• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 466
تعداد نظرات : 249
زمان آخرین مطلب : 4067روز قبل
ادبی هنری
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بی‌تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی
 
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌دارد

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند
چون این کارِ ساده‌ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند
و با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی

و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده‌ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است»
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

 
 آرزوهای ویکتور هوگو
سه شنبه 14/2/1389 - 1:47
ادبی هنری
ما دیر رسیدیم . اما دست خودمان نیود .
ما چگونه می توانستیم زودتر بیاییم در حالیکه بلیط تقدیرمان برای هزار و چهارصد سال بعد ، تاریخ خورده بود . آن زمان که پیامبر اکرم (ص)در خطه غدیر خم دست امیرالمؤمنین را بلند کرد وفرمود:
«من کنت مولاه فهذا علی مولاه»
چقدر ما در عدم خون دل خوردیم و حسرت کشیدیم و آرزو کردیم که کاش در کناره آن برکه مقدس می بودیم  و  دستهای کوچکمان را  نه بر دستهای  مردانه علی (ع) که بر خاک پای علی می کشیدیم و می گفتیم :
رای آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی و می گفتیم :
"با بی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی و ولدی"
و می گفتیم ...
و خدا که اینهمه اشتیاق و حسرت و حرمان را در دلهای ما دید ، دلش نیامد که ما را بی ولایت بگذارد .رحمت بی انتهایش اجازه نداد که ما ر ا در برهوت هستی بی چراغ امامت رها کند .
و خدا که اینهمه اشتیاق و حسرت و حرمان را در دلهای ما دید ، غدیر را تداوم بخشید و مقرر کرد که پیامبر خاتم همچنان تا آخر عالم ایستاده بماند و هر زمان خورشیدی از منظومه ولایت را در دست بگیرد و اعلام کند که«هر که من مولای او هستم از این پس ... »
و اکنون با چشمهای دل به روشنی پیامبر را می توان دید که در کنار غدیر خلقت ایستاده است و دست بقیه الله الاعظم مهدی دوست داشتنی را در دست گرفته است و فریاد می زند : اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله
این غدیر ! این پیامبر ! و این دستهای روشن مهدی !
سه شنبه 14/2/1389 - 1:46
شعر و قطعات ادبی
تو نیستی و این در و دیوار هیچ‌وقت...
غیر از تو، من به هیچ کس انگار هیچ‌وقت...

اینجا دلم برای تو هی شور می‌زند
از خود مواظبت کن و نگذار هیچ‌وقت...

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است
من باورم نمی‌شود اخبار هیچ‌وقت...

حیفند روزهای جوانی... نمی‌شوند
این روزها دومرتبه تکرار، هیچ‌وقت

من نیستم بیا و فراموش کن مرا
کی بوده‌ام برات سزاوار؟... هیچ‌وقت!

بگذار من شکسته شَوَم تو صبور باش
جوری بمان همیشه که انگار هیچ‌وقت...
سه شنبه 14/2/1389 - 1:44
دانستنی های علمی
لاینل واترمن، داستان آهنگری را میگوید كه پس از گذران جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا كند. سالها با علاقه كار كرد، به دیگران نیكی كرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیش چیزی درست به نظر نمی‌آمد حتی مشكلاتش مدام بیشتر میشد.
یك روز عصر، دوستی كه به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: "واقعاً عجیب است.
درست بعد از این كه تصمیم گرفته‌ای مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمیخواهم ایمانت را ضعیف كنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده."
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فكر را كرده بود و نمی‌فهمید چه بر سر زندگیش آمده است. اما نمیخواست دوستش را بی‌پاسخ بگذارد، شروع كرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را كه میخواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:
- "در این كارگاه فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چطور این كار را میكنم؟ اول تكه فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتك را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم تا این كه فولاد شكلی را بگیرد كه میخواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میكنم و تمام این كارگاه را بخار آب میگیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میكند و رنج می برد. باید این كار را آن قدر تكرار كنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یك بار كافی نیست."
آهنگر مدتی سكوت كرد، سیگاری آتش روشن كرد و ادامه داد:
- "گاهی فولادی كه به دستم می رسد نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتك و آب سرد تمامش را ترك میاندازد. میدانم كه از این فولاد هرگز تیغه شمشیر مناسبی در نخواهد آمد."
باز مكث كرد و بعد ادامه داد:
- "میدانم كه خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می‌برد. ضربات پتكی را كه بر زندگی من وارد كرده، پذیرفته‌ام و گاهی به شدت احساس سرما میكنم، انگار فولادی باشم كه از آب‌دیده شدن رنج میبرد. اما تنها چیزی كه میخواهم این است: "خدای من، از كارت دست نكش، تا شكلی را كه تو میخواهی، به خود بگیرم. با هر روشی كه می‌پسندی، ادامه بده، هر مدت كه لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به كوه فولادهای بی‌فایده پرتاب نكن."
سه شنبه 14/2/1389 - 1:43
شعر و قطعات ادبی
مولای ما نمونه ی دیگر نداشته است
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است


وقت طواف دور حرم فکر می کنم
این خانه بی دلیل ترک برنداشته است

دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی
آیینه ای برای پیمبر نداشته است

سوگند می خورم که نبی شهر علم بود
شهری که جز علی در دیگر نداشته است

طوری ز چارچوب در قلعه کنده است
انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است

یا غیر "لافتی" صفتی در خورش نبود
یا جبرئیل واژه ی بهتر نداشته است

چون روز روشن است که در جهل گمشده است
هر کس که ختم نادعلی بر نداشته است

این شعر استعاره ندارد برای او
تقصیر من که نیست برابر نداشته است

حمیدرضا برقعی

سه شنبه 14/2/1389 - 1:38
شعر و قطعات ادبی
هجر تو ز درد و داغ دلگیرم کرد
اندوه و غم زمان زمین گیرم کرد
گفتند که جمعه می‌رسی از کعبه
این رفتن جمعه جمعه ها پیرم کرد
يکشنبه 12/2/1389 - 1:44
شعر و قطعات ادبی
من همسن و سال پسر تو هستم ،

تو همسن و سال پدر من هستی.

پسر تو درس می خواند و کار نمی کند،

من کار می کنم و درس نمی خوانم.

پدر من نه کار دارد ، نه خانه،

تو هم کاری داری هم خانه ، هم کارخانه ؛



من در کارخانه ی تو کار می کنم.

و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است:

سود آن برای تو ، دود آن برای من.

من کار می کنم ، تو احتکار می کنی.

من بار می کنم ،تو انبار می کنی.

من رنج می برم،تو گنج میبری.



من در کارخانه ی تو کار میکنم.

و در اینجا هیچ فرقی بین من و تو نیست:

وقتی که من کار می کنم، تو خسته می شوی،

وقتی که من خسته می شوم ، تو برای استراحت به شمال می روی،

وقتی که من بیمار می شوم ،تو برای معالجه به خارج می روی.



من در کارخانه ی تو کار می کنم.

و در اینجا همه کارها به نوبت است:

یک روز من کار می کنم، تو کار نمی کنی،

روز دیگر تو کار نمی کنی ، من کار می کنم.



من در کارخانه ی تو کار می کنم

کارخانه ی تو بزرگ است.

اما کارخانه ی تو هر قدر هم بزرگ باشد،

از کارخانه ی خدا که بزرگتر نیست.

کارخانه ی خدا از کارخانه ی تو و از همه ی کارخانه ها بزرگتر است.

و در کارخانه ی خدا همه ی کارها به نوبت است،

در کارخانه ی خدا همه چیز عادلانه تقسیم می شود.

در کارخانه ی خدا ، همه کار می کنند.

در کارخانه ی خدا ، حتی خدا هم کار می کند


قیصر امین پور
يکشنبه 12/2/1389 - 1:43
شعر و قطعات ادبی

وقتی غروب می شود و گریه می کنی
آیا نمی شود به نگاهت بـمالـیَم

  باران لحظه های پر از خشکـسالـیَم!

احساس آبیِ غزلِ احتمالـیَم!

در این اتاق یک_دو_سه متری م ، دلخوشم
با رنگ آسمانی ِ گلهای قالـیَم

تا کی صدای آمدنت طول می کشد؟
پیغمبر قبیله! امام اهالـیَم!

وقتی غروب می شود و گریه می کنی
آیا نمی شود به نگاهت بـمالـیَم

دنبال ارتفاع ِ خودم آمدم، اگر
اطراف گیوه های تو در این حوالـیَم

ای رمز جدول همه ی "جمعه نامه ها "
تنها جواب آئنه های سوالیم!

یک روز هم اذان ترا پخش می کنند
از پشت بام حنجره های بلالـیَم

تو لحجه ی زبان خدائی و من ولی
از پایه ریزهای زبانهای لالـیَم

حالا کنار چشم تو لُکنت گرفته ام
من دوستدالَمت، آیا دوست دالـیَم!؟

 

علی اكبر لطیفیان
يکشنبه 12/2/1389 - 1:42
ادبی هنری
هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد،
تو او را خراب کردی،  
خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم،
 تو دلم را شکستی،
 
عشق هر کسی را که به دل گرفتم،
تو قرار از من گرفتی،
 
هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم،
در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی،
 
برای دلم امنیتی به وجود آورم،
تو یکباره همه را برهم زدی،

و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی،
 تا هیچ آرزویی در دل نپرورم

 
هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم....

تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم

و به جز تو آرزویی نداشته باشم،

و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم،

و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم...

خدایا ترا بر همه این نعمتها شکر می کنم."
 
شهید چمران
يکشنبه 12/2/1389 - 1:41
شعر و قطعات ادبی
     

 

 

ساده،زلال،پاک،روان... آب دیده اید؟
یک تکه نور ...جلوه مهتاب دیده اید؟

زلفش...نه زلف نه،نگهش...نه نگاه نه
عنبر شنیده اید؟... می ناب دیده اید؟

خال سیاه تعبیه بر روی لعل لب                     
بس دیدنی است... گوهر نایاب دیده اید؟

او ناز، من نیاز،من احساس، او سپاس                    
هنگام وصل حالت احباب دیده اید؟

او نور، شور، غلغله...دریا چگونه است؟               
من خوار، زار، وازده...مرداب دیده اید؟

نفرین به صبح...حال مرا درک می کنید؟                
دل داده اید؟... عاشق بیتاب دیده اید؟                             

 ...مثل خیال بود،چه کم بود،حیف شد                              
 مردم!..."خدا نصیب کند"...خواب دیده اید؟

حمید رضا عابدیها

 

يکشنبه 12/2/1389 - 1:31
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته