• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 263
تعداد نظرات : 21
زمان آخرین مطلب : 3866روز قبل
اهل بیت

 



چه بگویم ز عطر گیسویت/ چه نویسم ز خوبی رویت

گر به زلفش نمی‌رسد دستم/ همه جا من به یاد او هستیم

از همان کودکی گرفتارم/ عاشقم، عاشق رخ یارم

مسلمم، مسلم غریبم من/ کشته خنجر حبیبم من

نوبهارم غروب پاییز است/ قصه غصه من غم‌انگیز است

خون بنوشم به جای آب، حسین/ تا سلامم رسد جواب، حسین

کوفیان را دگر وفایی نیست/ عهد آنان بجز ریایی نیست

با لب پاره بر سر دارم/ بی‌سر از بام غم نگون‌سارم

اولین عاشق قتیلم من/ پور رزمنده عقیلم من

هر که در راه من قدم برداشت/ بر سر بام حق علم افراشت

راه من راه عشق و ایمان است/ برگی از دفتر شهیدان است

چشم «عنقا» گُهر فشان گردید/ در ره دوست بی‌نشان گردید
«عباس عنقا»

چهارشنبه 1/9/1391 - 8:13
اهل بیت

 اباعبدالله‌الحسین(ع) در هنگامی‌که به سوی کربلا می‌رفتند در منزلی از منازل که به آن ذی‌حسم می‌گفتند، این خطبه را ایراد فرمودند:

"براستی که این دنیا دگرگون شده است آنهم دگرگونی منکر و ناشناخته‌ای. تمامی شناخته شده‌های آن پشت کرد و رفت.

از این دنیا جز رطوبتی که بر ته کاسه می‌ماند و زندگی پستی که به چریدن می‌ماند، چیزی باقی نمانده است.

آیا به سوی حق نمی‌نگرید که به آن عمل نمی‌شود و براستی از باطل چشم‌پوشی نمی‌شود؟

باید مومن عاشق، در دیدار خدا رغبت نماید که سزاوار است. من مرگ را جز زندگی و زندگی با ستمگران را جز رنج و خستگی نمی‌بینم، آدم‌ها، برده‌های دنیا هستند و دین بر سطح زبان‌های آنها نشسته است تا آنجا که زندگی آنها بارور شود آن را رعایت می‌کنند، پس هنگامیکه با گرفتاری غربال می‌شوند دینداران، اندک می‌گردند."

مرحوم صفایی در توضیحی بر این خطابه می گوید:

تحول دنیا و زندگی انسانی تا سطح چریدن و خوردن و خوابیدن و کنار رفتن هدف‌های حق و به روی کارآمدن هدف‌های باطل، این همه می‌خواهد تا مومن عاشق به دیدار خدا روی بیاورد و از این زندگی بگذرد و از مرگ نترسد، که این مرگ زندگی است که حی قیوم را انتخاب کرد و این زندگی با ستمگران جز رنج و خستگی نیست که آدمی حاصلی بدست نیاورده است.

آدم‌ها از هدف‌هایی هماهنگ و آرمان‌های برابر با ارزش‌های وجودی خود چشم پوشیده‌اند و حتی از امارت و آزادگی به اسارت و بردگی گرفتار گردیده‌اند و این دل‌های اسیر اگر از دین هم حرفی بزنند، در سطح زبان است و بخاطر چرخش زندگی به اسارت رفته خویش است، در هنگام درگیری و در لحظه‌ سنگین انتخاب، از آن چشم پوشند و آن را رعایت نمی‌کنند، چون دینداری غرامت سنگین می‌خواهد و برای اینها که این سطوح از زندگی را خواستار هستند، غنیمتی نمی‌آورد.

اگر آدمی بیش از دهان و شکم از خودش نشناسد، ناچار به بیش از پستانک و حلوایی دل نخواهد داد. آدمی با دگرگون شدن تلقی از خودش، تحولی در اهدافش راه می‌یابد. باتوجه به اندازه‌های وجودی آدمی است که ارزش های جدید مطرح می‌شوند.

برای این ارزش‌هاست که برنامه‌ریزی‌ها شکل می‌گیرد. این چنین آدمی است که به اسارت نمی‌رود و امیر وجود خویش و دنیای خویش و شرایط و روابط خویش است. این چنین آدمی است که برای فرمانروایی و آزادی وجودش حساب باز می کند و رنج‌ها را تحمل می‌نماید و حتی مگر را بر زندگی ترجیح می‌دهد که زندگی انسانی ما در انتخاب، شکل می‌گیرد.

آنها که مرده‌ها و میرنده‌ها را انتخاب کرده‌اند، حتی اگر خرناس هم بشکند مرده‌اند و اگر تمامی دنیا را نه در دست که در حلقوم و شکم خویش بگذارند فقیرند و محرومند که خود را به کمتر داده اند و برای بی‌ارزش‌تر از خود رنج برده‌اند و نفس کشیده‌اند.

آدم‌ها از آنجایی که از خویش بی‌خبرند و در محاسبه، خود را مطرح نمی‌کنند و بحساب نمی‌آورند، به اسارت دنیا و جلوه‌هایش و دنیا و چهار فصلش گرفتار می‌شوند و حتی اگر به عادتی و یا ضرورتی از دین دم می‌زنند، این به خاطر لیس و لعاب دنیاست و درست در هنگام تزاحم و تعارض منافع، وضعیت مشخص می‌شود و نهفته‌ها آشکار می‌گردد. غربال بلاء و گرفتاری، دیندارها را مشخص می‌نماید، فاذا محصوا بالبلاء قل الدیانون، با تمحیص و بلاء، دینداران اندک و کم می‌شوند، در غربال جز کمی باقی نمی‌ماند

  افکارنیوز

سه شنبه 30/8/1391 - 23:58
اهل بیت
زیر باران از حجله ی غم ساخته ای
ماه در قاب هلال قد خم ساخته ای
آسمان بود سر سجده ی چشم طیِّ
سیزده سال بنایی که علم ساخته ای

کار و بار لبت امروز گرفته است بیا
تو که نهر عسل از آب عدم ساخته ای
اولین طفل کریم شب ایام عزا
ششمین روضه ی شبهای عجم ساخته ای

سنگ و تیر و ... همه بر خوان کریمت هستند
مجتبی زاده مگر بیت کرم ساخته ای
آبیاری شده از لاله حریم کفنت
با غم معرکه ی سرخ دلم ساخته ای؟

نعلها دور ضریح تن تو می گردند
یعنی در سینه ی مجروح حرم ساخته ای
پاشو از معرکه و پا مکش اینگونه به خاک
دشنه روی جگر زخمی عم ساخته ای

شعر از: روح الله عیوضی

منبع: حروف مقطعه، غزلهای عاشورایی، ص ۱۵۹.
سه شنبه 30/8/1391 - 23:57
اهل بیت

منقول است حضرت زینب سلام الله علیها زمانی که هر یک از بنی هاشم علیه السلام به شهادت می رسید به کمک سیدالشهدا(ع) برای تعزیت می آمد، ولی هنگام شهادت این دو بزرگوار پرده خیام را انداخت و از خیمه گاه خارج نشد.

اشعار دو طفلان حضرت زینب (س)***
گیرم که رد کنی دل ما را خدا که هست
باشد؛محل نده قسم مرتضی که هست
وقتی قسم به معجر زینب قبول نیست
چادر نماز حضرت خیر النسا که هست
آیا فقط سعادت زینب اضافی است؟!
بیرون مکن مرا تو از این خانه جا که هست
از درد گریه تکیه نده سر به نیزه ات
زینب نمرده شانه  دارالشفا که هست
قربانیان خواهر خود را قبول کن
گیرم که نیست اکبر تو طفل ما که هست
گفتی که زن جهاد ندارد برو برو
لفظ«برو»چه داشت برادر؟بیا که هست
خون را بیا به دست دو قربانی ام بکش
تو خون مکش به دست عزیزم حنا که هست
گفتی مجال خدمتشان بعد از این دهم
از سر مرا تو باز مکن کربلا که هست
گفتی که بی تو سر نکنم خوب! نمی کنم
بعد از تو راه کوفه و شام بلا که هست
***محمد سهرابی***

سه شنبه 30/8/1391 - 11:22
اهل بیت
عاشقانه یا عاقلانه؟

درون انسان بین رذائل و فضائل اخلاقی درگیری همیشگی وجود دارد كه معمولاً آن را جهاد اكبر می‌خوانند، در حالی كه جهاد اوسط است. انسان وقتی می‌كوشد برابر عقل كار كند و از هوس و معصیت دوری جوید، در جهاد اوسط است. او می‌خوا هد عاقل باشد. از این مرحله به بعد نوبت جهاد اكبر می‌رسد كه جهاد بین عقل و عشق، حكمت و عرفان و معقول و مشهود است. در این جهاد عقل، براساس براهین، مفاهیم را به رسمیت می‌شناسد و برهان اقامه می‌كند و به نتیجه می‌رسد؛ اما عشق هرگز به مفهوم (علم حصولی) بسنده نكرده، خود حقیقت و علم حضوری را می‌طلبد و می‌خواهد آ نچه فهمیده با جان بیابد و مشاهده كند. بنابراین، از این به بعد بین عقل و عشق نزاع می‌افتد و جهاد اكبر شروع می‌شود. البته نقصی در كار نیست و هر دو حق به شمار می‌آیند؛ منتها یكی حق است و دیگری احق، یكی خوق است و یكی خوب‌تر، یكی كمال است و دیگری اكمل. بنابراین، كارهای اولیای الاهی بر اساس عشق است.

امام صادق(ع) در جلد دوم اصول كافی، فرمود: «اَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشَقَ العِبادَة.» این كسی است كه مزه عبادت را بچشد و حقایق بهشت و جهنم را ببیند.

عقل با برهان اثبات می‌كند كه بهشت و جهنمی هست. عشق می‌گوید من می‌خواهم بهشت و جهنم را ببینم. آن كه دلیل و برهان اقامه می‌كند و معاد و بهشت و میزان و ما نند آن را حق می‌شمارد، عاقل است؛ ولی آن كه در پی دیدن بهشت و جهنم است، عاشق است. كارهای سید الشهدا(ع) عاشقانه بود. عشق فوق عقل است نه دون عقل. یك وقت گفته می‌شود فلان كار عاقلانه نیست، یعنی بر اساس وهم و خیال است؛ ولی گاه گفته می‌شود نه تنها عاقلانه است بلكه بالاتر از آن، عاشقانه است؛ یعنی آن‌چه فهمیده با درون خود یافت.

آن جا كه انسان حقیقت را می‌یابد و برابر شهود عاشقانه حركت می‌كند، عقل نقش ندارد؛ این نقش نداشتن بدان سبب است كه نور عقل تحت ا لشعاع نوری قوی‌تر قرار گرفته نه بدان علت كه نورش خاموش شده است و نور ندارد.

عقل دو وقت از كار می‌افتد و فعل انسان برابر عقل نیست:
1. وقتی انسان گرفتار غضب یا شهوت می‌شود و به معصیت مبتلا می‌گردد. این جا كار عاقلانه نیست و سفیهانه است. این مثل آن است كه ماه دچار خسوف شود و تاریك گردد. در این حال عقل نور ندارد. عقل انسان معصیت كار مانند ماه منخسف است. این كه حضرت علی علیه السلام می‌فرماید:«كَمْ مِنْ عَقلٍ اَسیرٍ تَحْتِ هَوی اََمیرٍ»، اشاره به همین مطلب است.

2. عقل نور دارد، ولی كارآیی ندارد؛ و آن وقتی است كه تحت الشعاع نور قوی‌تر قرار می‌گیرد؛ مثل این كه ستارگان در روز كارآیی ندارند. این كار آمد نبودن بدان علت است كه تحت الشعاع نور خورشیدند كه فضا را روشن كرده است نه به سبب تاریكی و بی‌نور بودنشان. كسی كه عاشق شد، عقل دارد و عقلش هم كار می‌كند و نور دارد؛ ولی نور عقل تحت الشعاع نور عشق است.
جریان امام حسین - سلام الله علیه - در كربلا از این نوع بود؛ یعنی نه تنها عاقلانه بود بلكه بالاتر و برتر از آن عاشقانه هم بود.
به گزارش فرهنگ به نقل از پرسمان

درون انسان بین رذائل و فضائل اخلاقی درگیری همیشگی وجود دارد كه معمولاً آن را جهاد اكبر می‌خوانند، در حالی كه جهاد اوسط است. انسان وقتی می‌كوشد برابر عقل كار كند و از هوس و معصیت دوری جوید، در جهاد اوسط است. او می‌خوا هد عاقل باشد. از این مرحله به بعد نوبت جهاد اكبر می‌رسد كه جهاد بین عقل و عشق، حكمت و عرفان و معقول و مشهود است. در این جهاد عقل، براساس براهین، مفاهیم را به رسمیت می‌شناسد و برهان اقامه می‌كند و به نتیجه می‌رسد؛ اما عشق هرگز به مفهوم (علم حصولی) بسنده نكرده، خود حقیقت و علم حضوری را می‌طلبد و می‌خواهد آ نچه فهمیده با جان بیابد و مشاهده كند. بنابراین، از این به بعد بین عقل و عشق نزاع می‌افتد و جهاد اكبر شروع می‌شود. البته نقصی در كار نیست و هر دو حق به شمار می‌آیند؛ منتها یكی حق است و دیگری احق، یكی خوق است و یكی خوب‌تر، یكی كمال است و دیگری اكمل. بنابراین، كارهای اولیای الاهی بر اساس عشق است.

امام صادق(ع) در جلد دوم اصول كافی، فرمود: «اَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشَقَ العِبادَة.» این كسی است كه مزه عبادت را بچشد و حقایق بهشت و جهنم را ببیند.

عقل با برهان اثبات می‌كند كه بهشت و جهنمی هست. عشق می‌گوید من می‌خواهم بهشت و جهنم را ببینم. آن كه دلیل و برهان اقامه می‌كند و معاد و بهشت و میزان و ما نند آن را حق می‌شمارد، عاقل است؛ ولی آن كه در پی دیدن بهشت و جهنم است، عاشق است. كارهای سید الشهدا(ع) عاشقانه بود. عشق فوق عقل است نه دون عقل. یك وقت گفته می‌شود فلان كار عاقلانه نیست، یعنی بر اساس وهم و خیال است؛ ولی گاه گفته می‌شود نه تنها عاقلانه است بلكه بالاتر از آن، عاشقانه است؛ یعنی آن‌چه فهمیده با درون خود یافت.

آن جا كه انسان حقیقت را می‌یابد و برابر شهود عاشقانه حركت می‌كند، عقل نقش ندارد؛ این نقش نداشتن بدان سبب است كه نور عقل تحت ا لشعاع نوری قوی‌تر قرار گرفته نه بدان علت كه نورش خاموش شده است و نور ندارد.

عقل دو وقت از كار می‌افتد و فعل انسان برابر عقل نیست:
1. وقتی انسان گرفتار غضب یا شهوت می‌شود و به معصیت مبتلا می‌گردد. این جا كار عاقلانه نیست و سفیهانه است. این مثل آن است كه ماه دچار خسوف شود و تاریك گردد. در این حال عقل نور ندارد. عقل انسان معصیت كار مانند ماه منخسف است. این كه حضرت علی علیه السلام می‌فرماید:«كَمْ مِنْ عَقلٍ اَسیرٍ تَحْتِ هَوی اََمیرٍ»، اشاره به همین مطلب است.

2. عقل نور دارد، ولی كارآیی ندارد؛ و آن وقتی است كه تحت الشعاع نور قوی‌تر قرار می‌گیرد؛ مثل این كه ستارگان در روز كارآیی ندارند. این كار آمد نبودن بدان علت است كه تحت الشعاع نور خورشیدند كه فضا را روشن كرده است نه به سبب تاریكی و بی‌نور بودنشان. كسی كه عاشق شد، عقل دارد و عقلش هم كار می‌كند و نور دارد؛ ولی نور عقل تحت الشعاع نور عشق است.
جریان امام حسین - سلام الله علیه - در كربلا از این نوع بود؛ یعنی نه تنها عاقلانه بود بلكه بالاتر و برتر از آن عاشقانه هم بود.
به گزارش فرهنگ به نقل از پرسمان

سه شنبه 30/8/1391 - 10:45
اهل بیت
میرزا اسماعیل دولابی، عارف سالکی که سالهای چندانی نیست از میان ما رفته، روز به روز بر تعداد شیفتگان و شاگردانش افزوده می شود. میرزا گفته هایش مملو از عشق به امام حسین علیه السلام است و خواندن "طوبای محبت" او در این روزها بیش از هر زمان دیگری بر دل می نشیند. جملات زیر گزیده ای از سخنان وی درباره محرم و امام حسین است.
*هرکس هر مصیبتی داشته باشد از شیعیان ومسلمانان ومومنان حتی اشقیا اگر مصیبت امام حسین خوانده شود همه بخشیده میشوند.
*حضرت سیدالشهداء به مردم احتیاج نداشت ،اما اینکه می فرمود مرا یاری کنید ،یعنی مسلک مرایاری کنید مقصد مرا یاری کنید همکار وهمراه من باشید.وقتی نماز میخوانید یا کار خوبی انجام میدهید به انبیا واولیا کمک می کنید.
*اگر کسی هم ته جهنم باشد با این امامانی که من می بینم آخر سر او را بیرون میآورند وکسی راآنجا باقی نمی گذارند.
*ماه محرم یکی از ماههای تکامل است ومحبت وعزاداری برای امام حسین انسان را زود به مقصدمی رساند.
*همه اهل بیت کشتی نجات هستند ولی کشتی نجات امام حسین سریعتر است.
*امام حسین تجلی خداست درحدیثی است کسی که آن حضرت را با معرفت زیارت کند خداوند بنفسه به آن زائر مخلوط میشود.
*در دهه اول محرم تجلی امام حسین عالم را عوض می کند .اگر کسی در شب تاسوعا و عاشورا چشم باطنش بازباشد می بیند که هر مومن وکافری محزون است .
*در کربلا هم قحط آب بود وهم قحط محبت.
*چه بین اهل مجاز وچه بین عرفا ، عشقی مانند آنچه در عاشورا است بروز نکرده است.
*غم کربلا غمهای دیگر را از بین می برد.
*غم بدون امکان گریه سخت است واسمش حزن است وخزانه حزن وغم عاشورا دل حضرت زینب است.
*کربلا وعاشورا شرابی دارد که همه گناهان را آب می کند.
*هنگام عزاداری انسان در دلش باز می شود وامام حسین داخل می شوند.
*نماز ، روزه ، قرآن ، ایمان و ... هریک چهار فصل دارند و عاشورا بهار ایمان است .
*فرمودند: همه زمین ها کربلا و همه ی روزها عاشوراست ، ولی نفرمودند همه ی شما امام حسینید ، گذاشت خودتان درک کنید.
افکارنیوز./

 

سه شنبه 30/8/1391 - 9:46
داستان و حکایت

واقعه مباهله

به نام خدا
با عرض سلام
دیروز محمد گفت که فرزندانمان و زنانمان و جان‌هایمان. پیداست که علی را به عنوان جان خود همراه آورده است.

مدینه اولین باری است که میهمانانی چنین غریبه را به خود می‌بیند. کاروانی متشکل از شصت میهمان ناآشنا که لباس‌های بلند مشکی پوشیده‌اند، به گردنشان صلیب آویخته‌اند، کلاه‌های جواهرنشان بر سر گذاشته‌اند، زنجیرهای طلا به کمر بسته‌اند و انواع و اقسام طلا و جواهرات را بر لباس‌های خود نصب کرده‌اند.

وقتی این شصت نفر برای دیدار با پیامبر، وارد مسجد می‌شوند، همه با حیرت و تعجب به آنها نگاه می‌کنند. اما پیامبر بی‌اعتنا از کنار آنان می‌گذرد و از مسجد بیرون می‌رود هم هیأت میهمانان و هم مسلمانان، از این رفتار پیامبر، غرق در تعجب و شگفتی می‌شوند.

مسلمانان تا کنون ندیده‌اند که پیامبر مهربانشان به میهمانان بی‌توجهی کند به همین دلیل، وقتی سرپرست هیأت مسیحی علت بی‌اعتنایی پیامبر را سؤال می‌کند، هیچ کدام از مسلمانان پاسخی برای گفتن پیدا نمی‌کنند.

تنها راهی که به نظر می‌رسد، این است که علت این رفتار پیامبر را از حضرت علی بپرسند، چرا که او نزدیک‌ترین فرد به پیامبر و آگاه‌ترین، نسبت به دین و سیره و سنت اوست. مشکل، مثل همیشه به دست علی حل می‌شود.

پاسخ او این است که: پیامبر با تجملات و تشریفات، میانه‌ای ندارند؛ اگر می‌خواهید مورد توجه و استقبال پیامبر قرار بگیرید، باید این طلاجات و جواهرات و تجملات را فروبگذارید و با هیأتی ساده، به حضور ایشان برسید.

این رفتار پیامبر، هیأت میهمان را به یاد پیامبرشان، حضرت مسیحی می‌اندازد که خود با نهایت سادگی می‌زیست و پیروانش را نیز به رعایت سادگی سفارش می‌کرد. آنان از این که می‌بینند، در رفتار و کردار، این همه از پیامبرشان فاصله گرفته‌اند، احساس شرمساری می‌کنند. میهمانان مسیحی وقتی جواهرات و تجملات خود را کنار می‌گذارند و با هیأتی ساده وارد مسجد می‌شوند، پیامبر از جای برمی‌خیزد و به گرمی از آنان استقبال می‌کند.

شصت دانشمند مسیحی، دور تا دور پیامبر می‌نشینند و پیامبر به یکایک آنها خوشامد می‌گوید، در میان این شصت نفر، که همه از پیران و بزرگان مسیحی نجران هستند،‌ «ابوحارثه» اسقف بزرگ نجران و «شرحبیل» نیز به چشم می‌خورند. پیداست که سرپرستی هیأت را ابوحارثه اسقف بزرگ نجران، بر عهده دارد. او نگاهی به شرحبیل و دیگر همراهان خود می‌اندازد و با پیامبر شروع به سخن گفتن می‌کند: چندی پیش نامه‌ای از شما به دست ما رسید، آمدیم تا از نزدیک، حرف‌های شما را بشنویم.

پیامبر می‌فرماید: آنچه من از شما خواسته‌ام، پذیرش اسلام و پرستش خدای یگانه است». و برای معرفی اسلام، آیاتی از قرآن را برایشان می‌خواند.

اسقف اعظم پاسخ می‌دهد: اگر منظور از پذیرش اسلام، ایمان به خداست، ما قبلاً به خدا ایمان آورده‌ایم و به احکام او عمل می‌کنیم.

پیامبر می‌فرماید:پذیرش اسلام، علایمی دارد که با آنچه شما معتقدید و انجام می‌دهید، سازگاری ندارد. شما برای خدا فرزند قائلید و مسیح را خدا می‌دانید، در حالی که این اعتقاد،‌ با پرستش خدای یگانه متفاوت است.

اسقف برای لحظاتی سکوت می‌کند و در ذهن دنبال پاسخی مناسب می‌گردد. یکی دیگر از بزرگان مسیحی که اسقف را درمانده در جواب می‌بیند، به یاری‌اش می‌آید و پاسخ می‌دهد: مسیح به این دلیل فرزند خداست که مادر او مریم، بدون این که با کسی ازدواج کند، او را به دنیا آورد. این نشان می‌دهد که او باید خدای جهان باشد.

پیامبر لحظه‌ای سکوت می‌کند. ناگهان فرشته وحی نازل می‌شود و پاسخ این کلام را از جانب خداوند برای پیامبر می‌آورد. پیامبر بلافاصله پیام خداوند را برای آنان بازگو می‌کند: وضع حضرت عیسی در پیشگاه خداوند، همانند حضرت آدم است که او را به قدرت خود از خاک آفرید.(1)

و توضیح می‌دهد که :اگر نداشتن پدر دلالت بر خدایی کند، حضرت آدم که نه پدر داشت و نه مادر، بیشتر شایسته مقام خدایی است. در حالی که چنین نیست و هر دو بنده و مخلوق خداوند هستند.

لحظات به کندی می‌گذرد، همه سرها را به زیر می‌اندازند و به فکر فرو می‌روند. هیچ یک از شصت دانشمند مسیحی، پاسخی برای این کلام پیدا نمی‌کنند. لحظات به کندی می‌گذرد؛ دانشمندان یکی یکی سرهایشان را بلند می‌کنند و در انتظار شنیدن پاسخ به یکدیگر نگاه می‌کنند، به اسقف اعظم، به شرحبیل؛ اما... سکوت محض.

عاقبت اسقف اعظم به حرف می‌آید: ما قانع نشدیم. تنها راهی که برای اثبات حقیقت باقی می‌ماند، این است که با هم مباهله کنیم. یعنی ما و شما دست به دعا برداریم و از خداوند بخواهیم که هر کس خلاف می‌گوید‌، به عذاب خداوند گرفتار شود.

پیامبر لحظه‌ای می‌ماند. تعجب می‌کند از اینکه اینان این استدلال روشن را نمی‌پذیرند و مقاومت می‌کنند. مسیحیان چشم به دهان پیامبر می‌دوزند تا پاسخ او را بشنوند.

در این حال، باز فرشته وحی فرود می‌آید و پیام خداوند را به پیامبر می‌رساند. پیام این است: هر کس پس از روشن شدن حقیقت، با تو به انکار و مجادله برخیزد، [به مباهله دعوتش کن] بگو بیایید، شما فرزندانتان را بیاورید و ما هم فرزندانمان، شما زنانتان را بیاورید و ما هم زنانمان. شما جان‌هایتان را بیاورید و ما هم جان‌هایمان،‌ سپس با تضرع به درگاه خدا رویم و لعنت او را بر دروغگویان طلب کنیم.(2)

پیامبر پس از انتقال پیام خداوند به آنان، اعلام می‌کند که من برای مباهله آماده‌ام. دانشمندان مسیحی به هم نگاه می‌کنند، پیداست که برخی از این پیشنهاد اسقف رضایتمند نیستند، اما انگار چاره‌ای نیست. زمان مراسم مباهله، صبح روز بعد و مکان آن صحرای بیرون مدینه تعیین می‌شود.

دانشمندان مسیحی موقتاً با پیامبر خداحافظی می‌کنند و به اقامتگاه خود باز می‌گردند تا برای مراسم مباهله آماده شوند.

صبح است، شصت دانشمند مسیحی در بیرون مدینه ایستاده‌اند و چشم به دروازه مدینه دوخته‌اند تا محمد با لشکری از یاران خود، از شهر خارج شود و در مراسم مباهله حضور پیدا کند.

تعداد زیادی از مسلمانان نیز در کنار دروازه شهر و در اطراف مسیحیان و در طول مسیر صف کشیده‌اند تا بینندة این مراسم بی‌نظیر و بی‌سابقه باشند. نفس‌ها در سینه حبس شده و همه چشم‌ها به دروازه مدینه خیره شده است.

لحظات انتظار سپری می‌شود و پیامبر در حالی که حسین را در آغوش دارد و دست حسن را در دست، از دروازه مدینه خارج می‌شود. پشت سر او تنها یک مرد و زن دیده می‌شوند. این مرد علی است و این زن فاطمه.

تعجب و حیرت، همراه با نگرانی و وحشت بر دل مسیحیان سایه می‌افکند. شرحبیل به اسقف می‌گوید: نگاه کن. او فقط دختر، داماد و دو نوه خود را به همراه آورده است.

اسقف که صدایش از التهاب می‌لرزد، می‌گوید: همین نشان حقانیت است. به جای این که لشکری را برای مباهله بیاورد، فقط عزیزان و نزدیکان خود را آورده است، پیداست به حقانیت دعوت خود مطمئن است که عزیزترین کسانش را سپر بلا ساخته است

شرحبیل می‌گوید: دیروز محمد گفت که فرزندانمان و زنانمان و جان‌هایمان. پیداست که علی را به عنوان جان خود همراه آورده است.

آری، علی برای محمد از جان عزیزتر است. در کتاب‌های قدیمی ما، نام او به عنوان وصی و جانشین او آمده است


در این حال، چندین نفر از مسیحیان خود را به اسقف می‌رسانند و با نگرانی و اضطراب می‌گویند: ما به این مباهله تن نمی‌دهیم. چرا که عذاب خدا را برای خود حتمی می‌شماریم. چند نفر دیگر ادامه می‌دهند: مباهله مصلحت نیست. چه بسا عذاب، همه مسیحیان را در بر بگیرد.

کم‌کم تشویش و ولوله در میان تمام دانشمندان مسیحی می‌افتد و همه تلاش می‌کنند که به نحوی اسقف را از انجام این مباهله بازدارند.

اسقف به بالای سنگی می‌رود، به اشاره دست، همه را آرام می‌کند و در حالی که چانه و موهای سپید ریشش از التهاب می‌لرزد، می‌گوید: من معتقدم که مباهله صلاح نیست. این پنج چهره نورانی که من می‌بینم، اگر دست به دعا بردارند، کوه‌ها را از زمین می‌کنند، در صورت وقوع مباهله، نابودی ما حتمی است و چه بسا عذاب، همه مسیحیان جهان را در بر بگیرد.

اسقف از سنگ پایین می‌آید و با دست و پای لرزان و مرتعش، خود را به پیامبر می‌رساند. بقیه نیز دنبال او روانه می‌شوند. اسقف در مقابل پیامبر، با خضوع و تواضع، سرش را به زیر می‌افکند و می‌گوید: ما را از مباهله معاف کنید. هر شرطی که داشته باشید، قبول می‌کنیم.

پیامبر با بزرگواری و مهربانی، انصراف‌شان را از مباهله می‌پذیرد و می‌پذیرد که به ازای پرداخت مالیات، از جان و مال آنان و مردم نجران، در مقابل دشمنان، محافظت کند.

خبر این واقعه، به سرعت در میان مسیحیان نجران و دیگر مناطق پخش می‌شود و مسیحیان حقیقت‌جو را به مدینه پیامبر سوق می‌دهد.

پی‌نوشت‌ها:
٭ برگرفته از مجله بشارت، شماره 1.
1.
إنّ مثل عیسی عندالله کمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له کن فیکون». آل عمران (3)، آیة 59.
.2
فمن حاجک فیه من بعد ما جاءک من العلم، فقل تعالوا ندع أبناءنا و أبناءکم و نساءنا و نساءکم و أنفسنا و أنفسکم ثم نبتهل فنجعل لعنت‌الله علی الکاذبین». آل عمران (3)، آیه 6


منبع: موعود
www.shianews.com

چهارشنبه 2/9/1390 - 7:44
اهل بیت

مناجات سه پیامبر در سه خلوتگاه مخصوص



 

  • 1. موسى بن عمران (ع) تنها به كوه طور رفت و به خداوند متعال عرض كرد: « اَتُهلِكُنَا بِمَا فَعَلَ السُّفَهَاءُ مِنَّا » (سوره اعراف ، آیه 155) ؛ « آیا ما را به آنچه سفیهانمان انجام داده اند هلاكت مى كنى ؟ »
  • 2. پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله در بیت العمور با خدا مناجات نمود و فرمود : « اَلسَّلامُ عَلَینَا وَ عَلَى عِبَادِ اللهِ الصّالِحینَ » ، « سلام بر ما و بر بندگان صالح خدا » و ستایش تو اى خدا به شماره در نمى آید ، تو همانگونه اى كه خودت ، خود را ستوده اى .
  • 3. حضرت یونس (ع) در دریا با خدایش مناجات نمود و عرض كرد: « سُبحَانَكَ اِنّی كُنتُ مِنَ الظّالِمینَ » ، « پاك و منزهی تو ، من از ستمكاران بودم » (سوره انبیاء ، آیه 87)
چهارشنبه 2/9/1390 - 7:38
داستان و حکایت
  بنام خدا سلامامروز ظهر شيطان را ديدم نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برميداشت گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده اي؟  بني آدم نصف روز خود را بي تو گذرانده اند… شيطان گفت: . پيش از موعد خود را بازنشسته کرده ام…?! گفتم:به راه عدل و انصاف بازگشته اي يا سنگ بندگي خدا به سينه مي زني؟ گفت: من ديگر آن شيطان تواناي سابق نيستم. ديدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهاني انجام ميدادم، روزانه به صدها دسيسه آشکارا انجام ميدهند. اينان را به شيطان چه نياز است؟ شيطان در حالي که بساط خود را برميچيد تا در کناري آرام بخوابد، زير لب گفت: آن روز که خداوند گفت: بر آدم و نسل او سجده کن، نميدانستم که نسل او در زشتي و دروغ و خيانت، تا کجا ميتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده مي رفتم و ميگفتم که : همانا تو خود پدر مني…..????السلام عليک يا عبد الله الحسين (ع)
چهارشنبه 25/3/1390 - 14:52
داستان و حکایت
بنام خدا سلام   

بنام خدا گنجشک با خدا قهر بود... روزها گذشت و گنجشگ با خدا هيچ نگفت فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت :مي آيد ؛ من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي هستم که دردهايش را در خود نگاه ميدارد .و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنيا نشست فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشک هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست گنجشک گفت :لانه کوچکي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي کسي اما تو همان را هم از من گرفتي اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي؟ لانه محقرم کجاي دنيا را گرفته بود و سنگيني بغضي راه کلامش بست سکوتي در عرش طنين انداخت فرشتگان همه سر به زير انداختند خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمين مار پر گشودي گنجشگ خيره در خدائيِ خدا مانده بود خدا گفت: و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود ناگاه چيزي درونش فرو ريخت , هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد …………..
السلام عليک يا عبد الله الحسين (ع)

چهارشنبه 25/3/1390 - 14:46
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته