با دریا یکی شوم. دیگر من
هم آبی هستم آسمان هم٬ دریا هم.