مژده مژده!
از آنجایی که ازدواج امر مقدسی است و بر هر جوانی واجب است که روزی به ازدواج تن دهد تا از خطر ترشی افتادگی و... مصون بماند،حکایت زیر را برایتان گلچین کردم!
"خواستگاری"
اوایل شب بود .دلشوره عجیبی تمام بدنم را فرا گرفت.بعد از این که راه افتادیم به اصرار مادرم سبد گلی خریدیم.خدا خیر دهد کسانی را که باعث و بانی این رسم و رسوم های آبکی شدند.آن زمان صحرای خدا بود و تا دلت بخواهد گل! چند شاخه گل می کندند و کارشان راه می افتاد؛ولی تو این دوره زمونه حتی گل خریدن هم برای خودش مکافاتی دارد که نگو و نپرس!!!
قبل از این که وارد گلفروشی بشوی مثل" گل سرخ" سرحال و شادابی؛ ولی وقتی قیمت ها را می بینی قیافه ات عین " گل میمون" می شود. البته ناگفته نماند که بنده حقیر،هنوز در اوان سنین جوانی،حدود "سی و نه "سالگی،به سرمی برم و تا اطلاع ثانوی نیز نیازی به ازدواج در خود احساس نمی کنم.منتهی به علت این که بعضی اقوام محترم خطر ترشی افتادگی،پوسیدگی روحی و زنگ زدگی عاطفی این جانب را به گوش سلطان بانوی خاندان(مادرم) رسانده بودند با مراسم خواستگاری امشب موافقت کردم.
خلاصه کلام،به هر جان کندنی به مقصد رسیدیم،در باز شد چشمتان روز بد نبیند!پدر عروس که فکر می کرد من ارث بابای خدابیامرزشان را بالا کشیده ام،چنان جواب سلامم را داد که دیگر یادم رفت به او بگویی مرا به غلامی بپذیرد،از همین حالا معلوم بود که بیشتر از غلامی و نوکری خانواده شان چیزی به من نمی ماسد!!به این خاطر ،تصمیم گرفتم که اگر زبانم لال با عروسی ما موافقت شد سری به اداره بیمه "قربانی راه ازدواج"زده و خودم را بیمه "بدنه شخص ثالث"کنم!
بعد از مدتی انتظار و لبخند و سرفه عروس خانم هم با سینی چای قدم رنجه فرمودند.عروس که چه عرض کنم...! بعد از این که چای جوشیده دست خانوم خانوما را میل کردیم،پدر عروس خانم شروع به صحبت کرد.ایشان آنقدر از فواید ازدواج و برگزاری ازدواج ساده سخن گفت و گفت که به خود امیدوار شدم.
در ادامه جلسه باز جویی(ببخشید خواستگاری)خواهر بزرگ عروس از من درباره ویلای شمال و بابای عروس هم که فواید ساده برگزاری کردن مراسم عروسی یک خطبه سخنرانی کرده بود از من برای دخترشان سراغ خانه دوبلکس با سقف شیب دار،آشپزخانه اپن و خلاصه راحتتان کنم "کاخ نیاوران" را می گرفت.
بعد از تمام این وقایع ناخوشایند،نوبت به "مهریه"رسید.خواهر کوچک عروس به تعداد نفرات یاران "لین چان"،در سریال"جنگجویان کوهستان"، اصرار داشت که 112 هزار سکه طلا مهریه خواهر تحفه اش باشد و به نیت اینکه در سال 1349 به دنیا آمده؛1349 سکه نقره هم به مهریه اش اضافه شود!
بعد از قضیه مهریه نوبت شیربها شد.مادر عروس به ازای هر سانتیمتر مکعب از آن شیر خشکی که به دخترش داده بود برای ما دلار،یورو،سپه چک و ... را حساب کرده به طوری که احساس کردم که اگر یک ربع دیگر توی این خونه بنشینیم،خواهند گفت که پول آن بیمارستانی را که عروس خانم در آنجا به دنیا آمده را هم حساب کنیم!
بعد از تمام این حرفها مادر بخت برگشته ما از جهیزیه ننه فولاد زره پرسید،گوشتان خبر بد نشنود!آنچنان خانواده عروس ،مادرم را پول دوست،طماع،گدای هفت خط و تاجر صفت معرفی کردند که انگار مسبب اصلی شروع جنگ جهانی دوم،مادر نئونازی بنده بوده است،نه جناب هیلتر!
به هر تقدیر در پایان مراسم،خانواده عروس جواب "نـــــــــــــــه" محکم و دندان شکنی را تحویل مان دادند و ما هم مثل لشکر شکست خورده به خانه رجعت کردیم،پس از آن "دفتر معاملات ازدواج"با خودم عهد بستم که تا آخر عمر همچون "ابو علی سینا" مجرد مانده و عناصر مطلوبی مانند خواستگاری و ... را نیز تا ابد به فراموشی بسپارم.